از
نمایشنامه
نوشتهی
محمود ناظری
آدمها:
زن
شوهرش
مرد باربر
صحنه
یک اتاق ساده
آپارتمانی. در ورودی روبهرو و مایل به چپ. پنجره در دیواره سمت چپ و میز، چند
صندلی، گلدانهای گل مصنوعی خاک گرفته، تختخواب کاملاً با ملافه پوشانده شده و یک
کمدچه آینهدار رنگ و رو رفته، جابهجا در صحنه دیده میشوند. همینطور دری که به
اتاقی دیگر راه دارد و فعلاً بسته است، سمت راست صحنه قرار دارد.
پرده که باز
میشود، زن، چهلساله، لاغر و کشیده، با قیافهای معمولی و چشمانی گودنشسته، جلوی
آینه کمدچه، گیسوان بلند اما از سیاهی افتادهاش را با وسواس برس میزند. زیرلب و
گاه بلندتر رو به در بسته اتاق دیگر ترانه میخواند.
زن: شب شب شب
اومد شب
تب تب تب
اومد تب ...
شوهرش از
داخل اتاق حرف میزند.
شوهر: مهمونت
دیگه نمییاد.
زن همچنان
ترانه میخواند.
شوهر: با
توام.
زن: چته؟
شوهر: میگم
صداتو ببر.
زن: ول کن
بابا ...
شوهر: همسایهها
میشنون. خیال میکنی دربارهت چی میگن؟
زن: خیال میکنی
اگه ساکت بشم، درباره خودت چی میگن؟
شوهر: خفه
شو!
زن
دوباره ترانه میخواند.
شوهر: داری
چه کار میکنی؟
زن: خودمو
آماده میکنم.
شوهر: غلطای
زیادی...
زن: حالا میبینیم.
شوهر: داری
به خودت میرسی.
زن: چه جورم.
شوهر: آخهکی
به تو نگاهمیکنه؟ حالا هی ازپنجره آویزون شو توی خیابون.
زن: کر که
نبودی اون پسره چی بهم گفت.
شوهر: من
چیزی نشنیدم. کسی چیزی نگفت.
زن: وقتی زیر
پنجره رد میشن برام سوت میزنن چی؟
شوهر:اگه یهپیرهزن
بهمنم پول میداد، هرروزعصر اینکارو واسهش میکردم.
زن: آره.
شاید فقط همین کارو خوب بلد باشی.
شوهر: خفه
شو.
زن: هه هه!
بلندتر و
عصبی همان ترانه را میخواند.
زن: باز شب
اومد شب اومد شب اومد شب
باز تب اومد
تب اومد تب اومد تب.
شوهر: باز
تنت میخاره انگار ... با توام.
زن بی محل میگذارد.
مرد محکم به در اتاق میزند.
زن: هیس!
هیس!
سکوت
زن: دیگه
اومد.
سمت در میرود
و منتظر میماند.
زن: اگه
خجالت نمیکشی اونموقع هم شلوغکاری دربیار.
شوهر: یعنی داری
راست میگی؟ خیالت رسیده باورم میشد که دعوتت میکردن؟
زن: از این
به بعد فرق میکنه. من خودم مهمون مییارم اینجا.
شوهر: آخه کی
تورو میخواد بدبخت؟
زن: حالا میبینی.
در را آهسته
باز میکند و در راهرو سرک میکشد. منتظر میماند.
زن: سلام
بیرون میرود.
با کسی پچپچ میکند. بعد برمیگردد و پشت سرش مرد باربر، بالای چهلسال، قدکوتاه
و کمی پت و پهن با لباس دوتکه کار داخل میشود. زن دوباره در را آهسته میبندد. مرد
نگاهی به دور و بر میاندازد.
زن: (با صدای
غیرعادی و بلند) خب از کجا شروع کنیم؟
مرد باربر:
هر چی شما بفرمایید ...
زن: از اینجا
چطوره؟ (به میزی که روی آن گلدان گل مصنوعی قرار دارد اشاره میکند. مرد گلدان را
برمیدارد.)
زن: نه، نکن! ( مرد وا میماند.)
زن: به این
دست نزن. فعلاً!
مرد: چشم
خانوم.
زن: اینقدر
عجله نکن. یواش یواش.
مرد: باشه
باشه.
زن: بریم
سراغ تختخواب.
مرد: باشه!
دو طرف تخت
میایستند. مرد خم میشود و یک سر تخت را میگیرد. منتظر زن میماند.
زن: منم باید
کمکت کنم؟ یعنی خودت تنهایی نمیتونی؟ (بلندبلند میخندد)
مرد: اختیار
دارین. (خودش امتحان میکند.)
زن: مواظب
باش. تو از اونایی هستی که تند کار میکنن...
مرد: نه
خانوم من...
زن: عیبی
نداره.
آنطرف تخترا
میگیرد. بلندش میکنند. زن دنبال جایمناسب میگردد. یکی دو قدم برمیدارد و بلند
نفس نفس میزند.
زن: آها ...
اینور ... اینورتر... اوهو...
مرد: اگه نمیتونین
...
زن: چرا چرا
میتونم. فقط عیبش اینه که زود به نفس نفس میافتم. خیلی وقته از این کارا ... (بلندتر)
تو کارتو بکن! (تخت را جابهجا میکنند.)
مرد: خوبه؟
زن: چه جورم.
(غش و ریسه میرود.) حالا بیا اینور...
باربر خیلی
مطیع او را دنبال میکند. شوهر زن چند بار به در اتاق میزند. زن همان ترانه قبلی
را با صدای بلند و منقطع میخواند. باربر سمت اتاقی که از آنجا صدایی شنیده نگاه
میکند.
مرد: ببخشید
یکی داره در میزنه.
سعی میکند
زن را متوجه کند. زنگلدان را برمیدارد و میدهد دستش.
مرد: چه کارش
کنم؟
زن: بذارش...
بذارش... خودت کجا دلت میخواد بذاریش؟
مرد: (گلدان
را روی تلویزیون بزرگ و قدیمی میگذارد) اینجا
خوبه؟
زن: تو چقدر
واردی! نمیدونستم. خیلی ممنون.
مرد: کارمون
اینه خانوم. قابلی نداره.
زن بلند بلند
میخندد. مرد بلاتکلیف به تلویزیون نگاه میکند.
مرد: از اینا
دیگه گیر نمییاد. خوب کار میکنه.
زن: اشکالش
اینه که دیر راه میافته و لامپش روشن میشه. اگه بشه!
شوهرش دوباره
به در میزند. باربر کمی مضطرب به آن سمت معطوف میشود.
مرد: ببخشین
خانوم یکی تو اتاقه. داره در میزنه...
زن: خودم میدونم.
بهت نگفته بودم چون مهم نبود. تو کار خودتو بکن، کاری به کارش نداشته باش.
مرد: باشه
خانوم چشم.
زن: منموقع
کار دوست دارم یه چیزی بخوونم. تو بلد نیستی بخوونی؟...
مرد: من؟
خب...
زن: بهت نمییاد
خجالتی باشی.
در همان حال
که وسایل را جابجا میکنند باربر با کمرویی میخواند.
مرد: رفتم در
میخانه، حبیبم، خوردم دو سه پیمانه
من مست و تو
دیوانه عزیزم ما را که برد خانه ...
زن دوباره
مرد را پای تختخواب میکشاند.
زن: اینو که
برداشتی زیاد خوشم نیومد. بذار سرجاش.
دو سر تخت
را میگیرند و به همان وضع سابق سرجای قبلی میگذارندش. چیزی با صدای بلند به
در اتاق میخورد. باربر از خواندن میافتد.
مرد: چی بود؟
زن: دیدی یه
گربه خونهگی که پیر شده و دندوناش ریخته، از حرص اینکه نمیتونه گوشت بخوره، به
در و دیوار پنجول میکشه؟... خب دیگه. بسه. تموم شد. من راضیام.
کیف پولش را
میآورد.
مرد: زحمتی
نداشت. آسون بود. یعنی میگم... زود تموم شد.
زن:شما مردا
زود کارتونو تموم میکنین.
مرد: خب شمام
کمک...
زن: آره
تقصیر منم بود
مرد: ها؟
زن: (چند تا
اسکناس سمتش میگیرد.) این چقدره؟
مرد: (میشمارد)
پنج تومن.
زن: کم نیست؟
مرد: زیاده.
اتفاقاً چون ... (یکی را برمیگرداند.)
زن: نمیخوامش.
پولش مهم نیست.
مرد: لازم
نبود واسه این جزئی کار...
زن: خب دیگه
... راستی خسته شدی. چای میخوری؟
مرد: زحمت میشه...
البته فضولی نباشه، اگه خودتون کسیرو داشتین کمک کنه ...
زن: شوهرم
بود (بلندتر) ولی نمیتونست.
مرد: خب بله
این کارا...
زن: فلج شده.
از کمر به پایین. (برایش چای میآورد.) توی... چه
فرقی میکنه! پنجسال بیشتره...
مرد: تصادف؟...
یا توی جنگ ... خب ببخشین، خودتون سلامت باشین. ولی سخته. خودمم بعید نیست تو این کاری که دارم
بلایی سرم بیاد. اونوقت زنم باید راه بیفته بره خونه پولدارا رختشویی. البته
اسمش اینه. مثلاً یه هفته پیش بود واسه یکیشون اسبابکشی میکردیم. یه زنهرو از
صبحش آورده بودن تمیزکاری کنه. از رودلسوزی رفتم بهش گفتم آبجی کمک نمیخوای؟...
خیال بد کرد روشو گرفت گفت من شوهر دارم. جسارت نباشه!
زن: چایتو
خوردی؟ (بلند میشود)
مرد: یعنی میگم
اتفاقه. حالا شما بازم شکر، لابد مواجبتون برقراره که کارگرم مییارین...
زن:دوست داری
بمونی؟ بازم بمونی؟
زن در بیرون
را باز میکند و منتظر مرد باربر میماند. مرد با شتاب چای را تمام میکند. در
همان حال...
مرد: بله،
بله، حواسم هست. مردم دوست ندارن کسیرو که مییارن تو زندگیشون سرک بکشه دخالت
کنه.
زن: کارتوکردی
دیگه میخوای بری؟
مرد: خیالتون
راحت باشه. بازم کاری بود بفرستین دنبالم.
زن: ای
ناقلا!
مرد: ها؟!
زن: بهت خبر
میدم. بازم خبرت میکنم بیای.
مرد: به همین
پسره که میایسته زیر ساختمون بگین خوبه. خدمت میرسم. (دم در میماند.)
زن: حتماً،
حتماً. خبرت میکنم.
شوهرش از
داخل اتاق حرف میزند.
شوهر: چی
کارت کرد؟ چی کارت کرد؟
مرد باربر جا
میخورد. زن راهش میاندازد و در همان حال که در را پشت سرش میبندد...
زن: حسودیش
شده، بهش برخورده، چون خودش نمیتونه...
برای لحظهای
چشمانش را میبندد و نفسعمیق میکشد. بازجلوی آینه کمدچه میایستد. گیسوان بلند
اما نه چندان سیاهش را برس میزند و ترانه میخواند.
زن: باز شب
اومد شب اومد شب
باز تب اومد
تب اومد تب..
به طرف اتاق
میرود. قفل کشویی را باز می کند، دستگیره را پایین میکشد و در را نیمه باز رها
میکند. برمیگردد پای کمدچه. در قژی صدا میکندو کاملاً باز میشود. شوهرش کمی
مسنتر از او با شکم شل و آویخته حالت تبدار و سرد روی صندلی چرخدار پیش میآید
و با چشمهای گشاد شده اتاق را برانداز میکند. وسط اتاق میماند و بو میکشد.
شوهر: خاک بر
سرت کنن خاک بر سرت کنن ...
ناامیدانه زن
را میزند. او خودشرا پس میکشد. مرد به
تختخواب نگاه میکند. نزدیک میشود و به آن خیره میماند.
زن: حالا
دیدی.
مرد کاملاً روی
تخت نیمخیز شده. با دست تشک را لمس میکند.
ناگهان به طرفش برمیگردد و جنونآسا و عصبی حرف میزند.
شوهر: رختخواب
دست نخورده... رختخواب دست نخورده... نتونستی کاری بکنی... کاری نکردی...
رختخواب دست نخورده رختخواب دست نخورده...
برس از دست
زن میافتد. شانههایش میلرزد، خم میشود و هقهق فروخوردهاش اوج میگیرد.