یکشنبه
Rafik Schami

دو داستان کوتاه از رفیق شامی
«ممد» و «دردسرهای آقای مولر»
ترجمه‌ی معصومه ضیائی


دردسرهای آقای مولر

رفیق شامی
ترجمه: معصومه ضیائی

واقعن فکر می‌کنین، که من با این سیاسوخته‌ها، شترچرونا و اسپاگتی‌خورا حال و روز خوبی دارم؟
مثلن این پسره‌ی اسپاگتی‌خور، که هر سال منو دیوونه می‌کنه، با پیرهن باز و کاپشن چرمی چرکش، رقصان می‌‌آد تو، انگار اداره دیسکوتکه. این فکر دست از سرم ورنمیداره، که این ایتالیایی‌ها از لحظه‌ی تولد برای قانون احترامی قائل نیستن. عزیز جان، می‌دونی چی بهم می‌گه؟ پسره‌ی پررو می‌گه، اگه به جای من بود، کار و خیلی ساده می‌کرد، و منِ احمق باز می‌پرسم: "چطور؟"
اون‌وقت این پسره می‌گه، به هر کس یه مُهر می‌داد، با خودش ببره خونه. "واسه چی همیشه این‌جا اومد؟ یه مُهر توی خونه بهتر." فکرشو بکن اگه این طور می‌شد، چه وضعی پیش می‌اومد! حالا دو ساله که این اسپاگتی‌خور به جای "ملیت" دیگه نمی‌نویسه "ایتالیایی" بلکه می‌نویسه "کارگر مهمان". هربار بهش توضیح می‌دم و اون جواب می‌ده: "من ندانست، من قبلن ایتالیایی، اما حالا نه ایتالیایی، نه آلمانی، من کارگر مهمان"، و بدیش اینه که همون‌ وقت می‌خنده، و همین منو کلافه می‌کنه. به جای جواب دادن به سئوالای من، مدام داستان‌هایی از استادکار بدجنسش تعریف می‌کنه. هر سال همین بساطه.
"من خیلی کار، اما استادکار می‌گه، خوب نیست، چرا؟" بهش می‌گم، باید کار کنه، به دستگاه نگاه کنه و نه به استادکار. و اون می‌گه:"من همیشه  استادکار را دیدن، حتا توی خواب!"
آره، آره، اونوقت من باید حال خوشی داشته باشم!
" آخ، شب به خیر، آقای ال تاختال ..."
نگاش کن! این زنا رو هی از کجا گیرمی‌آره؟ یه حرومزاده‌ایه! مُخمِد اخمِد ال اختال، عزیز جان، زبون آدم بند می‌آد، انگار سیخ تو گلوت باشه. واسه‌ چی اینقدر طولانی؟ مثلن من خیلی ساده اسمم هانس هربرته... هانس هربرت... خیلی ساده... و نه اَخمِد مَخمِد.
فکر می‌کنین حتا یکی از این سیاسوخته‌ها تا حالا اسم منو درست تلفظ کرده؟ بس که برادرا خنگ‌ تشریف دارن. سال پیش این شترچرون به من گقت که اسم من واسه‌ش طولانیه. می‌خواد بهم بگه هانسی. به عربی می‌شه "هانس من". پناه بر خدا. من که اون‌کاره نیستم!
اما حال این شترچرونو جا آوردم. می‌آد اینجا و پاسپورت بوگندوی مچاله‌ای رو جلوم می‌ذاره و من بازش می‌کنم. می‌دونی، توش چی نوشته؟
«متولد 1342.» فکرشو بکن، اول فکر ‌کردم، جعلیه یا می‌خواد منو دست بندازه. اما نه! ابدن! تقویم اسلامیه. به خودم می‌گم، هانس هربرت، فقط خونسرد باش، یه بیابون‌گرد نباید آرامش تو به هم بزنه. می‌پرسم: «خب به سال مسیحی چقدر می‌شه؟ می‌دونی چی می‌گه؟ فکر می‌کنه، 1940! فکر می‌کنه! ... بهش گفتم، لازم نیست فکر کنه، بلکه باید مدرک ارائه بده. یه معرکه‌ای بود. اما این هنوز اونقدرام بد نبود، آخه به جای شغل نوشت «نویسنده». اول فکر کردم، شوخیه.
گفتم، «نه دیگه، آقای آختمال. شما هنوز یه ذره آلمانی نمی‌دونین و ادعا می‌کنین نویسنده‌این؟»
می‌دونی چکار می‌کنه؟ کتابی رو از کیف بوگندوش درمی‌آوره.
«اینم کتاب من، داستان‌های زیبا، 11 مارک و 80، برای شما 8010,
بهش تذکر دادم که اینجا بازار نیست. ردش کردم پی کارش. اول باید یه کار درست و حسابی داشته باشه، بعد اجازه‌ی اقامت می‌گیره، در غیر این صورت هیچ ... نگاش کن، هیچ غمی نداره. اگه من ‌بودم، خودمو برای پیدا کردن یه کاری می‌کشتم، اما اون چکار می‌کنه؟ با زنا خوش می‌گذرونه! یه چیزی بهت بگم، این وضع حالمو می‌گیره! امروز چه روزیه! اول  یارو ترکه پیش‌از‌ظهرمو خراب می‌کنه، بعد این شترچرون شبمو.
ترکه امروز صبح حدود ساعت 10 می‌آد، با دو تا تخم‌جن‌ها و زنش، انگار اداره رفتن پیک‌نیکه. می‌شینن، خودشونو ولو می‌کنن پیش من، و یکی از این فین فینی‌ها بعد از چند دقیقه دو برگ از درخت پلاستیکی‌ام رو می‌کنه و برام می‌آره.
می‌گه: «خلاب».
اون یکی تخم‌جن خیز ورمی‌داره که خودکار وُ ورداره. من زودتر خودکار وُ ورمی‌دارم. همون وقت ترکه می‌گه: «از بچه نگیر. یاسین مودب. بچه فقط بازی.»
می‌گم، «بله، تمنا می‌کنم، اما نه اینجا توی اداره.»
سیاسوخته داد می‌زنه، «نه، باید». از من می‌پرسه، «تو بچه داشت؟» و بوی سیر نفسش رو توی صورتم پخش می‌کنه.
جواب می‌دم، «بله، دو تا»، و پیش از اینکه دوباره نگاهی به پرونده‌اش بندازم، باز نفسش رو توی صورتم می‌دمه.
«چند سال؟» می‌خواد بدونه.
جواب نمی‌دم، چون از حد می‌گذره. می‌ره پیش زنش و  دوتا جعبه رنگارنگ می‌آره.
«اینا برای بچه، ترکی، مزه‌ی عالی داره.»  دوباره نفسش رو به من می‌دمه. حالا دیگه احساس می‌کنم، که یه چیزی از مدارکش ایراد داره، اما وقت تنگه. سر تکون می‌دم.
«اینجا نه استانبول! اینجا آلمان! رشوه نه! می‌فهمین؟»
ترکه رنگش می‌پره، و من توی کاغذا دنبال دلیل رشوه دادن می‌گردم، اما چیزی پیدا نمی‌کنم.
بنابراین، باید واسه‌اش مهر می‌زدم. تازه بعدازظهر وقت داشتم و پوشه رو از نظر گذروندم و فهمیدم چرا این حقه‌باز می‌خواست به من رشوه بده. دو هفته در اعلام تغییر محل زندگیش تاخیر داشت. درجا برای سال آینده یادداشتش کردم!
عزیز جان، تو وضعت خوبه، اما من از زمانی که توی این پستم، دیگه حالم خوش نیست. حتا زنمم زبون منو دیگه نمی‌فهمه. می‌گه، باهاش آلمانی شکسته بسته حرف می‌زنم، مخصوصن وقتی عصبانی ام، اینم نصیب من از این کار!
آقای مولر در این شب بارها و بارها با میخانه‌چی، که پشت پیشخوان میخانه‌ی کوچک ایستاده بود، حرف زد. اما مرد میخانه‌چی گوش نمی‌کرد، گاهی می‌گفت «خب»، «بعله، بعله»، یا «عجب!» او خیلی مشغول بود، نگاهش روی لیوان‌ها می‌گشت، مدام آن‌ها را پر می‌کرد و لیوان‌های تازه را روی پیشخوان می‌گذاشت، روی زیرلیوانی آبجو علامت می‌زد. وقتی هم آقای مولر لیوانش را خالی می‌کرد، بعدی را برایش می‌ریخت، روی زیرلیوانی خطی می‌کشید و در حالی که فکرش جای دیگری بود می‌گفت: «به سلامتی!»

  

Rafik Schami, Der Kummer des Beamten Müller, aus: Die Sehnsucht fährt schwarz, Geschichten aus der Fremde, 11. Auflage Juni 2006, Deutscher Taschenbuch Verlag GmbH & Co. KG, München



ممد
رفیق شامی 
ترجمه: معصومه ضیائی

همه چیز آماده بود: آبجوی سرد، سینی‌های کالباس و پنیر با چوب‌شور و حلقه‌های پیاز که خیلی قشنگ تزیین شده بودند. پروژکتور اسلاید در اتاقنشیمن از ساعت‌ها پیش نصب شده بود، عکسهای تعطیلات به ترتیب مکان سفر مرتب شده بودند؛ قرار بود شب لذت‌بخشی باشد. با اینکه هانس جریان نمایش اسلاید را بارها تمرین کرده بود، خیلی نامطمئن بود. یک ربع از هشت گذشته وقتش بود؛ اولین مهمان‌ها آمدند. ساعت نه هانس دیگر طاقت نیاورد و سعی کرد با زرنگی، توجه مهمان‌ها را به اسلایدهای تعطیلاتش جلب کند- و آنطور که معمول است، توانست همان وقت هم شروع کند.
اولین عکس همه‌ی خانواده را در فرودگاه فرانکفورت نشان می‌داد. دومی، «برفراز ابرها»  سروته گذاشته شده بود؛ هانس فوری عذرخواهی کرد. سومی «ورود به فرودگاه استانبول»، دخترشان رامونا و پسرشان ینس در قطع بزرگ.
خانم میزبان توضیح داد، که اتفاقن رامونا امروز مهمان یک آرشیتکت است و معذرت خواسته.
ترتیب بعدی عکس‌ها مثل نمایش هر تعطیلاتی بود. نور زیاد، صحنه‌های ظاهرن خنده‌دار، که همراه با توضیحات زیاد حوصله‌ی مهمان‌ها را سر بردند.
هیجان‌انگیزتر از همه، تعریف‌های فراوان درباره‌ی «مردم ساده‌ی مهمان‌نواز» در ترکیه بود، که همه‌جا با آن‌ها برخورد کرده بودند. خانواده‌ی مولر هم که زمانی به ترکیه رفته بودند، بارها آن را تایید کردند. شب خوبی بود.
رامونا گفت، «شب به خیر»، «ببخشید، که ما این قدر دیر می‌آییم، اما من باید منتظر ممد می‌شدم. رییسش باز مرتب کردن تمام انبار را برای او گذاشته بود.»
ممد شرمنده شانه‌ها را بالا کشید، خندید و گفت: «من به رییس گفت، امروز عکس‌هایی از ترکیه دید، او نخواست، گفت، کار زیاد، عکس مهم نیست.»
در اتاق نیمه تاریک هیچکس نمی‌توانست ببیند، که چطور رنگ چهره‌ی هانس و زنش عوض شد و آن‌ها نفس‌هایشان را حبس کردند. سکوت تلخی حاکم شده بود.
مادر گفت:
-«رامونا، مگه تو نمی‌خواستی بری پیش آقای اشنایدر؟؟؟»
-«من؟ پیش آقای اشنایدر؟- آخ آره، درسته. اما جشن عقب افتاده. مگه بهتون نگفته بودم؟؟؟»
حالا مهمان‌ها سعی می‌کردند موضوع را رفع‌ورجوع کنند.
«اما چه خوب که تو هم اومدی، بگیر بشین، رامونا.»
ممد فوری حس کرد، که او را نادیده می‌گیرند، اما با این حال نشست.
هانس سعی کرد به خودش مسلط باشد و به آشپزخانه رفت. ناگهان آقای مولر یادش افتاد، که بچه‌ها در خانه نیستند، و سگ بیچاره حتمن باید بیرون برود؛ مهمان‌های دیگر هم ناگهان سگ بیچاره‌ای یا مادربزرگ بیماری پیدا کردند.
رامونا حدس می‌زد، حالا چه پیش می‌آید، دست ممد حیران را گرفت، او را به سوی در کشید و گفت:
-«لطفن، لطفن حالا هر چه زودتر برو، فردا همه چیزو  بهت توضیح می‌دم.»
-«چی شد؟ چرا فردا، امروز نه؟»
در آشپزخانه صدای پدر مرتب بالا می‌رفت، رامونا مایوسانه چرخید و خیلی آهسته گفت:
-«لطفن حالا برو، لطفن برو!»
حالا می‌شد سروته این پیشامد زندگی روزمره‌ی کسالت‌بارمان را با پایانی غم‌انگیز به هم آورد. آن‌وقت این داستان رقت‌انگیز این طور تمام می‌شد:
ممد گیج به در زل می‌زد. با این‌که بیرون گرم بود، سرمای سوزانی بر تنش می‌نشست، تمام بدنش می‌لرزید. ناگهان آناتولی به نظرش آمد. در ده او آدم‌ها هرگز مهمانی‌ را از خانه بیرون نینداخته بودند.
و حالا روایت خودم را برای خواننده تعریف می‌کنم:
ممد بیرون می‌رود، توی صندوق پستی درِ خانه‌ی هانس می‌شاشد، سبک شده نفس می‌کشد و تصمیم می‌گیرد در زندگی‌اش هرگز با زنی، که به خاطرش خجالت می‌کشد و می‌خواهد با او در اولین شب آشنایی اسلاید تماشا کند، دوست نشود.


 Rafik Schami, Mehmet, aus: Die Sehnsucht fährt schwarz, Geschichten aus der Fremde, 11. Auflage Juni 2006, Deutscher  Taschenbuch Verlag GmbH & Co. KG, München






1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
خاک تو سرت با این ترجمه ات . گوگل ترانسلت بهتر ترجمه می کنه

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!