جمعه
Mohsen Mardani

در آغوش کشیدن حقیقت
نگاهی به فیلم "چشم اندازی در مه" اثر آنجلوپولوس
نوشته ی محسن مردانی


    " در آغاز بی نظمی کامل بود ، و بعد نور به وجود آمد و نور از تاریکی جدا شد و زمین از دریا و بعد رودخانه ها ، دریاچه ها و کوه ها شکل گرفتند ، گل ها و در خت ها ، پرنده ها و حیوانات ... "
        تصویر از سیاهی کم کم جایش را به شب تاریک خیس خورده ای می دهد که از دل اش دو کودک به سمت دوربین می دوند ، بعد می ایستند ، چهره های ترسیده و سردرگم که به رو به رو  خیره شده است ، دختر از پسر بچه می پرسد : " ترسیدی . " و او سریعاً جواب می دهد : " نه ، نترسیدم . " آنگاه به یگدیگر نگاه می کنند و در حالی که دستشان در دست هم هست ، دوباره شروع به حرکت می کنند و دوربین نیز دنبال آن ها سرش را می چرخاند و آن سو ایستگاه قطاری را می بینیم که از بلندگویش حرکت قطاری به سمت آلمان را اعلام می کند . و آن ها نیز شروع به دویدن می کنند . هشتیم فیلم بلند تئو آنجلوپولوس با عنوان چشم انداری در مه آغازی این چنین دارد . آغازی مؤجز که آغاز سفری نیز هست ، سفر دو کودک که انگاری شب های متوالی قصد این کار را دارند ولی هربار مانند داستان خلقتی که وولا برای الکساندرو  می گوید از آن باز می مانند و موفق نمی شوند .    
    نوشتن در خصوص هر فیلم پولوس نوشتن در مورد سینمای اوست سینمایی که می توان او را با توجه به ویژگی های تکرار شونده اش تشخیص داد و با دیدن چند صحنه از فیلم بدون آگاهی از سازنده اش ، مشخصه ها و مؤلفه های خاص این مرد یونانی را درونش یافت . از او میتوان با عنوان مؤلف مؤلفان نام برد ، امری که در سیزده اثر او فورن قابل تشخیص است ، که البته این مزیت  نشان دهنده سبکی است که می توان او را نماد آن دانست . سبکی که موسوم به سینمای آرام است ، و از دیگر کسان این طریق می توان به میکلوش یانجو ، شانتال آکرمن ، آندری تارکوفسکی ، هو  شیایوشین ، بلا تار نام برد .
    سفر شاید برای فیلم عنوان بدی نباشد ، واژه ای که محور اصلی داستان را شکل می دهد و رفتن و حرکت کردن آدم هایی که مدام در حال راهی شدن و هجرت هستند و داستان هایی که به موجب آن شکل می گیرد . سفر دو کودک که همچون افسانه های یونانی هست ، سفری ادیسه وار که بیشتر لمس کردن و دیدن است ، تجربه کردن اولین بار ، پا گذاشتن به ورای مرزهای کودکی خود و رسیدن به بلوغ ، تنها مرزهای زمینی نیست که می گذرانند ، مرز سن وسال خود را در می نوردند ، مرز احساسات و بزرگ سالی راتجربه می کنند . سفری که آغازی است برای دیدن هرآنچه که در زندگی وجود دارد ، عشق و مرگ ، حقیقت و پوچی ، زیبایی و زشتی ، زایش و ویرانی ، ...  . در واقع وولا و الکساندرو با دل سپردن به این کار و رها کردن ترس بُعد دیگری به سفرشان می دهند ، بُعد درونی ، بُعدی که بیشتر بازگشت است تا رفتن ، بازگشت به خود ، بازگشتی که تحول و تکاملی را در آن ها به وجود می آورد . ولی  غم سرنوشت غریب وجود دارد ، غم غربت ،غم جهان امروز و غم زندگی که آن را نداشته اند .
    الکساندرو با وداع از مردی که خود را مرغ دریایی می داند و از اینکه بالهایش در باران خیس شود می ترسد ( در نمایی زیبا او را پشت توری فلزی در حالی که درجا بال می زند می بینیم ) همرا با وولا سوار قطاری به سمت آلمان می شوند و از اینکه بالاخره موفق به این کار شدند سرخوشانه یکدیگر را در آغوش می کشند . در همین زمان اولین نریشن در فیلم که وولا طی نامه و یا خطابه ای که دارد دلیل سفرشان را بر ما مشخص می کند  . یکی از ویژگی و امتیازات خوب فیلم چشم اندزی در مه در همین نریشن می باشد ، نریشنی که مانند آن ها  نیست که از روی کاغذی با بیان خشک و تکه تکه بر روی تصویر ادا شود و لحن تک گویی و یک گفتار درونی را نداشته باشد و تنها جاری شدن صدای یکی از کاراکتر ها بر روی تصویر باشد بدون هیچ تمهیدی در موردش . اما در این مورد ضمن آنکه روایت داستان را پیش می برد  وبخش مهمی از اطلاعات معرفی خود کاراکتر را می دهد ، قدرت شاعرانگی خاصی ایجاد می کند که رویکردی زیبا می دهد . آنچه راهی شدن دو کودک را به این کار می کشاند ، این نبود تصویر پدری است که هیچگاه ندیده اند ، که شوق دیدن  و یافتن و آغوش کشیدن دارند ، لمس کردن رویاهای الکساندرو که او را می بینید و یا صدای پایی است که وولا می شنود ، قصدشان هم چیز بیشتری جزء این نمی باشد  ، وقتی در همین نرشن می گوید که نمی خواهیم باز اضافی باشیم و بعد از دیدنت باز می گردیم .
    فیلم با بیانی ساده و در عین حال سرشار از ظرافت ، ساده امّا عمیق ، اسطوره وار و تمثیلی به پیش می رود ، که تراژیک خلقت را بیان می کند . انسان های سردرگم و مستأصل که در پی چشم اندازی هستند  ، چشم اندازی که در پس این مه برایشان آنچه باشد که در خواب دیده اند  . نگاهی به جهان معاصر و انسانهایش که در حرکتی امیدوارانه حرکت می کنند ، سکوت و بغرنجی خاصی که زیبایی آرامی در حس دردشان هست .

    زمانی که به پلیس آن ها را پیش برادر مادرشان می برد ، او می گوید که نه پدری وجود دارد و نه آلمانی ، بلکه اتفاقی به دنیا امده اند ولی وولا واکنشی که در مقابل  آن دارد این است که می گویدکه تو دروغ می گویی و پدر ما در آلمان هست ، انگاری می خواهند حقیقت را آنگونه که خود دوست دارند تفسیر کند ، می خواهند مسیرش را ادامه دهد و در این راه هرچند می ترسد ولی حتی حرکت کردن در ناکجا آباد هم برای او رفتن بسوی چیزی است که می خواهد . در سکانس کلانتری وقتی خواهر و برادر در آنجا هستند و بیرون شروع به باریدن برف می کند ، همه ماموران و آدم ها ذوق زده از آن به بیرون می روند و مات و مبهوت چشم دوخته به بارش برف خشکشان می زند ، صحنه ای مبهوت کننده به همان اندازه که بیننده را مانند آدمیانی که با دیدن برف بی حرکت سرجایشان نگه می دارد . انگاری همه مغلوب برف باریدن می شوند ، مات و مبهوت ایستاده اند ، به نوعی سکوتی بر زمین پخش شده که آدمیان یخ زده اند .
    چشم اندازی در مه پُر است از این سکانس هایی که تنها از نبوغ یک کاگردان چون پولوس بر می آید . تصویر عروسی که به اجبار در جریان هست و تراکتوری که در همان زمان اسب در حال مرگی را روی برف ول می کند ، در واقع زندگی و مرگی هست که در کنار گریه ی الکساندرو به تصویر می کشد . یا صحنه ی تجاوز راننده کامیون به وولا که جمله کارل تئودور درایر را به یاد می اندازد  :  " سینما آشکار نمی کند ، پنهان می دارد . " او بی محبا ایده هایش را بیان نمی کند بلکه از طریق نمادها آن را می پروراند . ابزار سینمایی برای پولوس همان شکلی را پیدا می کند که می خواهد .
    گاهی اوقات هم باید به همان تصویر ، همان چیزی که دیده می شود اتکا کرد ، تصویر در آمدن دستی بزرگ از آب و حرکت اش بر فراز آسمان ، دستی که درست است از دیدنش شوکه می شویم ولی حال به این فکر نکرد که خوب یعنی چه ؟ این نماد چیست ؟ چطور و چگونه باید تفسیرش کرد ؟ و در کل از این سوال هایی که فکر مخاطب را از دیدن صرف کنار می کشد . گاهی همانی را باید ببینیم که هست و لذت برد ، لذتی که مسلماً با موسیقی اش دو چندان می شود ( کاری به این هم ندارم که نام سازها چیست ، فقط می خواهم بشنوم ) . البته همچین دیدگاهی در خصوص این سکانس و بقیه آنچنان نمی تواند مؤثر باشد و چند صباحی از اتمام فیلم نگذشته که سوال های بالا یقه ی ذهن مخاطب را می گیرند ، حتی برای کوچک ترین چیز . ولی عظمت تصویر به گونه ای هست که بدون درکی از آن میتوان لذت برد و درگیر امری دیگر نشد .
    شخصیت اروستس پسر جوانی که ملحق شدنش به دو کودک  و پیوند نزدیکی که پیدا می کند ، پرده ای تازه در فیلم شکل می دهد . او که در یک گروه تئاتر سیار کار می کند ، به قول خودش حلزونی است که سر می خورد و پایین می رود . گروه تئاتری که اروستس در آن کار می کند نشان دهنده یونانی است که همه چیزش دست خوش تغییر شده ولی آن ها همچنان لجوج اند و دور یونان سفر می کنند و فقط یک را نمایش اجرا می کنند ، بازیگران سالخورده و غمگینی که دیگر مانند همان پیرمرد ویولن زن کسی بهشان توجهی ندارد و دست آخر نیز با فروش لباس های نمایش مراسم تدفینی برای خود می گیرند .
    اروستس بیش از بچه ها سرگشته است ، سرگشتگی که تک افتاده و غربیب می نماید ، او حتی نمی داند به کجا می رود ، فروش موتور سیکلت اش را پرده آخر زندگی خود می داند و در چند فریم از فیلمی که هیچ چیزی دیده نمی شود به وولا و الکساندرو نشان تک درختی را در پس مه می دهد که خودش هم آن را نمی بیند . و همین طور عشقی که درون وولا شکل می گیرد ، دلباختگی پنهانی که او نسبت به اروستس تجربه می کند .
    آنجلوپولوس بعد از تریلوژی اش درباره ی تاریخ یونان ( روزهای 36 –  بازیگران سیار -  شکارچیان ) نگاهش را نسبت به سیاست و جامعه یونان در فیلم هایش تغییر داد ، و با نگاهی ثمثیلی آن را در لایه های زیرین قرار داد ، امری که در چشم اندازی در مه نیز وجود دارد . پلان – سکانس های فیلم تا جایی ادامه پیدا می کند که گویی در نقطه درخشان خود ایستاده . صحنه آرایی های خیره کننده که وسوسه چندبار دیدن فیلم را ایجاد می کند . دوربین ثابت است و یا در لانگ شات نرم و آرام حرکت می کند و در فضا مى چرخد  يا به دنبال شخصيت ها به حركت در مى آيد . تعداد کات ها همچون دیالوگ ها کم است . در فیلنامه ى چشم اندازى در مه تونینو گوئدا همکاری داشت ( كه البته همكارى او با پولوس مانند همكارى اش با آنتونيونى بود ) و موسیقی که النی کارایندرو ساخت ، کسى که در بیشتر کارهای پولوس همکاری داشته  و لحنی به وجود می اورند که دیدن فیلم را بدون شنیدن موسیقی اش نمی توان تصور کرد .

    خواهر و برادر همینطور در سفر اند و برای رفتم و رسیدن عجله دارند در حالی که به گذشت زمان اهمیتی نمی دهند مثل اینکه نه جایی بوده اند و نه جایی می روند ، در جست و جوى ناسازگون تصوير پدرى اسطوره اى اند .در انتهای فیلم در جایی که در تاریکی سنگینی سوار بر قایق از مرز می خواهند عبور کنند ، اولین دیالوگ فیلم دوباره تکرار می شود ، ولی این بار الکساندرو ست که می پرسد و همچنین داستان خلقت را برای وولا یی که ترسیده تعریف می کند . در پس مه صبحگاهی وقتی مه کم کم از میان می رود همان تک درختی را پدیدار می شود که اروستس از آن حرف زده بود ، درختی که شاید به مثابه ی درخت زندگی باشد ، که گذشته ، حال و آینده را بهم وصل می کند . همان موضوعی باشد که بعد از این سفر جان کاه بدان باید دست می یافت و همان حقیقتی که در آغوشش کشید .

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!