یکمُشت آدم احمق!
رضا کاظمی
احمقجان! به
خودت میگویی و راهَت را میروی. میروی سمت خیابانِ سی و ششِ غربی، بیندازی تووش
تَهَش را دربیاوری بپیچی به راست برسی پلاک چهل ونُه، کلید بیندازی بپیچانی به چپ
بازکنی بروی داخل وِلو شوی روو کاناپهی رنگ و روو رفته - چرکمُرد شده. از آنجا
که راه افتادی، خیابانِ پنجاه و هشتُم، تا برسی بیفتی وِلو کنی خودت را، هی گفتهای
- میگویی: احمقجان! احمقجان! پشتبَندَش هم درنمیآیی حرفها - فحشها - رکیکهای
دیگری بگویی - بارِ خودت کنی. وِردِ - ذِکرِ احمقجان! گرفتهای. خستهگی ماندهگیاَت
که درمیآید، میرود از تَنَت؛ سبک میشوی. سبک میکنی خودت را از لباسهای روو و
زیرت. زیرت قَدِّ یک بشقابِ سووپخوری نم برداشته خیس شده، که وقتی بلند میشوی از
جاتْ میبینیش. لباسهات را همینطور پخش میاندازی گوشه کنار. میمانی وسط اتاق
با یک تُنُکِه - شورتِ ماماندوزِ چارخانهچارخانه. گرمَت میشود. فکر میکنی
موتورت گرم کرده، الآن است که پیستون بچسباند - بچسبانی جووش بیاوری. دست میاندازی
برگِ انجیرت را - تُنُکِهاَت را هم درمیآوری پرت میکنی روو فرش. حالا شدهای
شبیهِ - مثلِ قابیل پسرِ آدم؛ البتْ بدون آن برگِ انجیری که میبستند خجالت نشوند -
نکشند جلو زنها دخترهاشان. خودت را توو آینهی قَدّی میبینی. میبینی چهقدر قِناس
بهنظر میآیی. کج و کوج. نا ترکیب. دوباره شروع میکنی ذکر میگیری، و صِدات اکو
میشود توو گوشهات: احمقجان! احمقجان! بعد، میروی داخل حمام و تا بیرون بیایی
بروی توو حولهی لیموییرنگَت، رها نمیکنی وِردت را. انگار گفته باشند مُعجِز میدهد،
دوا درمان میکند دلِ شکسته بَستْخوردهاَت را که یکریز و تسبیحوار میگوییش.
پیش از ظهر -
صبح درآمدهای از خانه رفتهای بروی دانشکده، اما نرفتهای. راه عوض کرده، کج شده -
کج کردهای مسیرت را سمت دیگر، و رفتهای گز کردهای راهی را که حالا اَزَش شکسته،
خُرد شده، گیج برگشتهای. صبح درآمدهای از خانه، رفته رسیدهای خیابان پنجاه و
هشتُم، پلاک 1+12 ، زنگ طبقهی دوم را فشار داده سوزاندهای تا بیاید باز کند دستَت
را بگیرد ببرد بالا آبرو ریزی نکنی، جَرمَنجَر راه نیندازی که همسایهها سر بیرون
کنند به کُنجکاوی - فضوولی و ببینَندَش؛ بعد بنشینند دورِ هم به وِرّاجی، و
مراسمِ «نخودچی خورانَش» را راه بیندازند - برپا کنند بریزند روو آب هرچه داشته
نداشتهاَش را. پلهها را باش میروی بالا. میپیچی به چپ. میایستی تا درِ اتاقِ
قَدِّ کفِ دستَش را بازکند برود - بروید توو، ببندد؛ کلید هم بیندازد بپیچاند توو
قفل، قفل شود درِ اتاقَش و تو فکر کنی زندانیاَت خواسته - میخواهد بکند. زندانیاَش
شده بودی. نمیدانستی خودت. ظِنَّت هم نمیبُرد اسمَش زندانی - اسیری باشد -
است. و حالا آمده بودی به خلاصی - آزادی. آزاد کنی خودت را، نفس تازه کنی بفهمی
هوای تازه چهقدر خوب است.
دخترهی
احمق! بِش میگویی - گفته بودی. رنگ از رُخَش گونههاش بُرده، رفته، بیروح شده
بود. نِگاهِ چشمهاش، چهرهاَش، سر و بالاش کرده، دیده، با خودت گفته بودی: احمقجان!
این چهقدر زیبا - قشنگ نیست اصلن که تا حالا بود - بوده است. ببین زیباییش چهقدر
تَه کشیده، رفته - پریده است!
توو خیابان،
توو پارک، توو دانشگاه - دانشکده، اداره، سرِ کلاس، توو ترافیک؛ شیشه به شیشه نگاه
به نگاه لبخند به لبخند شده دیده بوودیش - دیده بودَت. تورَت را انداخته صیدش
کرده - صیدت کرده کشیده بودَت بالا. رفته بودی اداره دیده بودیش پشت میزِ منشیِ
رییس نشسته بوده ناخنهاش را سوهان میزده. توو چشمهاش را دیده بودی برق داشته.
توو دانشکده گوشهی سلف دیده بودیش تنها نشسته، رفته بودی پیش، سینیِ غذات را
گذاشته بودی روو میزش، با چشم از چشمهاش اجازه - رخصت خواسته، گرفته بودی بنشینی.
نشسته بودی.
هرجا میرفتی
- رفته بودی، دیده بودیش نِگات میکند به تَمَنّا، به خواستن. خواسته بودیش. بِش
اشاره کرده راه افتاده بودی سمتِ درِ سلف. سلف را گذرانده - گذشته، انداخته بودی
توو راهباریکهی جنگلی تا برسی دروازهی دانشگاه که بیشباهت به دروازهی دِژهای
قرون وُسطا نبود. نبود نگهبان توو اتاقَش. صِداش زده بودی. پیدا شده آمده بازکرده
بود. رفته بودی بیرون. جایی، پارکی، نیمکتی جُسته نشسته بودی روش تا بیاید. احمقجان!
آخر تو فقط نِگاش کرده بودی، نه حرفی - گپی - خندهبازاری، هیچ. رات انداخته - راش
انداخته بودی پشتَت بیاید که آمد. نشست کنارت. دستَت را بیپروا - ترس - دلهُره
گرفت میان دستهای لاغر - باریک - استخوانیش. توو چشمهات زُل رفت گفت دوستَت
دارد - داشته است؛ از همان اول که دیده بودَت توو دانشکده - دانشگاه شلنگ تخته میانداختی
از این سر به آن سرِ دالان - راهروها. گفت دوستَت داشته وقتی آمده خواسته بودی
رییسَش را ببینی و او لاک - سوهان میزده ناخنهاش را و زیرجلکی هم تو را میپاییده
و میگفته با خودش: چهقدر خواستنی است!
بِش گفتی -
میگویی: دخترهی احمق! رنگ از روش - چهرهاَش قهر میکند میپرد میرود. مات میماند
چه گفتهای چه شنیده است. هُلَش میدهی عقب. عقب عقب میرود میافتد روو تخت،
وِلو میشود. پاهاش آویزان میمانند از لبهی تخت، خودش به پشت و چشمهاش بسته لبهاش
لرزگرفته میشود. میروی پیش، روش خَم میشوی طوریکه گرمای نفسهات را حس کند آتش
بیفتد به جانَش، خودش را رها کند ترسَش بریزد برود. همانطور خیمه زده روش با
صدای بلند بِش میگویی: دخترهی احمق، دست انداختهایم اینطور که هر روز سنگ میاَندازی
- انداختهای جلوم؟ جلوم که پُر شده است سنگ. بازی میکنی بام وقتی اینطور میکِشانیم
اینسو آنسو؟ بازی است این که سرم درآوردهای - توو دامنَم گذاشتهای؟ بازیم داری میدهی - میکنی
بام؟ صدای در بلند میشود. پشتبَندش صدای مادرش که ناله - التماس - درخواست میکند
کاری به کار دخترش نداشته باشی، رهاش کنی برود در را باز کند نفس تازه کند، نفستَنگیش
رفع - برطرف شود. دستَش را میگیری بلندش میکنی هُلَش میدهی طرفِ در. خودت مینشینی
جاش. دستهات را گیره - قلاب میکنی دورِ سرت، وِرد میگیری: احمقجان! احمقجان!
تا برسی پلاک چهل ونُه، کلید بیندازی بپیچانی به چپ باز کنی بروی توو، وِلو شوی
روو کاناپهی رنگ و روو رفته - چرکمُرد شده، و تسبیح بیندازی - میاندازی دانهای
یک احمقجان!
دانشکده -
دانشگاه شلوغ شده زده بودند بچهها ظرف و ظروف سلف را، سلف را زده درب و داغان
کرده ریخته بودند بیرون، و خیابان را پُر کرده بودند شلوغی - ازدحام. یکی هم معلوم
نبود از کجا پارچهای، چوبی سَرهَمبَندی کرده داده بود روش نوشته بودند: ما نان
نمیخواهیم آزادی بدهید - آزادی میخواهیم. تو هم قاطیشان لابهلاشان رفته بودی،
گاه تند گاه آرام. مشتهات هم گِرِه بالای سرت. بعد، دیده بودیش خیرهاَت شده
کنار تا کنارِ بچهها روو جدول راه میآید. سرش، نگاهَش چرخیده تو را میسُکَد؛
خودت را، رفتارت، راه رفتنَت، شعار دادنَت را.
رییس دانشگاه
کم آورده استعفاش را نوشته بود. بچهها کاغذ گذاشته بودند جلوش بنویسد: گُه خوردم -
گُه میخورم دیگر رییس دانشگاه - دانشکدهی
نکبتیتان بشوم. هُوورا کشیده بودی، بچهها هم پشتَت درآمده آسمانِ دانشکده را
جِر داده بودند با صداشان و کلاغهای روو کاجها را هم پرانده بودند. بعد، آبها
از آسیاب که ریخته - افتاده بود؛ شده بود همان کاسه و همان آشِ خدیجه سلطان. آزادی
که بِهِتان ندادند هیچ، کووفت هم ندادند. تازه قیمتِ نان و آب و دانهتان، ژتونهاتان
را هم بردند بالا.
هنوز چشمهاش
نِگات میکرد. رفتی سینیِ غذات را گذاشتی روو میزش، با چشمهات گفتی میشود -
اجازه میدهد بنشینی کنارش ببینی چه مرگَش است که هرجا میروی هست - بوده - میسُکیدهاَت؟
و او مرگَش را برایت میگوید. میگوید چه مرگَش است. بیحرف میگوید. بلند میشود
میرود سینیِ نیمخوردهی غذاش را میگذارد روو میز آشپزخانه کنار باقی سینیهای
کثیف - چرب و چیلی، و راهَش را میکشد سمتِ - طرفِ در، و میرود خارج میشود.
کشیده میشوی پِیاَش. پِیاَش را، بویِ عطرِ مَکُشمَرگمایش را دنبال میکنی. از
راه باریکهی جنگلی میگذری. از دروازه رد میشوی میرسی مینشینی - مینشیند
کنارت، دستَت را میگیرد میان دستهاش، زبان باز میکند میگوید دوستَت دارد. میگویی:
چه دیدی در من حس کردی خواستی دوستَم داشته باشی که داری اینطور میکِشانی -
کِشاندهایم اینجا؟ میگوید: هیچ. فقط میدانم - دانستهاَم باید دوستَت داشته
باشم. داشته باشمَت. بات هرجا بروی بیایم. نفس اگر میکشم، با تو باشد - باشم. میبینی
اگر رهاش کنی، برا خودش مجنون میشود تو را هم میکند لیلی؛ میشوید تیاترِ دونفرهی
رووحوضی، و حالا بیا تماشا کن. میگویی: پاشو بزن بهچاک! من بهقدرِ موهات، موهام
را سفید کردهاَم از بس اسیرِ این و آن شده عُمر سوزاندهاَم، که کووفت هم دستَم
را نگرفته. عشق را بگذار روو ورقهی امتحانیت، نمرهاَت را ببین چند میشود. نمره
که بِت نمیدهند هیچ، درکونی هم میزنند میاندازندَت بیرون بروی بِشَوی لَلِهی
بچههات، کهنهی گُهیشان را بشووری دانهای یک تیپا. چشمهاش خیس میشود - شد؛
چند قطره هم اِضاف آورد، رهاشان کرد بِشُرَند بیایند روو گونههاش، رَدِّ کِرِم -
پورد - ریمل راه بیندازند. با خودت میگویی - گفتی: دلَت میآید ضعیفه را داری
گریه - گریهاَش را داری درمیآوری؟ دستمالَت را از جیب بغلَت درآوردی - درمیآوری
میدهی بِش. میگیرد. جای اشکهاش دماغَش را فین میکند - میگیرد - گرفت. با
صدا. بَدَت آمد. توو دلَت گفتی: گیرِ چه الاغی - خری - آدابنَدانی افتادهایم
ها. افتاده بودی و حواسَت نبود. بازیش را بُرده رفته بود. به خودت که آمدی، دیدی
نیست. نبود. اصلن انگار نبوده. از ابتداش هم نبوده که بیاید دستَت را بگیرد میان
دستهای استخوانیش بگوید: دوستَت دارم.
ایستاده بودی وسطِ سلف شده بودی دَمتَقِهی
سرگرمی بچهها. بچهها نِگات میکردند با نیشِ باز و گاهی صدای خنده - خندههایی
میشنیدی که بِت میگفت: باید چیزی، خبری شده باشد برات. تویِ سرت باید اتفاقی
افتاده باشد. و افتاده بود. میان سلف با دختری که نبود، هیچوقت نبود، حرف زده
بودی. دستمال بِش داده، چهرهاَت را درهم کرده بودی از صدای فین کردن - دماغ گرفتنَش.
میان سلف رفته بودی از دانشگاه - دانشکده بیرون. بیرون رفته نشسته بودی روو نیمکتی
- صندلیای نزدیک میزِ ژتونفروشِ سلف. بِش دستمال تعارف کرده بودی. توو دلَت
گفته بودیش: گیرِ چه الاغی - خری - آدابنَدانی افتادهایم ها.
رها شدی، اما
رهات نکرد دختر. حالا هم که توو حولهی لیموییرنگَت، نه، حولهی لیموییرنگَت
را به خود پیچیدهای و افتاده - فرو شدهای در کاناپه، و تسبیحِ احمقجان دست
گرفته میگردانی؛ رهات نکرده.
رفته بودی
خانهشان. زنگ را فشار داده سوزانده بودی بیاید پایین، قصهاَت - تکلیفَت را روشن
کند بگوید چه گُهی غلطی میخواهد، نه اصلن چه خاکی روو سرش - روو سرت میخواهد
بریزد دفن کند خودش را تو را؟ بیاید، بگوید، روشن کند - روشن شوی، خیالَت تخت شود
بروی. رفتنا هم توو روش نگاه کنی بگویی به تُخمِ چپِ پسری که میخواستی اَزَش
داشته باشی.
آمد پایین.
پایین نماند، دستَت را گرفت برد بالا توو اتاقَش، کوچه - محلهشان را نگذاری سرت
جَرمَنجَر راه بیندازی. باش رفتی توو. کلید انداخت در را قفل کرد. زندانیت کرد.
زندانیاَش بودی. یَشَر کشیدی سرش که: دخترهی احمق چرا وِلَم نمیدهی - چرا وِلَم نمیدهید بروم به زندهگی مُردهگیاَم
برسم؟ برسم جایی که باس میرسیدم؛ نرسیدهاَم ماندهاَم از همه عقبتر دارم درجا
میزنم توو گُه - تاپالهاَم؟ چشمهاش - چشمهاشان گِرد شده بود؛ و تووشان دو تّا
علامت تعجبْ سیخ ایستاده بودند روو به پایین. دستَت را گرفتَند - دستَت را گرفت
کشید سمت خودش که روو تخت نشسته بود. کشیده شدی طرفَش. پات گرفت به چیزی -
عروسکی، افتادی رووش. دستَت تیرک شد خودت خیمه. خیمه زدی رووش. چشمهات رفت به
هوای چشمهاش. توو چشمهاش بیداد میکرد شهوت، خواستن، تمنا. انگار وُول وُولَش
شده آمپرش زده باشد بالا. خودت را کشیدی - میکشی کنار. کنارش مینشینی. دستَت را
میگیرد توو دستهای استخوانیش. میگوید: دوستَت دارم. میگویند: دوستَت داریم.
حالا میبینی
نشستهای روو نیمکت چوبی، روو کاناپهی رنگ و روو رفته - چرکمُرد شده. ایستادهای
عریان وسط اتاق، وِردِ احمقجان گرفتهای. ایستادهای گیجْ میان سلف، سینی به دست.
نشستهای روو صندلیِ کنار ژتونفروش، دستَت توو دستَش. بِت میگوید: دوستَت
دارم. میبینی حبس شدهای توو اتاقَش. گرمَت است. روشان خیمه زدهای خیره شدهای
توو چشمهاشان، گفتهای - میگویی: این - اینها چهقدر زیبا - قشنگ نیستَند اصلن
که تا حالا بودند - بودهاند! دستَت توو دستِ ژتونفروش است. توو دستِ دختری -
دخترهایی است که بِشان گفته بودی - گفتهای: احمق! میبینی کلید انداختهای پلاک
چهل و نُه را رفتهای - میروی توو، و یکریز به خودت میگویی: احمقجان! و تنها
صدایی هم که توو گوشهات چرخ میخورد، میخورد به دیوارههاش اِکو میشود؛ صدای
خندهی بچههاست که سلف را گذاشتهاَند روو سرشان، دَم گرفتهاَند: احمقجان! احمقجان!