جمعه
Reza Ekvanian
تا آخر هفته از راه برسد...
رضا اکوانیان

نمی‌دانم چه‌طور هنوز می‌توانم سر پا بایستم. مَش فتح‌اله گفته پنج ماه نشده کارم تمام است، در رو ندارد. می‌گوید بیماری کم کم جانم را می‌گیرد، اول دست و پایم را فلج می‌کند زمین‌گیر شوم، بعد می‌زند به ریه، دست آخر هم نفسم بند می آید؛ دراز به دراز می افتم می میرم. می گویم دروغ می گوید. حرف هایش را که کنار هم می گذارم جور در نمی آیند. فردا چهار ماه می شود که پایم را قطع کرده اند و امروز نه موهایم ریخته نه ریه ام درد دارد، دلش را هم ندارم بزنم بیرون، شبانه روز به مرگ فکر می کنم، خواب بیمارستان می بینم و مراسم فاتحه‌خوانی‌ام را تصور می کنم؛ شب ها بی این‌که هیچ فکری به مرگ کنم پتو می کشم سرم بخوابم ولی باز درد است و ترس که به خوابم می آید. وقتی خواب هایم را برای زنم تعریف می کنم گریه اش می گیرد، فکر می کند دیوانه شده ام یا تنبلی می کنم می خواهم از زیر کار در بروم. می گوید بهانه هایت را می شناسم دروغ هایت را باور نمی کنم. داد می کشد سرم، هزار حرف بارم می کند، می گوید به تو هم می گویند مرد؟ بلند شو برو دنبال کار، فکر خودت و من نیستی فکر این بچه های فلک زده باش. این بیچاره ها چه گناهی کرده اند؟ و آن‌قدر ادامه می دهد تا می گیرمش به باد لگد و با کمربند تنش را سیاه می کنم، بعد هم هر دو گوشه ای در اتاق می نشینیم، چند روز با هم حرف نمی زنیم تا آخر هفته از راه برسد، به اجبار کنار هم بخوابیم و صبح انگار نه انگار همه چیز را فراموش می کنیم.
از زن و بچه خجالت می کشم، ترس برم داشته با یک پا سر کار بروم، دیشب قبل از خواب به خودم قول دادم که فردا بروم پیش آقا لطف اله التماسش کنم بگذارد وَردستش کار کنم. صبح که شد با چشم های خمار از خواب پتو را زدم کنار تند تند لباس پوشیدم و رفتم سمت مغازه اش. داشت کرکره را بالا می کشید، سلام دادم گفتم آقا لطف اله تو را به خدا بیا بزرگی کن کمکم کن، به خدا  طاقتم طاق شده، اگر امکان دارد بگذار بیابم وَردست تان کار کنم، قول می دهم کوتاهی نکنم، هر کاری انجام می دهم. یک مشت حرف بارم کرد گفت مرگت رسیده، بهتر است بروی مرده‌شورخانه شاید آن‌جا کار گیرت بیاید، بعد هم با فحش و لگد بیرونم کرد.
به زمین و زمان فحش می دادم و سمت خانه راه افتادم، در راه به حرف های آقا لطف اله فکر کردم، دیدم بد نمی گوید، رفتم سمت مرده‌شورخانه، گفتم دنبال کار می گردم، آقا نصرت که انگار تازه از قبر برگشته و رنگ و رویش پریده بود پذیرفت که بعد از عمری مرده‌شوری به خودش استراحت دهد. شروع به کار کردم. تا روز هشتم یک نفر هم نمرد! هر روز خدا خدا می کردم یک نفر بمیرد بتوانم جلوی زن و بچه سر بلند کنم. صبح نهمین روز با صدای شیون همسایه از جا بلند شدم لباس پوشیدم و به سرعت سمت مرده‌شورخانه راه افتادم، هیچ وقت این قدر از مرگ کسی و صدای شیون خوشحال نشده بودم، خیلی زود دست به کار شدم، کف مرده‌شورخانه را با تاید شستم و خشک کردم. چند ساعتی منتظر شدم جنازه را بیاورند اما هر چه ساعت جلوتر می رفت امیدم را بیشتر از دست می دادم، اول ترس برم داشت گفتم از مرگ برگشته یا شاید برده‌اند کس دیگری جنازه‌اش را بشوید، بعد که دیدم خبری نمی شود رفتم سمت خانه، سَر راه درِ خانه‌ی‌شان را زدم گفتم خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ که گفتند نه الحمدلله به خیر گذشت. توی دلم گفتم ای بخشکه این شانس! و گفتم خدا شفاش بده. همسایه مبهوت مانده گفت گاومان داشت می زایید زمین افتاد ترسیدیم مرده باشد ولی خوشبختانه به خیر گذشت. گاو زنده است گوساله هم سالم، خدا به خانواده‌ی‌تان سلامتی بدهد!
راه افتادم سمت خانه تا دوباره پی کابوس های پر از درد، شب را صبح کنم. مادر سیاه به تن پوشیده با صورت پر زخم سراغم می آید، با گریه های مداوم، این همه سال دکتر گفته چشمه‌ی اشکش خشک شده جراحی هم جواب نمی دهد. شب ها قبل از خواب به لحظه های خوبِ گذشته فکر می کنم. کابوس ها چون آفتاب سر از خوابم در می آورند، می بینم از سقفِ مرده شورخانه خون می چکد، قوطی را که باز می کنم خون از تکه های گوشت کنسرو شده بیرون می پاشد، ترس برم داشته، با خودم حرف می زنم، با ناخن بر پوست تنم می کشم، کفش هایم را تمیز می کنم با چشم های بسته چاقو به دست زیر نور راه می روم.
مرده شورخانه را آن‌قدر شسته ام که برق می زند، جان می دهد برای خواب. آستین بالا زده در انتظار جنازه ای لحظه شماری می کنم. نزدیک ظهر که آفتاب در سقف آسمان بالای سرم ایستاده ماشینی جلوی در توقف می کند.
_ آقا نصرت تشریف دارید؟ جنازه آوردم.
اشک در چشمانم جمع شده از خوشحالی، تک پا پَر به هوا خودم را جلوی در می رسانم،
_ خیلی خوش آمدید، تسلیت عرض می کنم، بفرمایید داخل.
مرد نگاهی به چشم هایم می اندازد.
_ آقا نصرت هستند؟
با عجله سمت ماشین می روم، گوشه‌ی تابوت را به دست می گیرم، پارچه را کنار می زنم.
_ نصرت خان منزل تشریف دارن، از این به بعد من این‌جا کار می کنم.
دستم را کنار می زند.
_ خجالت بکش مرد، مگه خودت ناموس نداری، یالا برو کنار، خیر ندیده محرم و نامحرم هم نمی شناسه.! 
_ عذر میخوام آقا منظوری نداشتم، فکر کردم مرحومْ آقا هستند، زنگ می زنم همین الآن همسرم تشریف بیارن، ایشون هم تجربه‌ی بیشتری دارن هم به هر حال اصول و شرع رعایت شده.
ناخواسته خالی بستم. تلفن را بر می دارم شماره‌ی خانه را می گیرم.
_ الو سلام، عاطفه خانم. ببین خوب گوش کن، همین الآن هر چی دستته بذار زمین زود خودتو برسون مرده شورخونه، جنازه خانم تشریف دارند. فقط زود بیا دیر کنی پریده ها!
ساعتی طول کشید عاطفه برسد، از در که تو آمد چادرش را پیچاند دور کمرش، با پسرِ مرحومِ جنازه دو طرف تابوت را گرفتیم بردیم کنار سنگ مرده شورخانه. عاطفه بی خیال همه چیز انگار نه انگار اولین بار است جنازه بغل گرفته زن را چپ و راست می چرخاند از لای پارچه بیرون بکشد. شیر آب را باز می کنم می روم بیرون. کار که تمام می شود جنازه را پارچه پیچ می کند دو دستی در تابوت می گذارد با هم می بریم بیرون تحویل صاحبش دهیم که سر و کله بعدی پیدا می شود. می گوید هر چه گشته کافور گیرش نیامده، می پرسم خانم است یا آقا، می گوید مرد و بزرگ خانواده است. قلبم تند می زند، آب دهانم را قورت می دهم. خوش‌حالم جنازه هست اما با این حال با ترس و لرز تابوت را می برم داخل، جنازه را می کشم بیرون، دست هایم یاری نمی کنند. با هر زحمتی شده میان صدای شیون بیرون از حیاط کارش را تمام می کنم، صورتم را اشک پوشانده، شیر آب سرد را باز می کنم چشم هایم را آب می زنم، صدایش‌ان می زنم بیایند، در را که باز می کنم دسته ای زن و مرد سیاه پوش داخل می شوند، میان هیاهو و شیون جنازه را بر دوش گذاشته می برند.
صدا در خواب به فریاد رسیده، از پیشانی ام عرق چکه می کند می ریزد پایین. دست می کشم روی سرم، نگاه می کنم، دستم سرخ شده، لغزنده‌گی را بر گونه هایم حس می کنم، خون از رگ هایم می زند بیرون می پاشد به سقف. تا صبح می مانم در و دیوار را تمیز می کنم. کابوس هایم بیشتر شده، دل و دماغ کار کردن ندارم، خدا خدا می کنم جنازه‌ی امروز مرد نباشد بیفتد گردن عاطفه. دراز کش وسط اتاقْ خس خسِ سینه ام را حس می کنم، نفسم بند آمده، درد دارد بالا می آید. پنجره را باز می کنم هوای تازه داخل ریه ام بفرستم، صدای گریه می آید، می خواهد از پنجره داخل شود، ایستاده ام همان جا تکان نمی خورم. گوشم را کنار پنجره بردم ایستادم، گریه به شیون رسیده، صدا صدای جنوبی بود، در سر احساس سرما می کردم، سرم را برگرداندم به پشت در آینه نگاهم افتاد روی خون و خط سرخی که از گوش و بینی ام بیرون زده بود. پیش تر ها به خواب دیده بودم وقت مرگ چشم های زنم از حدقه بیرون زده پی جنازه ام راه می رود کله ام را قورت بدهد. سرگیجه یِ بدی دارم، ترس برم داشته، با اشک نمک به زخم خودم می پاشم. زنم را صدا می زنم، فکر می کنم ترسیده یا انگار بخواهد خونم را بمکد با ولع چشم توی چشم نگاهم می کند، نزدیک می آید، چادر به سر می کند می گوید "مَش فتح اله، باید بروم دنبال مش فتح اله، دوای هر دردِ، کار کارِ خودشه "، بیرون می رود. سرم گیج می‌خورد، نمی توانم سر پا بایستم. به همه چیز فکر می کنم، لطف اله راست گفته، مرگم رسیده، کارم تمام است، باید دراز بکشم. کافور را کنار دستم می‌گذارم و روی کفِ تمیز مرده‌شورخانه دراز می‌کشم.











1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
درود بر اکوانیان گرامی که رضا نیست از بسیاری مرض ها!

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!