یکشنبه
Omid Bagheri


 مینی‌بوس
امید باقری

آفتاب تا نیمه‌‌ی اتاق آمده. غلتی می‌زند و بی سر و صدا از تخت پایین می‌رود. درِ دستشویی را پشت سرش نمی‌بندد. فرنگی نشسته و ساق‌های سفید و کشیده‌اش را در چهارچوبِ در، زیر چشمی می‌پایم. سیفون را که می‌کشد، پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم؛ انگار خوابیده‌ام و خواب بوده‌ام. از پشت پلک‌های بسته‌ام می‌بینمش که در آشپزخانه دکمه‌ی قهوه‌جوش را می‌زند. بر می‌گردد به اتاق. لباس می‌پوشد. سر پنجه دوباره به آشپزخانه می‌رود. قهوه‌اش را بی‌صدا شیرین می‌کند. همان‌طور که یک‌بری به کنسول آشپزخانه تکیه داده و قهوه را جرعه‌جرعه لب می‌زند، از پنجره‌ی کوچک مشبک، در فکر و خیال‌های خودش خیره مانده به کوچه. مسواک می‌زند و بر می‌گردد به اتاق. شال‌گردن و کلاه بافتنیِ مشکی‌اش را جلوی آینه مرتب می‌کند. بالای سرم خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد. بوسه‌اش، آفتابِ تنبل زمستان را که روی پتو افتاده، داغ می‌کند. با رفتن‌اش، و با باز و بسته شدن درِ خانه، زنگوله‌ی کوچک بالای در دوبار نواخته می‌شود...

«دینگ دینگ ... دینگ دینگ ... دینگ دینگ»

پلک‌هایم باز می‌شوند. هنوز آفتاب نزده. دستم کورمال کورمال صدای زنگ ساعت را قطع می‌کند. می‌نشینم. سرم را میان دست‌هایم می‌گیرم. گیج‌ام. حس می‌کنم مغزم از هر چیزی خالی شده. توو تاریک روشنای اتاق به صفحه‌ی کوچک ساعت رومیزی نگاه می‌کنم. دیر بجنبم از سرویس کارخانه جا مانده‌ام. تا خودم را تکان می‌دهم، شکم‌ام صدای خفیفی می‌دهد. تمام مغزم را دهانِ بزرگ سرپرستِ بخش پر می‌کند. هر روز، رفت و برگشت، در سرویس کنارم می‌نشیند. ماشینِِ پرسیدن سوال است که صبح‌ها فقط یک سوال می‌پرسد. دهانش را که باز می‌کند، از بوی پیازی که شب در معده‌اش مانده، منگ می‌شوم. «مهندس، زن نمی‌خوای بگیری؟» می‌گویم: «نه» سرم را می‌چسبانم به شیشه‌ی سرد و بخار گرفته‌ی مینی‌بوس و خودم را به خواب می‌زنم.
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
اصلا معلوم هست این سایت چه هدفی رو دنبال میکنه؟؟! از یه طرف آثار ادبی رو تبلیغ میکنید و از طرف دیگه فمینیزم رو!
ما که از این سایت بی سر و تهِ شما چیزی نفهمیدیم...

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!