بر پشت بام یکی
از خانههای شهر
آراد حصاری
بر پشت بام یکی از خانههای شهر، رو به رویم
ایستاده است و مرا میپاید. چند متری با هم فاصله داریم. موهای سیاهش که حتا به جای
او فکر میکنند، دورش به رقص در میآیند و هر از گاهی مرا چشمک میزنند. آن موهای
حرامزاده آنقدر باهوشند، که میدانند چه موقعی دلبری کنند یا چه موقعی با نوازشی
تحریککننده رویت بخزند، بر بدنت بوسه بزنند، دور گردنت بپیچند و سپس در چشمانت
نگاه کنند. همانگونه که تمام بدنت را در بر گرفتهاند در چشمانت نگاه میکنند و
هنگامیکه از عشقبازیِ ناکردهای مست شدی، با یک حرکت بسیار لطیف همانند پوست
خودش، گردنت را می شکنند. و آن موقع رها شده از تمام زندهگی، خود را هنگام
افتادن بر زمین مییابی. به آرامی به سمت زمین خواهی افتاد. بسیار آرام. آنقدر
کُند که خودت هم حوصله ات سر می رود. این به زمین رسیدن آنقدر طول می کشد تا
بتوانی به تمام کارهایت فکر کنی . به اشتباه هایت . می توانی فکر کنی که آیا آن مو
ها ارزش تحمل این کُندی را داشتند ؟ آن هم هنگامی که بقیه به سرعت قبلشان مشقول عشقمَرهگیشان
هستند؟ به همین چیزها فکر می کنی و کم کم زبانت مزهی تلخی می گیرد و کمی آدم را می
آزارد. البته به خودت بستهگی دارد که از تلخی لذت می بری یا نه. من هیچوقت جواب
قطعی برای این سوال نداشتم. هنگامی که به زمین رسیدی، ابتدا ضربه ای به سرت وارد
می شود که دردش با سرعت به تمام بدنت انتقال پیدا میکند. از گردن شکسته ات پایین
می رود، به دور قلبت می چرخد و باز به پایین می رود، در دلت جنگی آغاز می شود و در
آخر حتا انگشت شَستِ پاهایت هم درد می گیرد. ولی خوبی اش این است که حواست از تمام
چیزهای دیگر پرت می شود و به دردت متمرکز می شوی. همان گونه که بر زمین دراز کشیده
ای، ابتدا به آن کُندی و زمانی که از دست داده ای فکر می کنی، سپس به دردی که تمام
بدنت را از درون گداخته، و در انتها به خودت فکر می کنی. می توانی آسمان قرمز رنگ
را نگاه کنی که در آن مرده ها بی هیچ مسیری پرواز می کنند و دور خودشان می چرخند. یا می توانی کمی از آن ها بالاتر را ببینی که
خورشید سبز رنگی هر از گاهی، اگر حوصله داشته باشد و چُرت نزند، با آبپاشی کوچک،
نورهای ریزی که جرقه می زنند را بر ما می افشاند. لکه های سبز رنگ خورشید به سمت
زمین می آید و آرام فضا را روشن می کند. زمین که خیلی احساسی است، از دیدن این همه
لکه های سبز رنگ، به یاد ماه می افتد و می فهمد که چهقدر دلتنگاَش شده است و
پیش خودش فکر می کند که اگر با او بهتر رفتار می کرد، شاید این ده سال گذشته کمی
بر زمین می تابید. همهی این ها باعث می شود که اشک بریزد و باران ببارد. اشک هایش
از زمین به آرامی بلند می شوند و به سمت آسمان می روند. تمام محیط را که نگاه کنی
قطره های آب را می بینی که از زمین برمیخیزند و راهشان را به سمت بالا باز می
کنند و هماهنگ با آن، نور سبز رنگ خورشید است که قطرهمانند ولی در خلاف جهت اشک
های زمین، می بارد. و تو هنگامی که نمیتوانی خودت را تکان بدهی و بر زمین حک شدهای
همهی این تصاویر را از گوشهی چشمت می گذرانی ... می بینی چهقدر سخت است؟ و حالا
بعد از سال ها دوباره روبهرویم ایستاده و مرا می پاید. چند
متری با هم فاصله داریم. ولی اینبار دستِ موهایش برایم روو شده است...
پرده را کنار می کشم. نور طلایی رنگ خورشید از
پنجره وارد خانه می شود و روح خانه نفسی دوباره می کشد. کمی به آسمان آبی خیره می شوم.
ابرها را نگاه می کنم که چهقدر مهربان بر همهجا بهجز خانهی من سایه انداخته
اند. می دانم آن هم از مهربانیشان است. نامه ای که در جیب پشتی شلوارم مچاله شده
را در می آورم. چروک هایش که مرا یاد قلبم می اندازد را باز می کنم و دوباره می
خوانمش. خودم را در تک تک حروف های نامه غرق می کنم. با << س >> های
نامه قهوهای می نوشم و با << د >> هایش قایم باشک بازی می کنم .<<
ی >> هایش را دورم می پیچم و << ل >> هایش را می بوسم. با همه ی
حرف ها و کلمه های نامه کنار می آیم بهجز یکی که با <<خ >> شروع شده است. باز در دلم می
خوانمش. یک بار، دو بار، فایده ای ندارد.
آرام کلمه را به زبان می آورم: << خداحافظ >> ... ولی باز هم
نمی دانم باید با آن چهکار کنم. بلندتر می خوانم. داد می زنم. << خداحافظ
>> ... << خداحافظ
>> ... << خداحافظ >>
... ولی باز هم هیچ دردی دوا نمی شود. این چه کلمهای است که هیچ کارش نمی توان
کرد؟ تک تک حروفش با بدجنسی تمام مرا مسخره می کنند. نامه را باز مچاله می کنم و در جیبم می گذارم.
به سمت آشپزخانه می روم و قهوه ای که تمام این مدت سرمای نبودنم را تحمل کرده، می
نوشم. نمی دانم باید از مزهی تلخش لذت ببرم یا نه؟ من هیچوقت جواب قطعی برای این
سوال نداشتنم. به صندلی تکیه می دهم و نفس عمیقی می کشم. بازدم را با بیحوصلهگی
بیرون می دهم و دستی در موهایم می کشم. زبریشان من را یاد نرمی موهایش می اندازد
و باز یاد نامه می افتم. حس می کنم آن موها همچون سیم خارداری به دور قلبم پیچیده اند و ثانیه به ثانیه فشار را بیشتر می
کنند و دلم تنگ تر و تنگ تر می شود. با ناراحتی از جایم بلند می شوم. کتم را بر می
دارم و از خانه خارج می شوم. دکمهی آسانسور را می زنم و منتظر می مانم. دست در
جیب کتم می کنم و از بودن سیگار مطمئن می شوم. دلم می خواهد بر بام ساختمان بروم و
همان گونه که خورشید طلایی رنگ به تمام مردم می تابد، من هم سیگاری دود کنم و به
آسمان آبی نگاه کنم. به طبقهی آخر می رسم و از آسانسور خارج می شوم. درِ پشت بام
را با سختی و کمی فشار باز می کنم. هوای مطبوعی مرا در بر می گیرد و به خورشید
سلامی می دهم. با خودم می گویم که هیچ چیز مثل دود کردن سیگار در یک صبح زیبای
آفتابی نیست. ایستاده، سیگار را کام می گیرم و نسیم خنکی مرا زنده می کند. سرم را
بر می گردانم و مردی را می بینم که بر زمین خوابیده است. چشمانش باز و به آسمان
خیره شده است. دقت می کنم و می بینم نفس می کشد، کمی خیالم آسوده می شود . به پیشش
می روم و همانطور ایستاده می پرسم:
-
سیگار می کشی ؟
-
من سیگاری نیستم .
-
می تونم بشینم کنارت ؟
با حرکت سر پاسخ مثبت می دهد. دو تایی به آسمان
خیره شده ایم و تنها صدایی که آن وسط می پلکد صدای نفسِ من است که دود را به بیرون
پاسخ می دهد. بعد از کمی مکث، با اینکه نمی دانم کارم درست است یا نه، می پرسم :
-
تو می دونی با << خداحافظ >> باید
چیکار کرد ؟
-
نه، چهطور ؟
-
فکر میکردم بتونم باهاش کنار بیام... ولی انگار
نمی شه
مکثی می کند و می گوید :
-
تو می دونی با موهاش باید چیکار کرد؟
-
نه، چهطور ؟
-
آخه فکر میکردم دستِ موهاش برام روو شده... ولی
باز گردنم شکست...
جفتشان سکوت می کنند. کمی به هم نگاه میکنند و
دوباره باز به خورشید خیره میشوند. یکی سبز و دیگری طلایی...