به مردمانِ آیندۀ جامعۀ ایرانی که همچون این «سخنپارهها» باهماند و تنهایند و هیچکس، کسی را به سببِ تمایزِ رفتار و تفاوتِ افکار نمیراند، نمیکشد، تحقیر نمیکند، به زندان نمیافکند و شکنجهاش نیز!
م.ص
سخنپارهها
پیش از تولدم
را به یاد نمیآورم اما تصاویری از دوران نوزادیِ خود را همچون رؤیایی در ذهن دارم:
سقف اتاقی که مرا در آن گذاشته بودند و نیز تصویر افتادنم از یک پلکانِ گلینِ بلندِ
روستایی؛ من در یک روستا به نام ماهورک به دنیا آمدهام، و این روستا که شاید جز نامی
از آن در نقشۀ جغرافیا باقی نمانده باشد، برای من همچون اخترکِ شازده کوچولو است؛ ناماش
را دوست دارم و نیز روبه نابودگی گذاشتناش را پس از انقلاب؛ زیرا خاستگاهِ زندگیِ
من را به فراتر از جغرافیایِ سیاسیِ لئیمترین
دورۀ تاریخی ایران پیوند میزند و حسّ معصومیت و سادگیِ انسانی را در من زنده نگه میدارد؛
از سوی دیگر، ماهورک برای من تداعیگرِ آن لمحۀ زایش است و این زایش در تداوم زایش طبیعی، از طریق تأملات
و تفکرات دامنۀ خود را میگسترد و ادامه مییابد.
به نگرِ من آن لمحۀ فرود آمدن از آسمانِ زهدان
مادر لحظهای است بنیادی و پس و پیشاش نهچندان
مهم است؛ مقصودم ارزش لحظۀ زایش است که بدون آن نه پسی میماند و نه پیشی! از همین
روی، مدام که در فرایند زایش مشارکتی داریم زندگی بهترین و دلانگیزترین سویۀ خود را
برای ما آشکار میکند. این یادداشتها نیز برای من جز همان لمحاتِ زایش نبودهاند:
سخن ـ پارههایِ جداگانهای هریک زمینۀ زایش خود را داشتهاند و برای همین نیز گزارههایی
مستقل از یکدیگرند، چندان که هریک حق گزارگی یا گزاره بودنِ خود را مطالبه میکنند!
این را هم فراموش نکنم که من از همان زمان که خودم
را بازشناختم، شیفتۀ ایجاز و هر آن چیزی و کسی بودم ــ و نیز هستم ــ که کوچکترین
جای را برای خود برمیگُزید و با کمترین نشانهها عمیقترین تأملات و ظریفترین خیالات
را میپَروَرد و این کار به زبان بودلر کاری
است بسیار دشخوار اما به گمانم هنر بنیادی همین است. ــ و من در این مجموعه خواستهام
آن را بیازمایم.
محمود صباحی
1
وظیفۀ آدمی در
این جهان کشف حجاب در همۀ امور است؛ خداوند خود نخستین کاشف حجاب بود. او جهان را برای
همین آفرید که خود را از حجاب خود برهاند. بنابر این کشفِ حجاب سنّتِ هستی است. مقصودم
از کشفِ حجاب نه آن طریقتِ رضاخانیِ امور است بلکه کشف خود و جهان و از پوسته درآمدن
و آزادی و اختیار خود را آزمودن است؛ و این طبیعی است که آدمی در فرایند کشف حجاب گاه
خودِ حجاب را به مثابه روشی از بودن کشف میکند همچون شاعران که منویات خود را پوشیده
و چند پهلو به بیان درمیآورند. از حجاب خود به درآیید و به هر طریق که خوش دارید خود
را بیان کنید: زنانگیِ خود باشید.
2
درست است، اسطورۀ
مدرنِ انسان «آزادی» است و به زبان دیگر، آزادی، مذهبِ نوینی است که انسان به عوضِ
مذاهبِ پیشین برای خود برگزیده است و صریحتر
از این، آن است که آزادی نامِ نوینِ زئوسِ المپِ انسانی است که البته آوازۀ این خدایِ
خدایانِ نو به تازگی در خاورمیانه طنینانداز گردیده است؛ با این همه، من استدلال خواهم
کرد که غریزۀ آزادی خاستگاهِ آیین است و هر آیینی جز نکوداشت این سرشاریِ فراگیر و
نیرویِ کرامت بخش نیست! اما مسألهای که من هرگز نمیتوانم از حاشیۀ آن به سادگی در
گذرم این است که در یک نقطۀ شگفتانگیز و معماگون هر پرسش و جست و جویی همچون «خر»
پای در گِل میماند...همانی که نیچه به قصدِ تحقیرِ فیلسوفان گفت در زندگی فکری هر
فیلسوفی لحظهای از یقین وجود دارد که خر میرسد زیبا و قوی؛ من گمان میکنم چنین
«خر»ی، بسا زیباتر و قویتر، به ذهن و زبانِ نیچه نیز راه یافته است ....و این خر همان
لحظهای است که آن نقطۀ یقینی و غیرقابل نفوذاش
را ارادۀ معطوف به قدرت نامگذاری کرد. من حالا دیگر چندان تجربه دارم که فریب کلماتِ
غرّنده را نخورم و به ویژه این که رنگآمیزی با کلمات را چندان میشناسم که این جابهجا
کردنها و نامگذارهای نو نتوانند سبب اغفال من از مسألهای بس بنیادی شوند. همان مسألۀ
بنیادیای که هرکس تلاش کرده است تا آن را انکار کند، ناخواسته سبب اثبات و تأییدش
گردیده است؛ همچنان که هرکس خواسته از تیرسِ آن بگریزد بیشتر در تلۀ آن گرفتار آمده
است. به زبانِ ویتگنشتاین، حتا گزارۀ مشهورِ دکارت: من شک می کنم، پس هستم، لاجرم در
یک نقطه همچنان پای در گِلِ یقین دارد و نمیتواند آن نقطۀ شگفت را به مدارِ مفهومِ
خود بکشاند زیرا چیرگیِ کاملِ شکّ سبب میشود
تا گزارۀ مذکور هرگز رخ ندهد؛ و این بدین معنا است که این گزاره پیشتر باید که از
آستانۀ یک امرِ متقنِ پیشینی عبور کرده باشد وگرنه هرگز قادر نمیبود تا خود را به ساحتِ بیانگری دررساند...و اینچنین است که
ما آدمیان همیشه در لحظهای از تأمل ناگهان در تلۀ حیرتزایِ یک اسطوره به دام میافتیم
و این همان مسألۀ بنیادیِ انکار ناشدنی است. میگویند آزادی همانا در نفسِ ناباوری
است و روحِ آزاد روحِ نفیکننده است اما من بر این پرسشام که نفیکنندگیِ روح از کدام
ظلماتِ هستی سربرمیآورد؟ــ روحِ نفیکننده دستکم باید در پیکری از قاطعیت لانه گزیده
باشد...در هر حال همیشه چیزی غیرقابل نفی پابرجا میماند، چیزی که همیشه فراتر از پرسش
میایستد، هرچند که ما را به وسیلۀ همین پرسش به سوی خود و از پیِ خود میکشاند، چیزی
حیرتزای که در مدعیترین لحظاتِ فلسفی و انسانی چنان در برابر ما قد برمیافرازد که
جز آن خیرگیِ مشهور از ما کاری برنمیآید حتا اگر همچون فروید مدعی شویم که من چنین
احساسی را درک نمیکنم بازهم سبب آن نمیشود که آدمی بتواند آن امرناسفتنی را نادیده
بینگارد زیرا ناگزیر خواهد بود همچون فرویدِ گرامی همچنان که آن را انکار میکند در
هیأت نامِ جدیدِ «ناخودآگاه» آن را مهر و امضا نماید و البته این همان نقطهای است
که آخوندها از آن به مثابه یک آلت قتالۀ ذهنی در برابر مردم بهره میبرند و از درونِ حیثِ التفاتی آن، دستگاهِ مکّاریِ خود
را روغنمالی میکنند. من هرگز قصد ندارم اتونومی و خودگردانیِ انسانی را نفی و یا
آن را بیاعتبار جلوه دهم بلکه بر حسب اتفاق،
مشتاقام جهاننگریام را به گسترۀ جهانی پیوند
زنم که از بازترین افقها به زندگی مینگرد و نه از افقهای بستۀ سیاسی و فکریای که
جز پیشپایِ خود را نمیتوانند در نظرآورند و
گمان میبرند افقِ جهان در کلۀ کوچکِ آنان به انتها میرسد و به همین سبب پایانِ
تاریخ و یا پایانِ جهان را اعلام میکنند؛
ذهن ایشان چندان آب رفته است که تاریخِ و توانِ
انسانی را در مدارِ بستۀ مدلهای سیاسی برآورد میکنند! ستوده باد نامِ تو، ای هیچکس.
برای تو ما گُل خواهیم داد، به سوی تو؛ هیچی که ما بودیم و هستیم و باقی خواهیم ماند.
گلافشان؛ هیچ ـ گلسرخِ هیچکس. (پل سلان، از شعر مزمور)؛ چنین به دید میآید که در
نهایت چیزی همچون «هیچ» سر از چنبرِ شاعر برون جسته است، هیچی در خورِ ستایش؛ و این
همان اسطورهای است که در هر شعر و در هر سخنِ فلسفی خود را در هر حال خواهد نامید...
حتا در مقامِ هیچ! اما این هیچ چندان هم هیچ نیست بلکه همان بزنگاهی است که آدمی را
هرآینه در آغازگاهی نو قرار میدهد؛ در نقطۀ صفری که در اساس نقطۀ اتصال و بهرهوریِ
او از جهان ناکرانمند است؛ جهانی که به او این امکان را میدهد تا تقیداتِ طبیعی خود
فراتر رود و در مدارهایِ بستۀ اجتماعی فرو نماند. اگر اسطوره و مذهبِ نوینِ انسانی
آزادی باشد، لابد آیینِ آن نیز جز پاسداشت و سپاسِ آزادی نخواهد بود؛ زیرا همچنان که
پیشتر اشاره کردم، آیین در بنیاد همان بزرگداشتِ امرِ قاهر به مثابه آیینِ زندگی
است که از بنیادیترین غریزۀ زندگی که غریزۀ
آزادی است سر بر میآورد... به گمانِ من آیین مدالیتهای از زندگیِ انسانی است که خود
را در پوششِ نامهایِ نو و یا اسطورههایِ نو میپوشاند و برای همین آیینها به رغم
نامهایِ کثیرشان از هستهای یگانه در جهان برخوردارند؛ آیا شگفت نیست که امروزه در
اروپا همۀ آیینهایِ مسیحی بدون توجه و اعتقاد به خاستگاهِ مذهبیِ آنها همچنان برگزار میشود؟ شاید بهتر است
بگویم که نه شگفت نیست! زیرا این آیین بوده است که به وسیلۀ ادیان و دولتها مصادره گردیده است و اکنون به خاستگاهِ
پیشامذهبی و پیشاسیاسیِ خود بازگشت میکند، و بد نیست به یاد بیاورم که مذاهب و ادیان
نخستین گونههای دولت بودند که از طریق تبدیل آیینهایِ خودجوشِ مردمی به نظامهایِ
ایدئولوژیک بنیان نهاده شدند و از حیطۀ ارتباط جمعی و خصوصیِ انسان با ساحت ناکرانمند،
یک مقرِّ فرماندهی برکشیدند و آیین را به روشِ حکومت داری فرو کاستند؛ بر همین پایه به
گمانِ من در این کیشِ نو و همچنان بسیار کهن، و در فضایِ اسطورۀ آزادی، آدمی در فکرِ آزاد ساختنِ آیین از چنگالِ
غاصبانِ آیین است، غاصبانی که آیین را به ایدئولوژیِ
نظامِ سیاسیِ خود تقلیل میدهند! آنچه که من را در این باره به یقین نزدیک میکند
همانا تداومِ جذابیت و اجرایِ نابِ آیینها بدونِ اعتقادِ مذهبی و ایدئولوژیک در میانِ
ملل از دین رسته است! با این احوال، این که
چگونه میتوان در آیین زیست و از آیین بر شد؟ ـ پرسشی است همچنان باقی! اما من برای
خود پاسخی در خور نیز یافتهام: آیینِ از آیین بر شدن که غریزۀ آزادی رانۀ بنیادی آن
است؛ آیینی که از آیین شدن سر باز میزند همچنان که خود بزرگترین آیین زندگی است،
و چنین آیینی هرگز قوۀ قهریۀ را در کار نمیآورد زیرا در کار آوردنِ نیروی قهریه، آیین
را به ضدِّ خود استحاله میدهد و آن را به افزارِ قدرت تبدیل میکند: ستایش نیچه از
آیینهای دیونیسوسی را باید در همین راستا تفسیر کرد.
3
انسان بدون کتابخوانی
خواه ناخواه در ورطۀ واقعیت فرو میلغزد و به تدریج واقعیتزده میشود...البته روشن
است که منظورم از کتابخوانی، خواندن کتابهای فکاهی و روشهای قورتِ قورباغه نیست!
هرچند ممکن است برخی از کتابزدگی سخن بگویند اما من با لویناس موافقم که میگفت «مراودۀ
دائمی با کتاب، مُدالیته یا وجهی از وجود آدمی است»؛ با این وجود، قطعِ ارتباطِ آگاهانه
با کتاب نیز در زمینۀ همین مُدالیته قابل تأمل است زیرا آدمی گاهی برای پیدا کردن خود
باید هر کتابی را از پیرامون خود بپیراید تا ندای درونیاش را به درستی و روشنی بشنفد.
4
هیچگاه گمان
نمیبُردم که شخصیتِ نخستِ سیاسیِ ایران برای ادامۀ حکومت خود در این حدّ به جهالت
محتاج باشد؛ هرچند خلاقیتِ سیاسی، طراحیِ آگاهانه بر اساسِ حفرههایِ جهلِ جامعه و
مردم است اما در این زمینه هوشمندانه رفتار کردن نیز مهم است؛ هوشمندانه از این نظر
که مردم چنین موضوعی را نه تنها هرگز درنیابند بلکه این عملیات را که از بزنگاهِ نادانیِ
مردم به مردم حملهور میشود را به حسابِ جهلستیزیِ حکومت بگذارند.
5
برخی اندیشورزان
و پژوهشگران هنگامی که میخواهند يک پديدۀ اجتماعی و تاريخی را مورد سنجش، و پژوهش
قرار دهند، نخستين حربۀ آزارندهای که به کار میآورند اين است که به جایِ پرداختن به دلايلِ بنيادی،
با سطحیترين روشِ سنجشگری، که همانا يادآوریِ جنگها، و بيچارگیِ مردم و تيرهروزیِ
آنان است، میخواهند دلاوریِ خود را به گونهای تهوعآور جعل کنند! گويي نهگويی که اين جنگها،
و کشتارها و اين به اصطلاح بیچارگیِ مردم، يک راهِ تداومِ حياتِ اجتماعیِ همان
مردم بوده است در مقابلِ مردمانِ ديگر! اين شبهِ متفکران، حتا نميخواهند به اين
بينديشند که هر اجتماعي، بنابر مقتضيات و مناسباتِ ويژۀ خود، ملزم به تصميمگيری و
عملگری است، و طبقۀ حاکمِ جامعه همانقدر در اين ميان مسؤول است که طبقاتِ ديگر،
و چه بسا که طبقۀ
حاکم بر خلاف ظاهر تنها یک دستنشاندۀ مردم
باشد، زيرا مسؤوليتِ حفظ و مراقبت از کليتِ اجتماعي به آن سپرده شده است و در حقیقت،
مسئوولیت استفاده از خشونت، و البته، بسيار روشن است که روشِ اين مسؤوليت سپاری هم، بنابر ساختارِ زيستی و
اجتماعیِ آنان قابلِ سنجش و درک است؛ هرچند که مردم پای خود را به طرق گوناگون از ماجرا
بیرون میکشند! من از بن و بنیاد هیچ حاکمیتی را از مردماناش منقسم نمیدانم و اگر
حکومتی بد و ظالم و دریده است، باید ریشۀ آن را در دریدگیِ خود آن مردم و خطاهای آن
مردم، جستوجو کرد و نه با معيار و سليقۀ سیاسیِ موردِ علاقۀ جناب پژوهشگر! غوغا به راه انداختن و وامصيبتا
سر دادن و کولیبازی درآوردن خود نشانۀ کم صداقتي و نابالغیِ فرهنگی و فکری است؛ از اين طريق
هيچگاه نميتوان در مسير جستوجوگری، سر از جايی درآورد که اندکی حقيقتِ امور از
تاريکی به درآيد؛ لطفاً روده درازی را بس کنيد، آقا!
6
دربارۀ تاريخِ
کهنِ ايران، همواره با احتياطکاریِ ويژهای بايد سخن گفت. برای مثال، اطلاقِ دينِ
تکخدايی برایِ دينِ زردشت، تنها از يک ذهنِ مخبطي بر میآيد که فکر میکند فرضاً دين
توحيدی و اصولاً يگانه پرستی مزيتی محسوب میشود که نبايد از آن محروم ماند، و بايد
هرچه بيشتر، از دورترين زمانها، فرهنگِ خود را موحّد جا بزنيم تا از ايدئولوژیِ
موردِ تبليغ و حاکم، بادا که چيزی هم به ما بماسد! احتمالاً اگر اعتقادِ يکتاگرايانه،
يک گفتمان غالب و در وضعِ سیطره و اقتدار نمیبود، پژوهشگران چنان جديتي را به راه
ميانداختند تا بقبولانند که از بيخ و بن ثنوی
بودهايم، يعنی ملحد و خدا ناشناس! اغلب آنچه که در ايدۀ رسمی بازتابانده ميشود، تنها بيانگرِ نوعی سيطره و
ايدئولوژیِ توفيق يافته است؛ اما برتری یافتن هميشه پديدۀ مشکوکی است بهويژه برتریِ
سياسی و اعتقادی!
7
قالب کردنِ فرمانهایِ
بنيانگذار يک دولتِ رسمي در فلاتِ ايران به مثابه حقوقِ بشر! برایِ من عجيب
است مردی که هنوز از بنيانهایِ طبيعیِ زندگی نگسسته است، و هنوز بر اساسِ غرايزِ زيستيِ
ويژهاش رفتار ميکند و هنوز هوایِ کوهستان در پرّۀ بينیِ اوست، چگونه ميتواند پديدۀ
مدرني همچون حقوقِ بشر را شناسايی کند؟ـ بهتر نيست که بگوييم عدمِ حساسيتِ دينیِ او،
به آزادگیِ غريزی و طبيعياش باز ميگردد و عدمِ يکجانشينیِ قبيله و قوماش؛ به خيم
و خویِ شبانياش! اين بيتوجهیِ دينيِ آشکارِ کوروش و هخامنشيان را حتا در دورۀ حکومتشان
هم میتوان پیگرفت؛ هيچکس نمیتواند به درستی تعيين کند که دينِ هخامنشيان چه بوده است؟-
چرا که آنها مردمانی طبيعیتر از آن بودند که دينی داشته باشند و البته سليمتر از
آن هم بودند که به دين و مذهبِ نیاز داشته باشند و بنابراین، به مذاهبِ دیگر همچون رقیب درنگرند! دربارۀ
برخی مسائلِ دينی و شبهدينی آن زمان، ميبايد ردّ يهودياني را گرفت که در لفافۀ هخامنشيان
ميزيستند.
8
در یک مهمانی
کوچک آلمانی از فناتیک بودن مردم خاورمیانه صحبت به میان آمد، خواستم دروغی بگویم که
آبرو داری کرده باشم اما حقیقتی از کار در آمد...گفتم مردم و حتا دولت ایران به هیچ
وجه مثل دیگر ملتها و دولتهای مسلمان جزمیّت ندارند و مذهب بارگی تندِ آنان بیشتر
ماسکی سیاسی است برای پنهان کردن ناباوری ذاتی ایشان و البته دولت ایران هم برای سلطهیابی
بر منطقۀ خاورمیانه خود را مسلمان دو آتشه مینماید و گرنه مردم و حتا دولت ایران از
بیخ نه تنها فناتیک نیستند بلکه بیشتر شخصیتهایی آنارشیکاند که از شما اروپاییها
حتا لیبرالتر عمل میکنند...البته چون به خلوت میروند!
9
مهاجرت باید
به ایمان و فرهنگ و نگرشِ نو بینجامد و مهاجرتِ
درست و معنا دار چنین است. همچنان که بدترین سنخِ مهاجرت، مهاجرتِ بلاهت باری است که
سر انجام به کابوس و کوریِ دیدگان میانجامد
یعنی به بحران هویت و احساس گناه زیرا در اساس مهاجرتی رخ نداده است بلکه بازگشتی هراسیده
و سراسیمه به زهدان مادر یا همان فرهنگِ پیشین بوده است!
10
ولایت فقیه یک
رونوشت بسیار زمخت و دست سوم از تفکرات سیاسی افلاطون است که از سر حادثات در جلد اندیشههای
سیاسی شیعه خزیده است؛ این اصطلاح از کاربست افتاده در ادبیات فلسفی به ولایت عقل در
سنجش امور و قضایا اطلاق میشود... کاشف به عمل آمده که ریشۀ هرگونه استبداد و سرکوبی
در این نگرش فقیهمدار یا عقلمدار نهفته است. آنانی که ولایت فقیه را طرح انداختند
از دانشِ عمیقی برخوردار نبودند، وطبیعی است که آنانی که سنگش را بر سینه میزنند همچنان
از نظر ذهنی واپس ماندهاند. ولایت فقیه حتا اگر از سرِ وسوسه، دست در گیسویِ سیاهِ قدرتخانم ـ به تعبیر
سیرجانی ـ دراز نمیکرد، به این دلیل که ساختِ ذهنی و روشِ عملیِ آن جز بر مدارِ
سرکوب نمیچرخد، چه در تدبیرِ منزل، و چه در
تدبیرِ کشور، همچنان یک پدیدۀ مستورِ استبدادی باقی میماند، استبدادِ «پیرمردان»ی
که تلاش میکنند، خود را خداوندگارِ امور کیهانی و اجتماعی جا بزنند و به خود مقام
الوهیت بذل و بخشش کنند: آه! دورۀ سیطرۀ عقل در هر نمودی در جهان مدرن حتا به سر رسیده
و ما همچنان درگیر سنتیترین روش استفاده از عقل و تبعات آن هستیم...ولایت فقیه! استبداد
جسمیّت یافتهای که اگر کرامتی و عمق نظری میداشت، خود را تا کنون بلعیده بود، زیرا
عقل برای مشهودسازیِ حقایق برایِ خود، نخست میباید خود را از میان بردارد و از اشباح
و هیولاهای موهومِ خود در گذرد.
11
دلیل اصلی پیروزی
اعراب بر ایرانیان نه آن چیزهایی است که برخی فضلا بر زبان بلاهت راندهاند، بلکه سنگدل
بودن و توحش مسلمانان عرب به اندازهای بود، که مردم و جامعۀ ایرانی را از پایِ جسمی
و روحی درآورد، چنانکه همین حالا این بوزینگانِ محمد و علی و حسن و حسین، با توحشِ
خود چنین کردهاند: بسنده است منابع اصلی تاریخ اسلام، همچون تاریخ طبری و الکامل
ابن اثیر و امثالهم را تنها یک تورق کنید تا ببیند چگونه به روش عربانۀ خود بر دل مردم
اسلام بر نشاندند!...آدمی در برابر شرارت بدون مرز چه میتواند بکند؟ ــ اگر به همان شرارت بدون مرز
روی بیاورد که در هر حال از دست رفته است؛
گاهی هیچ چاره نمیماند جز تن به قضا سپردن و طاعت از سر ناچاری... تا روزی که بتوان
شرّ را از خود براندن؛ اما همین اجبار به تظاهر،
به تدریج دلیل و رانهاش از خاطرۀ آدمی میرود
و به عادت و رویّه بدل میشود و این بسیار طبیعی است که در مرور زمان، در آدمی شکلی
دگر بیابد چندان که مدعی شود هیچگاه به چنین اجباری تن نداده بلکه این رخدادی است
که نخست، قلب و سپس، خانهاش را مسخّر گردانیده!
چنان که نحوۀ ورود اسلام به ایران را به رغمِ منابع صریح و معتبر تاریخی، چنان تحریف
میسازند که گویا اعراب جز به درخواست و خواهش مردم ایران، پای خود را از برهوت عربستان
بیرون نگذاشتند و اگر منجیانِ عرب نمیبودند معلوم نبود که جامعۀ ایرانی در ضلالت و
گمراهی گبری خود به چه درکاتی سقوط میکرد: من مسلمانم، پس هستم! چه سعادتی؟! برخی
مسائل نیازی به اسناد و مدارک ندارند؛ روح خشن و نافرهیختۀ اعراب را همین حالا هم میتوان
دید و احساس کرد؛ هر کجای عالم که با قساوتی
ایدئولوژیک روبهروست، پای اسلام و اعراب در میان است...مسلمانان عرب همچنان، همچون
رهبر تندخوی خود، عمر رضی الله عنه، بر این باورند که با وجود قرآن به کتاب دیگری محتاج نیستند و چنان
که من دیدهام هر شب بهمدتی طولانی قرآن میخوانند و بر اساس آموزههای آن عمل میکنند؛
حال برخی اسلامپرستان، زورتوزانه داستانِ کتابسوزیِ سپاهیانِ متجاوزِ اسلام را انکار
میکنند!... و قرآن چیست؟...تأملاتی از هم
گسیخته و بی ذوقانه در باب توهین و تجاوز به نامسلمانان و توجیه تجاوزات کارگزارِ اسلامی
به حقوقِ مسلمانان! اسلام به مثابه یک ایدوئولوژی
خطر آیندۀ جهان است! برای درک تئوری و روش ظالمانۀ تحمیل اسلام به مردم ایران به وسیلۀ کارگزاران سیاسی
و اعتقادی عرب، بسنده است برای نمونه آیات 32 و 58 و 132سورۀ آل عمران را بخوانید؛
و نیز آیه 29 از سورۀ توبه...کسانی که به خدا ایمان ندارند و یا کسانی که پیرو دین
خویش اند ـ حتی با آنان که کتاب داشته اند ـ پیکار کنید تا اسلام را بپذیرند و یا با
حقارت و ذلّت جزیه بپردازند. ــ این آیات در حقیقت، مؤیدِ اسناد تاریخی، و نیز آمرِ
تئوریکِ فاجعهاند و در اساس، آمر به خشونتی بیمرز!
12
مسألۀ نان مسألهای
منفک از لوازم ذات انسانی نیست و چنانکه لکان
ثابت کرده است بر خلاف برخی توهمات علمی که نوزاد انسان را چونان حیوان تعریف میکند،
حتا این نوزاد نیز بیش از هر نیازِ بیولوژیک به شیر مادر، به کلام او محتاج است و دردِ
مکالمهای انسانی در تمام وجودش پیچیده است و از این حیث تفاوتی در میان انسان بالغ
و کودک نیست؛ همچنان که از همین حیث، بر خلاف تصور شما، تفاوتی در میان انسانهای
فقیر و قماش ثروتمند نیست... از یادها رفته است این گزارۀ مشهورِ عیسیمسیح که انسان
تنها به نان زیست نمیکند!
13
درون یک جامعۀ
آزاد زیستن و همچنان از آزادی محروم ماندن به مثابه محرومیت از حقوق شهروندی، بیشتر
شبیه شکنجۀ تانتالوس در اساطیر یونانی است: مغروق در رودی عظیم، و در بالایِ سر میوهها
آویزان اما با این عطش شدید و گرسنگی فراوان، آب کرامت میگریزد از آدمی و میوههای
آزادی چون دستی دراز میشود به سویشان، دورتر میایستند و به ریشخند چشمک میزنند!
14
گویا یک توافق
عرفی و غیر رسمی وجود دارد که همه خاموشانه به برخی ماجراها ادامه بدهند و طبق معمول
لبخند ملیح بزنند و همه خوشحال که دستکم این اربابانِ جدید به جای باتوم و افترا از
لبخند برای اِعمال تجاوزاتِ خود بهره میبرند و به زبان آزادهترین مرد آلمانی، یعنی
نیچۀ گرامی، با خنده ما را میکشند!...من کمکم دارم به ضرورت روانشناسی این مسأله
بیشتر دقت میکنم، به این که ویلهلم رایش
چندان هم دیوانه نبود که میگفت آدمی گویا همیشه برای احساس برتریِ خود به سگها و
یهودیها و نیز مهاجران محتاج است!... به موجوداتی
که احساس آقایی را در آنان معطل نگذارد؛ به نظر میآید که رابطۀ «خدایگان و بنده» تمامی
ندارد و در هر دورهای به جامهای نو و به تلبیسی نو از این «ابلیسِ» بشری تن میدهد
و جامۀ کنونیِ آن البته «پناهدهنده و پناهنده» است؛ پناهنده و مهاجری که نقش ستمدیدۀ
«کلّهسیاه»ی را بازی میکند که به وسیلۀ قهرمانِ انسان دوستِ اروپاییِ «کلّهبور»
نجات مییابد...ظاهراً فانتزیهای هالیوودی چندان هم فانتزی نیستند؛ اما چرا فانتزیاند،
همچنان که رفتارهایِ انسانیِ از پیشطراحی شده فانتزی هستند.
15
از این حقوقِ
به اصطلاح بشر، به محضی که دیگر نتوانیم به مثابه حقوق شهروندان یک دولت سخن بگوییم،
کارآیی و اعتبارش از بنیان ساقط است! در حقیقت، در دل نظام سیاسیِ دولت- ملتِ اروپایی
هیچ فضای مستقلی برای خودِ انسان از آن حیث که انسان است و صرفِ نظر از هر صفت و خصوصیتی- نظیر شهروند- در
کار نیست. کمترین گواه این مدعا این واقعیت است که حتا در بهترین دولتهای اروپایی
هم، فرد پناهنده و مهاجر همواره منزلت و وضعیتی موقت دارد... چنان که در چارچوب قوانین
اروپایی و آمریکایی در نهایت چیزی به نام شأن و منزلت انسان در مقامِ انسان- قطع نظر
از شهروند بودن یا نبودن- از بن قابل تصور نیست؛ به گونهای که ما فقط با یک وضعیت
به شدت نابرابر روبهرو هستیم، همان وضعیتِ همزیستیِ شهروندِ آزاد و برده که ارسطو
از آن سخن گفته است.
16
مسائل فرهنگی
و هنری امروزه از بنیان به «صنعت» فروکاسته و هیچ ارزشی جز فانتاسماگوریا ندارند! بی سبب نیست که نیچه میگوید ما از آنِ
زمانهای هستیم که فرهنگش در معرض این خطر است که با ابزار فرهنگی رو به نابودی رود...
هر زمانی که قدرت دولتها افزون میشود فرهنگ رو به زوال میگذارد چرا که دولت توان
افراد را در هزارتویِ خشونتبارِ نامرئیِ خود هزینه میکند و آنان را از رمق میاندازد
و حفظِ امنیت بهانهای میشود که سرکوب شهروندان
و تحقیر مهاجران و پناهندگان به نظر مشروع
جلوه کند...کیست که نداند جهان امروز جهان اقتدارِ دولتها و ژورنالیستها است و نه
مردم و فرهنگ؟! ژورنالیستهایی که از چهرۀ آرمانیِ مارکسِ روزنامهنگار به اشکالِ متنوعی از بوقها و شیپورهایِ دولتِ
سرمایهداری استحاله و تقلیل یافتهاند...
بهراستی چرا آنانی که با وسواس تمام مشغول کندن سوراخ و بنا کردن پناهگاه
برای خود هستند،آرام آرام درمییابند که به جای حصنی حصین، در تلهای و حتا گوری عمیق
گرفتار آمدهاند بدون هیچ راه گریز؟!- آیا بهتر نبود بر خلاف سیستم سیاست مآبِ کلیسای
امروز که برای ادامۀ حیات به تبانی با دولتها و قانون روی آورده است، اندکی مسیحی
باقی میماندید و چنین در مکافات روزگار سهیم نمیشدید؟...و پیش از آن که در تنهاییها
و غربتهامان غرقه شویم، از عشق سخنی میگفتید؟...به راستی دنیای عجیبی است این دنیای
حاکمیت که هرچیزی در آن عظمت و هیأت خداییِ خود را از دست میدهد...و در حقیقت همان
هیأت انسانیِ خود را!
17
من نمیتوانم
انکار کنم که اروپا از اساس یعنی کتاب مقدس و یونان کهن! هرچند امروز چنان که در آلمان
شاهد بودهام این مسأله به سهولت از خاطرها رفته است؛ و گویا نام کتاب مقدس را بر زبان
راندن نوعی عقبماندگی و نوعی اُملی است! اما این چندان مهم نیست چرا که کنش اجتماعی
همین مردم آلمان به شدت در سطحی ناخودآگاهانه تحتِ این آموزۀ بنیادین کتاب مقدس است:
همسایهات را چون خودت دوست بدار...یعنی فرد زمانی هستی مییابد که به دیگری میپردازد
و چنان که دیدهام از ویژگیهای زندگی اجتماعی آنان توجه به چشماندازِ «دیگری» است؛
نحوۀ آراستگی و تزیینِ خانههای مردم به گونهای است که به دیگری یا همان همسایه
«رویِ گشاده» دارند و عروسکهای پشت پنجرۀ کودکان حتا نگاهشان به سوی گذرندهای است
که از کوچۀ آنان میگذرد و این ظرافتِ دیگرخواهانۀ
مردم آلمان را چه بسا که در لانۀ پرندگانی که پیرامونِ لانۀ انسانی خود بنا میکنند
نیز، بیشتر بتوان درک کرد.
18
به گونهای ملموس
به کنه سخن بنیادی والتر بنیامین پی بردهام که میگفت خشتی از تمدن نیست که از گِلِ
بربریت سرشته نشده باشد؛ و نیز با استخوان خود به سببِ وحشتِ تئودور آدورنو از ژارگونِ نامیرا و خزندۀ ایدئولوژی
آلمانی پی بردهام، اژدهایی که هر آینه ممکن است از این حالت خلسهآور و خیرهای که
اکنون موقرانه در چشمان ما مینگرد، برجهد و پوگرومِ دیگری راه بیندازد...دستکم نمایشِ به یادماندنیِ
«شبکریستال» را برای یهودیان جدید که همان مهاجران هستند، به اجرا درآورد! تمدنِ آسیایی
به کلی جهانی دگر است، اما تمدنِ اروپایی همچون کاراکتر فردی مردم اروپا به شدت به
طبیعتِ صیانت از خود پایبند است و اگر احساس خطر کند، ناگهان آن سگ موقرِ و آرام وحشی
خواهد شد.
19
میخواهم آرزوی
قلبی خود را بر زبان آورم اگر چه انسانِ امروزی هنوز برای آن آماده نیست، اما این آرزوی
من حقِ بنیادی هر موجود انسانی است و عدم بلوغ کافی و عدم آمادگیِ دولتها و حتا ملتها،
او را از این حق محروم نمیکند...آرزوی اینکه روزی انسانها بدون ارائۀ هرگونه دلیل
و توضیحی بتوانند محل سکونتشان را خود برگزینند
و قانونِ زادگاه، موطن آدمی را بر او تحمیل نکند؛ آرزویی که یقین دارم با فزون یافتنِ
قدرت نقادی و آگاهی سیاسی انسانها به آن خواهیم رسید زیرا آنچنان که از هیدگر آموختهام
تفکرِ بنیادی خود نوعی کنش ِ مبتنی بر رهایش است؛ از نگرۀ من انسان جز همین شرفِ آزادی
و رهایش، دیگر هیچ نیست و آزادی یعنی انسان، و انسان یعنی آزادی، و هیچکس به هیچ بهانهای
حق ندارد محدوده و روشی برای زندگی او تعیین کند زیرا انسان در برابر آزادی و فردیتِ
خود مسئول است، در برابر اینکه چهرۀ خود باشد و این نه یک امکان از امکانات انسانی،
بلکه تنها امکان و یگانه آستانۀ ورود به حیات انسانی است و کسی که ژرفایِ چنین مسئولیتی
را در قبال چهرۀ خود درک میکند، در برابر حفظِ آزادی و خودچهرگیِ دیگری نیز بدون تردید
مسئول است ...من یک شخصیت مذهبی و معتقد نیستم اما در سویۀ دُگمهای مُدِ روزِ نفی
و انکار هم پرسه نمیزنم و دربارۀ خدا بیشترین نزدیکی را با کتاب مقدس دارم به ویژه
انجیل یوحنا و رسالههای پولس رسول! بر همین پایه از خداوند میخواهم که به واسطۀ پرتوی
از نور خود که جز نور آزادی نیست، بیماریِ «پارانویا»یِ دولت مردان یا همان سارقانِ
آزادی ملتها را شفا دهد و آزادیِ من و افراد دیگر را بدین وسیله از خطاها و توهمات و تعیّناتِ جاهطلبانۀ
آنان مصون بدارد... آمین!
20
دولتها در طول
تاریخ به بیماریِ دروغگویی و دستکم به کتمانِ حقیقت معتاد شدهاند... وگرنه، به تجربه
و بهعقل ثابت شده است که صداقت چندان که دولتمردان پنداشتهاند، خطرناک و معارض
منافعِ به اصطلاح ملی نخواهد بود؛ مگر آن که منافع برخی اشخاص مهمتر از منافع مردم
باشد...آنان با دروغگویی خود و تبدیل آن به یک ساز و کار منطقی، مردمان تحت حاکمیت
خود را به فساد میکشانند:
دولت نمادِ دروغ به مثابه سیاست است.
21
مهاجران به خیرات
و نیز به تحمل شدن از سوی دیگران محتاج نیستند بلکه حق خود را از جامعۀ انسانی طلب
میکنند، حقی که به کمتر از آزادی برای انتخاب کار و محل زندگی و شریک زندگی تن نخواهد
داد، حقی که به وسیلۀ دولتهای کشور خود از آنان دریغ شده است، دولتهایی که بر داراییها
و تواناییهای آنان چنگ انداخته و آنها را حیف و میل میکنند؛ آیا کارگزاری و مسئولیت دولتهای اروپایی و بهویژه
آمریکا در به روی کار آمدن چنین دولتهایی هرگز قابل بخشش است؟! چهبسا که در قرن آینده
همچون قماشِ کلیسا، جانشینان شما نیز از سرِ وجدان معذب، و یا به عنوان تمهیدی برای
کسب مشروعیت مجدد، مجبور به اعترافِ ناراستیها شوند و به خاطر اَعمال و ندانمکاریهای شما از نسلهای
آیندهای که از مهاجران پدید خواهد آمد، پوزش بخواهند! اروپا و امریکا دو راه بیشتر
در پیش روی مسألۀ مهاجرت ندارند: نخست آن که نحوۀ بازی را در جهان تغییر دهند تا فضا
برای زندگیِ مردمانِ جوامعِ دیگر نیز باز شود و یا آن که، سرزمینِ سوم و آزادی را پدیدآورند
با توسعهیافتهترین و آزمودهشدهترین قانون اساسی و نیز قوانین مدنی تا مردمانی که
نمیتوانند شرایط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی جامعۀ خود را بپذیرند، بدانجا با احترام
مهاجرت کنند.
22
آرایش چیست؟
در جهان امروز تبلیغ میشود که آرایش چیز بدی است؛ در این زمینه چشماندازِ ملایانِ
حاکم بر ایران و نیز جامعۀ اروپایی مشترک است. همین پودر سادهای که زنان به صورت خود
میمالند، خود هدفی دارد ــ و من نمیدانم چرا باید برای مخالفت با آن، چنین ژستهای
اندیشورزانهای گرفت ــ به زبان «چارلز بودلر»،
نتیجۀ این پودر هر چه که نباشد، لکهها و زردیای را که طبیعت شلخته بر ما تحمیل کرده
است، از منظر دور میکند، و سپس، آن را به وحدتی انتزاعی از بافت، رنگ و پوست مبدل
میسازد همچون آن یگانگیای که به واسطۀ تیشۀ
پیکرتراش تولید میشود و وجود انسانی ما را به تمثالها نزدیکتر میکند و صورت
را فراطبیعی جلوه میدهد: خطوط سیاهِ دور چشم
و سرخابهایی که که قسمتهایِ بالاییِ گونه را میآرایند، در حقیقت از اصلِ سادۀ نیاز
به فراروی از طبیعت سرچشمه مییابند: سرخی و سیاهی نمایشگر زندگیاند، زندگیای که
از طبیعت پیش میافتد: قاب سیاهِ دورِ چشم، نگاه را غریبتر و نافذتر میکند، چشم را
چونان پنجرهای جلوه میدهد که گویی به رویِ ابدیت باز شده است. شعلههای سرخِ گونه،
بر درخشش چشمها میافزایند و صورت زن را به رازآلودیِ کاهنهگان درمیآورد.
23
کسانی که جامۀ
حاکمیت را که چیزی جز جامۀ پاسبانی و جلادی نیست، خودخواسته بر تن میکنند، خود میدانند
که روزی جایگزینانِ آیندۀ ایشان با آنان چونان مجرم برخورد خواهند کرد زیرا این تنها
شرطِ ضروریِ تصرفِ جایگاه حاکمیت است، و بدون تردید مردم امروزی زیرکتر از آناند که به حال چنین کسانی دل بسوزانند!
24
سردمداران دولتی
و اعضای احزاب و گروههای سیاسی در حال و هوای جنگلی زیست میکنند و از خاطرۀ حیوانی همچنان آگندهاند
و برای همین نخست، مردم را تکه ـ پاره میکنند
و سپس، به جان یکدیگر میافتند و البته این تصویر دوم دیدنی است...انسانِ از حیوان رسته، به دولت محتاج نیست. دولت مدرن و سنتی وجود ندارد
بلکه «لویاتان» است که دولت نامیده میشود:
افسانۀ حیوانیتِ زندۀ انسان!
25
کسانی که به
سیاست به مثابه دولت گرایش دارند، در حقیقت میخواهند حق اِعمال خشونت در هیأت قانون
را به چنگ آورند؛ حق اعمال خشونت چیزی نیست
جز مشروعیت یافتنِ تبدیل انسان بهوسیله! کوشش یرای اصلاح و نقد قدرت تنها زمانی راست
خواهد بود که پرداختن به سیاست از سطحِ «ژست»
فراتر نرود و به عملِ سیاسی مبدل نگردد زیرا ذاتِ کنشِ سیاسی اراده به قدرت است و اراده
به قدرت، اراده به تقلیل انسان بهوسیله است....بر همین پایه، تا زمانی که آدمی در دستگاه دولت سهیم است حق ندارد
خود را یک نیروی سلیم و اخلاقی بپندارد.
26
آیا میوه ای
بودم سنگین بر شاخۀ خود؟...جهان چندان هم که مینماید بزرگ نیست؛ اما
در هر حال به جست و جوی خود ادامه خواهم داد!
27
آزادی جز مراقبت
از آزادی دیگری نیست...همان چهرۀ دیگری که ما را به تصرف خود وسوسه میکند...من بسیار
دیدهام آزادی خواهانی را که در کلام خود همچون
درّندهگان به حریم دیگران حمله میبرند...آن کس که از فرو خلیدنِ تیرِ مژگانِ خود
در پای دیگری به مثابه معشوق نمیهراسد، شاید یک آزادی خواه نامیده شود اما بیتردید انسانِ
آزادی نیست.
28
آزاد بودن در
حقیقت نوعی از وجود رستگی است؛...مناسبات هستی ظالمانه است و زندگیِ حقیقیِ انسان در ماسوایِ وجود مستور است...انسانِ مراقب، خود را از وضعیت
و قواعدِ هستی نا ـ بوده میکند و گام در عرصۀ
فراسوی هستی میگذارد... همان جایی که زندگیِ راستینِ انسان چونان امری پیشتر
و و سپستر، به مثابه امری غایب، حضور دارد.
29
تن دادن به هستی،
جز تن دادن به سیطرۀ قواعدِ بازیِ جانورانه یا همان ارادۀ معطوف به قدرت به مثابه تعیین
قلمرو، دیگر هیچ نیست. انسان از سر آزادی خویش مسئول است تا طبیعت و هستی را در ساحت
روحی خود به امری اخلاقی تبدیلکند و از توحش در آورد و این قائم
به یک «شبِ دگرگونی» همچون شبِ دگرگونی به شیوۀ موسیقیِ شوئنبرگ است: ژرف، بطئی
و خزنده! این دگرگونی همان فرآیند توحش زدایی از هستی است. انسان برای آن که به چهرۀ
انسانی خود دست یابد، از چهرۀ انسانیِ خود چونان یک گونۀ جانوری، بهتر است که در گذرد.
30
کنفسیوس عدالت
را نامیدن هر چیز به نام خود میدانست و افلاطون عدالت را زیستن هر کس بنا بر قابلیتاش
درک میکرد؛ و نیچه هرکس را به راه خود فرا میخواند. بیشینۀ آدمیان در زندگی خود به
روشی ناعادلانه زیست میکنند یعنی به روشی هستیگرایانه، یعنی همان روشی که مبتنی است
بر اصرار بر صیانتِ خود و این نیست مگر لقمه را از دهان دیگری رباییدن...البته نوعیِ
هستیگراییِ مکانیکی که ادعا میشود همان هستی است. هرکس بعدی از ابعاد هستی را میچسبد
و مدعی میشود که هستی را به چنگ آورده است.
31
روشِ ناعادلانه
اما در جریان تفکر این است که به جایِ پاییدنِ خبط و خطاها و سنجشِ نارواییِ سنجشهایِ
خود، عمر خود را در سنجش امورِ اندیشگیِ دیگران
تلف گردانیم، و بدون تأمل و دریافتِ اندیشۀ دیگری، همچون جانوری جنگلی در کمین
بمانیم تا سر ِ بزنگاه به او حمله بریم و تکه تکهاش کنیم تا غرایز جانورانۀ خود را خوراکی داده باشیم...
32
راستش من چندان
احساسِ جانوری نمیکنم تا بر اساس پاردایمهای زیستشناختی بر حفظ و تداوم هستیِ خویش اصرار ورزم و در حقیقت،
به هزینۀ نابودی زندگی دیگران، قلمروِ خود را
بگسترانم؛ بهتر است در این جهان پریشان هرکس به راه خود رود و اگر کسی به این
خود ـ راه ـ رفتن به مثابه عدالت باور داشته باشد با زبری و زمختیِ خود
خلوتِ اندیشناکانۀ دیگری را به تنور نان پزی خود مبدل نمیکند.
33
آدمیان بر زخمِ از یار ـ گسستگی و تنهاییِ خود مرهمی از نقاب و دروغ میگذارند،
دیگری را با حسابگریِ خود میفریبند و سرانجام، او را به مثابه
یک حقیقت زنده، نادیده میگیرند و این پیش
از هرچیز، در پیکرِ زندگیِ آدمی زخمی عمیق
مینشاند و این زخمِ عمیق، زخمی عمیقتر با خود میآوَرَد...همچنان
که هر
عشقِ بادآورد را باد با خود میبَرَد...
34
مردمانی که از
زخمی عمیق، که خون از آن جاری نمیشود، هر روز از پای در میآیند و خموشانه به دوزخِ
آتشینِ کینهتوزی سقوط میکنند، در حقیقت، به همان چیزی تبدیل میشوند که از آن بیزار
بودهاند... اراده به انتقام جز «این همانی» با دشمن خود نیست؛...باید تاب آوَرد همچون
تیری که زه را تاب میآورد تا فراسویِ خود رَوَد.
35
روزنهای باز
خواهد شد و تو از آن عبور خواهی کرد...و ما یکدیگر را در آغوش خواهیم فشرد... ما دور
افتادهایم؛ دور افتادهترین! در این ظلمات بهتر است به نام بخوانیم یکدیگر را و تاب آوریم؛ روزنهای باز خواهد شد
و تو از آن عبور خواهی کرد و من آنگاه از پیِ تو خواهم آمد؛ هر ظلمتی راهی به نور میگشاید و هر دورافتادنی راهی به آغوش!
36
آزادی اگر راه
خطا را بر آدمی ببندد، تنها خود را نقض کرده است؛ میتوان ادعا کرد که امکان خطاکاری
تنها پیششرط آزادی است...آنانی که مدام در گوش ما میخوانند که نه خطا نکنید!...ما
نیز به ایشان میآموزیم که از خیر خطاهای زندگی خود در نگذرند زیرا حقیقت
از راه خطا میگذرد، همچنان که خیر تنها در
زمینۀ شرّ امکان رخداد مییابد. اریکو مالاتسا دوست آنارشیست من میگوید:
آزادی وجود نخواهد داشت، اگر آزادی اشتباه کردن، نفی شود.
37
آدمی تا هنگامی
که به فراشدِ سوژگی مبدل نشده است، به گونهای طبیعی در ردۀ ابژگی زیست میکند؛ و امر
خیر به گونه ای زنجرهوار ملازم است به فراشدِ سوژگی که همان فرایند رخداد در تفکرِ
آلن بدیو است و در چشمانداز من این تفکر از بنیاد افلاطونی است و البته افلاطون به
روز شده! به نظرم در سایۀ برخی نکتهسنجیهای نیچه در بارۀ تفکر افلاطونی و سقراط، در حق افلاطون گرانمایه ستم شد و افلاطون
ستیزی بر جای افلاطون شناسی نشست اما چنان که
در قلمرو تفکر رخ میدهد اکنون، این
ستمِ فکری در حال اعادۀ به عدالتِ خویش است؛ افلاطون چه در مقام فیلسوف و چه در مقام
تفکری که به سنجشِ نقّادی درمیآید، همچنان هیبت خود را از دست نمیدهد و مستحکم و زنده
بر جای خود میماند چندان که از این همه توان
و زایایی فکری آدمی به حیرت میافتد! اگر چنان
چه بدیو اشاره کرده است خیر همان سوژگیِ آدمی باشد، باید شرّ را از خلالِ خیر
پیشبینی کرد و چنین نتیجه گرفت که انسان معمولی، انسانی که در فراگردِ سوژگی
خیمه نزده است همانا شرّ است و در حقیقت، همچنان جانور اما در رده و گونهای انسانی!
در اینجا افلاطون که شرّ را به نادانی و خیر را به دانستگی معطوف کرده بود و نیز جناب
نیچه به آشتی میرسند؛ و از نظر من بهتر است
بگویم از بازی سوءتفاهم نسبت به یکدیگر دست برمیدارند...زیرا افلاطون و نیچه بیش
از آن به هم نزدیکاند که دور مینمایاند اما علاقۀ عجیبی دارند تا یکدیگر را نفی
کنند! ا فلاطون به جهانی فراتر از جهان روزمره و در حال شدن اعتبار میبخشد و نیچه غایت زندگی را در انسان خلاق و صاحب نبوغ در مییابد...انسانی
که بر انسانیت خود چیره شده است و از آن در گذشته است و به زبان دیگر، ابژگی خود را به سوژگی تبدیل کرده است؛ و من گمان
نمیبرم که قصد افلاطون گرامی در اساس جز این بوده باشد زیرا انسانِ نابغۀ نیچه همان
انسان معرفت یافتۀ افلاطون است... چندان که
پای میتوان فشرد جهان مثالیِ خودبسندۀ افلاطون و نیز انسانِ خودبارورِ نیچه جز یک چهره نیستند
در دو زمانۀ متفاوت که یکدیگر را به جا نمیآورند زیرا هر یک به زبان زمانۀ خود سخن
میگویند!
اگر فرآیندِ
سوژگی همان خیر است، و شرّ همان ناـ سوژگی
است که متعلق به ساحت خواست و اراده است و
به ساحت طبیعت...میبینید که مهمان جدیدی به
این سمپوزیومِ ظاهراً نوِ فلسفی افزون
میشود ــ منظورم شوپنهاور است و این مهمانی را به همین منوال میتوان به درازنایِ
کلِ تاریخ فلسفه و حتا بیش از آن، گسترش داد! اندیشمندان امروزی تلاش کردهاند ماجرای
اندیشه را به رفع سوء تفاهم تبدیل کنند زیرا
پیش از این، همۀ امور به اندیشۀ آدمی رسوخ
کرده است و در زمانهای که ما زندگی میکنیم،
اتحاد و رفع سوء تفاهم مسألهای بنیادی است...ما هنوز کار را یکسره نکردهایم و همچنان بر بودنی مداومت میورزیم که افلاطون به
جهانی بنیادیتر، بودناش را مشروط میکرد
و البته هیچ دلیلی ندارد که بگوییم او جهان را دو شقه میکرد زیرا جهان به رغم چشمانداز یگانهاش، بنیادی دوگانه دارد
و این را زمانی میتوان دریافت که در فرایند
سوژگی قرار گرفت و مغاک را از نزدیک مشاهده
کرد. من نمیدانم اندیشمندی همچون نیچه که همین تقسیمبندی را از وجود به موجود میکشاند و از انسان استثنایی
و انسان میانمایه سخن میگوید و نیز از عقاب و مارش، چگونه این دوئیت را در افلاطون
به خطا تعبیر میکند؟...مگر افلاطون نیز همچون نیچه در پی دوستی عقاب و مارش نیست یعنی
دوستی بُعد طبیعیِ زندگی و فراطبیعیِ آن؟ شگفت
است که نام خدا را به آزادی برمیگردانند و نام تجلی را به رخداد اما همچنان دچار
سوءتفاهماند؛ رخداد همان لحظهای است که انشقاقی
پدید میآید تا امر پیشبینی ناپذیر و
ناممکن به دایرۀ ممکن رخ نماید؛ انشقاقی
که در اساس نوعی پیوندیابی و سهیم شدن است
اما برای این سهیم شدن، مفارقت از زندگی روزمره
پیششرطی ضروری است، و به زبان بدیو، این پیششرط البته ناماش وفاداری به مثابه وفاداری
است که به زبانِ کییرکه گارد به گزینشی از این یا آن تعبیر شده است و همچنین است که این وفاداری جز با در گرفتنِ شوری عاشقانه هویدا
نمیشود! در حقیقت شور عاشقانه با آشکار سازیِ
دوئیّت بنیادی، زهدانی را حفر میکند که فرشتۀ نو یا همان حقیقت زنده بتواند
در آن سکنی گزیند و حیات یابد و این لحظه همان
رخداد است و یا همان فرایند سوژگی آقای بدیو و یا همان دازاین هایدگر... و یا همان
مواجهه در برون از غارِ افلاطون و یا همان
انسان از خود فرا رفتۀ نیچۀ گرامی است!
38
تغییر حکومت
از این نوع به آن نوع! شگفت است از دامان جباری
به آغوش جبارانِ دیگر گریختن! مردم ایران پارادکسیکالترین مردم دنیا هستند و میتوانند
شگفت باشند و از این عقبماندهترین روش سیاسی، به سوی عالیترین روش سیاسی برجهند؛
یعنی از درون بستهترین نظام سیاسی دنیا، بازترین
مدیریت اجتماعی را مطالبه کنند و بخواهند که جامعۀ خود را بر اساس آزادی و همکاری داوطلبانه و خود ـ سامانگری
سامان دهند؛ خود گردانی و خود ـ سامانگریِ جامعه در حقیقت همین کاری است که الان هم
انجام میشود اما به نام دولت! در ایران دولت نه توان و نه درایت مدیریت دارد و این
خودگردانیِ آنارشیکِ جامعه است که چرخ امور را میچرخاند؛ تازه برای رفع مزاحمتهای دولت باید مدام باج هم بدهد!
دولت ایران نیز، همچون هر دولت منحوسی اصرار دارد که خود را چرخشگر امور زندگی مردم جا بزند و البته چنین دولت عقب افتادهای از سر
بلاهتِ ذاتیِ خود، مدعی مدیریت گردشِ کائنات نیز هست! نیچه به درستی دولت را دزد نامیده است ...دزدی که تنها خلاقیتاش باجگیری
و رهزنی در پناه قانون است!
خب اگر پیشنهاد
من به نظر بیشرمانه آمد، دست کم توصیۀ جان آکتون
مورخ انگلیسی را ــ که در 1992 مُرد ــ باشرمانه تلقی کنید و آن را بسیار جدی
بگیرید: قدرت فساد میآورد و هر میزان که قدرت
فزونی گیرد، به همان اندازه فساد نیز میگسترد؛ پس برای رفع فساد از پی مفسد نروید
که چنان است که میخواهید فاسد را به افسد دفع کنید و علاج فاسد به افسد هم ناممکن
است؛ این بدان معناست که باید قدرت را در جامعه بخش کرد و هیچ کس حق ندارد زمینۀ انباشت
و تمرکزِ قدرت در افراد را پدید بیاورد حتا از طریق انتخابات آزاد و یا هر کوفت و زهرمار
دیگر!
39
برای آزادی بسنده است که مردم به یاد داشته باشند که نه از
کسی فرمان برند و نه هوس فرمان دادن کنند! مردم باید بر قدرت بارگیِ خود که در جلد قلدرپرستی
میخزد، چیره شوند و از ملوّن کردنِ آن برای خود فریبی بپرهیزند...قدرت خواهی، خود
را نخست به هیأت گدایان در میآورد و سپس بر مسندِ پادشاهی مینشیند! همیشه باید دولت را ـ که مزورترین جلد قدرت خواهی و قدرتپرستی است
ـ دشمنی درنظر آورد که هرگز نباید با آن از
در آشتی درآمد اگر چه مدعیِ مردمیترین دولتِ جهان باشد؛ یک دولت به راستی مردمی، یک
دولتِ محذوف و مرده است!
40
پدیدهای به
نام دولت مردمی وجود ندارد بلکه انواعی از استبدادِ فردی، استبدادِ اقلیت و استبدادِ
اکثریت وجود دارد؛ توافقِ آزادانه، اصلیترین
نیاز آدمی برای زندگی است و نه پلیس
که عامل مسلح استبداد است و نه هیچ مرجعِ اقتدارِ
دیگر؛ شگفت است که برای رفع ِ اختلاف با همسایه
به کسانی مراجعه میکنند که عامل اصلی اختلافاند زیرا دولتها بر اساس ایجاد تفرقه و اختلاف در میان مردم، اضطرار و ضرورتِ وجودِ خود را باز تولید میکنند.
41
شمس تبریزی میگوید
غرض از وجودِ دو عالم نشستنِ دو دوست بُوَد؛ برای من شگفت است که در بهکار بردن این
واژه چه اندازه جسور و بی محابا شدهایم...دوستی نمیتواند از سنخ و ردۀ زندگی روزمره باشد زیرا دوستی یک رخداد است، رخدادی
که سرچشمهاش در بنیادها و در غایاتِ زندگی
است. از نشانههای دوستی، تکینگی یا
منفرد بودن آن است، همچنان که تکرار ناپذیری
و ناهمانندی صریحترین شاخصۀ دوستی است!
42
برخی آدمیان
بی آن که از پی فرشتۀ مرگ به دریوزگی درافتند،
چنان زیست میکنند که گویی مردهاند؛ آنان
به راستی زندگی را نمیخواهند اما زندگی را از زندگیِ خود سرشار میکنند...هر زندگیای که خود
را فرادَهِش نکند ارزش زیستن ندارد زیرا زندگیِ آدمی به پستی میگراید...همچنان که اگر زنی
زندگیِ خود را از سرِ عشق به مردی نبخشاید، آن زن ارزش خواستن ندارد زیرا زندگیِ مرد را به فرومایگی میکشاند؛ زن باید، تنها
در برابر عشقِ خود تمکین کند، وگرنه به تاریکترین
دَرَکاتِ زندگی فرو خواهد غلتید!
43
مرد میاندیشد
به زنی که دوست میدارد و زن نیز به اشاراتی
مینُماید که مرد را دوست میدارد...اما مرد
از اشتیاقاش سخن میگوید و زن مُهر سکوت بر لب دارد و خاموشانه مرد را
چنان مینگرد که گویا از او میخواهد همچنان دوستاش بدارد: زن میخواهد که مرد همیشه او را دوست بدارد و برای همین زیبایی خود را از طریق امتناع فزونی میدهد تا مرد را از پی خود بکشاند زیرا چنان که «رنه شار»
گفته است...از پذیرفتن چهره روشنی میگیرد و از امتناع زیبایی؛ و زن به غریزه پیوستگیِ امتناع و زیبایی را
به درستی میشناسد! اما این خطر وجود دارد که به تدریج زن روشنایی چهرۀ خود را از دست بدهد و سرانجام به تندیسی زیبا و بیجان مبدل شود که در این صورت،
تنها به کارِ موزۀ مردمشناسی تهران میآید، البته آن هم پس از حکومت اسلامی! سرانجام
مرد چنین در مییابد که یار دلنوازش در پروایِ
کاهشِ زیباییِ خود به خطر امتناع تن داده است... زن بودن کار دشواری است؛ زیبایی خود
را پاییدن اما به تندیس و الهۀ مخنث تقلیل نیافتن، و نیز زایایی و زنانگیِ خود را عقیم ناگذاردن و به روسپی
فرو نکاهیدن!
44
چندی پیش دنیای
مجازی یک شادی عمیق به من هدیه داد؛ من توانستم چهرهای را بنگرم که نخستین و بی شائبهترین احساسات و عواطف را در
جوانروزترین روزهای زندگی من به وجود آورده بود؛ و هنوز هم وقتی به تصویرِ چشماناش
مینگرم از همان احساسات لبریز میشوم...چشمانی که انبانی از اشتیاق و خواست زندگی
است.
45
ظلمانیترین
چشمها را دارد و آهنگِ نرمِ گامهایش بر نازکترین پوستی که خود را برای پذیرفتنِ
حقیقتی زنده آماده کرده است، به موسیقاری مبدّل
میشود؛ به امری که شیپورها نیز در برابرش
به خاموشانگی میگرایند، مبادا که حقیرانه
در شنفت آیند؛ و نیز غمگینترین دلها را دارد اما پرندگانی شادانتر از شادی بر شاخسارِ
چشماناش به نغمهسراییدر میآیند...این است آن محبوبۀ من!
46
«بيادبانهترين
واژه، بيادبانهترين نامه از سكوت نيكسرشتتر و صادقانهتر است. كساني كه خاموش ميمانند
فاقد زيركي و ظرافت و ادبشناسي هستند. سكوت مخالفت است، حرف خود را خوردن، الزاماً
موجب شخصيتي ناپسند ميشود ــ حتا معده را نابود ميكند. تمامي كساني كه تسليم خاموشي
و سكوت ميشوند دچار اختلال گوارشياند»! - این گزارۀ نیچه در «اینک انسان» از جذابترین
گزارههاست که پیش از این، شمس تبریزی نیز به مضمون آن اشاره کرده است؛ او بیانگریِ
خشمآگین خود را چونان راه رهایی از زخمهایی میداند که میتوانند به دُملهای چرکین
روح مبدل شوند. آنانی که برای ادامۀ زندگی
و نیز مصونیت در برابر حوادث، سکوت را چونان روشِ زندگیِ خود بر میگزینند،
به تدریج در خواهند یافت که زهری جانانه از کینخواهی را برای جان خویش تدارک دیدهاند.
47
گیسوانِ محبوبۀ
من چندان سیاه است که من در میان هزار تویِ
انبوههاش گُم شدهام، به گمانام بیشمار دقیقه از این گُمشدگی میگذرد و من هم
همچنان در تارهایِ گیسواناش به گِردِ خود میچرخم و راهی به هیچ نوری باز نمییابم...
اما از شما چه پنهان که به تازگی دریافتهام جست و جویام به روشنایی بی فایده بوده
است زیرا من در اعماقِ نور در پیِ نور بودهام... در خانۀ خورشید از پیِ خورشید!
48
پیکرِ محبوبۀ
من همچون یک قطعۀ فوگ است؛ چون پیچکانی در خود پیچنده و آتشانی رقصان به بالای خود؛ موسیقیِ متجسدی که روی
نهاده به سویِ بی نهایت! من درنمییابم که او را مینوشم یا مینیوشم؟ـ اما در مییابم
که فوگهایِ عالم را از پیکرِ او پرداختهاند،
وگرنه چنین خلسهآور نمیبودند!
49
سرنوشتِ آدمیان در جامعۀ ایرانی، به حکایتِ سگِ آبی میمانَد؛
میگویند بیضههایِ سگِ آبی منافع درمانی بسیار
دارد و به همین سبب، شکارچیان از پیِ او میافتند
و سگِ آبی برایِ رستنِ جانِ خود، بیضههاش را میدَرَد؛ او، در حقیقت
به شکارچیِ خود مبدل میشود تا از شرّ شکارچیان رهایی یابد...و این سادهترین
و همزمان بدترین راه گریز است؛ راهی که به عَدم بیضتین میانجامد؛ به عدمِ شجاعتِ
بودن، شجاعتی که از آن در هر وضعیت باید مراقبت شود.
50
باید آن چه را
که از خاطر بُردهاند، به نامِ یگانۀ خود بنامد و
در خاطر آورد؛ و نیرنگبازیها را از پرده برون افکند...همچنان که باید جانبدارانه
رفتار کند زیرا حقیقت با در میانماندگی از کف میرود؛ باید جهان را به گفتوگوی
خود هوشیار گرداند و هم از این طریق، آدمیان را
به آگاهی ترغیب کند، و گفت: قلب مرا
تنها کسی به تسخیر در خواهد آورد که نه مشتاقِ سروری باشد و نه دلبستۀ بندگی!
51
روزی زیاده روزمره
بود اما وقتی به خانه باز میگشتم در راه، یک زن جوان
در مترو با ویلن خود، آداجیوی آلبینیونی را
چنان از زیبایی سرشار کرده بود، که در یک آن گریستم و گریختم... زیبایی از یک آستانه که درگذرد آدمی تاب آن را نخواهد داشت؛ و سپس به زیبایی و الوهیتی که به گِل و لایِ
زندگیِ خود را اندوده، اندیشیدم...و گمان میبرم که سبب آن را به لمحهای دریافتم!
52
حقیقت میخواهد
خود را در نسبیت امور گم و گور کند،
و به هیأتِ تصادف و تصادم در آید؛ فریب
نباید خورد ... مطلقپرستان غمزههایِ زنانۀ حقیقت را درنمییابند و نیز پرستندگانِ امورِ نسبی بنیادِ
حقیقت را نادیده میگیرند؛ بی سبب نیست که هر اندیشندهای که چشمانی پاک و نظری بلند دارد، سرانجام سر از خانۀ آن نگارگرِ کهن در میآورد که روزی انگشت اشارت
به سوی خورشید بر آورد و گفت: آفتاب برای نابینایان هرگز طلوع نمیکند!
53
بر پرتگاهها
زیستن و خطرها را پیشِ رویِ خود دیدن، به بالِ
کبوتر محتاج است؛ جَستِ به هنگام و نرم، و نلغزیدن
در درّههایِ تاریکِ حِقد و کینهتوزی...به سر آوردنِ زندگی دشخوار است اما
نباید به آن اعتراف کرد؛ برای به دست دادنِ آزادی، گاه باید وَغوَغِ لذت را خاموش کرد، همچنان که باید بر پوزۀ زاری بند نهاد!
54
تو غریبتر از
آنی که گمان بُردهای، و آشناتر از آن که خود را مینمایانی! من به سویِ خانۀ تو آمدم
و تو را نیافتم و در عوضِ تو، او را یافتم؛ دیگر به خانۀ تو نخواهم آمد و با تو دیگر
سخن نخواهم گفت زیرا با او گفت وگو دلنشینتر
است...او دستکم گاهی خود به سراغام میآید تا با یکدیگر شراب بنوشیم و گفتو نوش
کنیم؛ تو اما شرابت را با دیگری مینوشی و سخنات را با دیگری میگویی و هنگامی
که کوبۀ درِ خانهات را میکوبم، با سکوتِ خود ریشخندم میکنی و به پیشوازم
در نمیگشایی! مگر نمیدانی که ناسزا گفتن و نبشتنِ یکنامۀ ناشایست صادقانهتر از
سکوت، و نیز به نزاکت نزدیکتر از خاموشی است؟...مهم نیست اگر تو به چنین
چیزها وقعی نمینهی اما او خلافِ تو رفتار
میکند و از تو زنتر و زایاتر است و میداند که برای ِمردِ خود چه آوازی بخواند! من او را بر سرِ راهِ خانۀ تو یافتم در حالی که هراسیده
و ژولیده و گریخته، غمناکترین
آوازش را سر داده بود زیرا تو صدایش
را به زنجیر کشیده بودی!
55
عشق بر روان
آدمی داغ مینهد؛ همانجایی که گُمان می بَری کم رنگ و کم رنگتر میشود ناگهان درخواهی
یافت که تنها یک لحظه گُسست برای پُر رنگی
بوده است، و هنگامی که در خیالِ خود پایاناش را
جشن گرفتهای، تنها یک واژه، تنها یک نشانه حتا میتواند همهچیز را به نقطۀ آغاز باز پس گرداند، آنچنان که گذر زمان
در برابرش به لحظهای فرو بکاهد!
56
گریختن از جاذبۀ
کششِ اقتدار، چه هنگامی که آدمی به
فرمان دادن وسوسه میشود و چه هنگامی که به فرمان بُردن میگراید، می تواند آزادیِ ما را تضمین کند؛ بالاترین
آستانۀ فریبکاری اما در آن جایی است که در هیأت بی اعتنایی به فرمان دادن و فرمان پذیری ادامه دهیم و همچنان خود را آزاد بینگاریم...آزادی چیزی نیست مگر امتناع از باورِ هر
چیزی که اصرار دارد خود را در باور ما بگنجاند و ما را به فرمان دادن یا فرمان بردن
وادارد اما آزادی به چه کار میآید هنگامی که آزادانه از خود در نمیگذرد؟
57
گفتهاند که آدمی برای گریز از فشارهایِ تحمل ناپذیرِ زندگی ناگزیر از خلقِ خنده
و مطایبه شد! بهتر است بگویم برای چنین گریزی
از رنج، انسان لب به سخن گشود و از درد گفتن آغاز کرد و با فزونی گرفتنِ رنج، ناگهان
به خنده درافتاد، و با رنج افزونتر، در خوشیِ
قهقهه چنان فرو رفت که جُز سُخرهگیِ رنج در
جان او بنماند...و آن گاه پایکوبی را پدید آورد به جهتِ کوفتنِ پای بر رنج!
58
دلالت واژگان
بسیار فراختر از ساختهای ذهنیای است که مردم آنان را به باورهای خود مبدل ساختهاند،
باورهایی که وجه ایجابی خود را از فرصتِ سلبیِ
معنا ــ که من آن را به نا ـ بودگی خداوند در صحنه تعبیر میکنم ــ به دست میآورند.
با این همه، تصورِ بودنِ جهان بدونِ انسان به کلی احمقانه است زیرا جهان از طریقِ انسان،
بودنِ خود را ادراک میکند...بودن یا نبودن جهان برای خود و در
خود به کلی بی مفهوم است...بر همین اساس سوژگیِ انسان به حیات او پیوسته است و نه به
تشخیص فیلسوفانی که از مرگ سوژه سخن میگویند...ساختار ذهن انسان حتا در عامیترین
رده به ادراکِ بودن در هیأتِ گذرِ زمان آگاهی دارد و حتا زمانی که خود را از این فرایند
به واسطۀ برخی گسستها برون می افکند همچنان از فرایند تأمل و ادراک خارج نمیشود بلکه آن را به گونهای عمیقتر و سهماگینتر احساس میکند؛
انسان گریزی از دریافت این موجِ سنگین گذر در درونِ خود ندارد و این همان دشخواری زندگی انسان است، هرچند
تلاش میکند آن را برای خود سَبُک گرداند!
59
ارزشِ زندگی
در تن ندادن به خواستِ قدرت است؛ نوعی مقاومتِ طولانی در برابرِ نیرویِ سرکوب که میخواهد آدمی را به یک موجودِ بی ارجِ سرکوب شده و یا به
هیولایی سرکوبگر مبدل کند... برای برونرفت از مدارِ قدرت، پاسخی ناهمخوان به خواستِ قدرت بسیار ضروری است، و این مستلزمِ
هوشیاری در برگُزیدنی آن به آن از گزینۀ بنیادیِ «این یا آن» است: رهاییِ اروس با نفیِ مشروعیتِ قدرت حتا در جامۀ قانون، و یا سرکوبِ
اروس با تن در دادن به ساختِ قدرت!
60
من به این چهرۀ
بزک شده از انسان که از راهِ
رنج دادن و کُشتنِ بهترین افرادِ گونۀ
خود به برتری رسیده هیچ کششی ندارم؛ این چهرۀ برساخته و دروغین از انسان که با گزافترین هزینهها، هر روزه به نرمی به ماتحتِ
جامعۀ انسانی تزریق میشود، خلافِ آن چهرۀ انسانی است که باید چراغِ راه باشد...دربارۀ
همدستی دولتهای غربی و جهان سوم تردید نباید کرد ـــ دولتهای آسیایی به ویژه در این
زمینه بسیار کارکشتهاند؛ آنان با فشار آوردن به مردمِ خود، نظامِ سرمایهداری را به اسطورۀ نجات و روشِ سیاسی
آن را به راه رستگاری بدل میکنند!
61
در زیر و رو
کردنِ خرابههایِ تاریخ نام ارواحِ سترگی را مییابم که همچنان نامی ممنوعهاند! نظامهای انسانی علاقۀ
شگفتی به نابودی و حذف عالیترین و صادقترین افراد خود دارند و این برآمده از نظام طبیعت است؛ در طبیعت حفظ نظام از
اوجب واجبات است، استدلال خامنهای و طبیعت
در حقیقت یکی است و از ذاتِ مستبدانۀ قدرت
بر میآید زیرا همچنان که داروین نیز آزموده
است، قویتران باز میمانند و قویترینان هیچگاه سترگترین ارواح، بهترینان و شریفترینان
نیستند بلکه همان پستترینان و زیرکتریناناند، همانانی که در نزاعِ برای ماندن، رذالت،
ریاکاری و تزویر را به مثابه سیاست
به کار میبرند.
62
هر آن چه که
چون جباران از درون راه را بر آدمی می بندد، به چوبِ نفی رانده به در شود،
و حتا عشق اگر به جباری سرکوبگر مبدل گردد
به چوب تکفیر رانده به رودِ فراموشی افکنده شود! عشق را چونان شور و سودایی در نظر باید آورد که برای فراز آمدن
بر ستمکاری نیرو گِرد میکند و نه همچون افزار تداوم نظامی ظالمانه که از طریق جبرِ
آمیزش و توالد ستونِ خیمۀ بد خیمِ خود را بر میافرازد و استحکام آن را تضمین میکند.
63
دیشب در رؤیای
خود درختی کهن را میدیدم بسیار تناور که فراوان
ثمر آورده، دلپذیرترین میوهها را اما درختی شگفت بود که میوههای خود را میبلعید چونان مادری که فرزندان
خود را ببلعد!... بر پوستِ این درخت نامِ تمامِ
پدرانِ من به تیزترین دُشنهها برکَنده بود و شیرابۀ خون به تندی از آن بَرمیشد!
64
شاعری در خلوت
خود روزی با من چنین گفت: بی ریا ماندن، حتا ریشخند شده، زیستن آزادی است در ژرفترین
اعماق خویش!... زورتوزی که به جامۀ دریوزگی
درآید، ناماش ریاکاری است اما خوش
دارد خود را زیرکی بنامد!...انسان آزاد، انسانی که بر زورتوزیِ خود
چیرگی یافته، هرگز به زیرکی محتاج نخواهد بود!
65
جهانِ مردگان
را در همین جهان دیدم و به وحشت افتادم؛ وحشتی که از ملاقاتِ اشباح آدمی را فرا میگیرد،
مردگانی که از قبور خود به در آمده بودند، پیش از آن که به راستی بمیرند... و ای کاش
مرده بودند، پیش از آن که بر جنازۀ خود چنین
گِرد بیایند، و بر آن نمازِ لغو بخوانند؛ من دیدم، مرگِ پیش از مرگ را دیدم و به وحشت
افتادم!
66
من هراسانم،
هزار باره هراسانم از زنِ زشتی که به دامان کبریایی خود سوگند میخورد، و از مردِ خرفتی
که شکوهِ بودن را به حکایتِ رنجِ روزانۀ
خود تقلیل میدهد... من اما از زنِ زشت بیش از هر کژدمی میهراسم، بیش از هر تنهایی،
و بیش ازخودِ مرگ حتا، زیرا شورِ زندگی را در من
چنان میکُشد که نیشِ کژدم و رنجِ تنهایی و رخدادِ مرگ به هزار بار از آن گواراتر
است!
67
جانورِ وحشی
در انسان خود را در کالبدِ کلمات گم وگور میکند تا هرگز مقصدش را نتوانی در گُمان آوری؛ زیرا انسان جانوری
دو رو است: نخست خود را به هیأتِ انسانیِ سخن در میآورد، اما اگر به طعمۀ خود دست نیابَد، در دژِ حیوانیِ خود میخزد
و چنان سکوت میکند که گویی هرگز بر زبان نامده است ...این حیوانِ ناطق راهِ قلعۀ سکوت را نیز به درستی میشناسند، جایی را که
باید در آن منتظر مانَد تا آن لمحۀ برجَستن و فرو بلعیدن فرا رسد!
68
هنگامی که کودک بود جَستان و خیزان راه میرفت، چرا که میخواست
همچون یک رودخانه روان باشد، رودخانهای که همچون یک سیلاب است و بر هم میریزد هر
چیز و هرجایی را تا به دریا مبدل شود. هنگامی که کودک بود نمیدانست که کودک است و
همه چیز سرشار از زندگی بود...و کودک دربارۀ هر چیزی نظری نداشت، و نیز به هیچ چیز
وابسته نبود؛ اغلب چهار زانو مینشت، و ناگهان میگریخت...و بههنگام گرفتنِ عکس آرایش
نمیکرد...(برداشت آزاد از پلان افتتاحیِ فیلم فرشتگان زیر آسمان برلین).
69
در برخی فضاهای
عامِ مجازی میتوان بدون تحمل هزینههای مضاعف، اشخاص را دورادور شناخت و پی به سلایقشان
برد زیرا هیچ چیز به اندازۀ انتخاب یک قطعه موسیقی و یا یک تصویر و یا یک پاره نوشته
نمیتواند بُردِ عقلی و عاطفی افراد را آشکار کند؛ حال بماند که در این فضای مجازی
گاهی برخی گفتوگوها نیز رخ میدهد که خود مزید بر این شناخت میشود و تکلیف آدم را
با آنان به وضوح میرساند؛ من گردشِ توریستی
در فضاهای مجازی را به خاطر همین امکاناتِ انسانشناسانهاش میپسندم؛ محلهایی که همچون «منطقه» در فیلم استاکر هر کسی را به اعتراف به منویات نهانی خود وادار
میکنند! شاید روحانیت و دیانت خود را به چنین
هیأتِ نوینی قلب کرده باشد؟... زیرا در هر حال جهان مجازی و جهان روحانی به توتمی یگانه تبار میرسانند.
70
نیرویی زورتوزانه
از درون، آدمی را به «بیان» وامیدارد؛ چنین وضعی را بکت بیانگریِ ناگزیر نامیده است،
بدونِ آن که چیزی برای بیان درکار مانده باشد؛ و انسان برای رهیدن از استبدادِ این
نیرویِ مخوفِ نادیدنی که هر لحظه او را به
حکایتی دگر میکشاند، سر در برابرش چنان فرود میآورد که به امرِ مقدّر او بَدَل میشود؛
همچون زنی که عاشقانه خود را در آغوشِ متجاوز میفشارد تا از هجمۀ ناجوانمردانهاش
رهایی یابد.
71
...و هنوز هم
با هر حرکت تازه چیزی را از دست می دهم؛ هیچ کس به اندازۀ من دشمن زندگی خود نبوده
است، اگر نخواهم با واژۀ مشکوکِ امر والا آن را بنامم اما یک کششِ عمیقِ نامرئی مرا به سوی خود میکشاند
و هر آینه زندگیِ کنونیام را از من میرباید و در عوض هیچ نمیدهدم مگر یک درّۀ تنهایی،که
هردم ژرفایِ آن خوفناکتر میشود؛ همیشه چنین میفریبدم که گویا قرار است در این قُلّۀ تنهایی برای من معجزهای رخ دهد...آه،
جبارانه محبوبهام را از آغوشام بیرون میکشد و از میانِ مردم میرمانَدم؛ محبوبهای
که جز دوست داشتنِ من هیچ گناهی ندارد، و مردمی که جز با مهرآمیزترین لبخند با من سخن
نمیگویند.
72
هنگامی که رابطۀ
عاشقانه یکسویه میگُسلد و یا یکسویه رخمیدهد حسِّ انتقام همچون دُمَلی چرکین و
سرخ برآماسیده میشود؛ باید فهمید که طرفِ مقابل هم معذوراتِ درونی و عاطفیِ خود را
دارد، هر چند ممکن است آن را به معذورات و دلایل بیرونی تعبیر کنند و از مقتضیات یک
تصمیمِ عامدانه در شمار آورند؛ بسیار ساده است: او همانقدر به نادیده گرفتن عشق ما
ناچار است که ما به خواستنِ او ناگریزیم! حرمتِ طرف مقابل را پاس داشتن یک ضرورت اخلاقی در هر شرایطی است، اما امکانِ رخدادِ
عشق و یا رخداد دوبارۀ عشق از سویِ طرف مقابل نیز به آن پیوسته است.
73
برخی زنان یا مردان نبضی دیگرگونه دارند و عشق را
به سان دَهِش درک نمیکنند بلکه به سانِ گرفتن و دوست داشته شدن می فهمند، این است
آن چه ایشان را اغلب به سکوت میکشاند و در
یک سؤتفاهمِ احتمالی به نوعی رمز وراز نمایی! آنان در اساس از کلام به مثابه چیزی برای
دَهِشِ به دیگری تهی هستند و اگر کسی درگیر رابطۀ عاطفی با چنین کسانی شود بدونِ تردید
باید توانِ دَهِشِ یک سویه را داشته باشد! آنان در مناسباتِ عاطفی تنها یک مصرف کنندهاند
زیرا پیشاپیش عواطفِ خود را از طریقِ خودستایی که زنندهترین گونۀ خودارضایی است،
هزینۀ خود میکنند! اینان در فرهنگِ عامه در جماعتِ جلقیان ردهبندی شدهاند.
74
زندگی زن و مرد
تنها بر اساسِ یک گفت وگویِ مداوم امکان تداوم خود را تضمین میکند؛ و نیز باقیِ قضایا
در نهایت به ادامۀ همین گفت وگو پیوسته است، به ویژه گفت و گوی بدنها...زیرا گفت وگویِ
بدنها با یکدیگر، گسترش گفت وگو از سطح زبان، به اعضا و جوارحِ دیگر است!
75
وقتی بال اروس
ورچیده شود، هرزگی بال در میآورد و در هیأت قانونگزار، قانون وضع میکند! غرایز و
عواطف و شورها را نباید از طریقِ شریعت و قانون نابود کرد و یا از رمق انداخت بلکه
باید به یاری اروس صیقلشان داد و تیز و هوشیار و ظریفشان کرد؛ مردمانی که زیاده متمدن
شدهاند، ملالآور و از سویِ دیگری غیر انسانیاند؛ حیواناتِ بیآزاری را میمانند
که از فرط بیچنگ و دندانی ناگزیر به مهربانی و نیکیاند... روزی شاعری به من آموخت
کسی که بی چنگالِ تیز است نیک و مهربان بودناش به پشیزی نمیارزد!
76
دوگونه رخداد عاشقانه وجود دارد: عشق فاشیستی و عشق
آزاد؛ در عشق آزاد همه چیز در توازن و تقارن و زیبایی است اما در عشق فاشیستی همۀ امور
بر باج دهی و باج خواهی پیشمیرود. در عشق فاشیستی که بیشینۀ مردم به چنین عشقی گرایش
دارند، نوعی نابودگیِ یکی از طرفین به کامِ
عاشقانه منتهی میشود اما در عشق آزاد، بودنِ آزاد و مستقلانۀ طرف مقابل شرط اساسیِ
کامگیری درعشق است و تعهد بر پایۀ شوق و رانهای درونی است، در عشق فاشیستی اما خواست
و ارادۀ کینهتوزی بر امور حاکم میشود و زمینۀ تداوم رابطه را فراهم میآورد.
77
غرور سرمایۀ
انسان برای زندگی است و حتا به تعمیم میتوان گفت تنها سرمایۀ انسان برای زندگی است؛
ارج هر انسانی با سطح غرور او سنجیده میشود و در حقیقت غرور هرکس تابعی از میزان ارزش
حیاتی اوست و به خاطر همین، انسان فاقد غرور بی ارزشترین انسان در نظر آورده میشود
چه بر زبان بیاید و چه نیاید؛ غرور سبب حرمت و عشق به دیگری میشود اما در این میان همچنان که ( به گمانم در فراسوی نیک و بد) نیچه
اشاره کرده است خودپسندی را نباید با غرور مترادف و یکی گرفت زیرا انسان خودپسند فاقد غرور است و به
زبان دیگر، غروری را که به صیانت زندگی دیگری و حفظ حریم دیگری میانجامد را به سود
و به نفع زندگی خود مصادره میکند و غرورِ رجاّلههای مستبد از چنین سرچشمهای آب میخورد
و مردم جاهل را فریب میدهد....غرور نیرویی علیه خودپسندی است، نیرویی علیه استبداد
و جاهطلبی و لاف زنی و نیز ریاکاری است. خودپسندی همچون استمناء نیروی زندگی را تلف
میکند، غرور اما سبب زایش و باروی میشود
و زندگی را به آیندگان میسپارد، به دیگران، به دیگری زیرا غرور بر خلافِ ظاهرِ خودخواهانهای
که دارد، هیچگاه برای خود مبارزه نمیکند بلکه برای مراقبت از حرمت و حریّتِ
زندگیِ دیگری خود را به آب و آتش میافکند و از همین طریق، حریّت خود را نیز
اثبات میکند اما او البته به چنین قصدی ــ اثبات حریت و یا هر چیز دیگر ــ زندگی خود را به خطر نمیافکند
بلکه ارژومندیِ خودِ عمل، او را به این کنش میکشاند؛ چنین غروری شرم دارد تا عمل خود
را همچنان دیگرخواهانه بنامد، بنابر این چنین داعیهای نیز نخواهد داشت!
78
تنفس در قلمرو
دلایل انسان را خفه میکند؛ از این سبب به آن سبب جهیدن وگمان را به حقیقت و به جدّ گرفتن، نوعی بازیِ سخیف را میماند که
زندگی آدمی را به سرگرمی بدل میکند. افلاطون گفت دلایل و استدلالات تنها افزار حقیقتاند، و ویتگنشتاین
از دلایل و احتجاجات به نردبامی برای رهیدن
از دنیای دلایل یاد کرد. عشق یک زن به مراتب ما را به حقیقت بیشتری رهنمون میشود
تا از پی اسباب و علل چیزها سُریدن... حالیا عشوۀ ناز تو بنیادم برد، تا دگر باره حکیمانه
چه بنیاد کند.
79
از کف دادنِ
شجاعت جبرانناپذیر است؛ اما هر آن چه که برود
و یا بگریزد از کف، به نیروی شجاعت جبرانِ
آن توان کرد؛ مردمانی که در کورانِ حوادث،
هراس و احتیاط را بر خود چیره نمیگردانند ثروتی فراتر از مردمانِ ثروتمندی فرا آوردهاند
که اژدهایِ هراس در قلب و جانِ آنان چنبره زده است؛ محتاطان آن چه را که میخواهند به دست نخواهند آورد، همچنان
که آن چه را اندوختهاند، از دست خواهند داد!
فضیلتِ بنیادی انسان شجاعت است زیرا فضایلِ دیگر، بدونِ فضیلتِ شجاعت ناممکن
است.
80
هر کس که در مقام انسانی فرو افتاد نبرد بسیار کرده
است؛ و آن که نبرد بسیار کرده باشد چه در جرگۀ نیکان و چه در جرگۀ بدان مستوجب هیچ
عقوبتی نیست چرا که زندگیِ انسانی خود عقوبتی است پیشاپیش که رخ داده است. آیا باید
باز هم در خاطرآورد که عقوبت تنها تصویری است که بلادرنگ از زندگیِ انسانی در ذهن آدمیان
خطور کرده است؟... آن که بر اجرایِ عدالت پایِ سفت میکند هنوز در کارِ کینگشایی است؛
عشق که دررسد عدالت دم برچیده میرود.
81
زندگی: زن یا
مرگ ـــ بدون این دو، زیستن ناممکن است؛ همچنان که این دو، میزانِ سنجشِ هر احساسِ
آدمیاند: مرگ، تنها زنی که سرانجام کامِ ازلیِ مرا خواهد داد. [از تأملاتِ احتمالیِ
آدم، پس از مرگِ لیلیت]
82
من حجاب خود
بودم، همچون تیری در تیردان؛ و برکمان بر نشستم، و از میانِ خود برخاستم: اکنون در
سودایِ آنام که حقیقت خود برهنه به نزد من
بیاید!
83
موجود میرا باید افکار میرا در سر داشته باشد نه افکار
نامیرا! اپیخارموس، قطعۀ 20
84
هر عقیدهای
به خداوند چونان دیوارِ حائلی است در میانۀ خدا و انسان، که هرچه زودتر باید ورچیده
شود.
85
وقتی نتیجۀ خبر
دادگاهِ اندرس برویک ـ قاتلی که بیش از هشتاد نفر را در نروژ کشت ـ را خواندم، بسیار
خوشحال شدم؛ زیرا تنها به بیست و یک سال زندان محکوم شده بود و به ویژه آن که از اعدام
خبری نبود. چقدر خوب است که آدم را اعدام نمیکنند و او را با اعمال خود در زندان تنها
میگذارند تا بببیند که جهان نه بر مدار توهمات
او میچرخد. اعدام تنها یک بلاهت سیاسی نیست بلکه یک ناشیگریِ تهوعآورِ اجتماعی
است زیرا در هر حال هیچ کس نمیتواند در برابر اعمال خود، به خود پاسخگو نباشد؛ بسنده
است او را از دیگران جدا کرد تا منزلت و ضرورت وجودِ «دیگری» را فارغ از قومیت، ملیت،
نژاد و دین فرا خاطر آورد؛ اگر چه زیستن با دیگری دشوار است اما مگر باید هر چیز دشوار
را از بن درآورد؟
86
آنان که گمان میکنند اگر در مقام نیروی آنتاگونیست و پلید نقشی
را به عهده نگیرند، و سبب آزار و انزجار آدم نشوند لابد آدمی امکانِ چالش و کشمکشِ
خود را از دست میدهد، از خاطر میبرند که پیش از هر موجودِ پر مدعایِ عوضیای، این
خودِ زندگی به مثابه بودن است که در برابر انسان همچون یک پرسش و یک درافتادگیِ
بزرگ ایستاده است؛ درافتادنی بنیادی که معمولاً به خاطر فضولی و خودنمایی مدعیان مغفول
میماند و از دست میرود چرا که این مردمان عوضی به نمایش احتیاج دارند، به تماشاگر،
و مهمتر از آن، به کسی که در مقام یک همبازیِ شریف زمینۀ درخشش ایشان به روی صحنه
را در حد عالی فراهم کند زیرا عوضیها، یا
همان کسانی که همچون ماه از خود چیزی برای
پراکندن ندارند، لاجرم به خورشیدی برای درخشیدن
نیازمندند، به همبازیای که همچون خود ایشان از بیخ و بن خشک و تهی نباشد و بیش از
همه، در همهحال دهشگر و بر خود چیره باشد؛ یعنی نه همچون خود ایشان گاهگاهی
و متلون، بلکه در دوستی استوار باشد. باید به راستی به آنان گفت لطفاً بروید کنار تا
زندگی همچون باد و توفان خود بر ما بوزد! بروید شاید که خورشیدی در درون خود بیابید!
بروید لطفاً!
87
یک؛ انسانی که
از آزادهجانی بهرهای نبرده است، چه سود که بیندیشد؟ جز تباهی برنیاید از او؛ اندیشۀ
آخوندی در هیأتِ اندیشورزِ دینی در ایران خطرناکترین گونۀ تفکر مذهبی در جهان است
چرا که قادر است بلاهت و خرفتی خود را در جوف فلسفۀ غرب و در ادبیات مولوی و حافظ و
سعدی چنان بپوشاند که هر نادانیای را به دانایی عرضه کند و در کار تحمیق خلق چندان
بکوشد که آخوند سنتی از آن عاجز باشد.
دو؛ عاقبت مردمسالاری دینی را دیدیم، همان آش شلهقلمکارِ
جمهوری اسلامی را که سرانجام نه اسلامی از کار درآمد و نه جمهوری؛ بلکه نظامی هوچیگر
و بیبند و بار که از هر سویاش که بنگری لاشههایِ آویزان بر سردرش خواهی یافت؛ لاشۀ
مردم، لاشۀ دین، لاشۀ علم، لاشۀ زن، لاشۀ مرد، و نیز لاشۀ ایران که هر لمحه با ولع
و گرسنگیِ سیرناپذیری بلعیده میشود.
سه؛ این تنها
دشمنانِ وحشی و قسیِ جامعۀ ایرانی نبودند که از سرِ ناچاری در فرهنگ ایرانی بلعیده
شدند، بلکه خویِ وحشیانه و قسیانۀ آنان نیز جاذبهای پنهان و خلسهآور داشت که در یک
خزشِ بطئی و عمیق در جلدِ فرهنگِ شیعیِ ایرانیِ خزید، و سپس در هیأتِ حکومتهایِ
شیعی، به ویژه نظامِ جمهوری اسلامی، از اعماق ناخودآگاهِ جمعیِ جامعۀ ایرانی همچون
گودزیلایی سر برآورد و به بلعیدن همه چیز و همه کس مشغول شد. شاید اقوام پیشاتمدنی
کم محق نبودند که گوشت دشمنان و اقویای خود را میخوردند زیرا آنان به تجربه دریافته
بودند کسی که دشمن خود را ببلعد و او را در
فرهنگ خود مستحیل کند، خلق و خوی او
را نیز به گوشت و خون خود بدل میکند.
چهار؛ هرکس که میتواند خرسنگانه سخن گوید، یا بنویسد،
الا و لابد عصا قورت نداده، بلکم ممکن است که چیزهای مهلک دیگری قورت داده باشد که
از درک و تصور برون باشد برای مثال ممکن است آنچنان شیر ـ گاو ـ پلنگ ـ خرِ گذشته
را قورت داده باشد که فضایی برای جذب و گواردنِ
آبِ گوارایِ امروز و برۀ آینده باقی نمانده باشد.
88
آن چه که مهم
است این نیست که ما از چشماندازی متفاوت به
جهان مینگرییم، بلکه آنچه اساسی است، آن است که از قالبهای تنگی که به فرمهای ذهنی
بدل شدهاند، خود را برهانیم و حریم این چشماندازهای
متفاوت را پاس بداریم زیرا از پرسش حقیقت که بگذریم، راستش را بخواهید اگر، بدون این
تمایزها و تفاوتها حوصلۀ زندگی سر خواهد رفت و دست کم این که زندگی طعمِ خود را دست خواهد داد. ما مردم ایران از دیرباز عادت کردهایم
خودمان را به حکام و جباران و در حقیقت به دشمنانمان بچسبانیم و خودمان را به رنگ
آنان دربیاوریم، به رنگ کسانی که هیچ اعتباری
برای ما قائل نبوده و نیستند، مثلاً خودمان را آریایی اصیل و یا سید اولاد پیغمبر جا
بزنیم! ماجرای تولید سید در عهد صفوی و ترسیم
تاریخ دوهزار و پانصد ساله در عهد پهلوی و چسباندان خود به اشباح، خود داستانی است
که سرِ دراز دارد اما بیش از همه سر ملیگرایی ما به آن وصل است. نباید فراموش کرد احساس حقارت عامل اساسی تولید احساسات ملیگرایی
است، و توسعۀ کوروشپرستی خبر از آن میدهد که جامعۀ ایرانی در وضع به شدت خسرانزدهای
است چرا که ملیگرایی بر پایۀ یک مجموعهفانتزیهای
نژادی و تاریخیِ به کلی متوهمانه بنا میشود
که از دل آن میتواند گونههای مختلف یک جامعۀ بسته با حکومت خودکامه سر برآورند؛ بیاید
تاریخ را فراموش کنیم، و از ایمان به آن خود را رها سازیم: تاریخ هرگز وجود ندارد و
اگر وجود داشته باشد، هم از مدار تعهدات حیاتی ما بیرون است؛ به زبان دیگر، ما را به
جهان مردگان دست نمیرسد، همچنان که ما مرهونِ تاریخ هم نیستیم بلکه بدهکار آیندهایم،
متعهد به آن چه که باید انجام دهیم! البته مسألۀ من تنها تاریخ در مقام راست و دروغ
نیست، بلکه فراتر از آن، تاریخ به مثابه یک گذشتۀ طلایی منتدار و یا گذشتۀ از دست
رفتۀ طلبکار است که مدام بر پر و پای اکنون
از سر حسادت و کین میپیچد و شکوفایی و بالیدن آن را مانع میشود، و به همین خاطر،
هیچ اثری در مقامِ تاریخ، به ویژه هیچ گزارش تاریخیای برای من در جایگاه مرجع واقع
نمیشود، پس لطفاً برای من منبع ذکر نکنید. من دیگر چندان بالغ شدهام که در میان افسانهها
و قصص تاریخی برای خودم دنبال ولیفقیه و یا به قول دانشنامهنویسان از پی مرجع نگردم
و نخواهم که راست و دروغِ خود را بر پایۀ آن منابع و مراجع به اصطلاح معتبر بسنجم؛
اگر چه از سر حادثات ناگزیر شدهام برای رهایی از چنگالشان بخشی از عمر نازنینم را
به مطالعه و کاوش در آنها هدر دهم. به هر حال، آن چه ابطال پذیر است،
در سوی دیگر حقیقت مینماید و البته باژگونۀ آن هم رواست؛ بنا بر این پدیدهای به نام
حقیقت در چشمانداز تاریخی وجود ندارد، و بر همین پایه، مردمانی که به گذشتۀ خود پشت
کردهاند، مزۀ خوشبختی را توانستهاند تا اندازهای بچشند و آدموار زندگی کنند. ما
در مقام انسان زنده از روایت تاریخ دقیق و بدون کم و کاست زندگی خود قاصریم و اغلب
چیزهایی را به عمد و یا ناخودآگاه از قلم میاندازیم و طرحی دلخواهانه از تاریخ زندگی
خود در میاندازیم و آن را برای دیگران نقل میکنیم...آن وقت چگونه میشود به منابعی
که از اساس برساختۀ دورههای پس از رخدادهاست و به ویژه با اهداف سیاسی ویژهای تدوین
شدهاند، اعتبار داد و بر پایۀ آنها مدعی راست و یا دروغ شد؟ ما در اساس با سنت، و
تاریخ و گذشته گفتوگو میکنیم، نه برای ترسیم دقیق تاریخ، و دریافت بی کم و کاست
آن، بلکه این گفت و گو چونان امکانی برای خلق آینده و فراچنگ آوردنِ آرزوها و رویاهای
پیشروست و نه فراچنگ آوردن تاریخ در مقام یک حقیقت راست و درست! حال چه منابعِ فراوان
یافت شود و چه معدود! احتیاج ما به تاریخ مثل احتیاج ما به کلمات است برای آفریدن آن
چه که مقتضای زندگی ماست. یک مثال از تاریخ ایران: قتل عام مردم فلات ایران ــ مردمی که پیش از آن
که نام ایران مطرح شود، در این فلات در قالب اقوام متنوع و مختلف میزیستند ــ به وسیلۀ
همین گرسنگان به اصطلاح آریایی که جز تیغ آخته
چیزی در چنته نداشتند و از سرزمینهای شمالی یخزده به دنبال چراگاه به فلات ایران
سرازیر شده بودند، چندان در مقام تاریخ کژدیسه شده است که چشم و گوش ما هرگز قادر نیست، آن را به درستی دریابد
مگر با آزاد کردن جان و خرد خود از آن چه که در مقام تاریخ به آن باور داریم؛ یعنی
آدمی باید از ایمان به تاریخ، ملیت و قومیت
چندان بگسلد تا بتواند آن را آن چنان که رخ داده به چشمانداز درآورد؛ همین آریاییهای
مهاجم که در فلات ایران سپس امپراتوری در افکندند، از راه نرسیده تا توانستند مردمان
و تمدنهای بومی را نابود کردند؛ در هند چندان از بومیان را کشتند که حد و مرز نداشت
آنانی را هم که باقی مانده بودند، به نام نجس تا همین امروز تحقیر کرده و میکنند...
در ایران کنونی نیز که همچنان به روش آن مهاجمان اداره میشود، هنوز هم تنها مردم بی
اعتبارند و نجس؛ به ویژه مردمان کهنی که پیش از آرینها در این فلات میزیستهاند:
ترکها، عربها، ترکمنها، بلوچها، لرها، کردها، قشقاییها، کرمانیها و خراسانیها و امثالهم! ـــ راستی مگر مردم ایران
جز همینها هستند؟ـــ بسنده است زندگی آنها را از نزدیک دید و نیز رفتار دولتِ خدمتگزار با ایشان را، که جز به سرکوب خفی و آشکار راه نمیبرد...
چرا که این زخم بیگانگی در میان دولت و مردم ایران پدیدهای است چندان عمیق که با هیچ
دوایی، حتی با انقلاب کوفتی پنجاه و هفت هم درمان نشده است! دولت کنونی ایران همچون
دول سلف خود بر خلاف ژست بیگانهستیزانهای که گرفته است، در صورت لزوم مثل شاهان صفوی
ــ که من یقین دارم رهبر کنونی هرشب روشهای حکومت داری آنان را مطالعه و گرته برداری
میکند ــ به افتخار مسیونرهای مسیحی در ماه رمضان شراب را سر خواهد کشد و چاپلوسی
بیگانگان را به حد اعلا خواهد رساند، هرچند که هم اکنون در خفا نیز چنین میکند اما
این به اصطلاح بیگانگان دیگر به این طریق قانع نیستند... حال اصلاً معلوم نیست که چرا
مردمان و دولتها و فرهنگهایِ دیگر را، که نیستند مگر مردمانی دیگر همچون خود ما،
باید دشمن و بیگانه در نظر آورد و نه همنوع و همسایگانی که باید به هر طریق راهی به
دوستی و تعامل با آنان گشود، همچنان که باید این درایت را داشت که در این تعامل مغبون
هم نگردید. لطفاً بحث اسثتثمار و استکبار را پیش نکشید...بهتر بود سوراخ جهل و کژ اندیشیِ
خودمان را مییافتیم و میپوشاندیم که آن اتفاقها نیفتد! مگر بدون پس زمینۀ جهالت
و نادانی استثمار هم امکانپذیر میشود؟ به راستی که روی پای خود استادن از چنین جایی
آغاز میشود: مسؤلیت سرنوشت خود را بپذیر و رو به آینده نگاه کن! تاریخ همان جهان مردگان
است، برای جان به در بردن از آن، و یافتن آن که
تو را از زندگی سرشار میکند، هرگز پشت سرت را نگاه نکن، وگرنه همچون اورفئوس
آن را از دست خواهی داد.
89
نویسندۀ آمریکایی اپتون سنکلر( 1878ـ 1968) گفته است بسیار دشوار
است کسی را که دستمزدش بر پایۀ نفهمیدن چیزی است، ناگزیر به فهمیدن آن چیز کرد. اما به گمانم اگر کسی به چنان لمحهای از فهم برسد
که به راستی بفهمد که در حال انجامِ چه کاری است، خود بسنده است او را از کاری که میکند
باز دارد. در حقیقت آنچه که فهمیدنِ چیزی است، چنان زورآور است که هیچ داعیهمندی
ــ که به فهمیدن مدعی است ــ نمیتواند ادعا کند که میفهمد اما مصالح و یا دستمزد
کلاناش مانع از آن میشود که به فهمِ خود عمل کند و سراغ زندگیِ شریفتری برود؛ اگر
چه خودِ ادعا پیشاپیش مدعی را رسوا میکند. من افرادی چنین را بسیار دیدهام؛ آنان
به سبب نزدیکی به مدارِ اقتداری عاریتی و آلوده به گوشت و خون که در چرخۀ پلیسی و امنیتیِ
نظام تولید میشود، چنان با ژستِ سنجشگرانهای
سخن میگویند و یا عمل میکنند که هر کسی را ممکن است در آن لحظات سختگذرِ رویارویی
با ایشان به تردید وادارد که شاید حق با ایشان
باشد و حتی ممکن است موجبِ این سؤتفاهم شوند که آنان به راستی میفهماند اما به خاطرِ
دستمزد، چنان به نافهمی ناگزیرند که خود را به نفهمی زدهاند! با این همه با نیمنگاهی
به زندگی و کرد و کارِ روزینۀ آنان میتوان این حقیقتِ ساده را مشاهده کرد که آنان
به راستی از عقل چندان درست و حسابی برخوردار نیستند و از شدتِ نافهمی به چنین نمایشی
تن دادهاند و برای آن که سرپوشی بر این نافهمی بگذارند ممکن است در ضمن آن که بر سر
شما فریاد برمیآورند و به راه راست هدایتتان میکنند، در زیر گوش شما نجوا هم بکنند
که آنان نیز میفهمند اما این تظاهر به نافهمی از سرِ ناچاری است... که زن دارند، که
بچه دارند، که دختر دم بخت دارند، و نیز اقساطِ خانه، ماشین، و هزار چیزِ دیگری که
خود گواهِ نفهمیِ آنان است! آن کسی که حقیقتی را بداند، ناگزیر به بیان آن است، همان
بیانی که پیش از سخن و فراتر از آن، در کنش
و منشِ آدمی به بیان در میآید و هر چه بیشتر سعی در نهان ساختناش کند، آشکارهتر
میشود همچون زیباییِ زنی که تلاش میکند خود را بپوشاند اما در هر تلاش که میخواهد
آن را بپوشاند رخشانتر میشود. شاید مقصود چارلز بوکوفسکی(1920- 1994 م) از جملهای
که دستِ آخر بر سنگ گورش حک شد، نیز همین بود: «تلاش نکنید»! زیرا وقتی تلاش میکنید
که چیزی را پنهان کنید، خب درست مثل همان زیباییِ زن آشکارهتر میشود.
90
بانویِ عزیز؛
تو کم سخن بودی و اما چشمانات چه سخنها که نمیگفتند؛ زندگی چنان چیزی باشکوه و سزاوارِ
زیستن به دیدم میآید آن هنگام که کسی اندیشهاش
سپاسیدنِ هستی باشد، و جهان را از تنگنایِ کرد و کار هرروزه نبیند و فراخ نگر باشد همچون تو! من پیشتر زنی را دوست
میداشتم که خواستاش نه سپاسِ دهش، که خواستِ سپاسِ بدونِ دهش بود؛ و اگر چه به نگر
روحِ زیبایی میآمد اما از پسِ آن چه که برمیگرفت، انگبینی پس نمیداد و این پرسش
هنوز در من سرگردان پرسه میزند که آیا روحِ زیبا میتواند در بخش و دهش چنین خسّت
ورزد؟ و امتناع را در برابر دهش برگزیند؟ من هرگز او را در مقام شخص داوری نمیکنم
(زیرا در مقام شخص هرکس آزاد است به دهش و یا امتناع)، اما آن چه که رخ داد این بود:
او برای من خُسرانی بزرگ نبود، بلکه رهانندهای بود که من را از قلعۀ خودنگری( و از
عشق خود) آزاد کرد؛ زیرا او جز تصویرِ خودِ من در آینۀ او نبود، و من خود را چگونه
میتوانستم باز هم دوست داشته باشم، در حالی که خود را به زیباییِ امتناع دلبسته و
آن را برای خود بسنده میدیدم؟
91
من گمان میکنم
که زندگی از تحمل مفاهیمی همچون قانون، وظیفه و هر تنگنایِ دیگر طفره میرود، و میل
به نوعی آنارشی دارد اما آنارشی چنان که سیاسیون و قانون پرستان تبلیغ کردهاند و میکنند
هیچ ارتباطی با مقولۀ هرج و مرج ندارد بلکه نوعی امکان، نوعی گشودگی و نوعی آزادی برای
فرم دهی به زندگیِ خام است؛ نوعی ساختیابی خودی به خودی که در اثر اقتضائاتِ فردی
و نیز تجربیاتِ ارتباط با دیگری رخ میدهد؛ درست همچون موسیقیها و شعرهای عالیای
که فراسویِ نظمِ نمادین شاید جز به خاطر به دست آوردنِ دل زنی پدید نیامدهاند اما
امروز به سرمایۀ عظیم فرهنگی انسان مبدل شدهاند؛ در حال میخواهم بگویم آن چه که سرانجام
باید رخ دهد کنشهای دوستی به جایِ کنشهای سلسلهمراتبی است؛ مقصودم همان کنشهایِ
آنارشیکاند! کنشهای سلسلهمراتبی تا آن جایی
معتبرند که همچون پلی به کنشهای دوستی باشند
زیرا دوستی غایت زندگی نیست بلکه خودِ زندگی
است؛ همچون خورشیدی که میتابد و یا آبی که از چشمهای برمیآید.
92
یک: بیآمیغ
و پاک همچون خُرناسِ خوابِ خُلّص در برابر خروشِ خروسنایِ زندگی، و این آن چیزی است
که اصالت را بر میسازد؛ به زبانی پر وضوح، اصالت را بدنی در نظر آورید که از منافذی
همچون مقعدِ دفع و جوفِ بلع عاری است و نه خود را به مستراح محتاج مییابد، و نه به
آمیزش و نه به خورش؛ او مقامی فراتر از این دارد که به منفذ نیاز داشته باشد، حال چه
منفذِ ماتحت و چه آن سرش، در آن بالا، روی صورت، حفرۀ گشادۀ دهان! نوعی بودن محض که
برای خود همینطور هست چرا که بدون او ستایشگری، پرستش، مجیزگویی، چاپلوسی و فرمانبری
نه تنها دیگر ضرورتی نداشت بلکه امری محال بود؛ و این مرحمت بزرگِ والاحضرت اصالت است که بیشینۀ آدمیان را فرصت
بندگی و اطاعت میدهدــ او خود چنین احساس میکند! بر این پایه، من فکر میکنم اصالت
بیشتر به جانورِ آراستۀ کمتحرک اما مخوفی میماند که شیرۀ جان دیگران را میمکد و
تازه توقع دارد که آنان در مقام نااصیل، سایه
و صغیر، او را در مقام اصیل و نجیب سپاسگذاری و خاکساری کنند.
دو: اصالت محدود
کردن حقیقت در چهارچوب یک چشم انداز خاص، و بدتر از آن مقید کردن آن به یک خانوادۀ
خاص، و نیز هفتباره بدترِ آن ــ که نسخهای ایرانی است ــ فروکاستن زندگی به چشماندازِ
یک شخص خاص است؛ شخص خاصی که به سبب قدرت یلهای که به او واگذار میشود، هرگز قادر
نیست به درستی حتا از یک چشماندازِ متأملانه برخوردار شود زیرا بلادرنگ یلگیِ قدرت
هر چشماندازی را از زمینۀ کارکردی و چه بسا کارآمدِ خود میگسلد و به امری متافیزیکی،
به دربار، و یا به «بیت» بدل میکند. بر این اساس، نوعی ارزشگذاری در حوزۀ فرهنگ و
هنر ــ در جامعهای که خود را به آویزۀ اصالت آویزان کرده است ــ پدید میآید که بر
پایۀ نادیدهانگاریِ مشارکتِ پایینترین ردگان اجتماعی در تولید فرهنگ است؛ در حقیقت
این پایینترین ردگان که اتفاقاً از مهمترین و بنیادیترین ردگانِ اجتماعیِ تولیدِ
فرهنگاند با گذاردنِ داغِ مبتذل، سطحی و پایین بر پیکرشان از مشارکتِ فعال در جامعه
طرد و به بیرون از مدار تأثیرگذاری پرتاب میشوند؛ اما ماجرا در اینجا و به این سادگیها
تمام نمیشود، و همان جریانِ مدعی به اصالت، از همین طریق خود رو به ضعف و تباهی میگذارد
زیرا کوربینانه برآمدگاه و نیز خاستگاهِ تولیدیِ خود را از دست میدهد و در اساس با
بی اعتبار کردنِ بخشِ بزرگی از جامعه، بیاعتباری خود را نیز با دستان خود فراهم میآورد.
اصالتگرایان ادعا خواهند کرد که زایش فرهنگ و هنر و زایشِ طبیعی متفاوتند و از همین
جاست که راه تباهیِ آنان آغاز میشود زیرا آنان هرمِ زایش را به سبب همان یلگیِ قدرت
اغلب باژگونه میبینند یعنی در چشمانداز آنان همیشه باران از آسمان بر زمین میبارد؛
و چه سؤتفاهم مضحکی! اصالتیان نمیتوانند چندان نیروی عقل و تخیلِ خود در کار آورند
که ببینند آنچه که از آسمان بر زمین میبارد همان چیزی است که از خودِ زمین برخاسته
و به سویِ خودش بازمیگردد! همچنان که این اصیلانِ قفس گویا درنمییابند که هیچ مرغی
از سر تفریح به قدقد کردن نمیافتد! یعنی قدقد چیزی جدا از زندگیِ مرغ در فرایند زایش نیست چنان که
موسیقی و آثار ادبیِ با شکوه و بزرگ تنها گسترشِ ابعاد زیباییشناسانۀ آن چیزهایِ
به اصطلاح مبتذل و سادهای هستند که مردم در مواجه به مسائلِ روزمرۀ زندگی آنها را
هرروزه همچون خدعهها، ترانهها و شوخیهایِ ساده تولید میکنند. با این همه، این حقیقت
دارد که برخی از انواع ادبی، موسیقی و به کلی برخی آثار هنری و فرهنگی ذائقههای پیچیدهتر
و سختپسندتری را تأمین میکنند اما سختپسندان باید حرمت آسانپسندان را رعایت کنند
و سلیقۀ آنان را به رسمیت بشمارند، همان طور
که آسانپسندان نیز نباید این حریم را نادیده انگارند! این مهم است که دانسته آید که
از هیچ، هیچ نمیزاید زیرا اصالت اگر هم وجود داشته باشد، محصولِ زندگی در مقامِ
نااصیل است؛ و نااصیل بودن در واقع
یک اتهام است زیرا همین ادعا را طرف مقابل هم میتواند داشته باشد و برای مثال کل موسیقی،
فلسفه و ادبیات فاخر را پدیدهای به دور از زندگی و بی ارزش قلمداد کند. بنابراین به
نظر میرسد عمر واژگانی از گونۀ اصیل و نااصیل سرآمده باشد و به کار بردن آنها پیرامون
هر پدیدۀ هنری، فرهنگی و حتا سیاسی تنها نگرۀ بستهای را نمایان میکند که هنوز از
خواب خوشِ خوداصیل پنداری برنخواسته و همچنان چونان رهبر بزرگ، اصیل و همهچیز دانِ
ایران، آن ورِ جوق و این ورِ جوق میکند و یک دم از تقسیم جهان به دو قطب معنوی/ اصیل
و مادی/ نااصیل خسته نمیشود و چه خوابی: خواب به خواب! خوابِ خُلّص!
93
الف ــ شادیِ
خود را هرگز در کشاکشِ زندگی روزمره از دست ندهید. فرهنگِ ما با شادی سر ستیز دارد
و به آن واکنشِ حاسدانه نشان میدهد تا آنجایی که ممکن است به راستی ما را از راه
زندگی به در برد. از سوی دیگر، شادی محصول داشتنِ جفت است؛ همچنان که جفت به راستی
باید جفت باشد.
ب ــ یعنی چه
جفت باید جفت باشد؟ با چشم باز غیب میگویید؟
الف ــ منظورم
این است که همدم شما باید کسی باشد که بتوانید
با او حرف بزنید؛ حرف زدن بدون همدم ناممکن است اما از طرفِ دیگر، او نیز بایستی چندان
از نظر روحی بالغ باشد که به هر تکانهای زیپ را بالا نکشد و خود را همچون لاکپشت
زیرِ بارِ سنگینِ خود پنهان نکند و دریچهها را نبندد و یا همچون جوجهتیغی با کوچکترین
احساس خطر تیغهایاش را به جسم و جان شما پرتاب نکند!
ب ــ من نمیفهمم!
همۀ جفتها با هم حرف میزنند اما اغلب نمیتوانند خوشبخت و شادان باشند. ممکن است
که بیشتر توضیح بدهید؟
الف ــ در همزیستیِ
دو تن هر چیزی رنگ و بوی خود را از دست خواهد داد و تنها آن چیزی که سرانجام باقی خواهد
ماند امکان گفت و گو است چندان که میخواهم بگویم امکانِ گفت و گوی میان بدنها نیز تابع تداوم همین گفت و گوست.
ب ــ دارد کمکم
چیزهایی دستگیرم میشود!
الف ــ در حقیقت
هرگونه همزیستی یک گفتوگوی دائمی است و این با بگومگو هرگز یکی نیست! بگومگو آن
زمانی رخ میدهد که دریچۀ گفت و گو بسته میشود. گفت و گو عشق و اشتیاق را بازتولید
میکند چندان که عشق به یک خاطرۀ دور فروکاسته
نمیشود و همیشه امکان حضور مییابد. برخی برای گریز از مسمومیتِ بگومگو به کلی روزنهها
را میبندند و صدا و ندایِ طرف مقابل را ناشنیده میگیرند اما جزای آنان این است که
به کلی آن را رابطه را از دست خواهند داد زیرا عدم مشارکت در امر شرور برای رخدادِ آن چه که زندگی را از نیرویِ خیر سرشار میکند،
به تنهایی بسنده نیست بلکه در مقامِ نخستین گام، تنها یک ضرورت است.
ب ــ پس گفت
و گو گونهای احضار روحِ اشتیاق و شورِ زندگی
است؟
الف ــ بله همینطور
است! همانطور که بگومگو سبب گریزِ اشتیاق میشود، گفتوگوحضورِ دوبارۀ آن را ممکن
میگرداند.
94
زیباییِ هر محیط،
تابعِ کیفیتِ انسانیِ حاکم بر آن است؛ آنکه مخیر باشد و با این همه، در میان کسانی
که به حقیقت انساناند زندگانی نکند، خردمند نیست. ــ این گزارۀ کنفوسیوس در هرمِ
آتشِ قلبم میدمد، و این گزارۀ دیگرش، همچون چراغی است که اندیشهام را از تباهی، که
همانا روی در گذشته نهادن است، میرهاند: کسی که در روزگار ما از مادر زاده و بخواهد
به روزگاران پیشین سیر قهقرایی کند، دیوانهای است که به سوی فاجعه میشتابد! بر این
پایه، ما ایرانیان نه هنوز خردمندیم، و نه هنوز چندان به عقلرسیده؛ چرا که همچنان
میزان سنجش همان کمتر مصیبت دیدن، و بد را به بدتر برگزیدن است زیرا ما راهِ رهایی
را هنوز کشف نکردهایم، راه معاصر بودنی را که جز از میانۀ کسانی که به حقیقت انساناند،
بر نمیگذرد؛ من گمان میکنم آدمی برای آن که آزاد و شریف زیست کند، باید در هر روزگار
مطلقاً معاصر باشد، و یا به زبان رمبوی شاعر، مطلقاً مدرن؛ و این تابعِ هیچ دورۀ تاریخی
نیست بلکه معطوف به رهیدن خود از تار و پودهایِ عنکبوتیِ فرهنگ است، معطوف به عدمِ
استقرار در فرهنگی که دائم دایرۀ انسانی را تنگتر میکند؛ با فرهنگ تنها باید در مقامِ
سنت، تاریخ و گذشته گفت و گو کرد زیرا فرهنگ تابعِ مناسباتِ نمادین و نیز ملاحظهکاری
فراوانی است که مانعِ شکوفایی و توسعۀ زندگیِ انسانی میشود اما گفت و گو با فرهنگ،
هم فرهنگ و هم آدمی را به همعصری میرساند،
و در حقیقت مدرن میگرداند؛ از همین رو، انکار فرهنگ نیز داعیهای است بدویانه! به
زبان دیگر، همچنان که هدف عشقبازی تولید منی نیست، هدف فرهنگ نیز تولید سنت نیست اگرچه
منی در مقام امر برنهاده و سنت از طریق آن تولید میشود اما آن پلی است به آینده، پلی
است به سوی ناشناختهترین موجودی که برخواهد آمد؛ همچون شراب که پلی است به مستی، و
مستی که پلی است به رنگینکمانِ خیال، و هر خیال نیز خود پلی است به نامدهای که میخواهد
دشواریِ پل بودن را آزمون کند و بر رودِ خروشان و شکوهندۀ زندگی بنشیند و از آن درگذرد.
95
جامعۀ ایرانی،
نه تنها رنج فراوان کشیده است، بلکه به سبب آن که همچنان در دریایی از مصیبت غوطهور
است، در درون خود نوعی احساس ژرفا و عمق میکند و گمان میبرد که رنج آدمی را ژرفا
میبخشد اما کدام ژرفا، کدام عمق؟ آن چه که او احساس میکند نوعی سنگینی وحشتناک روان
است که هر دم او را از هوایِ آزاد و از پوستۀ دلانگیز زمین دورتر میکند چندان که
به مصیبتی ابدی دچار میآید و به آن خو میکند و از هر آنچه که لذت بخش و گواراست
است به هراس میافتد. او از تاریکی، مصیبت و از رنج و درد خدایی میآفریند و به پرستشاش
میپردازد؛ او خدایِ تیرگیِ محض را به رنگِ سبز درمیآورد، اما سبزیِ طبیعت را نفی
میکند. آن که در سیاهترین چالۀ هستی میافتد و جز تاریکی محض را در نمییابد ناگزیر
میشود خود را برگزیده نیز در شمار آورد! به راستی چرا من باید چنین رنج کشم؟ شاید
حکمتی درکار است؟ اما هیچ حکمتی درکار نیست دوست من؛ آن چه که تو را چنین به رنج افکنده
جز بلاهت تو( که خود از رنجِ فراوانِ زاده شده است) و نیز هراس تو از مواهبِ زندگی
نیست؛ نوعی بیماریِ آن کسی که مدتهای درازی را ناگزیر شده است در ظلمات بگذراند و
اکنون، همچنان که ولعِ ولنگارانهای به نور دارد، اما از نور به هر برآمدناش میرمد
زیرا در تیرگیِ احساسِ امنیتتری افزونتری میکند.
96
چند فیلم در
این روزها دیدم که بسیار دوست داشتم، فیلم قدیمیِ زوربای یونانی که بر اساس رمانی از
نیکوس کازانتزاکیس نویسندۀ یونانی در 1964 ساخته شده است؛ بازی و رقصِ آنتونیکویین
در نقش زوربا، و موسیقی بسیار زیبایِ تئودوراکیس
آهنگساز یونانی در این فیلم فراموش نشدنیاند؛
زوربای یونانی داستانی است همه در ستایش و سپاس زندگی چندان که آرزویِ نویسندۀ آن است
اگر چه او این زندگی را به رویِ صفحات کاغذ میزیید اما مهم نیست زیرا بزرگی آدمها
نه از واقعیت زندگیِ آنان بلکه از شکوه و گسترۀ رؤیاهاشان بر میآید؛ و همچنین فیلم پیش از باران (1994) از میلچو مانچفسکی که گذشته
از فرم ویژۀ فیلم، چند روزی آن سرشتهای غریزی و بکرِ انسانی من را به خود واداشته
بودند، و همین دیشب هم فیلمی از کارگردان کولیِ فرانسوی تونی گاتلیف به اسم گادجو دیلو
(1997) دیدم که ترجمهاش میشود بیگانۀ دیوانه؛ فیلم که از زندگی و فرهنگ کولیهای اروپای شرقی برساخته شده است، تنها جذاب نبود بلکه روح کولی
و عواطف زندۀ مردمی که در فیلم زندگی میکردند، برای من حسادت برانگیز هم بود. شاید همۀ
فیلمهایی که اسم بردم یک وجه مشترک نیز
داشته باشند، آن هم این که در همۀ این فیلمها به رغم خشونتی که انسانها از
خود میپراکنند اما دنیایِ سرشاری دارند، دنیایی که در آن هنوز هم عشقورزیدن و پای
آن ایستادن تصویرِ شکوهمندِ خود را گم نکرده است؛ با این وجود، شخصیت زن فیلم بیگانۀ
دیوانه ــ سابیناــ به خاطر کولی بودن و نداشتن تمدنی که طبیعتِ زنانهاش را سرکوب
کند، بیشترین تصویر زنانۀ مورد علاقۀ من را با خود حمل میکرد. پس از دیدن این فیلم
با خود فکر میکردم بهتر است با رؤیای زنی
سرشار از زنانگی زندگی کرد تا تن به واقعیتی مخالف آن داد، واقعیتی که میتواند مردی
همچون من را از درون بخشکاند و بکشد. حسرت
زنی سرشار از زنانگی که جز با رخ داد عشق برهنه نمیشود، چه بسا گواراتر از همراهی
زنی است که از زن بودن تنها دو قپه در بدن
دارد و حفرهای برای فرو کردن؛ همچنان که هرگز نباید فراموش کرد زن سرشار از زنانگی
خود رانۀ بنیادیِ رخدادِ عشق نیز هست. کارگردان فیلم گادجو دیلو، که فیلمهای جذاب
دیگری همچون وینگو(2000) از دنیای کولیها ساخته است، ظرافتاش آنجایی است که از محرومترین
بخش جامعۀ انسانی چهرۀ یک قربانی را برنمیسازد و به رغم دشواری زندگی آنان، زیبایی
زندگیشان را بر ما آشکار میکند و این درست خلافِ روشِ کارگردانان ایرانی است که علاقۀ
شگفتی به برنشاندن مردمان بومی خود بر نطعِ سیاه قربانی دارند. به گمان من سینما و
هر اثر هنری دیگر از بنیاد باید یک یادکرد
باشد، یادکرد سازهایی که خاموش میشوند، احساساتی که به خواب میروند و یا مردمی که
وجه بنیادیِ ایمان و اعتقادِ خود را فراموش میکنند و احمقانه به پوستۀ آن میچسبند. یادکرد ازآن روی
سزاوارترین است که هیچکس نمیتواند حقیقتی را به ما عرضه کند اما در عوض همه قادرند
حقایق را به یاد ما بیاورند...هرچند در این باره برخی همچون گاتلیف از نازک بینیِ ویژهای
برخوردارند.
97
حرفهایی هستند در درون آدمی که اشتیاقِ بر زبان
آمدن دارند، آنها زمانی خود را آشکار خواهند کرد که کسی را بیابند، کسی که بتواند
بشنفد اما چون قاضیان بر چکشِ چوبینِ خود نکوبد و این جز از یک مسیحِ بازگشته به زمین،
برنمیآید، جز از کسی که به رُتبتِ یک دوست در جهان نائل آمده باشد، همان کسی که قادر
شده است تا دورترین سیّاره را نیز نزدیکترین همسایۀ خود دریابد، به ویژه آن کسی که
به سایه مبدل شده است، به سایهای که میتوان بی هیچ هراسی با او به مثابه دیگری به
گفتن و شنفتن نشست. آنانی که گفتهاند من تنها با سایۀ خودم حرف میزنم، مقصودشان جز
این نبوده که دیگری قاهرانه در زندگیِ آنان حضور دارد و این خود رانۀ اصلیِ حرف زدن
ایشان و نیز از سرِ مسئولیتی بوده است که حضورِ دیگری برایِ گفتن بر دوشِ آدمی میگذارد.
مردم امکانِ گفت و شنود را دستکم میگیرند، زیرا آنان حتا یک لحظه به این مسأله فکر
نکردهاند که آنچه که هرلحظه در حال رخ دادن است، یعنی گفتن و شنفتن در مقامِ رخداد
بزرگترین امکانِ رهاییِ انسان در میانِ جانورانِ دیگر است. آنان چانهزنیِ روزینه
را با گفتن و شنفتن یکی میگیرند و به همین خاطر از گفتن و از شنفتن باز میمانند؛
هرچند در زندگیِ روزینه لحظاتی وجود دارد که
گفتن و شنفتن در غوغایِ پیرامون به نرمی رخ میدهد اما خود مردم این رویداد را نه
تنها در نمییابند بلکه از آن به مثابه اتلاف وقت یاد میکنند زیرا آن لحظات، بخشِ
مطرودِ زمان در ذهن آنان است و هیچ دستآوردِ قابل شمارشی برای ایشان ندارد. زبانِ
فارسی برای جانوران نامِ برازندهای برگزیده است و هنگامی که کسی میخواهد وضعِ جانوران
را به واسطۀ نامیدنشان بیان کند، خواهد گفت: زبانبسته! گمان میکنم چنین نامیدنی
در تمامِ زبانهای انسانی وجود داشته باشد و انسان این ادراک را در قیاسِ خود با جانورانِ
دیگر کشف کرد چرا که حتا خطرناکترین و قویترین جانور نیز در برابرِ آدمی جز همان
زبانبستهای که مستحقِ ترحم است، نمیتواند باشد؛ کودکان نیز پیش از توانِ سخن گفتن
زبانبسته نامیده میشوند و از این نگر، آنان نیز تا پیش از بازکردنِ زبان در ردۀ چیزها
و جانورانِ نحیفی هستند که ترحم برمیانگیزند و با ایشان باید با رأفتِ افزوده رفتار کرد؛ زیرا این که نتوانی
آنچه را که در درونات همچون باد میوزد و همچون رود میخروشد، به دیگری بگویی، بزرگترین
رنجی است که هر جنبندهای را در این جهان در برگرفته است. اینجا بیشترینۀ مردم سگ
دارند، سگهای جورواجوری که من از چشمهاشان جز تنهایی عمیقی که قادر نیست رنجِ تنهایی
خود را بیان کند دیگر هیچ چیز ندیدهام؛ چشمهایی که به راستی من را به هراس میاندازند،
هراسی که از درکِ تنهایی عمیق آنان بر من چیرگی مییابد. بنیادِ رنجآورِ بودن در این
جهان را نمیتوان انکار کرد، رنجی که تنها دیگری میتواند نقش آن را در ذهن آدمی کمرنگ
کند و دستکم احساسِ پوچیِ آن را درمان کند. گمان نمیکنی که این هم خود رنجِ مضاعفی است؟ تمامِ
سرنوشت زندگی تو به دیگری واسپرده است، و تو اما باید چنان وانمود کنی که گویا جز تو
بر این زندگی هیچ نیرویِ دیگری نفوذ ندارد؛ اما
مگر مفهومِ سرنوشت جز «دیگری» معنایِ دیگری هم دارد؟ ـ چندان که آدمی بدون دیگری
فاقدِ تقدیر است! همین که بتوانی دیگری را در مقامی در نگر آوری که او نیز همچون تو
در رنج و ناگزیری است، آنگاه شانههایت زیر بارِ رنجِ وزینتری خواهند رفت و پذیرفتن
این مسئولیت، همانی است که آدمیان از پذیرفتناش به هزار ترفند میگریزند و ترجیح میدهند
در خود دینامیت کار بگذارند و در فرصتهایی که دیگری همچون شبح بر آنان ظاهر میشود
ضامنِ دینامیت را بکشند و در نشئۀ خودتخریبگری چنان فرو روند که به محاسبۀ خود از
پذیرفتنِ مسئولیتِ دیگری خلاصی یابند. انسانی که در جهانِ نوین برآمده است در حقیقت خود را بدین طریق از شرِّ
بخشِ دیگرِ خود خلاص میکند. او برایِ این که بتواند تنهاییِ بی معنایِ خود را تاب
بیاورد، مدام برایِ انهدامِ جسمِ خویش نقشه میچیند و دستِکمِ این انهدام با فرو کردنِ آلات و ادوات در بدنِ خود به مثابه نوعی
مرهمِ زخم که تنها با زخمِ تازه تولید میشود، شروع میشود و به تا جاهایِ باریکتری
تداوم مییابد. اگر در جوامعی همچون ایران مردم همچنان میتوانند معشوق، عاشق و یا
دوست و همسایۀ خود و یا خانواده و به ویژه
دولت را سرچشمۀ رنجِِ خود بدانند و به چهرهاش
اسیدِ کینه و نفرت بپاشند اما برایِ انسانِ مدرن از اساس دیگریای وجود ندارد،
نه در چشماندازِ ساده لوحانهای که در ایران در مقامِ مزاحمِ مراحم همچنان باقی است،
و نه در چشماندازِ شاعرانهای که دیگری را
در مقامِ شخص درک میکند، و با او گفت و شنود دارد. انسان جدیدی که در جهان
برآمده هیچ راهی به فراگذشتن از خود ندارد و تنهایی سرنوشتِ غمانگیز آن است، تنهایای
که از آن حتا شکایت نمیتواند بکند...نگاههایِ آنان دستِ کمی از نگاهِ سگانشان ندارد،
هردو محصور در قلمروِ بدونِ دیگری، و ترحم برانگیز، بدونِ آن کسی که لحظهای بتواند
ایشان را از زندان تن آزاد گرداند، از همان فردیتِ سهمگینی که به ایشان به مثابه یک
روشِ زندگی تحمیل شده است ...به کدام دیگری میتواند شکایت بَرَد؟ به چه کسی؟ به عاشقاش
و یا به معشوقاش و یا به همسرش و یا به خدایاش؟ اینها همه دیرسالی است که مردهاند
و در خفا به نحوِ مرموزی کشته شدهاند زیرا چنین کسانی و چنین نحوههایِ زیستنی دیگر
وجود ندارند و هرکسی تنها متعلق خویش است و این بدین معنا است که هر کس به شیوهای
دقیق در خود زندانی شده است؛ اگر چه ممکن است در کنار یکدیگر زندگی کنند اما هیچگاه
بههم نمیرسند زیرا حقی از یکدیگر ندارند و هیچکس نمیتواند سهم و تقدیر خود را
از دیگری در مقامِ همسر و یا معشوق و یا عاشق طلب کند آن چنان که حمید در فیلم هامون
فریاد میزد...این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشقِ منه، طلاق نمیدم! و هرکس چنین
آموخته است که تنها به خود تعلق دارد اما انسان در جایگاهِ یک باشنده هرگز به خود تعلق
ندارد بلکه از آنِ دیگری است، همچنان که دیگری نیز از آنِ خود نیست و به خود تعلق ندارد.
نابالغی آن جایی است که هرگز مقامِ دیگریِ
دیگری را ادراک نکرده باشیم اما از دیگری بخواهیم که دیگریِ ما باشد و این همان فراگردِ
استبداد است. این دیگریخواهی که پستترین روشِ دیگریخواهی است، نخست دیگری را تنها
سرچشمۀ رنج خود در نظرمیآورد و بهشتِ پنهانِ دیگری را کشف نمیکند و این خطایی نابخشودنی
است و سپس، دیگری را در مقامِ قربانی میخواهد؛ او دیگری را ولایتپذیر و ذوبشده و
در اساس در مقامِ نابودگی و طاعتِ محض میخواهد و این همان دوزخِ نفرتزایی است که به هیچروی نباید در آن فرو رفت، زیرا بنا
بر برهانِ دوزخ، دوزخ نه تنها هیچ ضرورتی برایِ زندگی ندارد بلکه از بنیاد امری دروغین
است که از سویِ نادیگری همچون تمهیدی برای جازدنِ
خود به جایِ دیگری جعل میشود. آنانی که میخواهند بدونِ گشودنِ گوش، زبان بگشایند تا آخر عمر لال میمانند و جز از سادهترین آواها همچون ماما و میمی و شاش
و شام دیگر کلامی بر زبان نخواهند آورد؛ آنان از بنیاد به زبان نمیرسند یعنی همچنان
زبانبسته میمانند. بهتر است بگویم که آنان هرگز به سطحِ موسیقی پای نمیگذارند. راستی
مگر موسیقی جز همین زبان بازکردن و گسترش آن به صوت و نغمۀ چنگ و چغانه چیز دیگری است؟
آدمی زمانی میتواند زبان باز کند که گوشهایاش را گشوده باشد. بی سبب نیست آن که
کر به دنیا میآید، لال هم خواهد شد، یعنی زبان باز نخواهد کرد. آیا این راز بزرگی
را آشکار نمیکند؟ من احساس میکنم که آدمی زمانی میتواند از جهان خود سخن بگوید که
به جهانِ دیگری که گرداگردِ اوست به دقت گوش فرادهد و سپس زباناش همچون طنینِ انعکاس
آنچه که بر جسم و جان او فرود میآید، گشوده خواهد شد. در اساس رازِ زبان گشاییِ انسان
نه زبانِ سرخ و درازِ اوست بلکه گوشهای گشادۀ او در قبالِ دیگری است. آدمی نمیتواند
بدونِ وجودِ دیگری به مثابه گوشی برای شنیدن کلامی بگوید و آنگاه که با خود سخن میگوید
نیز نیمِ خود را به شنونده، به دیگری، تبدیل کرده است. ادراکی که افلاطون و سقراط از
اندیشیدن به مثابه محادثه و گفت و شنود با
خویشتن داشتند، دقیقترین تعبیری بود که به دست میدادند و در حقیقت امکانِ اندیشیدن
را به حضورِ دیگری مقیّد میدانستند. اما این دیگری کیست؟ زمانی زنی از من پرسید آیا
چیزی را که دربارۀ «دیگری» گفتید، واقعاً مقصودتان همانی است که در وقتِ شش حصه از
شب مانده متولد شده است؟ من چه میتوانستم بگویم؟ کمخطرترین راه این بود که بگویم
نه! اما کمخطرترین راه، اغلب درستترین راه نیست. من میتوانستم همچون عارفانِ حکومتیِ
ایرانی بر مرکبِ سخن تند بتازم که کجا آدمی تابِ دیگری بودن دارد، دیگری دگر است و آدمی دگر؛ آن هم کسی که در
مزوّرترین وقتِ شب، در وقتِ دانگی از شب مانده از زهدانِ مادر برون جسته است! اما گفتم
آری مقصودِ من از دیگری هموست! همانی که نه شب است و نه صبح؛ بلکه پیش از دمیدنِ صبح
و پس از خاتمۀ تاریکی است. او نمیتوانست درک نماید که دیگری شخص نیست اما در شخص نمود
مییابد و بیانِ این چندان دشوار است که گاه بر زبان راندناش این احساس را در من قوت
میدهد که من نیز سرانجام جز یک زبانبسته بیش نیستم، زبانبستهای مضاعف زیرا هرگز
بر من گفتنِ آسان رخ نداده و نیز شنفتنی که کلمات بی هول و هراس بر زبانِ من و در گوشِ
گشودۀ دیگری فرود آیند و شیطنت کنند؛ دیگریِ من بسا بیش از خودِ من سختگیر و نیز کمسخنتر
است و کمسخنی و حتا زبانبستگیِ مضاعفاش از آن جایی برمیآید که جهان را همچون یک
موسیقی بینهایت میشنفد، همچنان که گاهی نغمۀ دورترین ستاره او را مسحور میکند.
98
مقالهات دربارۀ
شناختِ موسیقی مردم پسند تأملبرانگیز بود. من با نقد تو پیرامون فرانکفورتیها و به
ویژه آدرنو موافقم، چرا که تنها موسیقی اندیشورزانه را اعتبار میدهند و نحلههای دیگر موسیقی را بی ارج
میکنند... آنان در نظر نمیآورند که پیش از آن که نقادی و تفکر امکانپذیر شود، زندگیِ
نااندیشیدهای جریان دارد که موسیقی به اصطلاح مردمپسند محصول آن است، و درست در همان
بستر است که موسیقیِ گونۀ عالیتر، زبان ویژۀ خود را باز مییابد و به نوعی میشود
گفت که این نوع موسیقی پیش از موسیقی مردمپسند وجود ندارد و موسیقی مردم پسند در اساس
پشتوانۀ گونههایِ دیگرِ موسیقی است؛ چنان که مردم پیش از نخبگان وجود دارند و نخبگی
چیزی نیست مگر انباشت و پا از خود فراگذاشتن مردم، که این خود مستلزم نوعی نفی نحوۀ
بودنِ پیش از خود نیز میشود. نخبگی دستکم ژستی از انکار در مقابل زندگی است تا حدی
که میتوان گفت نخبگی به آرمان زهد بسیار نزدیک
است؛ آرمانی که نمودهایِ خوشباشانه و روزمرگیِ زندگی را نفی میکند و از پیِ چیزی به اصطلاح
اصیلتر و بنیادیتر است؛ از پیِ معنا و مفهومی که به مثابه غایتِ زندگیِ انسان و جهان ادعا میشود، در حالی که شاید
چنین غایتی از بیخ و بن وجود نداشته باشد و
زندگی همین شدنی باشد که هرروزه میشود، بدون هیچ غایت و هدفی که باید به آن دست یابد.
اما منش و اندیشهای که در پیِ چیزهایِ بنیادیتر است نیز اغلب سبب رونق و ارتقایِ
توقعات و سلایق آدمی بوده است و آن را نمیتوان در پردۀ دفاع از تجربیات انسانهای
معمولیترکه سلایق موسیقایی و نیز هنری و اخلاقیِ سهلگیرانهتری دارند، نادیده گرفت
و یا به کلی همۀ تجربیاتِ فاشیستی را در جوف این اصالتگرایی و استعلاجویی ریخت. در
مورد بورژوازی هم که به نظر میرسد نزدیکترین نزدیکی را به منشِ زندگیِ روزمره داشته
باشد، باید از نو اندیشید چرا که چنان که تو به زبان آوردهای، چنین معمول شده است
که همیشه از بورژوازی یک چهرۀ بدجنس و خبیث برسازند که مدام با اتکا به شیطانکهای
خود مشغول خرابکاری و دزدی است اما اگر بورژوازی و دستآوردهای سیاسی و فنآورانهاش نبود چگونه میشد امیدوار بود که از چنگال دیکتاتورها
و رجالههای سیاسیِ خاورمیانه و آسیا و آفریقا که پسماندۀ آنها همچنان در ایران و
سوریه مقاومت میکنند، رهایی یافت و این رهایی تنها رهایی از نظام منحوس جمهوری اسلامی
نیست بلکه پایان یک تاریخ استبدادی است و این جز فراوردهای بورژوازانه نمیتواند باشد
اگر چه بورژواها چندان هم مهربان نیستند اما ساز و کار بورژوازی این رخداد را به ناگزیر
محقق میگرداند و قدرت مطلق فرد را به قدرت مطلق کثرت و یا افراد تبدیل میکند...من
به گونهای شخصی این موضوع را درک میکنم اما شگفتا من همان قدرکه اقتدارِ مطلقۀ فردی
را نفی میکنم، از قدرتِ مطلقۀ اکثریت در نظام بورژواها که نخبگی را پس میزند و یا
به اهداف خود کژدیسه میکند هم گریزانم؛ چرا که هر دو با احساسات و تفکرات من ناسازگار
اند؛ من اگر بخواهم با خودم و با دوست عزیزم راستگویانه رفتار کنم، خواهم گفت که در
نظام بورژوازی قانون، افزاری برای غیر شخصی جلوه دادن هژمونیِ برخی اشخاص و به ویژه
صاحبان سرمایه است و برای من که از سرزمینی
آمدهام که به هر بهانه توهین و افتراهای فراوان بر من روا داشتهاند، و همچنان در
یک فضایِ زیاده آلوده و مدام دسیسهورزانه زیستهام، وقتی که میبینم در جهان بورژواها
جز با حرمت با من رفتار نمیشود، میتواند بسیار فریبنده باشد و حتا واداردم تا شهادتین
را بر زبان آورم که خدایی جز سرمایه نیست و حضرتِ اقتصاد پیامآورِ آن است؛... اما
من این جاذبه را نه در ذاتِ بورژوازی بلکه در حماقت کسانی میدانم که سبب میشوند بورژوازی
در مقام یک فرهنگ و یک کنشِ اجتماعی در چشمانداز برتر و نجاتبخش قرار گیرد. در هر
حال دوست من، پازولینی چندان هم سادهاندیش نبود که از بورژوازی متنفر بود و میگفت
هر کنش بورژوازانه از بنیاد خطاست اگر چه خود
واقف بود که تنها در یک وضع بورژوازانه میتواند فیلمهایی آن چنانی بسازد و چنین سخنانی
را به زبان آورد؛ من یک اعتراف دیگر جانانه هم برای تو دوست خوبم دارم، و امیدوارم
که از بیخ و بن مأیوسات نکنم: من صبحها از
دندۀ چپ بیدار نمیشوم و روحیۀ انقلابیگری
را هم دوست ندارم چرا که بنا بر تجربه و نیز بر پایۀ شناختی عقلانی، انقلابیها
همان مستبدهایِ آیندهاند، جاهطلبانی که از پیِ قدرتاند؛ شاید بهتر باشد که به تو
بگویم من از بن هیچ نیستم جز آدمئی که میخواهد زندگی را به همان گونهای تجربه کند
که هست و نه به روش تحمیلی نظامها و سیستمهای اجتماعی و سیاسی و یا آموزشی؛ من مشتاقام
با انسانها و آیینهاشان در پیوند باشم و نه با جوامعی که کنشِ زنده و خودی به خودیِ
فرهنگ و آیین را به سیستم و به نظام تبدیل میکنند؛ خیلی خلاصه به تو بگویم هرجایی
که بویِ رجالههای سیاسی بیاید من آن جا نیستم! دربارۀ موسیقی مردمپسند ایرانی هم
به نظر شگفت است که من هیچ نوعاش را نمیتوانم برتابم چه پیش از انقلابیاش و چه پس
از انقلابیاش را؛ یک نکتۀ دیگر هم میخواهم برای دوست عزیزم بیفزایم این است که در
جهان امروز ارزشها به شدت واژگونه شدهاند، و نخبهگرایی جای خود را به وضعیتِ متفاوتی
داده است. در حقیقت، به روشِ پیشین، حقیقت در چنتۀ نخبگان نیست بلکه به سبب امکان دستیابی
همگانی به ذخایر دانش انسانی، نخبگی نیز وجهی متکثر یافته است و از آن تمرکز زدایی
بنیادینی صورت گرفته است؛ و خب طبیعی است که زندگی آن انباشتگی و غنای خداگونهاش
را از دست داده و هرکس به نوبۀ خود نخبهای
است. جهان مملو از خرده خدایانی شده است که گویی از شکستن آن خدای واحدِ بزرگِ پیشین
ــ که باید آن را با انگارۀ نخبگی پیشین همسان دانست ــ پدید آمدهاند...به زبان دیگر
ما دیگر نخبه و خاصالخاص نداریم، بلکه نوعی نخبگیِ نسبی و یا نخبگی بشری داریم اما
آیا بهتر نیست با این اوصاف، مقولۀ نخبگی را هم از مفاهیمی مرده قلمداد کنیم؟ و دستکم
دلالت آن را از نو به دست بیاوریم؟ در واقع کسانی که همچنان از ژستها و کلیشههای
قهرمانی و نیز نخبگی پیشین پیروی میکنند هنوز صدای شکستن ستون فقرات نخبگی را نشنیدهاند
و هرگز نمیدانند جدیتشان چهاندازه خندهآور است. در جهان امروز هرکس در پرِ شال
خود لولۀ کاغذِ نخبگی بیاویزد، هرگز زمانۀ خود را درک نکرده است...و البته چه دیر صدای
دگرگونیها از رشتهکوههای البرز عبور میکند. تازه اگر نخبگی هم درکار باشد، باید
در هر زمانه نحوۀ آن متفاوت باشد، و این چیزی نیست که از پیش شناخته بیاید. در حقیقت
کسی که به دنبال نخبگی است از اساس نخبه نیست زیرا نخبه کسی است که خود بر نخبگی کار
خویش اشراف ندارد بلکه این دیگراناند که از او در مقام نخبه یاد میکنند. چه بسا کسانی
همچون سقراط که از سرِ هراس و ناامیدی و درد فریادی برآوردند اما مردم بر سر او تاج
شجاعت برنهادند و چه بسا کسانی که یک عمر رجز شجاعت خواندند اما مردم و آیندگان کلاه
بوقیِ دلقکها و نیز کلاه بزدلی بر کلهاش فرو کردند و مسألۀ نخبگی هم باید چنین چیزی
باشد؛ چیزی که دارندهاش مدعایی برای آن ندارد اما ندارندهاش مدام از نخبگیِ خویش
دادِ سخن میراند و از این شکوایه میکند که چرا نخبگیاش دریافته نمیشود! دربارۀ
مقولۀ طبقه هم با تو همنظرم دوست من؛ ما امروزه دیگر فرمهای طبقاتی و حتا دستهبندیهای
نژادی پیشین را نداریم، آنچنان که مارکسیستهای کلاسیک درک میکردند و اصطلاح اقشار
به جای طبقات اجتماعی به نظر میرسد برای تحلیلهای جامعهشناسی نتیجهبخشتر از کلیگوییهای
سابق باشد اگر چه نمیتوان ادعا کرد که نابرابریهای اجتماعی در این فرایند نوین طبقاتی
ــ که به بالاترین سطحِ در هم آمیزیِ طبقاتی گراییده است ــ از بین رفتهاند اما میتوان
گفت که این نابرابریها به هیأتی ناملموس و نامریی در آمدهاند، چندان که مرزهای آغاز و پایان آنها
هرگز هویدا نیستند زیرا سیّالیتِ طبقاتی و حتا نژادیِ جهانِ حاضر آن را ناممکن میسازد،
سیّالیتی که در مقام امر مقدر به تدریج تمام مرزهای سیاسی و اجتماعی جوامع انسانی را
در خواهد نوردید. دربارۀ صنعت فرهنگ هم که مسألهای معطوف به تأملات والتر بنیامین
است، و تو آن را به نقادی گرفته بودی، من احساس دوگانهای دارم زیرا از یک سو به نظر
میرسد به خاطرِ انبوهگی تولیدات هنری و سهولتِ
دستیابی به آنها، من باید بسیار خشنود باشم، و از سویی دیگر، این همگانی و
هرجاییشدن آثار هنری کیفیت تأثیرِ خود را بر من در مقام مخاطب از دست میدهند. برای
مثال ممکن است من در یک روز سه فیلم ببینم و یا ساعتها انواع موسیقی بشنوم، چه اتفاقی
میافتد؟ روشن است که من فیلم و یا موسیقی
نخست را نزیسته و نگوارده به سراغ فیلم بعدی رفتهام و الخ! سرانجام من هرروز ممکن
است به گونهای غیر ضروری کتاب بخوانم و موسیقی بنیوشم و یا فیلم ببینم و یا تئاتر
تماشا کنم که جدیترین آنها نیز به تدریج
اثرگذاری خود را از دست میدهند زیرا اعضای ادراکی من به آنها عادت میکنند و بی
حس میشوند و هنر و به ویژه موسیقی تبدیل میشود به پس زمینۀ زندگی روزمرۀ من! دوست
عزیزم؛ میخواهم کمی پایام را از گلیمام درازتر کنم و بر اساس این گزارۀ بنیادی هگل
که میگفت: هرآن چیزی که بسیار شناخته میشود، ناشناس باقی میماند، بپرسم که آیا هرچه بر شمار شاعران و منتقدان و متفکران و
هنرمندان افزوده شود، از قدرت دگرگون ساز شعر و نقد و تفکر و هنر کاسته نمیشود، و
هنر به ویژه به امری مألوف و مرسوم و در نهایت به چیزی بی خاصیت، که گرد وضع موجود
میچرخد و نه از آن فراتر میرود و نه از آن فروتر، مبدل نمیگردد؟ آیا کثرت تولید
و توزیع آثار هنری سبب چیرگیِ نوعی چشماندازِ کمیتنگر بر زندگی آدمی نمیشود؟ اگر
چه خود این کثرت نشان از آن دارد که عمرِ نخبهگری
در جامعۀ انسانی سرآمده است و سرمایهداری
معنویِ گذشته که به تجمیع امتیازات روحی و فکری در یک شخص گرایش داشت، امروزه چهرۀ
توزیعگرایانهای به خود گرفته است و شاید
این بهتر باشد...ما همچنان آن را چندان نیازمودهایم!
99
زندگی همۀ آن چيزهايی را که به ميزانی آزمند، به
مردم داده تا با آن زندگی کنند، به من بيش از آن بذل کرده تا نتوانم زندگی کنم: خواستِ
زندگی در من افراطی، سر ريزنده، و ناسازگار با خود است؛ شوق به زندگی و همزمان نفیِ آن، یعنی دو نيرویِ
کِشش و بازداریِ توأمان، چنان به بالاترين آستانۀ حياتیام میروند که به نوعی حساسيتِ
ويرانگر در قوای ادراکیام منجر میشوند چندان
که بسیاری از سادهترین توانشها را برای زندگی روزانه از دست میدهم! اينکه، من هميشه
بايد موسيقی گوش بدهم، آنهم از نوعِ موسيقیهایِ
بدون کلامی که آزادی فکری و عاطفی مرا بیش از هر موسیقی دیگر محفوظ نگه میدارند
به همین خاطر است، به ویژه آثار باخ و کارهای
ارگ سزار فرانک، و نیز راگاهای هندی؛ همچنان که نمیتوانم از صدای عودِ منیر بشیر
و انور ابراهیم صرف نظرکنم...همچنان که باید بگویم موسیقیِ جَز در هیأتِ یک فرم،
پیشرخدادی انسانی است، یک آزادییِ فرا دموکراتیک که به جامۀ موسیقی در آمده است، حقیقتی که صدایِ دُهُلِ
آن را از دور میشنویم اما در آینده واقعیتِ زندگیِ ما خواهد بود. از موسيقیهایِ مُدِ
روز و سانتیمانتال، و موسيقیهایِ سطحیِ پُر سر و صدا که احساساتِ تقلبی را در آدم
برميانگيزند و نیز، از موسیقیهای التقاطیِ بیمزهای که پیچیدهترین نغماتِ کلاسیک و غنیترین آواها و نجیبترین اذکار و کلامِ فرهنگهایِ کهن را به عامیترین اصوات
و مبتذلترین ترکیبات و نازلترین ضربآهنگها تقلیل میدهند، هرگز خوشم نمیآید و برای همین، من بدویترین موسیقیها
را به چنین موسیقیهایِ بی زهری که تنها به کار سرگرم ساختنِ مشتریان کافهها میآیند، ترجیح میدهم!
100
من به چیزهایِ
نصفهنیمه و ناصریح همیشه بدبینم، به چیزها
و کسانی که از شجاعتِ رفتاری برخوردار نیستند، و بیش از آن که حقیقتِ دوستی را آشکار
کنند،«شُبه در افکن»اند و در حقیقت، نان گرگ و میشِ هوایِ مزوّر خود را میخورند! همیشه
کاسهای را زیر نیمکاسه پنهان دارند.
101
آزادیِ زنان، آزادیِ فرا سیاسیای است که هیچ ربطی
به سنخِ آزادیهای دموکراتیک ندارد بلکه بنیادیترین نوعِ آزادی است که متعلقِ خودِ
زندگی است: آزادی عشق در مقابل قانون؛ زنان همزمان فرزندان و نیز مادرانِ عشقاند،
و به همین خاطر به قانون در مقامِ دولت محتاج نیستند.
102
راههای زیادی برای کشتن وجود دارند، بی آن که پایِ
پلیس و قاضی به زندگی آدم باز بشود: هیچ کس نخواهد پرسید، چرا از درخت به خاطر سیبی
که به تو داد، سپاسگزاری نکردی؟ و درخت از ناسپاسیِ تو مُرد! ناسپاسی افزاری قدیمی
اما به کلی بیخطر است و درست مثلِ سمی است که خوردخورد عمل میکند. راه سادۀ دیگر
آن است زنی را دوست بداری که از دوست داشتن عاجز، و در ابرازِ احساسات زبانبریده و
طبعِ زنانهاش علیل باشد؛ خودکشی از این تر
و تمیزتر ممکن نمیشود. البته یک راهِ پاکیزۀ
دیگر هم که خوب میشناسم، این است که عاشقِ
زنی بشوی که عاشقِ زیباییِ خودش باشد و به
جای آن که جلوِ تو بنشیند تا تو او را تماشا و نوازشاش کنی، ساعتها جلوِ آینه بنشیند
و خودش را تماشا کند و قربانصدقۀ خودش برود؛
و هر روز برای خودش گل بخرد، آن هم گلِ نرگس! راهِ بی درد سرِ دیگری هم برای کشتن سراغ دارم: میتوان همۀ امکاناتِ تنهایی
یک آدم را فراهم کرد و بعد که او خودش را از
فرط تنهایی کشت، شگفتزده پرسید که مگر او چیزی کم و کسر داشت؟ و سپس برایِ گریز از
گزشِ وجدان و هر سؤظنِ احتمالی، بهتر است یکچند هفتهای مشکی
پوشید و قاب عکسی از متوفایِ بیچاره هم از
دیوارِ اتاق آویخت. مطمئن باشید که هیچ کس گمان نخواهد برد که خودِ شما او
را کشتهاید. بله راههایِ زیادی هست که جادۀ بهشت را برایِ آدمی هموار و کوتاه میکند؛
بهشت؟ بهشت کجاست؟ چطور نمیدانید؟ بهشت جا
نیست، بلکه بانویی است که آدمی را از دوزخی که در آن با قطرهچکان مرگ را در حلقوماش
میریزند رهایی میدهد، و به نامهایِ زیادی نامبُردار است من اما او را رُز
ِسیاه صدا میزنم. با او هرگز نمیشود نزدیکی کرد، چون درست همان لحظهای سر و کلهاش
پیدا میشود که شما سر وکلهات در آن گُم میشود.
103
در زمانهای که ما زندگی میکنیم معجزهای رخ داده
است. معجزهای که هیچ کس آن را باور ندارد. آدمی هنوز و حتا در زمانی که از نظر دانش
فنی و معرفتی برای داشتن یک زندگی راحت بسیار پیشرفته شده است همچنان در بهرهمندی
از این امکانات، نوعی ذوقزدگیِ مفرط نشان میدهد. او اکنون امکاناتی در اختیار دارد
که شاید تا پیش از این تنها در رؤیاها و تخیلات داستانی قابل تصور میبود؛ دستکم تا
بدین حد! این معجزۀ کم مدعا اما پر از توانش و دانش برای یک زندگی هرچه بازتر و بی
انتها، هنوز سر وقت بسیاری چیزها نرسیده است ولی مشغول طرحریزی برای در برگرفتنِ همۀ
امورِ جهان است. هرچند صحبت کردن دربارۀ آن چیز تازهای نیست و جزیی از گفتارها و مکالمات
بدیهی و معمول زندگی معاصر ما محسوب میشود اما هربار میتوان دگرگونی نویی را به آن
نسبت داد و باز همچنان دربارۀ آن سخن گفت؛ شاید درست حدس زده باشید که نام او والا
مقام اینترنت است؛ والا مقامی او البته از سنخ حاکمان نیست بلکه والایی مقام او از
آن جایی بر میآید که به رغم نفوذ و همهگیر بودناش دچار توهم خودبزرگ بینی نمیشود
و ادعای خدایی هم نمیکند و حتا دشمن خدایان است؛ راستاش را بخواهید بیشتر پرومته
را در خاطرم میآورد، با این تمایز که او بسیار به مردم نزدیکتر است و خدایان نیز
قادر نیستند او را در بند کشند، هرچند از آن فروگذاری نمیکنند؛ این گمان شما را آیا
تا کنون نرفته است که او شاید خودِ پرومته باشد؟ با این تمایز که گویا او حالا چندان
بالغ، و از داعیهمندی به دور شده است که به رغم آن که دامنۀ آتشاش بسیار وسعت یافته
است اما خود را به هیچ نامی مقید نمیکند و از نامیدن خود شرم دارد. اینترنت تمام انتزاعیات
ادیان و دنیای مُثُل فلاسفۀ کهن را یک جا برای ما که رؤیا و تمثیلی بیش نبود، به امر
واقع مبدل کرد. او به ما این امکان را داد تا به فانتاسمها و همچنین به گسترۀ خیالپردازیها
و خیالپروریهای خود همچون چیزهایی ممکن و قابل تحقق، بال و پر دهیم و آن دنیای وعده
داده شده به وسیلۀ ادیان را بدون منت مذهب و بوقچیهایاش وقت و بیوقت تجربه کنیم.
من اینترنت را حتا نه شبیه به یک معجزه، بلکه همچون خود معجزه ادراک میکنم و گمان
میکنم در آیندۀ نزدیک این وضع به توسعۀ شگفت انگیزی خواهد رسید که در ملموسترین اثر
اجتماعی خود در سطح کلان، منجر به نابودی و یا در ضعف قرار گرفتن تمامی نظامهای سیاسی
پوسیده و عقب افتاده فعلی خواهد شد و نیز مهمتر از آن، به اقتدار اجتماعی محلی آنها
لطمۀ شدیدی خواهد زد. مردم از طریق این کنش ارتباطی هر روزه بدون محدودیتهای دست و
پاگیر زمان و مکان فیزیکی و مشروط، شرایط بد فعلی را در نهایت به نفع خود تغییر خواهند
داد. هرگز نباید فراموش کرد که برآمدن دولتها و به ویژه بدترین و زمختترین آنها
محصول بیخبری مردم از یکدیگر بوده است؛ و اینترنت اینک افزاری است در دست مردم، و
این چیزی است که هرگز دولتی از آن راضی نخواهد بود و این موضوع، همۀ مدلهای حکومتی
را در بر میگیرد و تنها به دولتهایی که به عنوان بنجلترینها شناخته میشوند، محدود
نمیشود. اینترنت ذات حکومتها را به چالش میکشد و در اساس بخش بزرگی از بدنۀ دولت
را از ضرورت و مدعای ضرورت خارج میکند و اقتدارش را به سخره میگیرد و در هم میشکند؛
زیرا هر سوراخی را که به رویاش میبندند، سنبهای پیشبینی ناپذیر را کشف میکند و
دوباره در کنار مردم میایستد! زمانی در آغاز نوجوانی که بودم، میدیدم که یک ماسماسک
همچون گوشیِ تلفنِ همراه چگونه قدرت را به یک مأمور دولت و به یک پلیس معطوف میکرد،
چندان که در چشمانداز عموم مردم، مأمور دولت و یا پلیس هیبتِ قدسی پیدا میکرد؛ گویی
آن مأمور بدان طریق با خداوند در تماسِ دائمی است و درِ آسمان به رویاش هرلحظه گشاده
میشود و فرمانی بر او فرو میفرستد. خب بگذارید با شما خوانندگان عزیز حرف آخر را
در میان بگذارم، شما که برای من غریبه نیستید اگر به راستی جزوِ مردم هستید و نه حراملقمگانِ
دولتِ حرامزاده!
در حقیقت با
اینترنت دورۀ زوال اقتدار دولتها فرا رسیده است؛ چرا که مردم از طریق آن میتوانند
هر سِحرِ سیاسی و یا دولتی را باطل کنند یا به بیان سادهتر، فِسِ چرخ ماشین دولت را
درآورند بدون آن که میخی را در دست بگیرند و تیزیای در آن فرو برند. اینترنت دوست
من است، چرا که هر روز میتواند من را با کسی که دوستاش دارم، متصل نگاه دارد در حالی
که از یکدیگر بسیار دور هستیم، پس برای وصل کردن آمده، و همیشه و همه جا حاضر است؛
در مقابل دولتها دشمن مناند، چرا که همچنان
از پی فصل کردن میروند و امنیت شهروندان را بهانۀ این مرض درمانناپذیرِ خود میدانند؛
در صورتی که مدت زمانی طولانی است که خود ایشان به ناامنی شهروندان بدل شدهاند!
104
برخی کسان هنگامی
که با ما حرف میزنند، توگویی که درها و پنجرههایِ عالم، همه، به رویِ ما قفل میشوند:
سقفِ آسمان با صدایِ مهیبِ یأسآلودی فرود میآید، دلِ زمین را میشکافد و صورتِ آبیِ
خود را در آن نهان میکند؛ و سپس، زندگی در پیشِ چشمِ ما هر لحظه آب میرود، میکاهد
و کوچک میشود تا آنجا که اندیشیدن به مرگ به تنها منفذی بدل میشود که زندگی را تاب
آوریم. برخی کسان اما بر خلاف، به هر اشارت، و به هر کلام، و به هر لبخندشان هر
چیزِ کوچکحتا رو به رُستن و رهایی میگذارد، چندان که جهانِ بیکرانه به دروازهای
گشوده در پیشارویِ ما مبدل میشود...چه مغاکی، چه تمایزِ عظیمی!
105
آن کسی که فرهنگ
جامعۀ خود را به سنجش و نقد میکشاند، نه تنها کمتر از آن کسی که آن را میستاید به
موطناش علاقهمند نیست، بلکه درست برعکس، این نشان میدهد که از اشتیاقیِ وافر و عمیق
و نیز سنجیدهتر نسبت به سرزمین و فرهنگ خود
بهرهمند است اما از اشکالاتِ دیگرِ اهالیِ جامعۀ ایرانی آن است که هر کس را که دست
به بزرگنمایی از اخلاق و فرهنگ ایرانی بیازد( و رذالت آنان را به فضیلت تعبیر کند)،
در مقام فردی وطندوست و شریف، ستایش میکنند و
کسی که آن را نقادی و سنجش کند، به چوبِ چرمینِ خیانت میرانند. از همین جا
بساط فرهنگ رو در زوال مینهد، زیرا زالویِ
تظاهر بر پیکرِ جامعه همچون بختک مینشیند و قوّتِ فرارفتن و توانِ تأملِ آن را میمکد چرا که به تدریج خیلِ بی شمارِ
نویسندگانی که میخواهند نویسندۀ مردم باشند( و دَمِ مردم را ببینند) از راه فرا میرسند
و کلمات را در روغنِ ادبیات تفت میدهند و
سپس، برایِ برانگیختن آخ، اوخ و آواهای دردمندانهایِ دلپذیرِ احتمالیِ دیگر، آنها
را جلوِ نشخوارکنندگانِ میهندوستی میریزند که سخت خریدارِ چنین اجناسِ بنجلیاند؛
چرا که نه؟ در قاعدۀ بازار حق همیشه با مشتری است!
106
نَفسِ بودن خوشبختی
است و بودن نیز جز این نیست که این خوشبختی
را در زندگی روزانه به جامۀ تحقق درآوریم؛ اما بیشترینۀ آدمیان خوشبخت نیستند، و خلاف
آن را احساس میکنند. من پس از تأملِ عمیق در این باره، بدین حقیقت واقف شدهام که
آنان هنوز «باورمند» ماندهاند و برای همین، همچنان از درکِ بودن به مثابه خوشبختی
عاجزند. این که من در کلیسا و یا مسجدِ محله حضور نمییابم، و یا تحصیلات عالیه دارم،
و یا داستان مینویسم و یا فلسفه تدریس میکنم
به این معنا نیست که من از آن جانِ خرانهای رهیدهام که خروارها باورِ بی پایه و اساس
را با خود حمل میکند(چه بسا که باورمندانِ مدرن خطرناکتر از باورمندانِ سنتی باشند
زیرا آنان ــ بر خلافِ باورمندانِ پیشین ــ در یک پوششِ اخلاقی و اجتماعیِ مشخص ظاهر
نمیشوند و به همین خاطر، شناسایی آنان کاری است به راستی کارستان و دشخوار)؛ باورها
در طی قرنها وجود آدمی را تحریف، تسخیر و
جاناش را سنگین و روحاش را آزرده و غمگین ساختهاند. بنابر این، برای خوشبختی
نیاز نیست که به چیزی( به ویژه به خود خوشبختی) باور داشته باشیم بلکه ضروری است که
از زنجرۀ در هم پیچیدۀ باورها خود را رها سازیم(و برای این کار نترسیدن و گاه به کار
گرفتنِ دینامیتهایِ ذهنی و فکری بسیار ضرروی است) زیرا زندگی و بودن چنان که هست،
خودِ خوشبختی است. باور داشتن در حقیقت گونهای تحمیل کردنِ عقاید و سلایقِ خود به
دیگر پدیدارهاست که نحوۀ بودنِ آنها را(که همان آزادی آنهاست) نادیده میگیرد و
بدین وسیله، خوشبختی را در مقامِ بودنِ آزاد( چه برای خود و چه برای دیگری) ناممکن
میسازد. به زبان دیگر، اگر کسی میخواهد به
خدا باور داشته باشد، باید بداند که باورِ او به خدا همچون دیوارِ حائلی است که خدا
را از او دورتر( و او را از خدا دورتر) مینشاند زیرا هیچ پدیداری در این جهان نیست
که بخواهد و مشتاق باشد که خود را به شکلِ اعتقاد و باورِ دیگری دربیاورد به ویژه این
که این پدیده، آستانۀ خودآگاهیاش تا به جهانِ انسانی برآمده باشد.
107
دلایلیکه عواطف
و اشتیاق ما را نسبت به کسی برمیانگیزند، در وضعیتِ خصوصیترِ رابطه، همان دلایل میتوانند
زمینۀ رنجش و در نهایت دلزدگیِ ما را فراهمآورند اگر دربارۀ کسانی که دوستشان میداریم،
به درستی نیندیشیده باشیم و درکِ عمیق و وسیعتری از آنان نداشته باشیم: زنِ بسیار
زیبایی را در نظر آورید که مردی او را به خاطرِ زیباییِ خیرهکنندهاش دوست میدارد
وبا او ازدواج میکند اما همان مرد پس از ازدواج، از این که مردان دیگر به زیبایی زناش
خیره شوند و توجه نشان دهند، آشفته میشود و چه بسا که چنان در چالِ خریّت بیفتد که
انگشت اتهام به سویِ آن زن دراز کند: تو نظرِ آنها را به خودت جلب میکنی! تو مریضی!
تو ولنگاری! تو هرزهای!...و از این قبیل سخنانِ واهیِ بی معنایِ دیگر که تنها از سرِ
هراس( هراسِ از دستدادنِ آن موجودِ زیبا) بر زبانِ بلاهت رانده میشوند؛ و نیز برعکس:
زنی مردی را دوست میدارد که به هر دلیل جذاب است و زن میخواهد آن مرد را در کنارِ
خود داشته باشد اما همان جذابیت پیشاپیش رابطۀ آن دو را نابود میسازد اگر زن ندانسته
باشد که چنین مردی( تنها مطلوبِ او نیست) بلکه مطلوبِ زنان بسیارِ دیگری نیز هست و
این نه نشانۀ مرضمندیِ اوست، و نه نشانِ آن که او با همۀ آن زنها هر شب( روز) به
محلِ رخدادِ مغازلاتِ عاشقانه میرود... مرد نویسندهای را در نظر بگیرید که مورد
توجه عمیقِ زنی قرار میگیرید، چندان که زن تصمیم میگیرد با آن مرد زندگی کند اما
مردِ نویسنده، تنها یک نویسنده است و اغلب در حال وررفتن با مسائل و مفاهیم در جهان
استعلاییِ کلمات است اما زن به تدریج از هر چه نویسنده و هر چه کتاب و کلمه است متنفر
میشود چرا که آن مرد تنها میتواند مشتی کلمه نثار آن زن کند به وقتی که زن انتظار
دارد در جهانِ واقع، مرد برایاش یک کادویِ تولدِ دهمنیِ مطلّا بخرد!
108
رنگ و روغنِ
راستانۀ چهرۀ دلقکِ معرکهگیر او را در برابر ریاکاری اجتماعی قرار میدهد چرا که او،
راستانه دروغ میگوید و از همین طریق، از دروغ استعلا یافته نقاب بر میگیرد اما پیش
از او، این دروغها بودند که در پسِ پشتِ ژستهایِ موقرانه، به جایگاهِ حقیقت استعلا
داده میشدند.
امروزه همۀ کاسهکوزۀ
زشتیهای جامعۀ تعزیه بر سرِ احمدینژاد( و یاراناش) میشکند اما این مسأله حقیقت
ندارد زیرا چنان که تجربه کردهام، وضعِ من در مقام یک شهروندِ مستقل چه بسا که در
پیش از رویِ کار آمدنِ احمدینژاد بدتر بود و بیشتر تحتِ فشارِ جاسوسی، توهین، افترا
و ریاکاری قرار داشتم؛ با این تفاوت که در آن زمان، همین رویّۀ دولتِ احمدینژاد( و
چه بسا قبیحتر) بهگونهای بی سر و صدا و با ظاهری موقرانه در حال کنشگری بود اما
احمدینژاد وقاحتِ در جلدِ وقار خزیده و متظاهرِ جامعۀ تعزیه را آشکار کرد و این به
نگر من، بسا که بهتر و امیدبخشتر از وضعِ پیشین باشد چرا که در چنین وضعی افراد ناگزیر
میشوند چهرۀ صریحتری از خود به نمایش بگذارند و تکلیف افرادی همچون من هم با آنان
روشنتر میشود( و البته تکلیف آنان نیز با خودشان) و این خود، سببِ تحرکِ اجتماعی
و حتا یحتمل سببِ دگرگونی اجتماعی است. به زبان دیگر، احمدینژاد بوزینۀ فرهنگِ تعزیتی
و نهانکارِ ایرانی است( و بدون تردید خامنهای را باید نمادِ این فرهنگِ تعزیتی گرفت)که
با روشِ دلقکانۀ خود منشِ به شدت مقدسنما و میانتهیِ آن را از پستوهایِ رواناش
بر میگیرد و به یک تعزیۀ مضحکِ آشکار بدل میسازد( و این همان دلیلِ برتری او در مواجهۀ
سیاسی با رقبایاش بوده است زیرا او درونۀ خودِ آنان را انعکاس میدهد و از همین طریق
ایشان را خلعِ سلاح میکند). بنا بر این، اگر تکانۀ دلقکِ سیاسیای همچون احمدینژاد
به راستی بتواند جامعۀ تعزیه را به خود آورد، تاریخِ فرهنگیِ جامعۀ تعزیه از نظرِ تمایز،
روزیروزگاری، باید به دورانِ پیش و پس از احمدینژاد تقسیم شود زیرا این فرهنگ باید
از احمدینژادِ درونِ خود که به روشِ خامنهای خود را مقدس جلوه میدهد، دچارِ شرمساری
شود و لابد در نحوۀ زندگیِ تعزیتی خود، و به ویژه در ژستهایاش تجدید نظر کند و این
خود البته منوط و معطوف به کشفِ یک نکتۀ ظریف اما بنیادی است: میلِ به مقدسنمایی خود
یک آلودگیِ شدیدِ اجتماعی و نیز یک گرایشِ عمیقِ ناپاکانۀ فردی است.
109
حکومتی که معمولاً
با رفتارِ دستوری و امر و نهی جامعه را اداره
میکند، این میل را در افراد جامعه به شدت بیدار میسازد که یا به دنیایِ ژستیکِ کهن
رجوع کنند و معبدی از ارزشهایِ موهنِ کهن برپا دارند و یا خود را چنان به پیش پرتاب
کنند که از دنیایِ ژستیکِ طبیعیِ خود برون افتند و از عادیترین منشها و پیشپاافتادهترین
رفتارهایِ جوامعِ باز، آیینِ مقدس برآورند.
110
سلیقۀ موسیقیایی
مردمانِ یک جامعه آشکار میسازد که به راستی چه اندازه به جامعیت، و انسجامِ فکری و
عاطفی دست یافتهاند. برای من سلیقه و ذائقۀ موسیقی در مرحلۀ نخست قرار دارد. بنا بر
این، من دوستانام را بنا بر سلایقِ موسیقیشان میسنجم، نه بر پایۀ کلامشان!
111
نیرویِ نفرت
میتواند چه صخرهها را که بشکافد و چه عقاید صلب را که در هم شکند اگر و تنها اگر
به اسبشاهواری بدل میشد برای جهیدن از فرازِ آنچه که آدمی را همچون فشار قبر، در
تنگنایِ خود گرفته است. نیرویِ نفرت و نیروی عشق، هر دو کششهای رواننژندانهای هستند،
کششهای ناگزیری که ارجمندیشان تنها از آن روی است که آدمی را بر گردۀ خود مینشانند
و به آن جایِ دیگر میبرند؛ اما جا خوش کردن و خانه ساختن بر آنها، تنها یک حماقتِ
تمامعیار نیست بلکه سببِ زخمِ مداوا ناپذیرِ کینهتوزی است که خانۀ روانِ آدمی را
سرانجام به کنامِ رتیلان بدل میکند.
112
زبان فارسی زیاده
اهل مدحت و اغراق است، چندان که هر روزه و ناخواسته در یک مکالمۀ عادی از واژگان اغراقشده
چنان استفاده میشود که اغلب، آن لحظۀ به راستی در خورِ ستایش، آن لحظۀ نادری که ممکن
است در زندگی تجربه شود، از دست میرود زیرا
آن چیزی شایستۀ مدحت، و ستایشگری است که از
وضعِ معمول برون و از آن فزونتر باشد، اما در زبان روزمرۀ فارسی، این مسأله
معکوس رخ میدهد یعنی وضعِ مادونتر از معمول، به مرتبۀ مدحت و ستایشگری استعلا داده
میشود و این خود سوایِ از پیآمدهایِ اجتماعی، سببِ از ریخت افتادن و تقلیلِ کارکردهای زبان فارسی میشود چرا که فرد،
دیگر نمیتواند به کلمات و جملات، حتا زمانی که خود آنها را در مقام گوینده به کار
میبرد، اعتماد کند.
113
من فکر میکنم
که آن چه از خود ادامه دادن مهمتر است(ادامه دادن به هر حال خودش رو بر ما تحمیل میکند)،
نحوۀ ادامه دادن است: یک اندیشورزیِ شوخ و شنگ!...تردید، تأمل و سپس خندهزنان ادامه
دادن و در تلۀ تراژدی نیفتادن!
114
احترام را طلب
نمیکنند، بلکه آن را برمیانگیزانند. بنابر این، کسی را نمیتوان به زورِ تهدید، توصیه
و تطمیع به احترام واداشت: احترام واگردِ گونهای فردیتیافتگی است که در یک انعکاسِ
طبیعی به سویِ فردِ فردیتیافته باز میگردد.
115
چنگیز خان فرزند
بزرگش جوجی خان را بسیار دوست میداشت؛ و این فرزند از آنِ خودِ او نبود بلکه از آنِ
خانی بود که همسر چنگیز را مدتی دزدیده بود. جامعهشناسان این عدمِ حساسیت و پذیرش
جوجی خان از سوی چنگیز را به منشِ قبیلگیِ
او معطوف میکنند که در آن مرد تنها به دلیل ازدواج با یک زن، پدر فرزندان آن زن محسوب
میشد( یعنی آنها ساز و کار باروری را نمیشناختند و گمان میکردند که کودکان که همان ارواح نیاکاناند، از طریق رحم
زن باززاده میشوند) اما من تجربهای متفاوت دارم: وقتی تصاویرِ کودکانِ زنی را که
در حدودِ بیست سال پیش دوست میداشتم، در صفحۀ فیسبوک نگاه میکردم آنها را به شدت
همچون فرزندان خودم احساس میکردم. من گمان میکنم علاقهمندی عمیق به یک زن و یا برعکس(
چنان که در فیلم آبی رخ میدهد)، سبب میشود تا فرزند یا فرزندانِ کسی را که دوست میداریم(
با وجود آن که آن فرزندان از زن و یا مرد دیگری پدید آمدهاند)، همچون فرزندانِ خود
احساس کنیم. میخواستم بنا بر این تجربه بگویم که ممکن است، جامعه شناسان دربارۀ چنگیز
خان دچار تحلیلِ نادرستی شده باشند زیرا تا جایی که دانش من قد میدهد، چنگیز خان
همسرش را خیلی زیاد دوست میداشت( فیلم «مغول» بر پایۀ همین داستان ساخته شد). با این
همه، روایتی دیگر میگوید که هنگامِ دزدیدهشدنِ
همسرِ چنگیز، او از چنگیز، جوجی را باردار بوده است و این روایت به گمانم ساختگی میآید،
چرا که انسانهای امروزی تلاش میکنند حقایقِ تاریخی را با اخلاقیاتِ موردِ پسندِ خود
سازگار سازند.
116
جامعهای که
در عوضِ قانون، قیم دارد، و مردماش نیز تحت قیمومتِ قیمِ اعظم یکقلدوقل بازی میکنند،
و تنها طلب و خوشدلیشان هم این است که این
قیمِ قبادار به ایشان اجازه دهد که در کنارِ یکقلدوقل، یک منقلِ قُلقُلی هم
داشته باشند، نمیتواند خود را جامعهای بالغ و شایستۀ احترام در نظر بیاورد زیرا
داشتنِ قیم، بلادرنگ قائم به قیمومت، و قیمومت نیز خودبهخود موضوعِ صغارت را پیش میکشد. نتیجه: جامعهای که قیم ــ آنهم
از سنخِ مطلقالعنان ــ دارد لابد(در مقام صغیر) به آن نیاز دارد، وگرنه آن را به
ضربِ هیچ توجیه و تهدیدی تاب نمیآورد.
117
آن زمان که قوۀ
قهریۀ انقلاب جامعۀ غرب را به فراتر از خود پرتاب میکرد، جامعۀ ایرانی در ظلمات محض
خرناسه میکشید و آموزهای جز آموزگانِ طاعت و تسلیم نداشت، و اکنون که جامعۀ ایرانی
بیدار شده است، آموزههایِ رواداری غرب به تأخیر در دگردیسیهای اجتماعیاش میانجامد
و این یک وضعِ تراژیک است: از دست رفتنِ قدرتِ واکنش زیرِ یوقِ آموزههای مدرن و پسامدرن
اروپایی؛ در حالی که مقتضایِ جامعۀ ایرانی یک انقلابِ عمیق است، نه رواداری؛ انقلابی
نه از سنخِ سرخ، سبز، آبی بلکه انقلابی که به راستی خواستارِ زندگیِ دگرگونهای باشد،
انقلابی که نمیدانیم سرانجام به چه رنگ رخ خواهد داد.
118
کسی اگر حق خود
را مطالبه کردن خواهد، و بدان حد از بلوغ دست
یابد، دیگر به رنگِ آن نمیاندیشد و همۀ توان خود را برای مطالبۀ آن در کار خواهد آورد.
به همین خاطر یک انقلاب واقعی رنگ و فرمی ناشناخته دارد و هیچ طرح از پیش تعیین شدهای
نیز ندارد. برای مثال انقلاب هند و روش گاندی یک طراحی از پیش نبود، بلکه آن چیزی بود
که در جریان خوداگاهی و تحولخواهیِ جامعۀ هند خود به خود رخ داد. در حقیقت هر انقلاب
بنیادینی پس از رخ داد نامیده و شناخته خواهد شد و نه پیش از آن!
119
راوی شانکار،
تنها محبوبترین نوازندۀ زندگی من نیست؛ بلکه
او از معدود انسانهایِ آسیایی است که توانست بر جزمیتِ فرهنگیِ خود چنان چیرگی یابد که سوءتفاهمِ
«آسیا در برابر غرب» را به مغازلۀ شرق و غرب بدل کند؛ او اغواگری تکرار ناشدنی
است.
120
پیشنهادم به
رهبرِ جامعۀ ایرانی این است: به جای آن که این همه وقت تلف کند و شنودهایِ اطلاعاتی
بشنود( و ناگزیر شود همه را همچون دشمن درنگر آورد)، و یا به مشاورتِ سرسپردگاناش نیرویِ خود هدر دهد( که تنها آریگویاش
هستند)، و یا آن که تاریخ جهانگشایان و تاریخ فتوحات بخواند( که دچارِ توهماش نمایند)،
بهتر آن است که برای یک بار کتاب «آیینِ دوستیابی» دیل کارنگی بخواند؛ از این طریق
شاید که دری گشوده شود.
121
«فهمیدن همهچیز
بخشیدنِ همهچیز است». من فکر میکنم که این
سخنِ مادام دو استال زیاده سنجیده است: تنها آن کس که میفهمد، میبخشد: بدون فهمیدن،
بخشیدن امکانناپذیر است؛ آن زمان که من کینه میورزم، برایام باید واضح باشد که
همچنان نمیفهمم( و در سیاه چالۀ روانی خود افتادهام) زیرا فرایندِ بخشیدن همان فرایندِ
فهمیدن است، و فرایند فهمیدن، یعنی فرایند آزاد کردنِ چیزها، آدمها، واژگان از قیدِ
تهمتها، برچسبها و نیز پیشداوریهاست! آن که جهان را مأوایِ گناه و گناهکاری تعبیر
میکند، و آدمی را موجودی خسرانگر و خسرانزده درمییابد، همو، اگر چه حتا در مقام
خدا سخن بگوید، از کنشها و واکنشهایِ هستی چیزی نمیداند، و به کلی آنها را کژ و
کوژ درمییابد؛ بنابراین، آن که به راستی
درونۀ چیزها را دیده باشد، دشمناش را نیز دوست خواهد داشت.
122
ارزشهای زنانه
در جهان به سرعت در حال فراگیر شدناند، چندان که از آن های و هویِ مردانۀ زُمُخت در
هیچکجا دیگر چندان خبری نیست و مردانِ جوان آکنده از کنشهایِ زنانهاند،کنشهایی
که میلِ تهاجم در آنها به پایینترین آستانۀ خود میرسد؛ و این تنها یک مُدِ اجتماعیِ
ساده نیست بلکه رخدادی درونی در روان و پیکرۀ بشری است. جامعۀ انسانی، به تدریج چنان
زنانه خواهد گردید که کل تاریخِ مردانه، و آن اداها و اصولِ زیاده خودمهمجدی انگارِ(=
خودخداپنداری) مردانه تنها به یک افسانۀ طنزآمیز بدل خواهد شد.
123
ذهنِ او، در
حقیقت رونوشتی از ذهنِ آن است؛ همچون آن، خود را به هر ریختی درمیآورد تا «همان» باقی
بماند؛ چندان که تمامِ زندگی او، نه تاریخِ دگرگونیها، بلکه تاریخ جابهجایی «شبیه»هایی
که میپوشد. او هرگز تغییر نمیکند و تعزیهداری( همچون نشانِ هراس از دگرگونی) در
نزد او، جز همان تضمین شرایطِ ماندگاری نیست. ذهنِ او، همچون ذهنِ آن، خود را با هر
شرایطی هماهنگ میکند تا به حوائجِ خود دست بیابد زیرا در نزد او، تنها یک چیز اهمیت
دارد: بقاء! ــ و چرا بقاء به هر چیزی میچربد در این ذهنِ مکار؟ چون او زیاده فقیر است در روح! نمایشِ تعزیه فقرِ روحاش را جبران
میکند، همچون پول که نمایشِ کاذبی از برتری برایاش میآفریند.
124
آشنایی با روش
پژوهش و آکادمیسین بودن هرگز به معنای آن نیست که آدمی توانسته است، ذهن خود را مدرن
کند و حتا بدتر از آن، ممکن است با اتکاء به جلدهایِ جدیدی که برای خود دست و پا کرده
است، هم خود را بفریبد و هم جماعتی را به جماعی نازاینده با کلمات وادارد. برهمین پایه،
در کتابی جست و جو میکردم که از همه نظر، کاری پژوهشیـ فلسفی در نظرم آمده بود؛
و درجِ درجۀ دکتری نویسنده به رویِ جلد کتاب هم در ایجاد این کژتابی در ذهن من بیتأثیر نبود. پس از تورقی در آن، این بخش نظرم
را جلب کرد: «بنده خود به یاد دارم که یکی از سران کشورهای بزرگ مادی عالمِ امروز،
از دنیا رفت و عارفی عالیقدر بی آن که شخص را بشناسد، صبح روزی که که او مرد، فرمود:
دیشب درهای دوزخ را گشودند و عنصری پلید و خدانشناس امروز از دنیا میرود و ساعت دو
بعداز ظهر خبر مرگ او در تمام رسانهها منتشر شد. تمام این اخبارهای غیبی از عالم
مثال سرچمه میگیرد»؛ سپس ناگزیر کتاب را بستم و از مطالعۀ آن صرف نظر کردم و سپس با
خود فکر کردم، «ذهنِ آخوندی« میتواند سر از هر کجایی درآورد، به هر زبانی سخن بگوید،
هر روشی را برای بیان خود به کار گیرید و اصولاً هم به همین سبب تا کنون توانسته است
دوام بیاورد زیرا او مدام خود را به افزار مدرن تجهیز میکند، بدون آن که به جهان مدرن
قدم بگذارد و از همین رو، سوخت و سازِ فکریاش همچنان که عهدِ بوقی است، میمون هم به
فضا ارسال میکند. من فکر میکنم که چنین شکافِ عمیقی در میان ذهنیت و عینیت هر نظام
سیاسی و جامعهای را از پای در میآورد اما در جامعهای که این شکاف به فرهنگ آن تبدیل
شده است، تنها میتواند در چهرههای مختلف خود را بازآوری کند: آخوندِ عمامه دار، بدون
عمامه، با و بدون کراوات، چندان فرقی نمیکند و مقصود من هم از ذهن آخوندی همین است؛
ذهنی که لجوجانه همیشه همان باقی میماند اگرچه همچون «بارباپاپا» انعطاف آن را دارد
که هر بار جلدِ خود را نونوار کند.
125
ذهنی که نمیاندیشد،
لانۀ جن و پری و هیولاهایِ بیشماری خواهد شد که سرانجام به وحشت خواهد افتاد، و از
طریق همین وحشت، به تسخیر درخواهد آمد( چنان چیزی غریب که در جان آدمی حلول میکند). ذهنی که از اندیشیدن میرمد، و از اندیشیدن میرماند،
در حقیقت باید آکنده از چنین اشباحِ هولناکی شده باشد! چنین است ذهنی که نمیاندیشد
زیرا او اندیشیده میشود( و آن را به خطا اندیشۀ خود فرض میکند) و از همین رو، از
اندیشیدن همچون چیزی که آدمی را به خانۀ خود باز میآورد، واهمه دارد. راستانه باید
گفت: ذهن باید بیندیشید، وگرنه اندیشیده خواهد شد. ذهنِ متروک، ذهن نیاندیشنده همچون
متروکهای است که آدمئی در آن زندگی نمیکند و این طبیعی است که خانۀ ارواح، اشباح
و خانۀ وحشت شود. اما این آخرِ ماجرا نیست زیرا ذهنِ هراسیده و وحشت زده با الحاح میخواهد
که ما نیز وحشتزده باشیم زیرا او هیولاهایی را میبیند که ما از تصور آن عاجزیم( و
این البته تنها ادعای اوست)؛ و بدتر از این،
آن است که او در هراس و وحشت است، اما آن را همچون نگرانیاش از سرنوشتِ تو، من، ما،
آنها و یحتملِ نسلِ آینده، و نیز کلِ هستی
نشان میدهد.
126
اغوا بافتۀ خود
را میبافد، و آن را وامیبافد: اغوا پاشنههای بلند خویش به رنگ خون درمیآورد تا تن به نعلین یا چکمۀ اقتدار نداده باشد. اغوا ارادۀ
نفیِ ارادۀ معطوف به اقتدار است: «اغوا همواره به دنبال نابودی و باژگونی قدرت است»
ــ این است قدرت اغوا! اغوا از تن دادن به
قدرت تن میزند...
127
روزگاری ژستِ
ضد زنانه داشتن مایۀ مباهات و نشانهای فیلسوفانه بود؛ چندان که مرسوم بود هر فیلسوفی در ضمنِ فلسفهبافتن
چند ناسزای آبدار هم نثار زن و زنانگی کند اما این واکنش امروزه نه تنها نشانۀ گونهای
عقبماندگیِ عاطفی است بلکه نشانی از عقبافتادگیِ عقلی نیز هست زیرا ساختارِ ذهنی
که از طریق ضدیت با زن به خود هویت میبخشد، پیش از هر چیز، معاصر ناشدگیِ خود را آشکار
میکند.
128
همه چیز اغواگری
است و هیچ چیزی جز اغواگری نیست. میخواهند ما را متقاعد کنند که همه چیز تولید است.
آنانی که آرزو دارند، نه اغوا بکنند و نه اغوا بشوند...آنها مردگاناند. اگر چه در
جهان امروز شایع است که آنانی که نمیتوانند تولید کنند، مردهاند!( ژان بودریار، کتاب
«اغوا»).
129
آدمی چشماندازی
بیش نیست، چنان که هر جنبندهای در این جهان تنها یک چشمانداز است. خوشبختانه جهان
را نمیتوان در هیچ چشماندازی محصور کرد چنان که هیچ چشماندازی را نیز در چشماندازیِ
خود نمیتوان به بند کشید: جهان، جهانِ چشماندازهاست، نه عقاید؛ آن که خود را به عقیدهای
مقید میکند، چشماندازی است که به تسخیرِ چشماندازِ خود درآمده است؛ یعنی خود به
چشماندازِ چشماندازِ خود بدل شده است، چندان که توانِ نگرندگیاش را همچون توانِ
نگرندهاش درمییابد: او نگریسته میشود اما نمینگرد و از این روی، همیشه چهرهای
غمناک از خود به نمایش میگذارد.
130
شایع چنان است
که آدمی نباید قضاوت کند؛ این خطایی است مُسجّل زیرا ساختار ذهنی آدمی به گونهای طراحی
شده است که مدام و خودجوش در حال قضاوت کردن و سنجشِ ارزشهاست. ما نمیتوانیم به
چیزی که هست، فرمان بدهیم که نباشد، بلکه تنها میتوانیم از طریق شناخت ساز و کار درونی
آن، مناسباتاش را دگرگون کنیم. به زبان دیگر، بدون قضاوت، ذهنِ آدمی کارکردِ خود را
از دست میدهد و نزول خواهد کرد. بنابر این،
بهتر است، آدمی قوۀ قضاوتاش را نه
تنها در وضعیتِ خاموش و خنثی قرار ندهد( که این خود امکانناپذیر است)، بلکه آن را
چنان فعال و ورزیده سازد که زیرِ نفوذ و هجومِ رسانهها و شایعات، توان سنجشِ سنجیدۀ
خود را از دست ندهد و مغلوبۀ آن نگردد.
131
زندگی در حقیقت
یک شادی و یک جشن است، همچنان که سختیهای زندگی، مصائبِ زندگی نیستند؛ این که انسانها زندگی را به رنج و حرمان
بدل کردهاند، گناه خودشان است و نه زندگی؛ آنانی که رنجکشیدن را به امر مقدس تعبیر
میکنند، و یا کردهاند، در اساس نیاز به فریب دادنِ خود داشتهاند تا رنج کشیدن را
برای خود آسان گردانند. البته آنان اذهان بسیاری را نیز باید به تصرف درمیآوردهاند،
زیرا رنج کشیدن به تنهایی کار دشواری است اما با همراهیِ دیگران قسمت میشود و در نتیجه،
درد و شکنجِ رنج آسانتر تحمل میگردد. با دردمندان همدلی نباید کرد بلکه آنان را باید
به زیستنی شادزیانه مشتاق کرد و اگر در این میان، مراد حاصل نشد، ترکِ دردمند اولیتر
است.
132
آن چه که بر
زبان رانده میشود، اغلب چندان قوی است که میتواند جهانی را زیر و زبر کند اما در
نزدِ ما ایرانیان این توانِ کلام چندان درک نمیشود و به همین خاطر، گزارههایی
همچون «دوستات دارم/ ندارم»، به سرعتِ سفیهانهای بر زبان آورده میشوند، بدون آن
که از پشتوانۀ جدیِ درونی و نیز ضمانتِ
عاطفیِ لازم برخوردار باشند( و بدون آن که قدرتِ آفرینشگر و ویرانگرِ این قبیلِ
گزارهها هرگز در نظر آورده شوند). بنابر این، ما معمولاً در جامعۀ ایرانی با
انبوهی از افراد روبه رو میشویم که نه تنها در میانِ عواطفِ نیمانگیختۀ مغشوش،
سوگمند، پراکنده و پاسخنیافته سردرگماند بلکه بدتر از آن، در فراشدِ زمان دچارِ
احساسِ وانهادگیِ مزمن شدهاند و از آن به شدت رنج میبرند.
133
آدمی باید
روحِ زیبایی داشته باشد هنگامی که مهمترین واکنشاش در برابرِ ناسپاسیِ دیگران،
آن باشد که آنان را از حضورِ خود محروم کند و نه آن که از آنان طلبِ سپاس و رفتارِ
دوستانه کند اما یک روحِ به راستی برتر نیز همینگونه رفتار میکند حتا هنگامی که
ناگزیر شود کسی یا کسانی را تنبیه کند.
134
شخصیت
پرزیدنت در فیلم سالو، خاطرۀ خاتمی را در ذهن من زنده میکرد: یک آمادگیِ آشتیجویانه
برای دخولِ آلتی که در حقیقت اجازۀ دخول نداشت؛ این شخصیت همچون سیدِ خندانِ اصلاحطلبان،
لبخند زنان، دیگران را تشویق به پذیرش آن چیزی میکرد که نباید پذیرفته میشد:
گشادیِ او جامعالاطراف بود همان چیزی که اغلب با منشِ گفتوگویی و نیز با تساهل
و مدارا اشتباه گرفته میشود. بگذارید صریحتر بگویم، اصلاحطلبی و دیگر گرایشهایِ
سیاسیِ دموکراتمآبِ ایرانی، امروزه چیزی در مایۀ «وازلین» برای پذیرشِ نرّۀ پر
زورِ استبداد با کمترین درد ممکن است، و هرگز از تفکری آزاد و روشی دمکرات برنمیآیند:
مفاهیم و نهادهایِ سیاسیِ مبتنی بر دموکراسی در ایران، از همان ابتدا، کارکردی جز
وازلینه کردنِ استبداد نداشتند چرا که ساختِ ذهنیِ جامعه با کنشِ آزادیخواهانه نه
تنها به کلی بیگانه بود بلکه همچنان نیز هست؛ البته من به معجزه هم اعتقاد دارم!
مقصودم نسلهای آیندهاند: آنان را نمیشود چندان پیشبینی کرد زیرا دگرگونیهای
اجتماعی در جهان آینده دیگر برآمدگاهِ تاریخیـ قومیـ ملی نخواهند داشت بلکه
تابعِ مناسبات و تحولاتِ جهانی خواهند بود.
135
سوءتفاهمِ
بزرگِ برخی کسان که در قلمروِ ادبیات و فلسفه گام میزنند آن است که هنوز به آن حد
از بلوغ نرسیدهاند که حملۀ فکری خود را تنها در خطوطِ مفاهیم، عقاید و ایدهها
طراحی و درکار آورند، و نه در سویۀ اشخاص!
اشخاص با هر نگرش و اعتقادی حق حیات و بیانِ خود را دارند و حفظِ حریمِ آنان،
نخستین کاری است که از یک فردِ مدعیِ تأمل و اندیشگری انتظار میرود آن را بفهمد
و بفهماند. حمله کردن به اشخاص به سببِ داشتنِ اندیشه و عقیدهای خلافِ چشمانداز
و تأملات ما، همان کاری است که دولتِ کنونی انجام میدهد(آنها افراد را به خاطرِ
اختلاف عقیده و نظر میکُشد، میزند، به زندان میافکند و یا از زندگیِ اجتماعی
طرد میکند)؛ و این رویّه، در حقیقت مشخصۀ بنیادیِ تروریسم است. به زبان دیگر،
مرزِ میان یک عملِ تروریستی و یک کنشِ اندیشورزانه از همین جا هویدا میشود: کسی
که به پیکرۀ شخص و افکارِ جاندار و سیمایِ زندۀ اعتقادی او حمله میبرد، پا در
رکاب تروریسم نهاده است(و این مهم نیست که او چه ادعایی دارد) اما یک اندیشورز،
اگر به راستی اندیشهاش ورزیده باشد، همچون دونکیشوت تنها در جهانی شمشیر میزند
که در آن، آدمها، حیوانات و چیزها و افکار و کلمات چندان از دنیایِ پوست و گوشت و
خون دور شدهاند که دیگر هیچ ضربتی سبب رنج
و دردِ آنان نمیشود. بنابر این،آدمی تنها در مقام دونکیشوت حق تهاجم و
حمله به دیگری را مییابد و جز آن، هرگز کنش و واکنشاش(هرچند خود را حقیقت
بنماید) پذیرفتنی نیست، زیرا به دلیلِ نحوۀ بیان او، حقیقت از او پیشتر گریخته
است: حقیقت هرگز حمله نمیکند بلکه همچون عشق، در یک فراشدِ غیر قابل انتظار رخ میدهد،
و امور و افکار و احساسات ما را نه از برون بلکه از درون دگرسان میکند.
136
ما ایرانیان(در
مقایسه با مردمان دیگری که من دیدهام) به واسطۀ تقلید ناخودآگاه از مفتیهایِ
شیعه، دربارۀ همهچیز و همهکس به سادگی و سرعتِ زیاد فتوا صادر میکنیم و علاقۀ عجیبی به تولید
نظریه به هر قیمتی داریم( به ویژه وقتی بنا به دلایلی از هم گسیخته میشویم ــ در
چنین زمانهایی بهترین کار بستن دهان و نگریستن و تأملِ در امور است نه تقلا برای
تولیدِ یک نظریۀ متفاوت) و در این زمینه تمایزی هم در میان آدمِ مشهور و معمولی
نیست. همین دیشب یادداشتی را میخواندم که سینماگری ــ با بیانی پر طمطراق ــ مدعی
شده بود «سینمای شاعرانه حرف مفت است چرا که هیچ کس شعری را به فیلم تبدیل نکرده
است»! دریافت این مطلب چندان دشوار نیست که مقصود از سینمای شاعرانه این نیست که
شعری را به فیلم تبدیل کنند بلکه مقصود ایجادِ گونهای فضا و بیان شاعرانه در
سینما و یا به واسطۀ هر مدیومِ دیگر
است و این هیچ ربطی به «شعر» از نظرِ شکل
ادبی ندارد. فضای شاعرانه زمانی رخ میدهد که کسی بتواند با امکان و افزارِ بیانگریای
که در اختیار دارد، شرایطی به وجود آورد که در آن انسدادِ زمان و مکان چنان شکسته
شود که از تن دادن به یک روایت، و یک
تفسیر معین امتناع ورزد و بدین وسیله، زمینۀ گشودنِ ذهن به رویِ جهانِ تعابیر و
تفاسیرِ ناکرانمند فراهم آید. بنابر این
نتیجه میگیریم که حرفِ آن آقای سینماگر زیاده مفتبوده است(مفتتر از آن که خود
گمان کرده باشد) اگر چه بنابر رویّۀ معمول، سخنان چنین کسانی( به صرفِ آن که نامی
به هم رساندهاند) بدون تأمل پذیرفته میآید. با این حال پیشنهادِ من این است:
وقتی حرفی برای گفتن نداریم، بهتر است دم بر بندیم و در سکوت از زندگی روزمرۀ خود
لذت ببریم و این هرگز کار کوچکی نیست.
138
مردمِ سیارۀ
«هیس» چندان حرّاف و رودهدراز بودند که در آن، هر یک ناگزیر بود سخن را از دیگری به
سرقت ببرد، بدون آن که بداند آن دیگری نیز آن را به سرقت برده است. آنان حوصله و توان
تفکر و تولید سخن نداشتند اما به طورِ شگفتانگیزی میخواستند که سخنور و سخننگار
نمایانده شوند: هیچ کس به هیچ کس گوش نمیکرد( و متن هیچ کس را نمیخواند) زیرا همه
با هم درحال حرّافی (و یا در حالِ نگارش به طریقِ جابهجایی جملات در صفحات مجازی)
بودند و قرنها به همین منوال زندگی میکردند تا آن که روزی قحطیِ جملات و سخنانِ
با مسمّا شایع شد: مشهور است که سیاراتِ دیگر به سبب ادعاهایِ زیاده گندهگوزانه، سرانجام
از آنان ترسیدند و تحریمشان کردند. بنابر این، هیچ کس حق ترجمۀ کتابهایِ سیاراتِ
دیگر(که فکر و عملشان در هم تنیده و یکی بود) را نداشت و آنان نیز پس از آن به
تدریج سقط شدند و نسلشان منقرض شد چرا که آنان هیچ اندوختۀ فکریای از خود نداشتند(و
اصولاً از فکر کردن و از دست به عمل زدن و تغییرِ سرنوشتِ خود عاجز بودند)؛ همچنان
که تا آن زمان، از گذشته هر چه انبان کرده بودند(و به آن هم زیاده میبالیدند) جز
جملاتِ قشنگِ بی معنایی نبود که به آن شعر میگفتند. در فرهنگ لغتی که سپس از خرابههایِ
آنان به دست آمد، شعر چنین تعریف شده است: (ش ) [ ع . ] (اِ.) 1- سخن موزون. 2- (عا.) حرف بی
اساس. ـــ یعنی آنان از وضعِ خود با خبر بودند؟!
139
... و ما
همه چیز را پشت سر می گذاریم، در حالی که سازهای خود را بر گُرده داریم و آوازهای
خود را در حنجره!
140
توهین و بیحرمتی
از کریهترین کنشها و کلامهایی است که در جامعۀ ایرانی در همۀ سطوحِ اجتماعی به
کار گرفته میشود؛ به نظر نمیرسد که یک جامعه بتواند بدون دلیل، کنش و کلامی را
در طولانیمدت به کار گیرد مگر آن که ضرورتی در کار و نیازی به آن داشته باشد:
مطلقِ مقدس، قطب مقابل خود یعنی مطلقِ ملعون را
به طورِ طبیعی تولید میکند(زیرا بدون آن وجود خودِ او نفی میشود) و یا
بهتر است بگویم، قطبِ مطلقِ ملعون تصویری از خودِ قطبِ مطلقِ مقدس است که خود به
خود ایجاد میشود زیرا مطلقِ مقدس به هر حال نمیتواند چیزی جز وانمود و نمایش
باشد(یعنی بیگانه با چنانبودِ زندگی)، و
این خود عینِ لعن، عین نفرین، و عین نجاست است که برای رفعِ انسداد و مزاحمتِ
فراگیر و باژخواهانهاش افراد ناگزیرند به واسطۀ کلام و کنشِ مطلقشکنِ توهین و
بیحرمتی گذرگاهی(اگر چه مقطعی) برای خود باز کنند و از سوراخِ مقعدِ مطلقِ مقدس
درگذرند تا شاید انگشتی به ماتحتِ اغواگرِ زندگی برسانند(و راهی جز این در ذهنِ
جامعۀ مقدسِ مطلقانگار باقی نمیماند؛ او باید هر از گاه خود را از پشتیترین
درها و کثیفترین راهها عبور دهد تا بتواند زندگی کند) و این بدین معناست که بدون
دگرگونی در مناسباتِ بنیادیِ ذهنِ جامعه، امکانِ دگردیسیِ عمیق و بهینهسازیِ جدی
در زبانِ جامعه نیز ناممکن است. برای نمونه، برای آن که ضرورتِ بی حرمتی، توهین و
پرتاب نجاست به سر و رویِ خود(و دیگران) از بین برود، انگاشتِ مقدس/ ملعونِ مطلق
باید به این انگاشت دگردیسه شود: جهان نه مقدس است و نه ملعون؛ جهان، جهان است
بدون هیچ ارزشِ افزوده (و یا کاسته)! در
چرخۀ چنین دگردیسیای، البته ساختارِ سیاسی جامعه نیز، که جز همان چهرۀ ذهن و زبان
جامعه نیست، خود به خود دگرگون خواهد شد.