ناتالی
نوشتهی آن انرایت
ترجمهی گلشن فیال
خب، ناتالی منو شیرفهم کرد. کی میدونه ناتالی چی میخواد
یا چی دوست داره ولی مطمئناً میدونیم که اون چی دوست نداره. حداقل الان میدونیم.
بعد از این که گوشی رو قطع کردم، گفتم: "خب، من دیگه
سر راهت سبز نمیشم".
ناتالی باید یه ستاره بشه، وقتیکه بزرگ شد البته. یه چیز
واقعن جذاب و گیرا. وگرنه خیلی تنها خواهد موند، اینطور نیست؟ منظورم اینه که چند
تا رفیق قراره از دست بده؟
من میخوام وقتی بزرگ شدم، نویسنده بشم و همهی اینارو روی
کاغذ بیارم، همهی این ماجرای پیچیدهی بین من و ناتالی که گویا سر مادر بیلییه
گرچه من فکر نمیکنم واقعن اینجوری باشه. بیلی دوست پسر ناتالیه. من تقریبن یه
بار باهاش بیرون رفته بودم ولی این مال خیلی وقت پیشه، چیز به درد بخوری هم نبود.
حالا بیلی بهترین دوستِ دوستپسر منه که نمیتونه به این قضیه اهمیت نده. ناتالی
هم همینطور. ولی ماجرا این هم نیست.
نصفه شب بیدار شدهم و خیلی به هم ریختهم. یعنی وقتی تلفن
رو قطع کردم، نمیدونستم چی فکر کنم - ناتالی خیلی مؤدبه و به سختی میشه گفت چیزی
که بین ما اتفاق افتاد یه جنگ بود - ولی شش ساعت بعد، من با چشمان کاملن
باز دراز کشیدهم و به چیزی نگاه میکنم که معلوم میشه سقفه (پوف!) در شگفت از
اینکه چه فکرهای وحشتناکی منو از خواب بیدار کرد.
خواهرم وسط اتاق خوابیده. یهجور چراغ خواب با سنگریزههای
درخشان و نورانی داره که رنگش به آرومی عوض میشه و اون، وسطِ دریایی از خرت و پرت
دراز کشیده: کتاب، بازیهای شکستهی نینتندو، کوسنهای بادی عروسکی و خدا میدونه
چه چیزهای دیگهای. فقط از یه جایی، از عمق این کپهها، صدای نفسش میآد و منو یاد
شیرِ توی نارگیل میندازه و همینطور یاد اتاق ناتالی که یهبار توش بودهم و واقعن
مرتب بود. همین. اون اتاق فقط خیلی مرتب بود.
ناتالی تک فرزنده. خودش میگه خوبه. میگه نمیدونه که پدر
و مادرش واقعن دوستش دارند یا اینکه فقط نسبت بهش بی اهمیت نیستند. چیزی نداره که
بتونه اونارو باهاش مقایسه کنه. اونا هیچ وقت سرش داد نمیزنن، فقط بعضی وقتها
"یه گفتوگوی کوچولو" باهاش دارند که به نظر من فاجعه است ولی خودش میگه
که خوبه.
همهی ما چهار نفر اینجاییم. همه در یکی از حومههای کسالتبار
دابلین بزرگ شدهایم: من اون چاق بانمکه هستم با ناخنهایی که سر لاکش رفته. گرچه
لاک نصفه نیمه همیشه بامزه است. نقرهای براق یا آبی نفتی. هنوز یه کارایی میکنم
بدون اینکه بدونم چرا.
ناتالی بیشتر لاک قرمز تیره میزنه. ممکنه توو خودش به یه چیزایی
شکهایی داشته باشه اما لاک ناخنهاش همیشه مرتبه.
ناتالی یهجور نگاهی داره که باید بهش عادت کنی ولی وقتی
عادت کردی انگار خودت کشفش کردی، چهرهش یه جورایی شفافه، پوستش واقعن رنگ پریده
است و موهای نازک بلوندی داره که به سفیدی میزنه، واسه همینه که میگم باید ستاره
بشه، برای اینکه همهی اینا و کلوزآپش جون میده واسه دوربین. پوستش هیچ منفذی
نداره. با این حال لازمه بده مژههاشو حرفهایتر رنگ کنند. خودش یهبار اینکارو
واسه خودش کرده بود، سر پلکهاش صورتی شده بود و مجبور بود یه مدت از هیچ چیز دیگهای
استفاده نکنه، باعث شده بود چشماش مریض و ناراحت به نظر بیاد.
وقتی میگم من چاقم _ حتا به شکل آماری، پنجاه و سه کیلو
هستم و قدم کوتاهه. دوست پسرم میگه که من واقعن چاق نیستم فقط توپُرم. توپُر اسم
جدید "چاقه". اما قبل از اینکه کاملن از خودم بدم بیاد، باید بگم واقعن
موهامو دوست دارم که سیاه و براقه. مخصوصن وقتی بهشون حسابی روغن میزنم.
دیگه کی؟
بیلی پر دردسره و من خیلی دوستش دارم. آره، من دردسر دوست
دارم. یا به دوستپسرم، وقتی چشمهاشو به شیوهی خودش میچرخونه، اینجوری میگم.
بیلی یهجور نگاهی داره که من چند سال پیش، وقتی تقریبن پونزده سالم بود، دنبالش
بودم، ملایم و پر از احساس، روی سینهش هم مُطلقن هیچ مویی نداره.
بیلی بهترین دوستِ دوستپسرمه. اینو میگم ولی راستش فکر
نمیکنم دوستپسرم بهترین دوستی داشته باشه. در نتیجه شاید سوال درست این باشه: کی
میدونه دوست پسر من چی میخواد یا کی رو دوست داره؟ اصلن حتا منو دوست داره؟ این
یه معماست.
همینقدر میدونم که من خیلی عاشق دوستپسرم هستم. چشمهاش
شبیه چشمهای جورج کلونییه و دستهای قشنگی داره. دستِکم پشت دستاش قشنگن. کف
دستاش خشک و خط خطییه. من سعی کردم وادارش کنم که کرم استفاده کنه ولی به نظرش
درست مثل این بود که بخوای دامن باله تنش کنی. به معنای واقعی کلمه دور اتاق
دنبالش میدویدم و اون دست آخر دستهای کرمی منو مالید به صورت خودم. با اینکه
کرمِ دست بود و واقعن عین چربی خوک میمونست.
دوستپسرم اتاق مخصوص خودشو داره و مادر و پدرش بهش یه بخاری
گازی دادن که بتونه اونجا درس بخونه و نمیدونم به خاطر بوی گاز بود یا گرمای اون
که باعث شده بود تمام زمستون گذشته احساس تعفن و موندهگی داشته باشیم. ما جلوی
بخاری خیلی همدیگه رو میبوسیدیم و بله! ما تقریبن تا آخرش رفتهایم. البته فقط
وقتهایی که پدر و مادرش خونه نیستند که اینروزها دیگه هرگز پیش نمیاد. ولی از
نظر من اشکالی نداره. ما اونقدر همدیگه رو میبوسیم که به سرگیجه میافتیم و
دوستپسرم توو این قضیه خیلی ملایم و عالیه. یه بار توی پارک سعی کردیم جلوتر بریم
ولی خیلی سرد و تاریک بود و به نظرم اصلن سکسی نمیاومد: راستش فکر میکنم یه کمی
ناراحتم کرد (نمیخوام بگم که دوست پسرمو همونجوری توو اون وضعیت شهوانی ول کردم،
من همچین آدمی نیستم و راستش این همهی چیزیه که در این مورد خواهم گفت)
جشن رقص مدرسه جمعه شب بود و من هنوز به اتفاقات اون شب برمیگردم.
مثل یه کابوسه. اون یارو روی شونهی من بالا آورد و ناتالی مثل راهبهها لبخند میزد.
امشب، پای تلفن هم مثل راهبهها بود درحالیکه میگفت: فکر کردم به عهدهی خودت
بذارم که جمع وجورش کنی. ولی من درحالیکه توی صورتیِ این نوری که رنگش هی عوض میشه
دراز کشیدم، به هیچ کدوم اینا اصلن فکر هم نمیکنم، حتا به
اینم فکر نمیکنم که ناتالی در واقع چین و چروک احساساتش رو صاف میکنه، واسه همین
نیازی نداره که صورتشو دستکاری کنه. فکر میکنم ماجرا باز هم یه چیز دیگه است.
همهچیز پارسال با دوران مصیبت بیلی شروع شد، مدت کوتاهی
بعد از اینکه ناتالی تورش کرده بود و همهی ما خوشحال بودیم که بیلی، ناتالی رو
داره. اون مثل شعلهای در روشنایی روز میمونه - این چیزیه که من فکر میکنم -
پابرجا، به سختی میتونی ببینیش، ولی همیشه هست. بعد از اون پتیارهی دیوونه،
معذرت میخوام، اون هرزه که واسه همه عشوه میاومد ولی به هیچکس نمیداد، پونی
ملوی، همهی ما خوشحال بودیم که بیلی با یه آدم سالم دوست
شده. ناتالی جدا از همهی اینها سالمه.
نصفه شب، با خودم فکر میکنم شاید خیلی هم سالم نباشه
بگذریم.
مادر بیلی (که راستش من خیلی دوستش دارم) سپتامبر گذشته
سرطان گرفت. درحالیکه تحت تاثیر استروئید روو پای خودش بند نبود، از اولین جلسهی
شیمی درمانی برگشت خونه و به بیلی - در
واقع به همهی خانواده - گفت که دیگه پدر
بیلی رو دوست نداره، گفت که از اولش هم دوست نداشته و به محض اینکه شیمی درمانیش
تموم بشه، زندهگی مشترکش
هم تموم خواهد شد. انگار با خودش فکر میکنه که "من زندهم! من زندهم!
دیگه نمیخوام زندهگیمو بیشتر از این هدر بدم." دستِکم بیلی اینجوری
توصیفش میکرد. بعد همهی موهاش ریخت و خیلی ناامید و مغموم بود، و بیلی به پدرش نگاه میکرد و پدرش به بیلی نگاه
میکرد - میدونید، پدر بیلی هیچ مشکلی نداره و حقیقتن آدم دوست داشتنیایه - و
درحالیکه مادر بیلی روی مبل دراز کشیده بود و قیافهش میگفت "به محض اینکه
این ماجرا تموم شه، من از این در میرم بیرون"، براش روزی چهارصدتا فنجون چای
سبز میآورد.
به محض اینکه ما تشخیص پزشک رو شنیدیم، دوستپسرم رفت پای
اینترنت. گفت که سرطان تخمدان چیز عجیب و غریبیه - و کی قراره اینو به بیلی بگه؟
کی قراره بهش بگه که شانس مادرش خیلی کمه؟ یه روز توو یه اغذیهفروشی که ماهی و
سیبزمینی سرخکرده میداد، نشسته بودیم و منتظر بودیم بیلی که داشت با مادرش حرف
میزد، تلفن رو قطع کنه - جلسهی سوم یا چهارم شیمی درمانیش بود - و بیلی هم اونوَر
پنجرهی شیشهای وایساده بود تا بهتر آنتن بده و قیافهش خیلی گرفته بود، همزمان
هم پیر هم بچهگونه، دیدنش برای هر کدوم ما مثل یه درد بود. مثل اینکه هر کدوم ما
یه دردی درونمون داریم.
بعد ناتالی گفت: "گور بابای آمار و ارقام. تو باید
درصد احتمال درست رو دربیاری. تو باید درصد کسایی رو در بیاری که خوب میشن".
و من فهمیدم که ناتالی یه کم حالت حمایتگر داره - میخوام بگم اون به معنای واقعی
کلمه داشت برای آرامش خاطر دوستپسر جدیدش تلاش میکرد - ولی قسمت دیگهی ذهنم فکر
میکرد که اون در ضمن داره تعیین قلمرو هم میکنه، که من کاملن بهش احترام میذارم
به جز اینکه من پنج ساله که مادر بیلی رو میشناسم و اگه اون بمیره، من هم گریه
خواهم کرد.
از قضا مادر بیلی، باعث خل و چل بودن بیلی شده بود. مدتها
قبل از اینکه مریض بشه، اون بود که بیلی رو هم جالب توجه و هم غمگین میکرد - در
نتیجه اونهم یهجورایی پتیارهست ولی من اینو به ناتالی نگفتم. بهش گفتم: تو فکر
میکنی اون زنده بمونه؟
ناتالی بعد از یک دقیقه جواب داد: من فکر میکنم که ما نمیدونیم
و تا وقتی هم که ندونیم، دلیلی نداره انقدر گیج بزنیم.
جوابش اونقدر شبیه جوابهای دوستپسرمه که من فکر میکنم
این دو تا واقعن خیلی خوب با هم کنار میان. مثلن وقتی دارن سکس میکنن، میتونن با
هم چشماشون رو به طرف آسمون بچرخونن و گیج نزنن و بعدش ناتالی میتونه پاشه چایی
درست کنه.
در نتیجه، تمام راه برگشت به خونهی دوستپسرم، من متهمش میکردم
که از ناتالی خوشش میاد. ولی همهش واسه این بود که به حرف بیارمش، واسه اینکه
خاطرهی بیلی رو پاک کنم، وقتیکه بعد از حرف زدن با مادرش برگشت و گفت: "نه!
نه! خودِ همیشهگیش بود" و سیبزمینیهاشو پس زد. در ضمن، واسه اینم بود که
حواس خودمو از این واقعیت پرت کنم که "گیج نزن" ناتالی واقعن حرف مناسب
و موجهی نیست. و اینکه ناتالی در واقع داشت میگفت: "مادر بیلی، مرده یا
زنده، مال تو نیست".
میدونید، فقط یه لحظهی گذرا بود.
همونطور که گفتم، من واقعن به ناتالی بهخاطر اینکه حدّشو
نگه میداشت، احترام میذاشتم. یه جورایی، در تمام اون زمستون طولانی، به نظر میاومد
که همهی ما این احساس رو داریم که اگر ناتالی کار غیرمنتظرهای انجام نده، اگه
خودشو آروم نگه داره، اگه همهی ما مهربون باشیم و فاصلهمون رو حفظ کنیم و
احساساتمون با جایگاهمون در برابر مادر بیلی همخوانی داشته باشه، مادر بیلی حالش
خوب میشه.
فکر میکردم که ناتالی چهقدر مودب و خوش برخورده. خدا میدونه
که چنین چیزی این روزا کم پیدا میشه و من واقعن تحسینش میکنم. همین. متوجه شدم
که ناتالی از نزدیک چهقدر خوشگله. ازش دربارهی لاک ناخن مقاوم راهنمایی میگرفتم،
گرچه اینجور چیزا اونقدر هم که فکر میکردم، برام جالب نیستند. و این واقعیت که
شیک و پیک بودن به تخمم هم نیست، کارو خرابتر کرد. جدَّن، وقتی با هم حرف میزدیم
یه جور تملق و افتضاحی وسط بود و این یه مدت قبل از این بود که بفهمم چیزی که من
از ناتالی میخوام اینه که "دوستم" باشه.
اینو به دوستپسرم گفتم و اون جواب داد: "ناتالی دوستت
هست" که نشون میده اون چهقدر از این جور چیزا سر در میآره. بعد از یه مدت ناتالی
از ماها خوشش میاومد. گرچه به نظر میرسید که انتخاب دیگهای نداشته باشه. آسون
نبود، دوست پسرش داشت از نگرانی دیوونه میشد و مادرش روی مبل دراز کشیده بود و من
یه روز داشتم - به گمونم درحالیکه پاهامو موم مینداختم - راجع به این موضوع
وراجی میکردم. میخوام بگم ناتالی فقط یه کار رو انجام میده، قبلش راجع بهش حرف
نمیزنه و به نظر میرسید توو تمام اون ماهها هیچ کاری انجام نمیشه.
بعد، توی بهار، موهای مادر بیلی دوباره در اومد و اون
دوباره میدرخشید، مثل بچگیهاش و همهی ما دوباره به آشپزخونهی اونا رفت و آمد
میکردیم، از دورهی پناهندهگیمون به مغازهی ماهی و سیبزمینیسرخکردهفروشی
برگشته بودیم و مادر بیلی طلاق نگرفت و به اندازهی قبل دیوانه بود و بسیار خوشحال
و من برای همهی اینها تحسینش میکردم. چند ماه بعدی برای بیلی و دوستپسرم تیره
و تار بود چون هردوشون باید آخرین امتحاناشون رو میدادند. در نتیجه من و ناتالی
یه کم ول میچرخیدیم و نکته اینجاست که ناتالی خیلی مهربون بود. به نظر میآد که
من اونو یه جورایی پتیاره یا همچین چیزی جلوه دادم ولی اون واقعن اینجوری نیست.
در واقع ناتالی خیلی مهربون و باحاله.
توی تابستون، دوستپسرم توی یه گاراژ محلی کاری پیدا کرد،
واسه همین لباسهاش بوی بنزین میداد و دستاش بوی پول. اون یارو، صاحب گاراژ، توو
دستشویی صابون نمیذاشت با اینکه اونجا قهوه سرو میکردن. من از دوستپسرم
پرسیدم چرا با خودش صابون نمیبره اونجا ولی اون یه جوری نگام کرد که انگار من
دارم سعی میکنم بهش بگم تو گی هستی.
داره واسه کالج پول جمع میکنه، میخواد مهندسی بخونه، و با
اینکه فقط با یه اتوبوس میشه تا اونجا رفت، میدونم که وقتی اون بره، از دست میدمش.
واسه همین سختترین رژیم ممکن رو گرفتم و بیوقفه با ناتالی راجع به لباس صحبت میکردم.
لباسی که قرار بود تو برنامهی رقص مدرسه بپوشم. میدونم که دوستپسرم دوستم داره
ولی میخواستم لباسی بپوشم که دوستپسرم نگاهم کنه و بفهمه چی رو قراره از دست بده،
همهی چیزی رو که قراره از دست بده.
بیلی هم قراره بره دانشگاه همین ناحیه. توو دو تا دانشگاه توو
انگلیس قبول شده اما فکر نکنم واقعن خانوادهش پول داشته باشن. و چون مادرش هنوز
داره دوران نقاهتشو میگذرونه، بیلی میخواد نزدیکش باشه. سپتامبر، اولین سالگرد
دوستی بیلی و ناتالییه و همچنین سالگرد بیماری مادرش. سپتامبر ماه آخرین رقص ما
هم هست، قبل از اینکه پسرها برای ابد برن. ولی من احساس میکنم تغییر رنگ برگها
یه جورایی مطبوع و دلپذیره. توی پارک کوچیک قدم میزنم و یادم میافته که کجا یه
بار تقریبن تا ته کار رفتیم، من و دوستپسرم. و - یه کم مثل مادر بیلی - فکر میکنم
که وقتی بریم، در حال تاب خوردن، پایین میریم.
یه روز به ناتالی اس ام اس زدم و اون بیهوا اشاره کرد که
لباسش حاضره. - سفید! سفید! سفید! و صد سال طول کشید که بهش بفهمونم منظورم از
"خیلی رنه زلوگر" چیه.
در نهایت مجبور شدم خواهرمو با خودم بیارم شهر که کار مزخرف
و ناراحت کنندهای بود ولی نکته اینجاست که خواهرم در زمینهی لباس اعجوبهست.
مثل این میمونه که کل صف گروه سرود دخترا رو آورده باشی. سر و ته ماجرا رو با یه لباس
طرح وستوود، یه گن و دامن ابریشمی بلند مامانم و همچنین یه شال لمهی فوقالعادهی
دست دوم - یا باید بگم مستعمل؟- هم آوردیم.
مادر بیلی بهمون گفته بود که قبل از برنامهی رقص بریم خونهشون
که با یه بطری ویسکی سر حالمون بیاره، گذشته از اون گفت که میخواد منو با لباس و
زیورآلات و آرایش کاملم ببینه. و من جواب دادم: خانم کیسی، من حتا بوی ویسکی رو هم
نمیتونم تحمل کنم. فقط ودکا راه داره.
واسه همین وقتی ناتالی زنگ زد، ازش خواستم اتوی موش رو با
خودش بیاره و اون گفت "آخه یه کم بزرگه"
جواب دادم: نه توو برنامهی رقص؛ فقط تا خونهی بیلی قبل از
اینکه بریم.
ناتالی گفت: اووم... باشه. انگار داشت میگفت "حالا هر
چی"
اونوقت من با همهی وسایلم توو یه ساک بزرگ رفتم خونهی بیلی
اینا و پدر بیلی در رو باز کرد. نمیدونم از کجا این فکر به کلهم زده بود که
قراره همهی کارهامونو توو خونهی اونا انجام بدیم، کرم برنزه، مژهی مصنوعی،
پاپیون، پوشیدن لباس. وقتی به ناتالی اس ام اس زدم، فقط جواب داد: "؟؟؟!!؟"
و بابای بیلی یه کم معذب به نظر میرسید چون حتا بیلی هم خونه نبود. منو از پلهها
به اتاق خواب خودش راهنمایی کرد که جای با نمکیه. پشت میز توالت مادر بیلی نشستم
که توی دیوار تعبیه شده با گنجهی لباسی که بهش متصله و به وسایل مادر بیلی نگاه
کردم. ته موندههای رژ لب، پنکیک با یه دونه از اون پدهای بهداشتی، کرم شب. من میدونستم
که باید از کرم برنزه شروع کنم، کسی نبود که به پشتم کرم بماله. صورتم حسابی براق
شد. بعد همونجا نشستم درحالیکه توو آینهی خانم کیسی به خودم نگاه میکردم. بعد
یه مدت، دیگه کاری برای انجام دادن نبود جز پوشیدن اون لباس لعنتی. بعدش روو تخت
مادر و پدر بیلی نشستم و به کاغذ دیواریها نگاه میکردم. تخت مرتب نشده بود. رنگ
ملافهها سبز لجنی بود. برای یه لحظه دراز کشیدم، فقط دو ثانیه، بعد یه دفعه همه
از راه رسیدند. واسه همین از جام پریدم و همهی لباسها و خرت و پرتها رو توی
ساکم چپوندم و درحالیکه از پلهها به پایین میخرامیدم، با وقار و شکوه وارد سالن
شدم.
ناتالی بالا و پایین پرید و جیغ جیغ کرد. و برای اینکه
آرایشم به هم نریزه، با رعایت فاصله بغلم کرد. بعدش رفتیم اتاق جلویی خونهی بیلی
اینا و پدرش ازمون عکس گرفت و خانم کیسی هم اونجا بود. من از خودم میپرسیدم علت
سکوت توو خونه چیه ولی اون اونجا بود، جلوی دیوار پهن شده بود. در واقع اولش تلو
تلوخوران، مثل یک دروازهی شکسته، به اتاق اومد، درحالیکه با یک دستش چارچوب در رو
نگه داشته بود و با دست دیگهش به دیوار میکوبید، بعدش سفت و محکم ایستاد و به
سمت چپ نگاه کرد انگار که یکی از توو سالن دنبالش باشه.
من گفتم: سلام خانم کیسی!
جدَّن مست بود.
سلاااام!
چرخ رقتباری زدم و پرسیدم: چی فکر میکنید؟ و اون سرشو به
طرف من پایین آورد که یه جورایی اعلام رضایت بود بعد سرش رو به اطراف تاب داد تا
ناتالی رو پیدا کنه.
به لباس ناتالی نگاه کرد و گفت: هممم. که در واقع شیوهی
گفتنش هم کاملن دوستانه بود و هم طعنهآمیز.
صداش یه جوری بود که انگار میگه: سفید؟ انتخاب جالبیه! ولی
ناتالی فقط بهش زل زده بود.
ناتالی با دستای لاک زدهی قرمز تیرهش، دامن سفیدش رو
برداشت و صدا زد: بیلی! انگار که داره سگشو صدا میزنه یا یه همچین چیزی. به چپ و
راستش نگاه نمیکرد. اون لبخند راهبهطور روو صورتش بود؛ از کنار خانم کیسی رد شد
و همونطور به راهش ادامه داد تا از در جلویی رفت بیرون.
"آدمها میمیرن" این چیزی بود که ناتالی امشب
پای تلفن به من گفت. چون مسلمن وقتی رفتیم به اون برنامهی رقص لعنتی، یه طوفان
بزرگ به پا شد. پسرا سیاهمست کردند. حداقل من که سیاهمست کردم، واسه همین حدس میزنم
که پسرا هم همینطور بودن و واسه من تَهِش به بوس و بغل ختم شد. خدا رو شکر نه با
بیلی، با یکی دیگه. یه کمی قی ریخته پشت دامن ابریشمی مادرم و تقریبن مطمئنم که
پسره روو شونهی من بالا آورد. و ناتالی باید از صدای من پشت تلفن فهمیده باشه که
من اونو بهخاطر همهی اینا مقصر میدونم، واسه اینکه وقتی اون دامن سفیدشو برداشت
و از کنار خانم کیسی رد شد، یه چیزی شکست. یه چیزی برای همیشه بین ما چهار نفر
شکست.
ناتالی گفت: "به هر حال اون نمیمیره، هیچ علاقهای به
مردن نداره، فقط مست بود." که حرف درستیه.
یعنی مثلن ما مست نبودیم؟
که اونموقع به ذهنم نرسید که بگم، الان دارم بهش فکر میکنم،
گرچه نصفه شب غرق در عرق خجالت محض از خواب بیدار شدم. گذشته از هر چیز دیگهای،
این فانتزی پشت سر هم من و ناتالی خیلی باحال بود، اینکه ریملهامون رو با هم عوض
کنیم، به موهای همدیگه اسپری بزنیم و کراوات پسرها رو مرتب کنیم و خانم کیسی توو
طبقهی پایین، در مورد لباس من سختگیر و با دقت باشه و قبل از اینکه بریم، گونهی
منو سختگیر و با دقت ببوسه و این یه مدت قبل از این بود که بفهمم که 1) اسپری مو
نیست که آدمو سرخوش میکنه، سکسه که آدمو سرخوش میکنه و 2) من اصلن اسپری مو دوست
ندارم.
...
برای یه مدت همونجا دراز میکشم و اجازه میدم لحظههای کوچیک توو سرم پرواز کنن، مثل چند ماه
پیش توو مغازهی سیبزمینی و ماهی فروشی که ناتالی گفت دلیلی نداره انقدر گیج
بزنیم. و من فکر میکنم مادر بیلی یا میمیره یا زنده میمونه، فارغ از اینکه ما
گیج بزنیم یا نه. واسه همین میگم: جلز ولز کن ناتالی، بچرخ تا بچرخیم!
نور چراغ خواب خواهرم تصمیم میگیره از آبی به بنفش یاسی
تغییر رنگ بده. بعد به نظر میرسه که دوباره تصمیمشو عوض کرده. به این بچهی لوس و
پیش از موعد بالغ دوازده سال و نیمه چی بگم؟
ما به هم بیربطیم.
این چیزیه که ناتالی میگه، مگه نه؟ که ما تنهاییم، هیچ
ارتباطی بین من و اون نیست یا من و بیلی یا بین هیچکدوم ما و خانم کیسی -که ممکنه
زنده بمونه یا بمیره - ، بین همهی آدمها.
و البته اون به هیچوجه یه همچین چیزی نمیگه.
میخوام بگم من باز هم با ناتالی میرم گردش و میدونم که
باید اونو جور دیگهای دوست داشته باشم، شاید به شیوهی اون، حالا هر چی باشه. و
میدونم احساسی که به دوستپسرم دارم، عشق نیست. یه جور احساس ابلهانهی خوشییه.
همهی اینا رو میدونم. اینا چیزایی نیست که منو از خواب بیدار کرده. چیزی که منو
از خواب بیدار کرده، مثل یه فیلم وحشتناک بود، با این فرق که خیلی هم کسلکننده
است.
ملافهها بودن. وقتیکه، فقط برای یه لحظه، روی ملافههای
سبز لجنی خانم و آقای کیسی دراز کشیدم. قبل از مراسم رقص، وقتی مثل یه عروسک آرایش
کرده توو لباس ابریشم، دستهامو روشون فشار دادم و گونهم رو روی پارچهی کتون
تیره رنگ گذاشتم، فقط برای یه لحظه. بوی اون ملافههای خنک و شسته نشده، انگار
چیزی بود که واقعن میخواستم: بیات شدن و از پا در اومدن.
این چیزی بود که منو از خواب بیدار کرد.
***
آن انرایت در سال 1962 در دابلین متولد شده است. تحصیلات
خود را ابتدا در رشتهی زبان انگلیسی "ترینیتی کالج" دابلین و سپس در
رشتهی نویسندهگی خلاق دانشگاه "ایست آنجلیا" به پایان رسانده است.
در طول زندهگی حرفهای خود (به عنوان نویسنده)
جوایز زیادی را از آن خود کرده که از برجستهترین آنها میتوان به جایزهی
"رونی" ادبیات ایرلند در سال 1991 و جایزهی "من بوکر" به سال
2007 ، اشاره کرد.
در سال 2011 ، مجلهی "آکادمیک ایرلند" مجموعه
مقالات او را ( که برای روزنامههای مختلف و چندین شبکه خبری نوشته شده ) منتشر
کرده است.
از مهمترین آثار او، می شود از مجموعه داستان "باکرهی
قابل حمل" ، مجموعه داستان "والس فراموش شده" و رمان
"تجمع" نام برد.