شنبه
Mahmoud Raaji


فرهیخته
محمود راجی  

من که تا این همین حالا کنار اتومبیل ایستاده بودم و با تحسین، قدردانی و لبخندی رضایت‌بخش، رفتار دعوت کننده‌های غریبه را با همسر و دخترم تماشا می‌کردم، به تدریج در حیرت برخی رفتار آن‌ها که بی‌معنی و نادرست به نظر می‌آید، بهم می‌ریزم و چهره درهم می‌کشم. دو سه نفر از آن‌ها با همسرم جداگانه حرف می‌زنند و سپس کم‌کم، همه‌گی اطراف دخترم جمع می‌شوند. نمی‌دانم گروه در حال فیلم‌برداری است یا در واقع قصد دارند به دختر آزار برسانند. کم‌کم حیرتم به هراسی ناخوشایند تبدیل می‌شود، به ویژه آن که در این مدت به دنبال وسائل و تجهیزات فیلم‌برداری، به هر طرف چشم می‌گردانم، چیزی نمی‌بینم. همسر و دخترم را صدا می‌زنم، اما آن دو چنان مات و مبهوت هستند که پاسخ نمی‌دهند. ترجیح می‌دهم که داخل اتومبیل بنشینم و ببینم چه می‌شود.
همسرم خود را دست‌پاچه و برافروخته نشان می‌دهد. مردان ناشناس که حالا عین نروک دراز و بدقواره به نظرم می‌آیند، دختر را دوره کرده‌اند. همسرم به تندی این طرف آن طرف می‌دود تا برآشفته‌گی‌اش آنان را بترساند، اما آنان با خنده‌های بلند و دست زدن‌های موزون و حرکات سر و بدن سعی دارند دختر را تشویق کنند که برقصد. همسرم خود را برافروخته‌تر نشان می‌هد و دو سه بار حلقه‌ی آنان را دور می‌زند، تا شاید از بین آن‌ها راهی باز کند و به دختر برسد...
یاد «شابرار» می‌افتم که همیشه گشادگشاد راه می‌رفت و الگوی جوانان محل بود. هر چند کودکان، زنان و مردان هم سعی می‌کردند که حرف زدن و راه رفتن وی را تقلید کنند، اما برای عده‌ای از جوان‌ها، «شابرار» تمامِ زنده‌گی بود. ریز و درشت از او حساب می‌بردند. اکثر دعواها و اختلاف‌ها داخل محله را خودش با گردن‌کلفتی داوری و حل می‌کرد.
همسرم به تقلید از «شابرار» سعی می‌کند گشادگشاد و تندتند راه برود، اما نروک‌های بی‌خاصیت  به او و راه رفتن او توجه‌ای ندارند. در حلقه‌ی اطراف دختر، جای باریکی باز می‌شود. همسرم می‌خواهد با استفاده از فرصت با سر وارد حلقه شود، اما آرنج یکی از آن‌ها محکم زیر فک او می‌خورد. حس می‌کنم مغز او متلاشی شده، نمی‌تواند خود را نگه‌دارد...
پیش از این هم کتک خوردن مرد را دیده بودم. وقتی یکی از لباس‌فرمی‌ها با سر کوبیده بود توی صورت رفیقش، او هم تعادلش بهم‌خورده بود. رفیقش افتاده بود زیر پای طرف. مرد که وضع و حال بهتری از رفیق خود نداشت، می‌خواست کمک کند تا رفیق خود را بلند کند، اما طرف زانوی خود را به سر و صورت رفیقش می‌کوبید و رفیقش هم از همان پایین برای زیرشکم طرف مشت پرت می‌کرد. رفیقش توان آن را نداشت که بلند شود، او هم که پا شده بود، نمی‌دانست که چه‌گونه خود را از مهلکه‌ی مشت‌های طرف و یا رفیقش را از مهلکه‌ی زانوهای طرف برهاند.
وقتی مرد در اثر ضربه‌ی آرنج یکی از نروک‌ها، ناخواسته چند قدم عقب می‌رود و از پشت می‌افتد، نگران می‌شوم، اما او به سرعت خود را جمع می‌کند و بلند می‌شود. امیدوار و با اعتماد به نفس می‌دود طرفم که حیران و عصبی، توی اتومبیل نشسته، با حرکت سر می‌خواهم از آن چه پیش آمده، باخبر شوم. با لحنی عصبی تهدیدم می‌کند: «دخالت نکنی تو، قفل را باز نکن، شیشه‌ها هم بالا بماند» حین بالا کشیدن شیشه اتومبیل، حیرت زده، می‌خواهم چیزی بپرسم، اما او اعتنا نمی‌کند.
نگاهم مرد را دنبال می‌کند. مرد به سمت نروک‌ها می‌رود که حلقه‌ی اطراف دخترش را تنگ‌تر می‌کنند. با فریادی بلند، کلماتی نامفهوم از دهان دختر خارج می‌شود که برای زن و مرد به معنی انتظار کمک از بابا و مامان است. این همه هزینه کردیم که این طور مواقع، دست‌کم بتواند اعتراض کند، کمک بخواهد وکلمات را طوری ادا کند که دیگران بفهمند...
روزی را به یاد می‌آورم که از خیابان رد می‌شدیم، دختر با همین آوا از پدرش کمک خواسته بود. خانمی که سعی داشت روسری را روی سر دختر درست کند، می‌گفت: « دختر جان بالغ شدی، ماشالله، چادر که نمی‌ذاری، روسری‌ات هم یه گوش‌اش به غربه و یک گوش‌اش به شرق؛ چاک‌ورچاک رو سرت حیرون. سفتش کن زیر گلوت، خب! » من که همیشه موافق حفظ ظاهر بودم، جلو مرد درآمده بودم که « حالا به حرفم رسیدی؟» و بعد با تاسف نالیده بودم... صدا که از گلوی دختر خارج شده بود، کسی آن دوروبر نفهمیده بود که چه می‌گوید. خانمه هم سردرنیاورده بود. دوباره صدای دیگری از گلوی دختر خارج شده بود. خانم به دوستش نگاه کرده بود. دوستش گفته بود: « الکنه» و دیگری گفته بود: «نه بابا، حیرون بلاهته » خانم اولی به اعتراض گفته بود: « حالا هر چی!» تاسف خورده بودم که چرا کارنامه‌ی سال آخر، قبل از ترک تحصیل دختر را همراه ندارم تا نمرات کتبی او را نشان آن‌ها بدهد.
با فریاد دختر به هیجان می‌آیم، در اتومبیل را نیمه باز نگه می‌دارم. مرد هم با فریاد دختر، هیجان‌زده یورش می‌برد و تقلا می‌کند که از میان نروک‌ها راهی به درون حلقه بیابد. گاهی به مرد گاهی به حلقه اطراف دختر نگاه می‌کنم، نروک‌ها با مشت و لگد مانع تلاش مرد می‌شوند. حالا دیگر نروک‌ها آن قدر به دختر نزدیک شده‌اند که می‌توانند به راحتی دست به تن و بدن او بکشند. باتوجه به جهت نگاه مرد، می‌بینم یکی در حال گرفتن فیلم است.

هوش و حواسم به مرد است که سعی دارد طوری جلوه دهد که خون چهره‌اش را پر کرده و جلوی چشم‌هایش را گرفته است. دندان‌هایش را به هم می‌ساید، اما کسی توجهی به او نمی‌کند...
آن زمان هم که موشک در همسایه‌گی‌مان منفجر شده و بخشی از دیوار خانه ریخته بود، یادم می‌آید که همین طور سعی کرده بود خشمناک جلوه کند، برعکس من که مدام جیغ می‌کشیدم... در آن زمان کمتر صدایی از گلوی دختر خارج می‌شد؛ زبان در کام کشیده بود و تمام بدنش می‌لرزید.
 دلم می‌خواهد پیشنهاد بدهم که مرد با تک تک‌شان شطرنج بازی کند، تا اگر باختند، دست از سر دختر بردارند. می‌دانم که مرد مدام از خود می‌پرسد که چرا نباید آشنایی با پیچیده‌گی‌های شطرنج عامل برتری انسان‌ها باشد. او آمادگی دارد که با آن‌ها امتحان ریاضی بدهد. اگر توانستند بیش از او امتیاز بگیرند... باشد باشد. ریاضی بلد نیستند، شعر که بلدند. بیایند با او حافظ و سعدی و مولوی بخوانند، یا اشعار را معنی کنند. اگر به پای او نرسیدند، دست از سر دخترش بردارند...
این اواخر نظریه برتری انسان‌های فرهیخته دغدغه‌ی ذهن مرد شده بود. او خرد و دانایی را برای انسان‌ها رهگشا و زاینده می‌دانست. در هر موقعیتی می‌خواست این نظریه را به دیگران بباوراند. مدام از خودش می‌پرسید که چرا همکاران او این اصل آشکار را انکار کنند؟ هر چند بحث و جدلش از محافل دوستانه فراتر نمی‌رفت، اما در آن محافل دوستانه، در حالی که دیگران سکوت می‌کردند، او جوش می‌زد، صغری کبری می‌چید، بی‌محابا از شعور و خرد حرف می‌زد، با دفاع از نظر خود، بر قبولاندن آن به دیگران افراط می‌کرد.
با سرو صدای نامفهوم دختر، به خود می‌آیم و با نگاهی به جمع نروک‌ها، می‌بینم که دختر را تنگ در میان گرفته و هر کس شتاب دارد که لقمه‌ی چرب‌تری از او بَکَند. از میان دست و پای نروک‌ها می‌بینم که روسری و بخشی از روپوش دختر خاکی و شاید پاره شده است و به هر طرف می‌گریزد تا از دسترس نروک‌ها در امان بماند، اما نمی‌تواند.
به آسمان چشم می‌دوزم. یادم می‌آید که خدایی هم در آسمان‌ها هست که به دادم برسد. نمی‌دانم که چه اتفاقی ممکن است بیفتد و چه‌گونه خدا دختر و همسرم را رها خواهد کرد. دو سه بار خدایا، خدایا می‌گویم. بعد ساکت می‌شوم، نمی‌دانم دیگر چه بگویم. به خود می‌گویم: «نشستن و تماشای این وضعیت دیگر ممکن نیست» شتابان از اتومبیل پیاده می‌شوم، جیغ می‌زنم و به طرف دختر می‌دوم. نروک‌ها متوجه حضور من می‌شوند. حالا ممکن است فرصت را مناسب ببینند و تراژدی برخی کتاب‌ها و فیلم‌ها این جا برای من اتقاق بیفتد. مثل فیلم «سگ‌های پوشالی» که همسر یک ریاضی‌دان مورد تجاوز چند جوان روستایی قرار می‌گیرد. بدبختانه یادم نمی‌آید که شخصیت‌های آن داستان چه‌گونه از مخمصه رهایی می‌یابند. دو نفر از نروک‌ها به سمت من می‌آیند. دست و پایم را می‌گیرند و بدون اعتنا به جیغ و دادم، مرا به داخل اتومبیل و روی صندلی عقب هل می‌دهند. فیلم‌برداری در حال گرفتن فیلم به ما نزدیک می‌شود. دختر و مرد هم که شاهد رفتار آنان هستند، فریاد می‌کشند....

**

با نگرانی، شاهد پیاده شدن همسرم از اتومبیل هستم. دو نفر از غریبه‌ها به سمت همسرم می‌روند، دست و پایش را می‌گیرند و کشان کشان او را به داخل اتومبیل و روی صندلی عقب هل می‌دهند. فیلم‌برداری را می‌بینم که در حال گرفتن فیلم، به سمت اتومبیل می‌رود. به همسرم گفته بودم که پیاده نشود. می‌دانستم که آرام و قرار ندارد. این اندازه باورم نکرد که تحمل کند پس از اتمام ماجرا، برایش توضیح بدهم.
پیش از آن که بتوانم کاری بکنم، حتا قبل از آن که تصمیم بگیرم که به خلاصی کدام یک بروم، با مشتی به زمین می‌افتم، یکی از آن‌ها روی سینه‌ام می‌نشیند و با سنگی در دست مرا تهدید می‌کند. یکی از غریبه‌ها داخل اتومبیل می‌رود. دست و پا زدن‌های من برای خلاصی از سنگینی تنه‌ی غریبه بی‌فایده است...
پس از مدتی، غریبه از روی سینه‌ام بلند می‌شود، می‌خواهم برخیزم که غریبه دیگری با چماق به پایم می‌زند. دوباره می‌افتم. او پا روی سینه‌ام می‌گذارد و چماق را به صورتم فشار می‌دهد. با صورت کج شده از زور چماق، می‌بینم که غریبه‌ها یکی یکی به سمت همسرم داخل اتومبیل می‌روند. فیلم‌بردار فیلم می‌گیرد.
پس از گذشت زمانی، در همهمه‌ی صداها، یک‌دیگر را به نام می‌خوانند. صدای روشن شدن موتورها به تناوب شنیده می‌شود. جز دو سه تن، سایر غریبه‌ها می‌روند. آن هم که بالای سرم ایستاده بود، رهایم می‌کند. به طرف دختر می‌دوم که خسته و نیمه جان روی زمین افتاده. صدای شکستن شیشه می‌آید. می‌بینم که با چماق چراغ‌های اتومبیل را می‌شکنند. هر دو فیلم‌بردار هنوز فیلم می‌گیرند. دخترم را از روی خاک در آغوش می‌گیرم، کمک می‌کنم و به اتومبیل می‌رسانم. همسرم ساکت و رنگ پریده، با موهای آشفته و بدون روسری روی صندلی عقب مچاله شده است. هنوز تردید دارد بپرسد: «ما را دعوت کرده بودند برای فیلمبرداری، نه؟ نگفته بودی که ما هم بازی می‌کنیم. کجا آن را نمایش می‌دهند، می‌دانی؟»
هق‌هقی خفه و سپس صدای ناله و گریه‌ی بلوغ یافته‌ی دخترم، همانند دیگر دخترهای همسن و سالش، شنیده می‌شود. با تعجب به او نگاه می‌کنم. یعنی بلاخره، موفق شده بعد از پانزده سال آوای مفهومی از گلویش خارج کند؟ از این که ممکن است این ماجرا موجب درمان او شده باشد، لحظاتی دلم گرم می‌شود...
«آنا سوليوان» را به یاد می‌آورم که چه قدر تلاش کرد تا هر نوع حرکت انگشتان وی روی دست‌های «هلن کلر» را با معنا و مفهوم جلوه دهد. «آن بنکرافت» را به خاطر می‌آورم که نقش آموزگار «هلن» را بازی می‌کرد و چه روزها و ساعت‌هایی که بدون خسته‌گی، سعی می‌کرد به او بباوراند که بازی انگشتان به ظاهر بی‌معنای وی معنای خاصی دارد که او باید آن را بیاموزد.
دخترم را در داخل اتومبیل می‌نشانم. شیشه‌ها را کنترل می‌کنم که بالا باشد. خود نیز پشت فرمان می‌نشینم و سپس کت و پیراهنم را درمی‌آورم تن و بدن دخترم را می‌پوشانم. درهای اتومبیل را قفل می‌کنم.
با نزدیک شدن شب و تیره‌تر شدن هوا، مسیر جاده جنگلی به تدریج کم‌رنگ می‌شود. برای دختر از خوفی که در جنگل، هم‌زمان با آغاز شب، ایجاد می‌شود، از توهم تغییر درختان به اشباح و مهم‌تر از همه، از نگرانی خود در مورد ناتوانی وی برای بیان آواهای مفهوم حرف می‌زنم.
دختر سرش را روی پای من می‌گذارد و در خود جمع می‌شود. دستی به سر او می‌کشم و بدون آن که هراسم را پنهان کنم، می‌گویم: چراغ نداریم! شب نمی‌توانیم راه بیفتیم. باید بمانیم تا صبح...


محمود راجی
moraaji@hotmail.com
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!