یکشنبه
Reza Kazemi
 دو داستانک از رضا کاظمی


یک‌شب، یک ماهی؛ یک پرنده 

از پنجره صدا آمد. ضعیف، کم‌رمق. گفتم اشتباه شنیده‌ام. گفتم حتمی گربه بوده مِرنو کشیده رفته. گفتم صدا شبیه مِرنوی گربه نبود. گفتم صدای "آبْ آب"گفتن بود. گفتم انگاری کسی تشنه‌اَش بوده "آبْ آب" کرده. نگاهِ ساعت کردم. عقربه از نیمه‌شب گذشته انداخته بود توو سرازیریِ صبح. دوباره صدا آمد. گوش‌هام را تیز کردم، مثل سگ شکاری. صدای ناله بود. ناله‌ای که می‌گفت "آبْ آب." کتابی که دستم بود می‌خواندم گذاشتم زمین، از جام پا شدم رفتم سمت پنجره. پنجره روو به کوچه بود. بازش کردم. سرم را بُردم بیرون. نگاه‌َم را انداختم پایین، توو کوچه؛ گرداندم به چپ به راست. خوب سُکیدم. هیچ. سکوت. سرم را کشیدم عقبْ پنجره را بستم. یعنی آمدم ببندم که چشم‌اَم افتاد گوشه‌ی قاب پنجره، روو هِرِّه‌ی بیرون. ماهی بود. ماهیِ رودخانه‌ای، قزل‌آلا. قدّ کفِ دست. نه، کمی بزرگ‌تر از کفِ دست. سر و دُم تکان می‌داد، دهان‌اَش باز و بسته می‌شد؛ و صدایی شبیه "آبْ آب" ازش بیرون می‌آمد. دهان‌اَم باز مانده بود. شبیه دهانِ ماهی. هر آن بود از هِرِّه بیفتد توو کوچه. گیج‌واگیج بودم. باز صدا کرد "آبْ آب." دست بُردم به‌هواش. آرام، با احتیاط. بعد یکهو انگار بخواهم کفتر بگیرم دست انداخت‌اَم و از کمر گرفتم‌اَش. آوردم داخل، بُردم انداختم توو پارچِ آب. پارچ بَراش کوچک بود. بُردم توو حمام، لگن را پُرِ آب کردم انداختم تووش. ایستادم بالای سرش به نگاه کردن. با حیرت، تعجب، شگفت‌زده‌گی. اول مثل سکته‌ای‌ها تِکان‌تِکان خورد، بعد دُم زد، باله زد، چرخید دور لگن. تند و فرز. مثل ماهی رودخانه‌ای، قزل‌آلا. هِی چرخ زد چرخ زد چرخ زد؛ آن‌قدر که سرم به دَوّار افتاد، گیج رفت. رهاش کردم، و با یک دنیا علامت سوال و تعجب رفتم اتاق‌اَم، چراغ را خاموش کردم خوابیدم. خوابم نبرد. تا صبح چندبار بِش سر زدم ببینم آیا ماهی را خواب دیده‌ام، که دیدم خواب ندیده‌ام، هست و دارد بَرا خودش چرخ می‌زند. نزدیک‌های صبح خوابم برد. لنگِ ظهر بیدار شدم. ماهی فراموش‌اَم شده بود. صدای کوچه از پنجره‌ی بازمانده توو می‌آمد. پاشدم. پنجره را بستم. رفتم بروم دست‌شویی یادِ ماهی افتادم. تندی رفتم حمام. لگنِ حمام پُرِ آب بود، اما ماهی تووش نبود. رفته بود.

اسفندماهِ 91  -  تهران
***
یک سگ و یک مرد

باران می‌بارید. زمینْ خیس، لغزنده شده بود. مرد لباس پوشید چتر برداشت رفت که برود بیرون. پاش را از آستانه‌ی در بیرون گذاشته نگذاشته سُرید روو موزاییک‌های کفِ پیاده‌رو، لِنگ‌اَش هوا شد، با تَه آمد روو زمین، پاش شکست، هَوارشْ فریادش رفت آسمان. نیمه‌شب بود. سیگارش تمام شده خواسته بود برود سر چهارراه از کیوسکِ شبانه بگیرد برگردد به کارش برسد. نویسنده بود. شب‌بیدار و تنها. صدا ناله فریادش رفت آسمان، اما نه چراغ خانه‌ای روشن شد، نه کسی سر بیرون کرد ببیند چه خبر است. هیچ. خواست خودش را کِشان‌کِشان برساند توو خانه، تلفن کند اورژانس بیاید؛ نتوانست. درد داشت. باران می‌بارید. زمین خیس، هوا سرد بود. صدای سگ آمد. سگِ خانه‌گی نه، سگِ ولگرد. درد که داشت، ترس هم بِش اضافه شد؛ شد نورعلی‌نور! چشم‌هاش از وحشتْ جِرید شد پیاله‌ی خون! کون‌خیزک کون‌خیزک خودش را کشاند پناهِ دیوار. تکیه داد. صدای سگ نزدیک شد. چشم‌هاش را بست. صدا نزدیک‌تر شد. توو دل‌اَش نذر و نیاز کرد. صدا قطع شد. سکوت. بعد، یکهو گرمای نفسِ حیوان ریخت توو صورت‌اَش، توو جان‌اَش. جان‌اَش داشت بالا می‌آمد در برود. پلک‌هاش بسته بود، پلک‌لرزه‌هاش را هم مهار کرد. نفس نکشید. حبسِ حبس. شد عینِ میت. میتِ ترس و درد به‌جان افتاده! سگ، روبه‌روی‌اَش نشست. هُشیار، زُل رفت بُراق شد به مرد؛ گوش‌هاش هم سیخ روو به جلو. کمی بعد، پاهاش را از بغلْ خَماند، خودش را وِل داد، حلقه شد کفِ پیاده‌رو، کنار مرد.
باران بند آمد. صبح شد. همسایه‌ها آمدند بیرون، رفتند سرِ کارهای‌شان. کسی ملتفتِ مرد و سگ نشد. کسی ندیدشان. نبودند. رفته بودند انگار. فقط جای‌شان روو موزاییک‌ها به‌قدر "یک سگ و یک مرد" خشک مانده بود.       

اسفندماه‌ِ 91  -  تهران



0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!