نگهــــــــــــــــبان
وحید پاکطینت
شنبه، نیم ساعت زودتر
توو
پاتوقم نشستم پشت میز. هوا برای اول بهار خیلی سرد بود. میگفتند صبح برف هم
باریده آسمان. از سپیدی نازک دامنههای کوه معلوم بود که بیراه نمیگویند. یک هاتچاکلت
سفارش دادم که زور آسمان برای سردی بیموقعش هدر نرفته باشد.
هنوز ساعتی ماندهبود
بفهمم منظور دختر از تا بعد گفتن، تعارف بوده یا چیزی دیگر. مهلت دادن به طرف
مقابل برای دیداری ارادی و نه از سر اتفاق، نشان از تجربهای داشت که بوی گداییِ
جلب اعتمادش توو ذوق میزد. در ضمن میشد توو همین موقعیتِ پنجاهپنجاه، درجهی
جذابیت ارتباطیام را از نظر جنس مخالف سبکسنگین کنم. چون توو هیچ رابطهای، که
خوب میدانم بیرون از هر قراردادی است، این چیزها ملاک نیست. حداقل ملاکی تعیین
کننده. به هر حال، حساب کتاب بعد از گذشت سه روز نشانهی بیظرفیتیام بود. حتا
درآویختن با افکاری که به آن نیاز داشتم برای انتخاب رفتاری مناسب. که نشانهی
نداشتن تصور ذهنی درست از یک رابطهی پیش پا افتاده بود. اگر جذابیت بکر دختر را ندید میگرفتم، بین او و
دیگران هیچ تفاوتی نبود. اما نمیشد ندید بگیرم. و همین کافی بود برای خاراندن
کورک کنجکاویام. آنقدر که سر باز کند تا از خارش بیفتد. البته این یک وسوسهی
باستانی مردانه است که هرگز از خارش نمیافتد.
ته ذهنم میخواستم
دختر بیاید سر میز خودش و انگار نه انگار که من هم نشستهام این گوشه. کندی پیشرفت
توو یک رابطه مثل مزهمزه کردن طعم قهوهی فنجان لذت کشدارتری دارد. مثل یکهو گم
شدن و کورمال کورمال پیدا شدن توو ماجرای پرپیچ و خم یک فیلم سیاه و سفید. البته
اگر بشود لذت دیدن فیلم یا قهوه خوردن را با
همنشینیِ دختری ناشناس قیاس کرد. یک همنشینی چند دقیقهای که با خوشبینی میشود
طرفین را دو میخ حساب کرد برای طول طناب یک رابطه. اتصالی موقتی که به قول حسابدارم
نمیشود برآورد هزینه کرد برای تحمل بارش. یا مدت اعتبارش...
به هرحال من هاتچاکلت
سفارش داده بودم نه قهوه.
توو آنروز سرد بهاری،
یک ساعت قبل از آمدن دختر، قبل از خالی شدن لیوان قیفی شکل بلوری، که معمولن
بستنی خوریست و نه هاتچاکلت خوری، بدون هیچ پیش زمینهای به تابخوردنهای کودکیام
فکر کردم. که آرام بودم و با طمأنینه. این هم مثل کلمههای دیگر تازه چسبیده بود
به زبانم... چشمها را بستم و به تابخوردنهای کودکیام فکر کردم. روو صندلیِ
زرد که با چهار زنجیر معلق بود و تاب میخورد و وقتی چشم باز میکردم توو اوج بالا
آمدن و ابتدای برگشتن یک لحظه از لذت سرم گیج میرفت. با بیاعتمادی به
دوبلبرینگی نگاه میکردم که حول لولهی قطور آبی، سی چهل درجه میچرخید و زنجیرها
به آن چسبیده بود. با جوش برق. اتصالی موقت. و باز هم سرم گیج میرفت و از لذتی
ناپایدار دلم هررررری میریخت پایین و دوباره چشم میبستم و باز میکردم و باز
پاها را سیخ میگرفتم بالا... از این که هنوز روو هوا معلق بودم بین نقطههای
انتخابی و اتفاقی سرم گیج رفت. هنوز آونگی گیج و مست بودم بعد از سی سال تاب
خوردن. بدون بازنشستهگی. آن هم گوشهی یک کافی شاپ. تعلیق پایدار روی صندلی،
سرگیجهای مدام بوده پشت پلکهام. در حد فاصل گوشهام. یک لحظه حس کردم مثل یک شتر
در خواب راه رفتهام سالها... آرام آرام آرام...
تاب تاب تاب. در سکوت بیابان. زیر لحظههای درخشان ستارهای دور و نزدیک.
نگهبانِ جلوی در
پاساژ، سوئیچ آورد برای جوان چاقی که گاهی مینشست پشت پیشخوان.
گفت: ماشینرو گذاشتم
توو پارکینگ سیویک.
چاق سوئیچ را برداشت و
نگهبان رفت. مغازههای پاساژ پارکینگ نداشتند و عصرها دنبال پارکینگ خالی بودند. مثل فاختهها که توو لانهی بقیه
پرندههاتخم میگذارند، تخم آهنیِ چند صد کیلوییشان را میگذاشتند توو پارکینگ
دفترهای اداری که تعطیل میشدند. البته با همدستی نگهبان که بیشتر به یک خدمتکار
همهگانی شبیه بود تا به یک نگهبان. قدوبالای کوتاه و پهن داشت با صورتی آفتابسوخته
که با تعجب میشنیدم به لهجهی تهرانی حرف میزند.
بیمقدمه از چاق
پرسیدم که نگهبان اهل کجاست؟
چاق نه تعجب کرد نه
نگاهش طوری شد که مثلن: این چه سوالیه... یا
به تو چه ربطی داره.
گفت: خودش میگه از
دهاتهای کاشانه. بچه کویره. ازش بپرسی واسهت شیرین تعریف میکنه. پونزدهسال پیش
که سرباز بوده، توو همین خیابون، دوسال گشت میداده هر روز. تا سر میدون میرفته و
بعد دوباره میاومده تا پایین. میگه نفهمیده دوسال چهجوری گذشته. میگه همه
آدمای این خیابونرو میشناسه. راس میگه. با خیلیا سرسلام داره. میگه وختی
خدمتش تموم میشه نتونسته از این خیابون دل بکنه. میآد تهرون. به بهونهی کار.
اونم فقط توو همین خیابون. هی میرفته تا میدون و برمیگشته. شبا توو پارک بوده و
روزا هرکاری میکرده تا شیکمش سیر بشه... اما وختی زن میگیره، مجبور میشه کار
ثابت گیر بیاره. بازم فقط توو همین خیابون. روزای اول که پاساژ نوساز بوده و مغازهها
تکوتوک واز بودن، اِنقد لهجه داشته که مرتیکه فروزش استخدامش کنه واسه نگهبانی.
متاهلم که بوده خوب... اما راضی نشده با زنش توو سرایداری زندگی کنه. میگه زن آدم
خوب نیست نزدیکش باشه.
یک لحظه حواسم رفت به
اینکه چرا صاحب مغازههای پاساژ چشم ندارند مدیر یا رئیس هیات مدیرهی ساختمان
را ببینند. اما خیلی زود فکرم برگشت توو شعاع دو سه متری دور و برم. به چاق نگاه
کردم و از خودم پرسیدم چهطور میشود توو کویر زندهگی کرد؟ بعد زمزمه کردم توو
مغزم، لابد همانطور که میشود توو قطب زندگی کرد. بهنظرم پیش از تاریخ، روزهایی
که آدمها محل زندهگیشان را بدون پرداخت وجه نقد خودشان انتخاب میکردند، هرگز
وجود نداشته. شاید هم داشته و کیفیت انتخاب مکان به هوش و عقل آدمها بستهگی
داشته. شاید هم به مقدار جانکندن برای رسیدن به جاهای دورتر و خوش آبوهواتر.
تعداد آدمها نسبت به مناطق بیصاحب زیاد نبود. حتمن میشد نجنگید برای محل سکونت.
اصلن نمیخواستم به کلمههای گشادی یا خودآزاری فکرکنم. دلیلهای کوتاه برای پاهای
دراز زمان جوراب نمیشوند. اگر برای وابستهگی به وطن واقعن دلیل لازم نیست، اینهمه
اصرار برای ادامهی زندهگی در شرایط سخت منطقیست. احتمالن لذت غلبه بر طبیعت و
رام کردنش جزء ملزومات زندهگی نیست. فقط سرگرمی و بازیست. کیفیتی با کمترین
شباهت به لذتی از جنس ور رفتن با کورک. که توو وابستهگیِ خارش پنهان شده. نباید
حسم رو وامیدادم به عقلم. فوران فکرم را باید بند میآوردم... من هیچوقت کورک
نداشتهام.
نگاهم ثابت بود روو
صورتش. به خودم گفتم این هم از یک چاق خوش سر و زبان دیگر. چه جوان چه پیر، هر
چاقی شیرین حرف میزند. به شرطی که بشود زبانش را باز کرد.
وقتی منتظری، دختر هرگز
نمیآید. اینبار شیر و قهوه سفارش دادم که مثل توو فیلمها، خیلی منتظر به نظر
نیایم. کف شیر داغ را بدون شکر هورت کشیدم. از ظرفی که شکل یک پارچِ آب کوچک بود.
و با هر هورت بیشتر مطمئن میشدم که دختر نخواهد آمد. خودم را دیدم که نیم ساعت
بعد، خیابان را به طرف شمال پیاده میروم و جلوی هرمغازهای میایستم. به چیدمان
ویترینها نگاه میکنم و به اجناسی که مدتهاست از وقت فروشش گذشته. تلنبار روی
هم. از ریختشان میشود فهمید که بار اضافی ماندهاند روو تن ویترین. و مشتری دیگر
سخت راضی به خریدشان میشود. وقتی میشود هرجنسی را خرید، جذابیت خرید جایش را به
توقع ارضا نشدنی میدهد که توو غبغب جمع میشود. مثل بادی که همزمان توو سینه و دستگاه
گوارش جمع میشود.
دوباره خودم را دیدم
که دو دسته گل نرگس دستم است و وقتی در آپارتمان باز میشود ( وقتی همخانهام خانه
است هیچوقت کلید به در نمیاندازم ) همخانهام از دستم میگیرد، میبوید و تشکر
میکند و من نمیتوانم بگویم برای گلدانهای سفال خریدهام نه تو. و بعد مینشینم
روو صندلی جلوی اپن و به سالاد خوردنش نگاه میکنم. دلم میخواهد زنم باشد و من
مست. کتم را بیاندازم روو مبل و با کفش بروم توو تخت و زنم را به چیزی نگیرم و او
تنها جلوی آینه بنشیند و موهاش را برس بکشد و خیره توو چشمهای خودش اشک بریزد...
با این حس: که همه چیز از دست رفته. یا حسی نزدیک به این.
کاش هنوز همهچیز سیاهوسفیدوخاکستری
بود. با نوری پر از غبار اکلیل مانند.
قربان تلفن...
چاق ایستاده بود کنار
میز و گوشی تلفن را گرفته بود طرف من. نگاهش طوری بود که انگار برای همه تلفن سرو
میکند. چیزی که اینجا اصلن مفهومی ندارد. فقط گوشی مدل گوشیهای زیمنس سیاه جنگ
جهانی دوم نبود و او یک پیراهن سفید با پاپیون سیاه کم داشت. با یک سیم بلند چند
متری که وصل نبود به تلفن. با پاهای جفت کرده و کمری خم. البته من هم هیچ مدالی به
سینه نداشتم و هیچ صلیب کوچکی زیر گردنم نچسبیده بود.
گوشی بیسیم بود.
پاناسونیکِ نقرهای: ...بله؟
صدای دختری گفت:
سلا... خواستم تشک... از قهوهی پنجشنبه... بگم ک... من... به گوشی خودتون...؟
صدا قطع میشد و خشخشی
میآمد توو گوشی. مفهوم نبود.
چاق گفت: بد آنتن میده
اینجا...
مزخرف میگفت. تلفن
ثابت را گرفته بود دختر. شمارهام را گفتم. نفهمیدم کامل شنید یا نه. معذرت خواست
و باز تشکر... صداش رفت.
انگار نشد بگوید الآن
زنگ میزنم.
گوشی را گذاشتم روو
میز. گیج نشده بودم. اما اعتراف میکنم فکرش را هم نمیکردم این طور بشود. یک صحنهی
جذاب، اما تکراری.
ده دقیقهای گذشت و من
به هرچیزی که شد فکر کردم... اما از تلفن خبری نشد. بهتر بود میز را حساب کنم و
بزنم بیرون که گوشیام درست آنتن بدهد. جلوی پیشخوانِ تمام چوب که ایستادم، تازه
فهمیدم سنگینی کیف پولم را با وزن مبایلم اشتباه گرفتهام و یک آن بیشتر از صدها
تصویر از روی هم برداشته شد و من را با یک سرگیجه عقب برد و رساندم به لحظهی ترک
خانه. که وقتی شلوار دیگری از کمد برمیداشتم... جیب شلوار قبلی را روی عسلی خالی
کردم و... همین. حالا هم گوشیام حتما همانجاست. زیر نور زرد آباژور...
خیابان روو به جنوب یک
طرفه بود و نمیشد تاکسی گرفت. مگر اینکه خیابان شرقی را با سه تا چراغ قرمزش
تحمل میکردی. آن هم توو شلوغی غروب. پیاده رفتم روو به شمال. خلاف جهت که میروی،
راه به نظر طولانیتر میآید. انگار تنهاییات را بیشتر حس کنی پشت سرت.
قدمها را بلندتر
برداشتم از حاشیهی باغچه که آدم کمتری جلوم سبز بشود.
در راه، به پشههای
خمار صبح فکرکردم تا زمان کمتر کش بیاید برایم. وقتی صبح زود از توری پنجره به
حیاط نگاه کردهبودم. به پشهای که میخواست برود بیرون و نمیتوانست و پشهای که
میخواست بیاید تو و او هم نمیتوانست. روو سطح توری احتمالن وزوز بالهاشان پخش
میشد. تا اینکه رسیدند به هم. رو در رو. جفت. پشهی بیرونی نشسته بود روی توری و
پاهای لاغرش را میکشید به بالهاش. پشهی اندرونی اما حرکتی نمیکرد. چاق بود و
خون مکیده. ایستاده بود رو به روش. حتمن وضعیت انسانی، عجیب و غیر طبیعی بود برای
پشهها. اما نه توو شرایط سختی که آنها داشتند. شاید هم من اشتباه میکردم و آنها
توو فکر جفتگیری نبودند و تنها به فکر یک ملاقات ساده بودند. چون پشهی اندرونی،
از بخت بد پشهی بیرونی، سرتا پا خونی بود.
بچه که بودم برایم
طبیعی بود پشهها دوتا دست داشته باشند و چهارتا پا. اما امروز صبح برایم عجیب
بود. وقتی میشود سوال کرد، هرچیزی بیجهت راز آلود و عجیب میشود. پرده را
انداختم تا مزاحم ملاقات احتمالن شرعیشان نباشم. با اینکه مطمئن بودم به این
چیزها اهمیت نمیدهند.
بالاخره رسیدم سر چهار
راه.
وحید پاکطینت
تابستان / 1388