یکشنبه
Elham Pagard
 
به خاطر وطنم
نوشته الهام پاگرد

مخروبه­ای با نشانه­هایی از جنگ. اشیای شکسته، پوکه­های خالی فشنگ، کلاه­خود سوراخ شده. دختری جوان ژولیده و هراسان پشت یکی از دیوارهای مخروبه نفس نفس­زنان خود را پنهان کرده است. روبروی دیوار مخروبه  چاه آبی روستایی است که چرخ آن شکسته است. سربازی نه چندان جوان، با سر و وضعی آشفته و بهم ریخته، خسته از راهی سنگین خود را به دیوار نزدیک می­کند، آنجا را دنج می­یابد. سمت دیگر دیوار دختر پناه گرفته است. سرباز همان­جا می­ماند سنگینی خود را به یکباره روی زمین رها می­کند. انگار خستگی ساعت­ها پیاده روی و کم خوابی، گرسنگی و تشنگی را در جان دارد. او قمقمه­اش را درمی­آورد تا آبی بخورد، قمقمه آب ندارد و آخرین قطره­اش را روی لب های خشکش می­چکاند.

سرباز: اَکه هی! بخشکی شانس!

به اطراف نگاه می‌کند تا ببنید آنجا آبی برای خوردن می­یابد چشمش به چاه می­افتد. خودش را به چاه می­رساند. چرخ چاه شکسته وهیچ سطح و دلوی اطراف پیدا نمی­کند تا بتواند با آن آب از چاه بکشد. شروع به گشتن می­کند که چشمش به دخترک لرزان می افتد. دخترک که متوجه سرباز شده است از ترس شروع به لرزیدن می­کند.  سرباز آرام آرام به او نزدیک می شود.

سرباز : هوی... دختر!

دختر جواب نمی دهد. حتی سرش را که بین زانوانش گذاشته است بلند نمی­کند.

سرباز( با تندی ساختگی): هوی ... باتوام... زبونتو سگ گازگرفته ! هاه ! اینجا چه غلطی می­کنی؟

دختر باز هم جواب نمی دهد. سرباز با کنجکاوی اطرافش را نگاه می­کند. انگار خودش هم زیاد موقعیتش را نمی­شناسد. اطراف را وارسی سطحی می­کند. هم برای این­که مطمئن شود کس دیگری اطرافش نیست و هم برای پیدا کردن ظرفی که بتواند با آن از چاه آب بکشد. سرباز آب دهانش را  به زحمت قورت می­دهد.

سرباز: هی تو! یه چیکه آب نداری؟ مُردم از تشنگی ! وسط این بر و بیابون .

دختر جواب نمی­دهد. او صورتش را محکم بین زانوهایش گرفته است. سرباز با قنداق تفنگ به پای دختر می زند.

سرباز  ( عصبانی): با توام!

دختر مثل حشره ای درحالت تدافع به سمت عقب می رود. سرباز از واکنش دختر می­هراسد و او هم چند متر عقب می رود بعد ازچند لحظه درمی یابد که به اوضاع مسلط است او با تفنگ دختر را نشانه می­گیرد.

سرباز: نمی­خوای با من را بیایی نه ؟! بهت می­گم یه سطلی، کوفتی، زهرماری بده از این چاه آب بکشم، گلوم داره ذوق ذوق می­کنه از تشنگی .

دختر سرش را بالا می­گیرد و به سرباز نگاه می­کند نگاهش سرشار از حس ترس و التماس است. سرباز هم لحظه ای به دخترک زل می­زند. صدای تیرباری از دور شنیده می­شود. و به سرباز می فهماند درچه موقعیتی است. سربازخودش را پشت دیوار خراب می­کشاند.

سرباز: بدمصبا! مثه فرفره می­مونند. اونم فرفره جادو. خودشونو رسوندن. گُه بگیرن این شانسو!

دوباره صدای تیربار از دور شنیده می­شود.

سرباز: اَی خدا بزنه و شناسایی بشن، دخل همشون اومده... اون وقت( گلویش می­سوزد و از شدت سوزش به سرفه می­افتد) یعنی تو این سگ دونی یه چیزی پیدا نمی شه یه چیکه آب باهاش ور داریم  (عصبی روبه دختر) هان؟!

دختر فقط به اونگاه می­کند.
سرباز( بدبینانه (:یا می­خوای مثه سگ جلوت جون بدم! هاه ! آره، آره همینو می­خوای. شما ماده سگای بومی... مثه شتر می‌مونید، چغر و بد ذات و بدکینه ( با قنداق تفنگ به زانوی دختر می­زند) همین تو... همین تو اگه دستت برسه زنده زنده پوستم رو می­کنی می ندازی جلوی سگ...(داد می زند) دروغ می‌گم بگو دروغ می­گی.

سرباز عصبی می­خندد. دستش را سمت دختر می­برد، دختر به سرعت عقب می­رود و سرباز دوباره  می‌خندد.

سرباز : اینجا رو ببین! کجا می­ری عسل ! راه پس و پیش نداری! آره! گیر افتادی ( با تأکید) بَد گیر افتادی.

دخترک به حالت التماس روی زانوهایش خم می­شود می­خواهد حرف بزند، نمی­تواند، صدایش در نمی­آید.

سرباز(با خنده ای عصبی) اوه هوهو ! لالی !!؟ بی خیال ... البته چندان فرقی نداره .

دخترک روی چکمه های سرباز زانو می زند.

سرباز: (با حالتی سادیستی) این شد!

دستش را  به حالت نوازش روی سر دختر می­کشد.

سرباز: دختر بیچاره! (صورت دختر را بالا میگیرد و بر انداز می­کند.)  برو رویی داری برا خودت!

دختر صورتش را از لای انگشت های سرباز رها می­کند. سرباز دوباره خشن می­شود اماخودش را کنترل می­کند.

سرباز: مجبوری با من بسازی! پس سعی کن دلمو بدست بیاری شیرین خانم!

سرباز انگاراعتماد به نفس از دست رفته را بکاود دستی روی سرو صورتش می­کشد.

سرباز: ما رو این جوری نبین. یه موقعی کسی بودیم. کل دخترهای محل سر و دست می شکستن برامون.

صدای شلیک تک تیر می آید. دخترک از جا می پرد. اما سرباز انگار در خلسه یک رویای قدیمی فرو رفته باشد...

سرباز: خوب می­دونستیم کجا پیداشون کنیم! غروبا  پاتوقشان دم اسکله بود، اسکله پشتی جمع می­شدن و هلهله­ای بود بیا و ببین... مام سروکله رو صفا می­دادیم، پیرهن خوشکله رو می پوشیدیم و می­رفتیم. به دیدن زدن.

سرباز با دهنش آهنگی قدیمی می نوازد.

سرباز: عاشق این آهنگ بود. وقتی دخترا دسته جمعی اینودم می­گرفتن دیگه خداهم نمی­تونست بنشونتش... قر می­انداخت تو کمر و زیر چشمی یه نیگام به ما می­کرد؛ می­دونی یعنی چی... هاه! آره! یعنی آره ! می فهمی، همون یه نگا بس تا براش شهر و به آتیش بکشم.

سرباز شروع به زدن آهنگ می­کند و با هم رقصی خیالی می رقصد. دخترک خودش را آرام آرام عقب می­کشد. سرباز توجهی به او نمی­کند او در خلسه رویایش فرو رفته.

سرباز: سگ مصب کمر نبود! می­چرخید عینهو... (دنبال کلمه می گردد) عینهو سگ! (سگ را با تأکیدی حریصانه می­گوید) ... آره! همین می­شد که دیگه نمی­فهمیدم ده تا خوردم.، 20 تا یا 30 تا فقط رفقا مست و پاتیل می­داختنم جلو درخونه وتا صبح...

صدای تک تیر و تیربار دوباره به گوش می­رسد، اینبار سرباز از خلسه رویای شیرینش بیرون می­آید. دوباره به دختر نگاه می‌کند، اینبار نگاهی شرورانه ندارد.

سرباز: تو... هی ... عسل خانوم. رقص مقص بلدی؟

دختر جوابی نمی دهد. سرباز ریز می خندد.
سرباز: آره... پس چی... مگه میشه بلد نباشی... این زنا این چیزا تو خون اشونه ! از ماده سگ های هزار ساله تا عن چچک‌های تازه از تخم در اومده... همه شون خوب بلدن چطور یه مرد و خونه خراب کنن! (کمی عصبی) سگ پدرا! (از کم توجهی دختر عصبی تر می­شود) همه از دم هرزه اند ! هرزه های حروم زاده ... (کاملاً عصبی و آشفته)  فیلم خوب بازی می‌کنن اما سر وقتش می­دونن چطور خودشونو بندازن تو بغل یارو تا قبیله­اش روگم کنه ( صدایش بالا می رود... نفسش از خشکی گلو می­گیرد وبه سرفه می افتد) قبیله اش روگم کنه و برینه بخودش که چی... ( با تمسخر) زنه بالاخره پا داد!

دختر کم کم از سرباز دور می­شود. سرباز از پشت سربند دختر را می­کشد دختر جیغ خفه ای می­کشد.


سرباز (کاملاً عصبی): هی! ماده سگ! کجا با این عجله... هنوزخیلی کارا با هم داریم (با تغییر لحن) مگه نه خوشگله ؟
دختر: می خوام برات آب بیارم.

سرباز لحظه ای شل می­شود و دختر را رها می­کند. دختر به سمت چاه می­رود به اطراف چاه نگاهی می اندازد. سربازه خیره او را نگاه می­کند.

سرباز: می­خواهی با دستت از چاه آب بکشی ؟!

دختر روی لبه چاه می ایستد. نگاهی به سرباز می­کند و خودش را به چاه می­اندازد سرباز بهت‌زده دختر را نگاه می­کند. به سمت چاه می رود کنار چاه می ایستد وداخل چاه را نگاه می­کند.

سرباز: نادون حروم زاده ... (باز هم سعی می­کند ببیند توی چاه چه خبر است) هوی ! (لحظه ای ساکت می­شود ودوباره صدا می­زند) هوی! مردی ؟ (با لحنی آرامتر)  به دَرَک ! (بلند) اونقدر اونجا می­مونی تا بپوسی بدبخت... فکر کردی بیرونت می‌ آرم... چندساعت، شایدم  چند روز دیگه می­فهمی چه گهی خوردی!

سرباز توی چاه سرک می­کشد... گوشش را تیز می­کند تا صدای نفس­های دختر را بشنود. به اطراف نگاه می­کند شاید طنابی و یا وسیله‌ای برای رفتن به چاه پیدا کند ... اما چیزی پیدا نمی شود.

سرباز: دلم برات می­سوزه! راه بدی رو برای مردن انتخاب کردی... سگ از این گه دونی رد نمیشه ! کارت تمومه! چندساعت دیگه شروع می­کنی به زوزه کشیدن...

هیچ صدایی ازچاه بیرون نمی­آید.

سرباز (فریاد می‌زند) : من دارم می‌رم! ( لحظه ای سکوت همه جا رافرا می گیرد) اما... (مکث و بعد ازچند ثانیه با صدای آرام) اما ته قصه رو برات نگفتم ... ته قصه اسکله (عصبی فریاد می زند) ته­اش دختره با رفیقم فرار کرد... همون رفیقی که هرشب منو مست و پاتیل ول می­کرد دم خونه ... آره خودش ... خود حروم زاده اش ... (مکث)  پتیاره هرزه! لیاقتش بهتر از این نبود  با صدایی بلندتر درحالی که لرزشی ته صدایش است) همه تون ازیه قماشید! به همه تون باید رید!

صدای آواز حماسی دسته‌جمعی رسته که به خرابه نزدیک می­شوند شنیده می­شود، سرباز چنان درخود فرو رفته که صدا را نمی­شنود.  کم کم انرژی صدایش کم می­شود کنار دیوار خراب می­نشیند لحظه­ای چشمایش را می بندد و جمله های آخرش را برای خودش تکرار می­کند.

سرباز: آره،همه تون ازیه قماشید، از پیرسگ های هزارساله تا من چچک های تازه از تخم در اومده ! به همتون باید رید... پتیاره هرزه! این ته قصه اسلکه اس، تهش دختره با رفیقم فرار کرد... با اون حروم زاده فرار کرد... لیاقتش بهتر ازا ین نبود (این جملات را مثل هذیان تکرار می کند. رسته بالای سر سرباز می­رسد. سرباز مثل کسی که خواب پریده باشد از جا می‌جهد. او غافل گیر شده است .رسته به دستور سرجوخه آواز خواندن را قطع می­کند. سرباز بلند می شود و چند قدم عقب می­رود.

سرجوخه: جوخه، از جلو نظام... آزاد...

رسته آزاد می شود. همه دور سرباز را می­گیرند گویا درمحاصره است.

سرجوخه: تو آسمون هفتم هم که بری گیرت می یارم خائن فراری!

سرباز دست و پایش راگم می­کند.

سرباز : قربان... بنده درحال انجام وظیفه‌م .

سرجوخه بلند بلند می­خندد.

سرجوخه: آره. آره ! انجام وظیفه به سمت مرز نه خط مقدم ! شایدم من قطب نما مو جا گذاشتم!
سرباز : قربان، بنده اسیر گرفتم (او سعی می­کندبه خودش و به ترسش مسلط باشد) بنده اسیر گرفتم و خوب ... بعد مسیر رو گم کردم!

سرجوخه دورو برش را نگاه می­کند.

سرجوخه: سرباز فراری! محاکمه صحرایی!
سرباز: قربان باور کنید اسیر گرفتم!
سرجوخه: شما اسیری این دور و برا می بینید... یه ذره عقلت رو ازد ست دادی!
سرباز : قربان اونجاست ، ته چاه.

سر جوخه می­خندد.

سرجوخه (عصبانی): من باتو شوخی ندارم سرباز ! کارت تمومه!
سرباز (التماس کنان): قربان ... به وطنم قسم دروغ نمی­گم، می تونید ببینید، خودشو پرت کرد توچاه!
سرجوخه: او وقت تو خودتو اینجا مَچَل یه  اسیر کردی که خودشو انداخته ته چاه... برو .... برو سرباز... تو منو چی فرض کردی؟
سرجوخه: دسته آماده انجام وظیفه... اجرای عدالت ... محاکمه صحرایی برای حفظ قداست مرزهای وطن.

سرباز روی زانوهایش خم می­شود شروع به التماس می­کند.


سرباز: قربان... به خدا... به تمام مقدسات عالم دروغ نمی­گم... اونجاست ... ته چاه ! اون یه دختره ... یه دختر جوون
سرجوخه (عصبانی): یه دختر!؟ وسط بیابون !؟ تویه دیوونه ای سرباز ...
سرباز(با اشاره به چاه): اون اونجاست! اونجا تو چاه... باورکنید.
سرجوخه : الان خیالت رو راحت می­کنم، جوخه آماده !

جوخه اطراف دهنه چاه حلقه می زنند، سر تفنگ ها را به سمت دهنه می­گیرند.

سرجوخه: جوخه... آتش !

جوخه به سمت چاه شلیک می­کند. هیچ صدایی از چاه نمی­آید.

سرباز روی زانوهایش خم شده او وحشت زده و ناامید است.

سرجوخه: دیدی دچار توهم شدی! هیچ موجود زنده ای تو چاه نیست!
یکی از افراد جوخه: آفتاب زیاد به کله ات خورده.

سایرین می­خندند.

سرجوخه: محاکمه صحرایی شروع می شه.

سرجوخه رو به یکی از افراد جوخه: متن حکم رو تنظیم کن...

سرباز (برگه ای از کوله پشتی اش در می آورد و از روی آن می خواند): به نام وطنم، سرباز... (اسم و فامیل سرباز خاطی را نمی د اند و مکث می­کند) اسم و فامیلت چی بود؟
سرجوخه : بی خیال، باقی...
سرباز: به خاطر خیانت به وطن و فرار از جبهه مقدم جنگ علیه متجاوز به مرگ با تیر بار محکوم می شود.
سرجوخه: جوخه از جلو نظام، حکم اجرا می شود.

سرباز وحشت زده به آنها نگاه می کند اما هیچ حرکتی نمی­کند، هیچ حرفی نمی زند.

سرجوخه: آتش

سرباز روی زانوهایش می‌افتد.

سرجوخه: جوخه، حرکت کنیم.

جوخه با همان آهنگ و ریتم قبلی در حالی­که آوازی حماسی می­خوانند صحنه را ترک می­کنند.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!