روز ملاقات
محمد غزنویان
از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون
وصلهای ناجور در مقابل زمینهای کشاورزی برپا کرده بودند. نام آسایشگاه با کاشیهای
آبی و خط نستعلیق در بالاترین نقطهی سردر حک شده بود. بعد از اینکه خوب برانداز
اَش کردم، پُشت به آسایشگاه شدم و به هندوانههای نیمهرسی که از لای بوتهها سر
جنبانده بودند، چشم دوختم. هندوانهها از سفرههای زیرزمینیای سیراب میشدند که
یحتمل حاوی مقادیر زیادی از خون و قی و شاش مجانین است که طی دههها سرریز شدهاند
درون چاههای عمیق آسایشگاه.
آتش به فیلتر که رسید، سیگار را با هدف برخورد به یک مگس
شوت کردم و پس از ناکامی خودم و سعادتِ مگس، به سمت سردر عظیم رفتم. یک سری مراحل
اداری را طی کردم تا سرانجام به واپسین ساختمان نگهبانی پیش از ورود به عمارت اصلی
رسیدم. نگهبان بیآنکه به صورتم نگاهی بیاندازد، صاف با کف دستهایش جیبهایم را نشانه
رفت و پاکت سیگار، فندک و قدری پول را بیرون کشید و گذاشت کنار پنجره. بعد از این
بود که با بیتفاوتی حاصل از تکرار جزئیات این شغل مشمئز کننده گفت :
- کیفتان را روی میز خالی کنید.
با چرخش سر و گشاد کردن چشم، میز چوبی تازه رنگ شدهای را
نشان داد که بیوقفه به سمتاَش رفتم و کیفم را رویش سر و ته کردم. آمد و مشغول
انجام وظیفهاش شد. انگار که دارد کاهدان مرغی را بههم میزند همهچیزم را در هم
چرخاند.
در همین حین صدایی از پشت سر گفت: اجازه هست؟!
مردی بلند قامت وخوشپوش با موهای مرتب و ریش پروفسوری. میشد
حدس زد که پزشکی - چیزی باشد؛ با این وجود از سر عادت گفتم :
- شما؟
- هیچی! ببخشید! من پزشک اینجا هستم.
- بسیار خب، اما جناب دکتر در بین خرت و پرتهای من مورد
جالبی را دیدهاند؟ اگر اینطور است بفرمایید! خواهش میکنم.
بیآنکه جملهام را تعارف تلقی کند، دست به کار شد. یک جلد
از داستانهای کوتاه کافکا و تکهای چوب تازه، چیزهایی بودند که توجهاش را به خود
جلب کرده بودند. چوب را - مثل اینکه یک لول تریاک با مهر شاهنشاهی کشف کرده باشد
- جلوی صورتم گرفت و با جدیت گفت:
- این چوب چیست؟
- چوب است.
- میدانم. اما توی کیف شما چهکار میکند؟
- از من خوشش میآید.
- جواب سوال من را ندادید. پیش شما چهکار میکند؟
- از بچهگی علاقه داشتم چوب صاف و تمیز که پیدا میکردم
برمیداشتم و تا رسیدن به مقصد روی دیوارها کِر میکشیدم.
- شما اغلب با خودتان حرف میزنید؟
- آقای دکتر! مگر نه اینکه انسان حیوان ناطق است؟ خب معلوم
است که حرف میزنم.
- منظورم چیز دیگری است آقا!
- خب در این صورت من پارانویید نیستم
- اوه! پس به روانشناسی هم علاقهمندید...
- خیر! من فقط به فروید علاقهمندم.
- پس این چوب است !
- بله دقیقن این چوب است !
- گفتید گاهی به شما ابراز علاقه میکند؟
- فکر میکنم چیزی برعکس این گفته باشم.
- من مردهای تنهای بسیاری را دیدهام که از چوبْ سوژه درست
میکردند و چوب با آنها آمیزش هم میکرد.
- جالب است.
- چی آقا؟
- نکتهای که گفتید.
- آقا شما افکار جنسی
دارید که به طرز ناجوری با این کافکا در هم تنیده شده
- لابد سابقهی آمیزش با کافکا هم داشتهام.
- من با شما بذلهگویی نمیکنم آقا !
- عجب! زمانی پدرم داستانی نقل میکرد از طبیبی که به محض
حاضر شدن بر بالین بیماران، اطراف آنها را جستوجو میکرد تا ببیند چه خوردهاند.
مثلن اگر پوست خربزه ای را می دید بی درنگ می گفت: مریض گرمی کرده است و ... یکبار
میرود می بینید اثری از هیچ خوراکی نیست. سرآخر یک پالان می بیند و می گوید به
گمانم مریضمان خَر خورده. حالا حکایت شماست. یک کتاب کافکا و تکه ای چوب را طوری
بههم وصله زدید که نهایتن به نظر برسد بنده در حین فکر کردن به کافکا، از این چوب
میخواهم عمل دخول را انجام بدهد
- هاهاهاها .... بههرحال این ایدهی خوبی است آقا.
- به گمانم پازولینی زیاد می بینید
- ما اینجا تلوزیون نداریم آقا. چه برسد به پازولینی
- باشد! من باید بروم به رفیقم سر بزنم آقای دکتر.
شروع میکنم به جمع کردن وسایل و چپاندن آنها توی کیفم.
زیر چشمی به چشمهای وقزدهی نگهبان دقت میکنم که مات و متحیر به نقطهای در
مرکز تلاقی کلمات من و دکتر قفل شده است. اما هم او و هم من، با فریاد دکتر از جا
میپریم؛
- کجاااا ؟
- ای بابا! داخل دیگر. پیش رفیقم.
- خیر
- جان؟
- نمیشود آقا. شما جایی نمیروید
- آقای دکتر بازی تمام شد. باید بروم داخل. میدانید چند
فرسخ راه را گز کردهام برسم اینجا؟ رفیق زبان بستهام منتظر است
- ما اینجا زبانشان را میبُریم آقا
- شوخیِ خوبی نبود آقای دکتر. بروید کنار میخواهم بروم
- آقااا ... مطمئن باشید با افکاری که دارید اجازه نخواهم
داد وقتی رفتید داخل، به بیرون برگردید. همین الان تماس میگیرم حبستان کنند. شما
واقعن برای جامعه مضر هستید.
- بله میدانم
- با من جدی برخورد کنید آقا
- جدی هستم. همفکران شما در وزارت امنیت بعد از مطالعهی
نوشتهجاتم همین جمله را گفتند
- لعنت به آنها. چرا چنین موجوداتی باید در کار ما روانکاوها
دخالت کنند. مثل اینکه پینوشه برای یونگ مقدمه بنویسد.
- میشود
- منزجر کننده است
- آقای دکتر واقعن نهایت تشکر را از این همدردی دارم. اما
تا شما به این قیاس فکر کنید، من میروم برای ملاقات از رفیقم
- نگهبااان ... مرتیکه را راه ندهید. بچهها را اذیت میکند.
این دستش با آن کافکای بیناموس توو یه کاسه است. این چوب دارد. حشری است. دروغ میگوید.
چشمهای دکتر در حین ادای این کلمات از حدقه بیرون زده. روی
زمین میافتد و نگهبان هم بعد از فشار دادن دکمهی قرمز، روی او میافتد. نگهبانهای
دیگر هم وارد میشوند و هر یک قسمتی از
بدن دکتر را مهار میکنند.
خشکم زده از مشاهدهی بسته شدنِ دست و پایاش. به چشمهاش
نگاه میکنم. به سینهاش که تند ولی با درد بالا پایین میرود. حالا نعرههایش بدل
به ناله شده و زیر لب میگوید: فلیسه... فلیسه ...
بلندش کردند و تکه پارچهای چهارخانه را بستند دور دستهایش.
یکی اراده میکند تا تکهای هم بچپاند توی حلقومش. دیگر طاقت نمیآورم.
- چشمم روشن! خوب شد امروز آمدم و دیدم. این است نگهداری در
قبال دریافت اینهمه پول از رفیق ما. این بود آنهمه مُحسناتی که آن دکتر جوادی
پفیوز برای ما تبلیغ میکرد. ولش کنید الدنگهایِ تن لش.
- اینها هم با امنیتیها دست به یکی هستند. تو فرار کن.
اینها می بندناَت
دست به قلب دکتر میگذارم. این چشمها. این چشمها. از وقتی
آمده اینجا مغزش روز به روز خالیتر شده و در عوض این چشمها پر شده از چیزی که
دایرهی شناخت من از آن تهی است.
میگویم:
برویم داخل رفیقم.
برویم برایت از فلیسه جان کاغذ آوردهام.
- فقط تویی که میتوانی اینهمه مسافت بیایی و بیترس از
اینها نامههایش را به من برسانی
- من برایت هر کاری میکنم
- سیگار هم آوردهای؟
14 تیر نود و دو
به محمد بینازاده