جمعه
Alireza Karimi




نگاهی به داستان­های من ژانت نیستم، محمد طلوعی، نشر افق
علیرضاکریمی

«زبانی برای درونمایه­ی خودباختگی»
 پروانه
 شاید عنوان «پروانه» چندان هنرمندانه نباشد، گویا نماد پیله­­ی مژده را می­خواهد زورکی به اثبات برساند.
 زبان داستان گیراست و پایان­بندی خوب. خیلی از نام­ها و اصطلاح­ها خوش نشسته­اند و به شناساندن شخصیت مرد جوان کمک می­کنند. اگرچه انتظار می­رفت که از شخصیت مژده پرداخت بیشتری می­دیدیم.
 داریوش خیس
 داریوش خیس روایتی است از جنس غربت ِبارانی که راوی را به باران خاطره­ها می­برد و کودکی­اش و بحران­های آن دورانش تا بحران­های کنونی­اش را تصویر می­کند. داستان بی­پیرایه و صمیمی آغاز می­شود و همین خواننده را با خود می­کشاند. گویی قرار است از چیزهایی بگوید که در تجربه­ی آن، همراهان زیادی دارد، و تا حدود زیادی هم موفق است.
 علت نرفتن به دانمارک «من کله­سیاه ِعوضی نشدم، مادرم توی کمون برای پدرم سرخر نیاورد، و سارا مانکن نشد.» نرفتن به سرزمین وایکینگ­ها، چیزی که علت بحران ِشخصیت اصلی است مغفول باقی می­ماند، جز تک اشاره­ای، و نویسنده باقی­اش را به سپیدی متن می­­سپارد.
داستان از ضرب­آهنگ خوبی برخوردار است و با پی­درپی تازه شدن ِ«جای»­ها و «گاه»­ها، به التذاذ ادبی ِقابل توجهی می­رسد.


نصف ِتنور محسن
راوی داستان نویس، با زاویه­ی دید اول شخص ناظر از نقاط قوت اثر است. استیصال راوی از بیان منظم ماجرا به جذابیت اثر افزون کرده؛«نظم ِشرح این ماجرا واقعاً سخت است، یعنی جوری گفتنش که حوصله سربر نباشد و کشاف باشد از عهده­ی من برنمی­آید، هر جا خسته شدم ول می­کنم.»
 چیزی که شاید بتوانیم گردن ِ«جبر زمونه» بیندازیم، رفاقت پایدار محسن نصفه و پسرخاله­اش است، اما خواب­های هفتگی راوی را نه. گرچه گذشت زمان در داستان، ذهنی است و ماجرای سه ساله را در 15 صفحه و 6 سطر باور می­کنیم.
 در صفحه­ی ششم «اربابی در شصت و سه سالی که از خدا عمر گرفته بود...» اگرچه روشن است که راوی نقل­کننده­ی شرح ماجرا از زبان محسن است اما قضاوتی از ناباوری­اش در «جز نان تافتون چیزی نخورده» و آن همه عتیقه و اصلا چرا این گنج را در خانه­اش نگه می­دارد نیست. و تنها آن اتاق امنی که شرح­اش در صفحه­ی هشتم، از آلمان آمده وسط موشک­باران­های تهران را تاب نمی­آورد و می­گوید: «هم از فروختن موشک­ها به عراق حق دلالی می­گرفتند هم از ساختن ِخانه­های امن در ایران. اربابی وسط ­آن بگیر و ببندها چه­طور مجوز ورود تجهیزات زیرزمین را گرفته بود، معلوم نبود.» و خود پاسخ می­دهد: «انگار رفته بود جماران نامه گرفته بود که می­خواهد برای آدم­های محل پناهگاه بسازد.»
 این داستان برای ذهن مخاطب، یک نکته­ی بی­جواب دیگر را باقی می­گذارد: راوی که از خود رد پاهایی چون عذاب وجدان ِمال­خری بر جا می­گذارد، چگونه راضی می­شود با مریم برود به دزدی خانه­ی اربابی؟!
 تولد رضا دلدارنیک
 باز تقابل فقر و ثروت در تغیرات تاریخ معاصر ایران. گویا بخش­هایی حذف شده از «داریوش خیس» را می­خوانیم. نقطه­ی اتکا همان نقطه­ی جستجوی زندگی بهتر و کوچ به زمان_مکان مطلوب­تر در خیال شخصیت نخست داستان­هاست.
 شاید برای نشان دادن حالت دورانی ِانتخاب­های مرد داستان، پیش از مژده، ژیلا هم می­بود، می­توانست روند را تکمیل کند.
  تکه­تکه­هایی که به کسادی بازار در دوران دهه­ی 60 نقب می­زند و اقتصاد وارداتی دوران جنگ و کمی پس از آن، نمی­تواند اثر واحدی ایجاد کند و تنها فضاپردازی ِمحیط زیست شخصیت­ها را بیان می­کند که اگر در جای­گاه ِدیگری هم بودند، به اثر ضربه­ای نمی­زد. جزئیاتی از این دست: لیوان گلدار نارنجی، کت مدرسه­های معروف انگلیسی، کلاه کشباف، کتانی چینی، آتاری آمریکایی، گوشت برزیلی، کره­ی لهستانی و پنیر بلغاری در تقابل با بوی تراکس شکست می­خورند. چرا که تراکس دست­کم به نشانه­ای بدل شده و دلیل روایی­اش را یدک می­کشد.
 من ژانت نیستم
 زبان شیطنت­آمیز راوی و شیرین و تلخ شدن لحن، از وجوه ِبجای داستان هستند و بازی با عکس­ها در طول زندگی «آقایی» بر تاثر آن افزون می­کند. دال­ها برای دادن اطلاعات به خواننده، رندانه و در راستای ایجاد فضای داستانی به کار گرفته شده­اند که دست­کم در دو داستان قبل کمتر چنین موفقیتی را شاهدیم.
 اگر قایل بر این اصل باشیم که داستان کوتاه با تاثیر واحد، داستان کوتاه می­شود، می­توان گفت با ایجازی متناسب، «من ژانت نیستم» به این مهم رسیده؛ با نشان دادن ژانت و عکس­برگردانش.
 باز هم با روایت سال­های طولانی (از سال­های طلایی دهه­ی شصت ِپاریس تا خیابان ولی­عصر، شصت سال بعد) مواجهیم که بر داستان رنگی از خاطره می­زند، لعابی که در چند داستان می­توان آن را جست.
 لیلاج بی­اغلو
  «لیلاج باید مرکز جهان باشد، مصدر علائم، نه این­که پریدن گوشه­ی چشمش نشان دهد می­خواهد فریدش را باز کند.»
 راوی از سرزمین دیگری می­بگوید. جزئیات را در دو صفحه­ی اول می­پردازد و آرام آرام مخاطب را به فضای ذهنی­اش می­برد و از «همه چیز از یک لیری شروع شد که در قهوه­خانه­ی میدان تونل روی تخته گذاشتم.» همه­چیز را شروع می­کند و با توجه به حادثه­ی عجیبی که دارد رخ می­دهد می­توان به وضوح درون­مایه­ی جستن ِزیستگاهی بهتر و یا به بیان دیگر فرار از وضعیت موجود را به تماشا نشست.
 درست است که راوی در جایگاه شخصیت اصلی به پرداخت قابل قبولی رسیده اما ریسک­پذیری ِشگرفی را که منجر به زندانی­شدن­اش می­شود نمی­توان پذیرفت. گویا تکه­ای از جورچین ِشخصیت بی­پاسخ مانده که اندکی از ظرف سپیدی ِمتن فراتر است. داستان شخصیت­های زیادی دارد که تا حدودی از ظرفیت داستان کوتاه بیرون است. تا جایی­که سیاهی­لشکر را هم به میدان می­آورد؛ دو نگهبان، پلیس و امام­جمعه­ی کت و کراواتی از این جمله­اند.
 مانایی ِطرح داستان با بدل شدن «زندانی» به «مترسک» به اوج می­رسد، جایی که دیگر نمی­توان از ذهن بیرون راندش. مترسک شدن بشر در کشاکش اقتصاد پیچیده­ی جهان و شیوع ناباورانه­ی بزهکاری و زندگی انگلی، پیرامون فقر فرهنگی و فقر معیشتی جهان ِکشورهای کمتر توسعه یافته. حقیقتی مضحک و انکارناشدنی، و هر چه پیشتر می­رویم تنها قبح آن فرو می­ریزد و مسیر برای گسترش­اش هموارتر می­گردد.
 راه درخشان
شخصیت­های این داستان خوب پرداخت شده­اند. صحنه­های پیش­پا افتاده هم در این داستان با روایتی تازه، جذاب و دیدنی شده­اند. «راننده صبح ِآفتاب نزده عینک دودی ریبن زده بود و از پایین قاب تخم­مرغی، کبودی زیر چشمش معلوم بود. توی سمند سبز و زردی که شیشه­هاس بالا بود، سیگار می­کشید و در دود سیگار خودش غرق می­شد.»
 راوی متفاوت اثر در ساحتی ذهنی جریان داستان و حادثه­ی رخ­داده را باورپذیر می­کند. دو تا شدن شخصیت آرش با دو سرنوشت متفاوت را به نوعی می­توان در گرو ادراکات شخصیت اصلی از جهان پیرامونی و جهان درونی­اش دانست.
گزاره­هایی در داستان به ویژه در چند صفحه­ی ابتدایی که به روشنی جایگاهی در داستان ندارند. «جلسه­ی توجیح»، «اتوبوس توریستی»، «برادران آب­منگل و قیصر» و فلاش مموری­های راوی به هنگام چشیدن «مزه­ی خون».
 در صفحه­ی دهم «شسته و آماده­ی دفن دودل بودم مردگی کنم و از شر بیست و یک گرم وزن ِروحم خلاص شوم یا راهی برای زندگی پیدا کنم.» در حالی می­آید که راوی تا این­جای داستان بی­اختیاری خویش را نشان داده بود و تردید در سرنوشت محتوم کردن با توجه به روندی که در دادن اطلاعات به مخاطب، رعایت شده قابل ادعا نمی­نماید.
توضیحات و حساب­کتاب­های صفحه­ی یازدهم راجع به «ایام معاوضه شده» بی­معناست. و مهم­تر از همه در صفحه­ی نخست در چند سطر پایین می­گوید؛ «نمی­دانم چرا چمدان را گذاشتم روی وسایل حرب، نابه­خود داشتم جلوی سرنوشت می­ماندم... حالا که دو سال از ماجرا گذشته می­دانم با گذاشتن چمدان قرضی روی چاقو و چماق و زنجیر، خودم را به کشتن داده­ام.» و در داستان هیچ اثری از گذشت دو سال زمان وجود ندارد و همچنین دلیلی بر اثبات نقشمند بودن «گذاشتن چمدان» در کشته شدن مقتول.

تیر91،رشت


  

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!