من موفق میشوم
مهدی عزیزوف
من موفق میشوم، تا پایان راه هیچ نمانده است. من هنوز
امیدوارم، فقط ترسم از آخرین وعدهی غذایم است.
ساعت 11 است، از کار افتاده، من با دست لمس میکنم؛ این
ساعت را نشان میدهد، شیشهاش شکسته. نزدیک گوشم میگذارم، صدای تیک، تیکاَش را
میشنوم، اما...
تنها چیزی است که دارم. لمساَش میکنم؛ صفحهاَش شبیه قلب
است، باید دخترانه بوده باشد و یا شاید هم... نمیدانم. ساعت در مُشتم است و هر از
گاهی آنرا بیرون میکشم، لمساَش میکنم، ساعت 11 است. نمیدانم 11 صبح بوده یا شب. دستم را به
دیوارهها میگیرم و راه میروم. راه میروم در این توبرهی غلیظ از سیاهی. نوری
دیدم. من هنوز امیدوارم. دیوارهها برآمده از جنس چیزی است که نمیدانم. میدانم
فقط برآمده است، پُر است از پستی و بلندی. گیر میکند پاهایم به چیزهایی که نمیدانم
چیست، خیس است تمام کف این توبرهی تاریک؛ یک نوع خیسی که چسبنده هم هست. مُشتم را
باز میکنم، ساعت 11 است، صبح شاید. دوباره
میروم. دست میکشم به دیوارهها و کورمال، کورمال میروم. شاید نمیدانم...، باید
من قَبلن جایی بوده باشم که ساعتی با خود دارم. نمیدانم شاید...، باید کسی من را
به درون این تاریکی اسیر کرده باشد، نه، شاید، نمیدانم...، باید طوری اینجا
افتاده باشم که ساعتم شکسته. شاید...
هیچ یادم نمیآید. هیچ. جز خاطراتی که مغشوش است، مربوط به
من نیست و هست.
میکشم دستم را به دیوارهها و آهسته آهسته پایین دیواره مینشینم،
روی یک چهارپایه مانند. میکشم دستم را به صورتم که ببینم شکل خاطراتم هستم که
هستم، شبیه چیزی یا چیزی شبیه آنهمه مرد و زن که در خاطراتم برمیگذرد.
خوب...، خوب...، این از دماغ پهن و با سوراخهای بزرگ. دوباره
دست دور سوراخهای دماغم میکشم، خیلی بزرگ است، به غاری بیانتها میماند. ایکاش
میشد در روشنایی میدیدمشان.
اینهم از چینهای پیشانی. چهقدر عمیقاَند و پر پیچ، مثلِ...
نه، شبیه دایرهاند. دایرهوار مثل وقتی درخت را قطع میکنند از کوچک شروع میشود
بعد بزرگ و بزرگتر میشود تا ناپدید شود؛ شاید سنم معلوم شود، دست میکشم به چروکها،
مثل درخت است، دایرهوار. نه؛ صاف
نیست مثل آدمهای خاطراتم. دست میکشم تا پیدا کنم کوچکترین مرکز دایره را، بالای
پیشانی خطی است که امتداد پیدا میکند و از بس بزرگ میشود در جایی در امتداد لالهی
گوشم قطع میشود، پایینتر میآیم، باز هم، باز هم، اینجاست، نوک دماغم یک دایرهی
کوچک است، دوباره دست میکشم، آنقدر ریز است که نمیشود گفت دایره، اما هست، از
دایرهی دوم کمی بالاتر ولی میفهمم که هست و همینطور، تا کل صورتم را ببلعد، همه
را.
ساعتم را لمس میکنم،
ساعت 11 است، شب شاید...
---مردی دوان دوان بچهای را از زیر خاک بیرون میکشد، هنوز
زنده است؛ زن میگوید: دوباره خاکش کن، در کف زایندهرود اینبار، شاید بعدها آب
بیاید رویش.
رویم را برمیگرداند به سمت تاریکیها تا دوباره خا طرات
نیاید—
نه نباید این من باشم، دستم را دوباره به صورتم میکشم؛ مو ندارم.
تمام سرم مثل کف دست است؛ نه آن مرد مو داشت، دماغش یک غار تووخالیِ عمیقمانندِ
سیاهچاله نبود، دایرهوار نبود. چینهای صورت و پیشانیش هم چه بلند است. مژههایم
مثل مژهی گاو چه پیچی خورده، باید 7سانتی باشد.
---باشد با طناب میکشماَش، مثل طنابِ هیچکاک؛" دیدهاید
که، و زن گفت: "و بعد در جعبهی
کتابهایت میگذاری و میزش میکنیم، میز غذاخوری." و خندید.
مرد گفت: جنایت هنر است اگر با دقت و بدونِ کم و کاست انجام
شود، چند سالش است؟
چند سالم است؟ نمیدانم. شاید مرا کشته باشند، با طناب؛ یعنی
من مُردهام. دستم را به گلویم میکشم. نه. نیست هیچچیزی که نشان دهد من با طناب
خفه شدهام یا باشم. دستم را روی سبیلهایم میکشم برای اطمینان خودم، آخر آن مرد
سبیل نداشت. چه بزرگ است این سبیلم، بزرگتر از، حتا نیچه.
---مردگفت: نیچه گفت حقیقت همیشه یک رویه است؟ آیا این
دروغی دو رویه نیست؟
زن گفت: کدام حقیقت؟ حقیقت چیست؟ تو میدانی؟ کی میداند؟ و
نگاه به ساعتش کرد که شکل قلب بود "قلبش را برایم بیاور، در یک جعبه کادو بگیر،
جعبه را...؛ ما موفق میشویم."
من موفق میشوم از این توبرهی پر از خلط از سیاهی بیرون
بیایم و از شر این خاطرات مغشوش. من هنوز امیدوارم؛ دستم را به دیوارهها میگذارم
تا بلند شوم. خیلی گرسنه هستم. کورمال، کورمال دستی به اطرافم میکشم. نه، هیچچیز
برای خوردن نیست. نمیدانم چهقدر وقت است که غذا نخورده ام اما خیلی گرسنه هستم. امروز
که به هوش آمدم گشنهگی هم آمد، گرسنهای که حاضر به هر کاری است تا سیر شود. میخواهم
کمی از دیوارهها را بکنم شاید بتوانم بخورمشان، نه نمیشود، کنده نمیشود. ساعتم
را حیفم میآید بخورم، حتا با این گرسنهگی. مشتم را باز میکنم لمسش میکنم، 11 است، شاید 11 شب نمیدانم شاید...
----شاید آب بیاید رویش و کف زاینده رود خشک چالهای میکند.
"شاید بعدها آب دوباره جاری شود و تو دوباره زنده نشوی، میشود."
میشود چهارپایه را خورد! و دوباره کورمال، کورمال میروم آنجا
که نشسته بودم. نه، نمیشود آنهم از جنس سنگ است به مانند دیوارهها کنده نمیشود.
---نمیشود خانم، "چی نمی شود؟" ببخشید خانم
دوباره زنده میشود، نمیمیرد، مثل بقیه نیست، دوباره زنده میشود. خودم تا کُشتماَش
سه روز کشیک دادم تا ببینم میشود بمیرد، نه مثل بقیه نیست، دوباره زنده میشود.
میشود آیا بر این گرسنهگی فائق آمد، نه دیگر نمیشود. دستم
را روی یکی از چشمهایم میکشم؛ چه بزرگ است! نه دیگر طاقت ندارم، دستم را مثل
قلاب میکنم، زیر چشمم میبرم و دست دیگر را زیر چشم چپم، قلاب را فشار میدهم و چشمم
کف دست راستم میافتد؛ یکجا میبلعم. هنوز گرسنهام، چشم که به کارم نمیآید در
این تاریکی. دوباره دست راستم را قلاب میکنم و فشار میدهم محکم، و اینبار چشم
راستم کف دست چپم میافتد؛ با ولع میبلعم، آروغی میزنم، کمی جایش میسوزد اما
قابل تحمل است. از جای چشمها مایعی میریزد روی صورت و پاهایم، و داغ میشود برای
مدتی پاهایم ازسردی اینجا.
-اینجا کسی نیست ،خانم.
"نه بیا تو؛ کشتیش ؟ کو قلبش؟ کادوش گرفتی؟"
-بله خانم، بفرمایید.
"چه خوش سلیقهای! آه، چه پاپیونی روش زدهای، چه قرمز
خوش رنگیه! من عاشق رنگ قرمزم، تو چی؟"
من دستم را به مایع روی پایم میکشم؛ ایکاش رنگش را میدیدم،
اما در این سیاهی مگر ممکن است. دستم را به صورتم میکشم، دو حفرهی خالی دستم را
پر میکند. انگشت اشاره را به داخل چشم چپم میبرم تا جایی که میشود، خیلی گود
است، ته ندارد. انگشتم را حلقهوار بیرون میکشم تا بقیهی مایع گرم دوباره بیرون
بیاید و من روی پاهایم بریزم که گرم شود.
نمیدانم چهطور شد از حال رفتم. ایکاش میشد دیگر بیدار نمیشدم
تا این خاطرات هم نیاید. همیشه این مرد و زنِ ثابت با تکه تکه کارهایی که میکنند
و نمیکنند ذهنم را اشغال کردهاند. بلند میشوم، دستم را به دیوارهها میگیرم و
میروم. پاهایم سردِ سرد است؛ روی صورتم چیزی دلمه بسته، دست که میکشم بافتشان
را روی پوستم حس میکنم.
----حس میکنم، خانم.
"چی را حس میکنی، مرد؟"
-که او مردنی نیست، حتا اگر قلبش را در بیاوری و کادو کنی. خودم
دیدم، با همین چشمها دیدم که زنده شد، به دهن سگی بود، میشود خانم دوباره کسی
زنده شود؟
دوباره گویی زنده شده باشم، امیدم را باز یافتم. دوباره دست
به دیواههای از جنس سخت میکشم و میروم. ایکاش میشد...
----ایکاش میشد خانم
"چی میشد؟"
که به دنیا نمیآمدیم
"خوب نمیآمدی"
خودم که نیامدم، خانم
"پس که آوردت؟ مگر انتخاب نکردی؟"
فکر نکنم، خانم
"آنوقت که هزاران کروموزون و اسپرم آزاد شدند، تو از آنهمه
انتخاب شونده، تنها کسی بودی که انتخاب کردی، تلاقی آنها را."
یادم نمیآید خانم... حتمن مجبور به انتخاب شدم.
یادم نمیآید هیچچیز را، شاید من انتخاب کردهام در این
توبرهی بی سر و ته همینطور بروم و بروم. صدای شُر شُر آب میآید از بالای سرم.
دستم را به دیوارهها میکشم، میخواهم از آنها بالا بروم، نه نمیشود. مشتم را
باز میکنم، دستم را به ساعت قلبیاَم میکشم؛ ساعت 11 است. صبح شاید، نمیدانم...
---نمیدانم میشود، خانم
"چرا که نه. تکه تکهاش کن و بخورش تا دیگر نباشد که
زنده شود. تا به حال گرسنهات نشده؟"
خیلی گرسنه هستم امروز. دیگر چه باید کرد. با اینکه میدانم
چیزی پیدا نمیکنم دوباره میروم چهار زانو مینشینم و همینطور دست روی زمین میکشم.
زیر دستم سنگها حالتهای نامفهومی را شکل دادهاند، نه، هیچ پیدا نمیشود برای
خوردن. دستم را محکم به دیوارهها میکوبم، صدای تَرَق همهجا میپیچد و دستم ول
میشود، مثل عروسکهای نخی که از بالا کسی هدایتشان میکند دست من هم برای خودش
اینطرف و آنطرف میرود؛ درد اما ندارم. شاید از شدت ضربه باشد. دستم را به دیواهها
میچسبانم و خودم کمی فاصله میگیرم و با پا روی دستم میگذارم تا کنده شود، نه
نمی شود. هر کاری میکنم نمیشود. این دست را کند اینبار روی زمین میگذارم و بالا
تنهام را به عقب میکشم؛ صدای پاپی میآید و چیزی از دستم شُرّه میکند و صدای شُر
شُرش روی کف دیوارهها به مانند صدای آبشار میماند و پخشِ پاهایم میشود. خیلی
گرسنه هستم. سریع دستم را برمیدارم و میخورم. اول انگشتانم را و بعد پوست و گوشت
روی بازوها را و استخوانها را میلیسم.
---استخوانهایش را هم لیسیدم خانم، هنوز یک تکه از گوشتش
زیر دندانم است؛ نگاه کن خانم!
"خلال دندان برایت بیاورم؟"
خانم چرا؟
"چرا چی؟"
چرا شما میخواهید بکشیدش؟
"دوستش دارم نمیخواهم زجر بکشد."
من هم شما را دوست دارم خانم چهکار باید کرد؟
چهکار باید کرد؟ باید همینطور رفت در این سیاهی و به جایی
نرسید، اما نه، من موفق میشوم. من هنوز امیدوارم. تعادل ندارم، با یک دست لنگ میخورد
بدنم سمت آن قسمت که دست ندارم. پاهایم به چیزی میخورد. سریع دولا میشوم تا برش
دارم. یک جعبهی کوچک است و یک روبان مانند رویش، اما خالی است. میخورماَش، یکجا.
اما هنوز گرسنه هستم. چندبار مدفوعم را خوردهام اما دیگر مدفوع هم ندارم. چیزی
نخوردهام چند روزی است که داشته باشم.
---خانم از مدفوعم قلبش بیرون افتاد.
"خوب برایم بیاورش، کادوش کن و بیاور"
-خانم او هنوز نمرده، قلبش را دیدم، میشود قلب را خفه کرد
با طناب. شاید قلبش باشد که او را زنده میکند. خانم چرا نمیمیرد؟
چرا من نمیمیرم؟ از دست این خاطرات کلافه شدم. چرا این توبرهی
تاریکی انتها ندارد؟ چرا آن نور را نمیبینم؟ نوری که قبلن دیدهام؟ نکند گمان
کرده باشم که نوری دیدهام.
----قلبش را دیدم خانم. خیلی کوچک بود، شکل ساعت شما.
"کُشتیش؟ کو قلبش؟ کادوش گرفتی؟"
بله خانم بفرمایید.
"چه خوش سلیقهای، آه! چه پاپیونی روش زدهای! چه قرمز
خوش رنگی! من عاشق رنگ قرمزم."
چه کارش کنم حالا خانم؟
"برو خاکش کن کف زاینده رود. "
خشکه خانم.
"شاید بعدها آب بیاید رویش و اثری ازش نباشد."
خانم چند سالش بود؟
"سه سال."
چرا نمیمیرد خانم؟ خودم سه روز کشیک دادم آنطرف پل مارنان.
از روی پل جعبه را دیدم که سگی کف رودخانه به دهنش گرفته بود و میدوید و من هم به
دنبالش دویدم.
باید بدوم. اینطور آهسته نمیشود به انتهای این سیاهی رسید.
گشنهگی هم امانم را بریده. یک دست دارم و یک زبان، برای خوردن باید انتخاب کنم.
----خانم من از انتخاب خودم آنروز که اسپرم بودم ناراضیام،
چه باید بکنم؟
"برای همین است که من میخواهم بکشمش."
خانم یعنی همه انتخابهایشان غلط است؟
نمی دانم این انتخاب درست است یا نه، انتخاب خوردن زبانم در
اول یا دستم در اول. اما من باید دست داشته باشم، هم برای گرفتن به دیواره ها و هم
برای کشیدن زبانم از حلقوم. آهسته می نشینم سر پا، تکیه می دهم به دیواره های یخوار؛
از زبریشان کمرم زخم می شود. دستم را غنچه می کنم، پنچ انگشت را روی هم میگذارم تا
راحت تر به دهانم برود؛ و ته زبانم را می گیرم. زبانم مثل قلب می زند، نبضوار میزند.
سریع بیرونش می کشم. صدای پاق میآید و چیزی
از ته گلویم مثل رشته هایی از طناب با زبانم بیرون میآید. بیرونش میآورم، دستی
رویش می کشم و یک جا می بلعمش. مایعی با فشار به دندانهایم می خورد؛ دهانم را می
بندم اما فشار به شدتی است که از کنار لب هایم مایعی می چکد روی پاهایم، و پاهایم
گرم میشود از سردی اینجا. پاهایم را لازم دارم برای رسیدن به انتهای این توبره. آه
خدا، دستم را به دیواره ها می کشم. می تواند نباشد، می تواند آخرین وعدهی غذایم
باشد. نگرانی من هم همین است: آخرین وعدهی غذاییام: دستم. آن را خیلی دوست دارم.
"من را دوست داری؟"
-بله خانم، همان طور که شما بچهیتان را دوست داشتید و
هزار دفعه کشتینش. خانم باید بکشمتان، آخر خیلی دوستتان دارم؛ مثل شما که بچهیتان
را خیلی دوست داشتید. اما می ترسم دیگر نبینمتان. آیا شما در زندهگی زجر می کشید
خانم؟
"بله"
بله... من هنوز امیدوارم. من موفق می شوم. نوری دیدم، نه در
خواب یا در خاطراتم؛ در حقیقت دیدهام.
حقیقت چیست خانم، آیا همیشه یک رویه است؟
"حقیقت؟ کدام حقیقت؟ کی می داند؟ تو می دانی؟"
شاید خانم
"بله... شاید...؛ همهی حقیقت ها شاید باشد."
ساعتتان شکل قلب است خانم!
"بیا بگیرش مال تو، نگهش دار"
نه نمیخواهمش خانم.
ساعتم را لمس میکنم با دست. با عقربهها بازی میکنم تا
ترسم از آخرین وعدهی غذایم برود. حوصلهام سررفته و عقربهها اینبار 10 را نشان
میدهند. 10 صبح شاید... خیلی گرسنهام، نوبت به خوردن آخرین وعدهی غذایم گرفتهام.
من موفق میشوم. تا انتهای این توبره چیزی نمانده؛ من هنوز امیدوارم...
پاییز90 / مهدی عزیزوف