شنبه
Kontrol, Elham Pagard
کنترل
نوشته الهام  پاگرد

اشخاص بازی:
زندان‌بان
زندانی
مأمور کنترل کلید
بازرس
مأمور غذا
مأمور کنترل صدای چک‌چک آب
زندان‌بان سلول دیگر
مأمور نصب دوربین 1
مامور نصب دوربین 2
مامور کنترل ابزار کار

شرح صحنه
زندان‌بان که لباسی کثیف و بی­قواره به تن دارد روبه‌روی در فلزی و نرده­ای زندان، نگهبانی می­دهد و از چپ به راست و از راست به چپ حرکت می‌کند. در آن سوی میله­ها مرد زندانی پشت به صحنه چمپاتمه زده و درخود فرو رفته است. صدای چک‌چک آب می­آید و هوا به وضوح، سرد است؛ طوری­که هم نگهبان و هم مرد زندانی احساس سرما می­کنند. حجم خاکستری کوچکی از این سلول به سمت سلول دیگر می­رود، از روی ظرف فلزی کج ومعوجی که وسط سلول است عبور می‌کند. صدای لق لقِ ظرف بلند می­شود اما موشی به سرعت مخفی می­شود. از صدای ظرف، زندان‌بان به سمت سلول می­چرخد و مرد زندانی هم سرش را به آرامی، مختصری می­چرخاند.

زندان‌بان: اوهوی (به ظرف که تکان تکان می­خورد نگاه می­کند.) بدمصب، بدتیز و فرزه! (به زندانی نگاه می­کند که او هم سرش را چرخانده است) لاکردار امون نمی‌ده.

زندان‌بان به راه رفتن از چپ به راست و راست به چپ ادامه می­دهد. مدتی می­ایستد. دستش را روی بازویش می‌کشد.

زندان‌بان: سگ‌لرز می‌زنه آدم تو این گُه‌دونی.

روی زمین تف می­کند، دست‌هایش را به هم می‌مالد­، نصفه­ سیگاری از جیبش درمی­آورد و روشن می­کند... گوشه­ای از صحنه پشت به در زندان رو به صحنه می­نشیند و به سیگارش پک می­زند. زندانی از بوی سیگار، کمی نیم‌خیز می‌شود. زندان‌بان متوجه حرکت زندانی می­شود. زندان‌بان با بدذاتی مخصوص به خودش دود سیگار را به سمت زندانی فوت می­کند و ریز می­خندد.

صدایی از بیرون صحنه: مامور کنترل کلید!

زندان‌بان به سرعت سیگار را زیر پایش له می­کند و دود سیگار را با دست به اطراف پراکنده می­کند.

زندان‌بان: اِی بخشکه شانس! یه کونه سیگار هم هدر رفت.

مامورکنترل کلید فرمی در دست دارد. زندان‌بان از جا می‌پرد، یونیفورم بی‌قواره‌اش را صاف می­کند، دماغش را بالا می­کشد.

زندان‌بان: به به! جناب ِ...
مامور کنترل کلید (خشک و رسمی): تعداد؟
زندان‌بان (سعی می­کند خودش را جمع وجور کند): نه کم شده نه زیاد، همون دوتا... اینهاش... جهت خاطر حضرت عالی!
مامور کنترل: (درحال نگاه کردن) رنگ؟
زندان‌بان (با بی حوصلگی): دِ خب اینهاش! یه نیگا بندازی می‌بینی.
مامور کنترل: رنگ؟
زندان‌بان: یکی زرد بوده حالا سیاه شده. یکی سفید بوده حالا سیاه شده! زنگ می‌زنه تو این نم‌دونی!

مامور کنترل، فرم را امضاء می­کند و می رود.

زندان‌بان (زیر لب فحش می­دهد): مادر...! کل هیکل زپرتی‌شو روزی ده بار می­خرم و می‌فروشم... مرتیکه‌ی جوهرلق!

زندانی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. زندان‌بان کمی دور خودش می‌چرخد.

زندان‌بان: هیچ کوفتی‌ام پیدا نمی‌شه بریزم تو این وامونده! مُُردم از گشنگی. هوی... مامور غذا نمی­خواد بیاد؟! باتوام... معلوم نیست کدوم گوریه؟! حتماً یه گوشه داره شیکم خودشو می‌سازه ! اگه لاپورت ندادم، حرومزاده!
زندان‌بان (نگاهی به زندانی می­کند.): اوی... مردنی... تو گشنه‌ت نیست؟

زندانی درخود مچاله­تر می­‌شود، کمی می‌چرخد... دوباره به حالت اول برمی­گردد.

زندان‌بان: من نمی‌دونم تو رو واسه چی انداختن این تو! تو که با مُرده فرق نمی­کنی؟! لال‌مونی هم که داری... یا نکنه عُقت می­گیره با ما اختلاط کنی؟!... گُه خوردی صاف بتمرگ... راست، راست...

سقلمه‌هایی به زندانی می­زند، زندانی کُند حرکت می­کند و دوباره به حالت اولش برمی­گردد، مثل حلزونی که از صدفش لحظه‌ای بیرون می‌آید.

زندان‌بان: حالا شد! یه‌کم تکون بخوری بد نیست.
صدای بیرون زندان: مامور غذا!

پیرمرد لاغر و نحیفی دو ظرف حلبی کج‌ومعوج که بخار ازآن بلند می­شود، همراه با دو لیوان و دو تکه نان در دو سینی جداگانه می­آورد. توی یکی از سینی­ها چند حبه قند هم هست. این سینی مخصوص زندان‌بان است.

مامور غذا: برات خصوصی سرو کردم، بخور و فحش بده!
زندان‌بان: بده من پیرِسگ! کدوم گوری بودی تا حالا؟ مردیم از گشنگی!

زندان‌بان  غذا را می‌گیرد و با ولع می‌خورد. مامور غذا،  غذای زندانی را از لای میله‌ها به داخل سلولش هُل می‌دهد.

مامور غذا: بگیر! اینم مال تو. (درحال رفتن) جَلد بخورید می‌آم برا ظرفا!
زندان‌بان (درحال خوردن با ولع): لال‌مونی! ببند فَکِ‌تو پیرخرفت! چلغوز!

زندانی به سمت سینی غذا می­چرخد و او هم با ولع شروع به خوردن می­کند... وقتی می‌خواهد چای بخورد زندان‌بان یکی ازحبه قندهایش را در سینی زندانی می‌اندازد. زندانی نگاهی تشکرآمیز به او می­کند و قند را برمی‌دارد و با چای می­خورد.

زندان‌بان: هیچی به اندازه این آب زیپو حال نمی‌ده،  بدمصب انگار شربت بهشته! تا حالا چیزی خوشمزه­تر از این خورده بودی !؟

زندانی با سر حرف­های زندان‌بان را تایید می­کند. هر دو در حال خوردن چای هستند که صدای خارج سلول ندا می‌دهد.

صدای خارج سلول: بازرس!

زندانی سریع به حالت اول چمپاتمه برمی­گردد. زندان‌بان چای را داغ داغ می­خورد و دهانش می­سوزد.

زندان‌بان (عصبانی): سگ‌مصب! می­ذاره سرحال کردنِ ما می‌آد! مادر به خطای حرومی! آخرش خودم خرخره‌ش رو می‌جوم.

مرد شکم‌گنده­ای درحالی­که نسبت به سایرین لباس مرتب­تری پوشیده وارد می­شود. زندان‌بان به محض دیدن او می‌ایستد.

زندان‌بان: سلام قربان! صفا آوردین! همه‌چیز مطابق خواست جنابعالی، مرتب و منظم است.

مرد شکم‌گنده نگاهی به سینی غذا که زندان‌بان عقب کشیده می­کند.

بازرس (با صدایی زنانه): این غذا اضافه اومده؟ میزان غذا بیش از آن‌چه شما و این مرد (اشاره به زندانی) نیاز دارید می­باشد. (کلمات را طوری ادا می­کند، انگار کسی بخواهد آن‌ها را بنویسد.)  پس قید می­کنم میزان غذا به اندازه موردنیاز!
زندان‌بان: قربان... هرچی شما دستور بفرمایید... تابع اوامر هستیم... مرحمت می­کنید...

بازرس نگاهی به زندانی می‌کند. زندانی مثل همیشه ته سلولش جمع شده و درخود فرو رفته است.

بازرس: (قید می‌کند) زندانی در سلول امن و راحت و حفاظت‌شده و تحت کنترل است مشکلی مشاهده نشد.
زندان‌بان: بزرگوارید قربان! سایه سرید قربان! اجازه بدید تا دست‌تونو ببوسم.
بازرس: چی‌کار می­کنید آقا؟ (دستش را پس می کشد.) لحاظ شد آقا! لحاظ می‌شه.

بازرس بیرون می رود. به محض رفتن،  زندان‌بان روی زمین تُف می­کند.

زندان‌بان: حروم‌زاده! آخرش زهرشو ریخت! صد بار به این پیرسگ خرفت گفتم این آب زیپوی زهرماری رو زودتر بیار قالو بکن.

دوباره روی زمین تف می‌کند. ته سیگار له شده روی زمین را برمی­دارد، با لب دوباره می­چسباند. نگاهی به زندانی می­کند تا ته غذایش را خورده است زندان‌بان به سیگار پک می‌زند. مامور غذا نیم‌خیز می­شود که او را بزند، مامور غذا در می‌رود.

مامور غذا: چی‌کار می­کنی مرتیکه! (خودش را پس می­کشد) نم زده به کله‌ت انگار!
زندان‌بان: مگه گیرم بیفتی پیری... اینقد لف لِف کردی تا این مرتیکه پیداش شد و زهرمارمون کرد.

مامور با بی‌خیالی به برداشتن ظرف‌ها مشغول می‌شود.

مامور غذا: کف دستم رو بو کردم کی میان  و کی میرن!؟ هان!؟ تا بیام از اول بند1و    3و 4 (اعداد را می‌کشد) شروع کنم به ته 5 که می‌رسم سرو کله‌شون پیدا می‌شه.
زندان‌بان: دِ بدمصب این‌بار از 5 شروع کن. کله پوکتو به کاربنداز!
مامور (با همان بی‌خیالی): نچ! بفهمند گیر می‌دن! اون‌وقت بیا و درستش کن.
زندان‌بان: (با دهن‌کجی): بفهمند گیر می‌دن!؟ دیوزتر و آب‌زیرکاه‌تر از تو خودتی! من توی نساس بی­خاصیت رو نشناسم کی بشناسه؟ هری! یالا... کاسه کوزه‌ت رو جمع کن بزن به‌چاک!

مامور ظرف‌ها را برمی‌دارد و با آرامش خارج می­شود. زندان‌بان باز هم تف می­کند.

زندان‌بان (روبه زندانی): توهم یه قده جنم ازخودت نشون بدی بد نیست!

زندانی پهلو به پهلو می­شود.

صدای بیرون زندان: مامور کنترل چک چک آب... ببخشید ... مامور کنترل توالی صدای چک چک آب!

مردی لاغراندام در حالی که کورنومتری در دست دارد وارد می­شود، حرکاتش ماشینی و عجولانه به نظر می­رسد، دستش را به علامت سکوت بالا می‌برد، کورنومتر را می­زند، صدای چک چک آب شنیده می­شود، زمان می­گیرد، روی برگه‌ای یادداشت می­کند و بیرون می رود. در تمام مدت زندان‌بان به او حتی نگاه هم نمی­کند. زندانی هم پشت به صحنه نشسته است. بعد از رفتن او زندان‌بان ادای او را درمی­اورد و شروع به خندیدن می­کند. خنده هایش بیشتر عصبی است.

زندان‌بان: مرتیکه بی‌عقل تعطیل! خدا واسه اینا ساخته... هوی... یه نیگا کن...

زندانی کمی برمی­گردد. زندانیان دوباره ادای او را درمی­آورد و هرهر می­خندد. زندانی هم لبخند می زند و حرکت او را تکرار می­کند و هر دو می‌خندند. زندان‌بان به خودش می‌آید.

زندان‌بان (با جدیتی تصنعی): خب! خیله خب! بسه دیگه! پررو نشو! صدای خنده گزارش بشه دهن‌مون سرویسه!

دوباره روی زمین می‌نشیند. لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرامی­‌گیرد. زندان‌بان سلول کنار مردی چاق و قدکوتاه است اما سایر خصوصیاتش و شکل بی‌قوارگی لبانش شبیه به زندان‌بان است.

زندان‌بان (به محض دیدن او) : چطوری کلمن! این خیک تو هم روز به روز گنده تر می‌شه ها! چی می‌بندی توش دیوز (به شکم زندان‌بان سلول کتاری دست می زند.)
زندان‌بان 2:  خفه‌شو، قیافه‌ت شده عینهو لاشخور!
زندان‌بان: چی شده باز سروکله‌ت این‌ور پیدا شده ؟ لاپورتتو می­دم ترک پست کردی!
زندان‌بان 2: په! یه­دیقه زبون به دهن بگیر. (آهسته به حالت درگوشی، زندانی گوش تیز می­کند.) توسلول دو، بند چهار خبرایی بوده!
زندان‌بان : هان !
زندان‌بان 2: آره ! حالا دارن نعشو می‌ندازن بیرون.
زندان‌بان : گه سگ تو این شانس.  (روبه زندان) این نسناس مثه نمد چغره!
زندان‌بان 2: من که این آخریمه. این تموم بشه رفتم!

زندان‌بان بلندبلند می­خندد.

زندان‌بان : برو... برو خودتی. هر بار این آخریمه، این آخریمه ... چی دیدی منو؟ منو ببین ... بوی گند این‌جا نره تو شش‌هات مردی نادون...
زندان‌بان چاق (در حال رفتن): حالا می‌بینی لاشخور!
زندان‌بان: می‌بینم کلمن.

و دوباره می­خندد. آرام صدای خنده­اش فروکش می­کند. دوباره لحظه­ای زندان‌بان و زندانی در سکوت می­مانند. زندان‌بان نگاه عجیبی به زندانی می­کند. زندانی ترسیده و عقب عقب می‌رود.

زندان‌بان (با لحنی خوفناک) : بگو بینم ، جنُم مُردن داری؟!

زندانی ته سلول کِز می­کند.

زندان‌بان (با لحنی عصبی): داری؟!

زندانی می‌ترسد.

زندان‌بان مثل میمون­هایی که مدام دنبال چیزی روی زمین می­گردند می­چرخد و ته سیگار دیگری پیدا می­کند. با تف می­چسباند. سیگار را آتش می­زند و به سمت سلول زندانی می­رود. مثل کسی که می­خواهد دلبری کند یا دل کسی را به دست بیاورد. جلو می­خزد ته سیگار را روشن می­کند و به زندانی می­دهد. زندانی با سرعت ته سیگار را می‌گیرد و به آن پک می‌زند.

زندان‌بان: خوبه! حالا شدی یه پسر خوب! (به پُک زدن زندانی حریصانه نگاه می­کند.) باید جَنَم داشته باشی پسر!

زندانی پا پس می­کشد.

زندان‌بان: ابزار کار با من!
صدای بیرون سلول: مامور کنترل نبود ابزار کار

زندانی گوشه سلول جمع می­شود. زندان‌بان به حالت خبردار می‌ایستد. مردی که عینک آفتابی تیره­ای زده و لباسی مثل تعمیرکارها به تن دارد،گوشه گوشه سلول را چک می­کند.

مامور: چاقو؟ (خودش جواب می‌دهد) نه. (روی برگه‌ای که در دست دارد تیک می‌زند.) میخ؟... نه (تیک می‌زند) چکش؟... نه (تیک می‌زند) اره؟... نه (تیک می زند)
زندان‌بان : تمومه قربان؟ اوکی‌یته؟
مامور: نه، کلنگ؟
زندان‌بان: چی؟!
مامور (باخودش): نه! (تیک ‌می‌زند)

مامور نگاهی به زندان‌بان می‌اندازد.

مامور (ادای زندان‌بان را درمی‌آورد): اوکی‌یته!
زندان‌بان: ما همیشه رو سیفیتیم قربان.

مامور می‌رود. زندان‌بان تف می­کند.

زندان‌بان: این نره‌خر شیلنگ هم آدم شده برا من!

زندان‌بان به سمت سلول زندانی می‌رود.

زندان‌بان (با تحکم و تهدید): این کار برا من یک آنه! (لیوان حلبی کثیف آبی را سرمی­کشد) آها ... هان! مثه آب‌خوردن!  اما می‌باس خودت انجامش بدی. ملتفتی؟!

زندانی توی چشم­های زندان‌بان نگاه می­کند.

زندان‌بان: چه مرگته؟! چرا این‌جوری نیگام می­کنی؟!

زندان‌بان لحظه‌ای درخود فرو می‌رود.

زندان‌بان (با لحنی آرام‌تر): چه مرگته؟! لجن از سر تا پاتو گرفته! هیئت آدمی­زاد  نداری. می‌خوای آینه بدم ببینی؟

آینه‌ی شکسته و لک داری از زیر صندلی‌اش بیرون می­کشد. لبه­های آینه تیز است زندانی خودش را به میله­های سلول می­چسباند تا بتواند خودش را توی آینه ببیند دستش را دراز می­کند. تا آینه را اززندان‌بان بگیرد. زندان‌بان آینه را پس می­کشد.

زندان‌بان: هان! نشد! اینو می‌بینی(]آینه را در دستش می‌چرخاند و خودش را توی آینه نگاه می­کند.) مام هیئت آدم‌واری نداریم‌آ! خودمونیم... گندیدیم این‌جا! (دستی روی صورت کثیف و اصلاح‌نشده‌اش می­کشد.) ... ببین خودتو

آینه را از دور طرف زندانی می­گیرد. زندانی سعی می­کند خودش را توی آینه ببیند. زندان‌بان دوباره آینه را پس‌می‌کشد. با دست لبه­های تیز آینه را با احتیاط لمس می­کند. کمی به میله­های سلول نزدیک می شود و دم گوش زندانی حرف می‌زند.

زندان‌بان: حالا... این آینه همون ابزار کاریه که گفتم... ملتفتی ؟ خیلی هم سفت نیست. (نمایش رگ دست زدن با آینه را انجام می‌دهد) همین، خلاص! یک دقیقه!

زندانی دوباره خودش را گوشه سلول می­کشاند و پشت به زندان‌بان می­کند. زندان‌بان عصبانی می‌شود.

زندان‌بان (با حرص): من هر روز از این فرصت‌ها بهت نمی‌دم! اگه گرفتی که خوشا به سعادتت...اگه نه (با حالت تهدید) کاری می­کنم که هر روز آروزی مرگ کنی!
زندانی رعشه‌ای می­گیرد و بعد از چند لحظه آرام می‌شود. زندان‌بان مثل حیوانی وحشی به خودش می­پیچد به میله‌های سلول آویزان می­شود.

صدای خارج زندان: مامور نصب دوربین!

مردی لاغراندام همراه با شاگردش که مرد جوان سیاه‌چرده‌ای است وارد می­شوند. مرد جوانی صندلی را وسط سالن می­گذارد. مرد لاغراندام بالای صندلی می­رود و شروع به نصب دوربین می­کند. زندان‌بان با تعجب به آن دو نگاه می­کند. او آینه را پشت سرش پنهان کرده است.

زندان‌بان : آقایون ... عذر می­خوام... این ماسماسک چیه ؟ (سکوت، جوابی نمی‌شنود) اون‌وقت قراره فیلم مارو بگیره برفسه برا کی؟!

مرد بلند قد لحظه‌ای دست از کار می­کشد به زندان‌بان نگاهی می­کند.

زندان‌بان: (با ترس) آقا مزاحم کارتون نباشم؟

مرد بلندقد به کارش ادامه می‌دهد. زندان‌بان در حالیکه سرش را بالا گرفته است با دقت به کار او نگاه می­کند. بعد ازچند لحظه دوربین شروع به چرخیدن می­کند.

زندان‌بان: آقا تکون تکون می‌خوره!

مرد بلندقد از روی صندلی پایین می­آید.

پسر سیاه چرده: از فردا شروع به ثبت می­کند!

مرد بلندقد و پسرسیاه چرده وسایلشان را جمع می­کنند و بیرون می‌روند. زندان‌بان همچنان مبهوت به دوربین چرخان نگاه می­کند. دوربین حرکتی می­کند انگار مستقیم به زندان‌بان نگاه می­کند. زندان‌بان عقب عقب می­رود. و به صندلی برخورد می‌کند. صندلی تکان می­خورد و صدا می­دهد. زندان‌بان می­ترسد. حالا زندانی هم به دوربین زل زده است. ناگهان زندان‌بان متوجه چیزی می­شود. انگار تازه حضور دوربین – یک ناظر تمام‌وقت- را درک کرده است. به سمت سلول زندانی حمله می­کند.

زندان‌بان: شنیدی که چی گفت، گفت تا فردا وقت داریم. از فردا این مثه فرفره می­چرخه و فیلم مونو می‌ده بالاتری یا! دیگه هیچ خاکی تو سرمون نمی‌تونیم بکنیم.

نگاه زندانی روی دوربین خیره می‌ماند.

زندان‌بان آینه را به سمت زندانی می­گیرد. زندانی به سرعت ته سلولش می­رود و خودش را جمع می­کند. زندان‌بان با حالتی عصبی تا جایی‌که می­تواند دستش را می­کشد.

زندان‌بان: بیا! بیا بگیرش، می‌دونم داری له له می­زنی، بگیر. این ماسماسک هنوز کار نمی­کنه! ای بابا... دِ لا مصب بگیر...

و آینه را به سمت زندانی پرت می­کند. آینه به دیوار می‌خورد و می‌شکند. زندان‌بان هول می‌شود.

زندان‌بان: یالا ... یالا جمع کن... حالا سر و کله‌شون پیدا می­شه... پدرهر دو مونو در می‌آرن.

زندانی با عجله تکه‌های آینه را جمع می­کند و از سلول بیرون می‌ریزد. زندان‌بان جلو می‌پرد و تکه‌ها را برمی‌دارد.

زندان‌بان : چی‌کار می­کنی حرومی؟! شیطونه می­گه با یه تیکه از همینا خرخره­ات رو ببرم...

و سریعاً خرده‌های آینه را پشت صندلی‌اش پنهان می­کند و بعد نفس راحتی می­کشد. لحظه‌ای هر دو سکوت می­کنند.  زندان‌بان و زندانی هر دو به دوربین خیره می­شوند.
زندان‌بان (در حالی‌که نفس نفس می‌زند): هنوز وقت داریم. تا فردا ... این ماسماسک هنوز بی‌خاصیته!

صدای مبهمی از  بیرون سلول شنیده می‌شود.

صدای خارج سلول: مامور کنترل نصب صحیح دوربین ...






0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!