پنجشنبه
FLANDRES - Bruno Dumont



فقدان زیبایی ­شناختی یا زیبایی ­شناسی فقدان
برونو دومُن با نگاهی به فلاندر 
نوشته ی: رامین اعلایی


مقدمه: به گمان آلن بدیو عشق تجربه­ای است از جهان یا از وضعیت که در نهایت نیز به قسمی از تولید حقیقت در باب وضعیت ختم می­شود. او به تبعیت از ژاک لاکان عشق را رابطه نمی­داند و برای رسیدن به چنین دیدگاهی سه تعریفِ کلاسیک برای مفهوم عشق را سراسیمه رد می­کند: عشق همچون وحدت، عشق همچون فنا و عشق همچون وهم.
اما آن تولید حقیقتی که بدیو از آن سخن می­گوید دقیقاً به چه معنایی است؟ به هر حال او به طور همزمان هم ابژه‌ی میل را که ویژگی مشترک سه تعریف کلاسیک عشق نیز هست را تائید می­کند و هم وجود آن را بی­حاصل و تراژیک می­خواند. گویی او سعی می­کند عشق را به گونه­ای اگزوتیک در غیابِ عشق بجوید و به راستی نیز در نهایت عشق برای او فقدان عشق است. حضور و عدم تشخیص ابژه‌ی میل یا آنچه بالاخره می­تواند فیگوری برای معنا تلقی شود. اما آیا این پارادوکسِ پیچیده را می‌توان فارغ از تفسیر و نشانه­شناسی به سهولت تصویرسازی کرد؟ عشق در غیابِ عشق را. یعنی ترسیم یک کنش غریزی و نه یک رابطه و متعاقب آن انکارِ امر شاعرانه و انکارِ زیبایی؟ که تصویر احیاناً می­تواند این پارادوکس کذایی را تکه تکه کند. قربانی­اش کند و پس از اثبات اینکه عشق همان غیاب عشق است، آن تولید حقیقت یکه را نوید دهد.

در سکانسی در اوایل فیلم (فلاندر) بارب و آندری دست در دست هم در باغی قدم می­زنند. لحظاتی بعد و به یکباره بارب ابتدا از آندری جدا و سپس با تومانینه در مقابل او عریان می­شود. در اینجا واکنش آندری کاملاً طبیعی است، البته نه دقیقاً مبتنی بر انگاره­های از پیش مفروض ما به عنوان مخاطبین اثر. در هر صورت ما به تماشای یک معاشقه دعوت و مشتاق شده­ایم اما در عمل معاشقه­ای در کار نیست زیرا ما در ادامه شاهد یک جفت­گیری خواهیم بود! یک کنش و واکنش غریزی که بی‌محتوا و بی­قاعده بودنش حتی می­تواند هراسناک جلوه کند. یک بت‌وارگی (فتیشیسم) در حد اشباع که میل به بقا آن را بدل به یک دال خودبنیاد می­کند. البته نباید تصور کرد که همین میل به بقا می­تواند مدلول چنین کنشی تلقی شود زیرا در نهایت آن چیزی مربوط به غریزه یا همان دال خودبنیاد است. دالی که برای وقوع ، نیازمند انگیزه­ای نیست و احتمالاً در حین اجرا نیز لذت و شعفی در کنشگران برنمی‌انگیزد. یعنی یک محتوای خالی شده که هیچ چیز غیر از آن امر پنهان و غایب را به نمایش نمی­گذارد. و این دقیقاً آشکار شدنِ همان فقدانی است که در مقدمه و صرفاً در یک مفهوم مشخص (عشق) و از زبان آلن بدیو بدان اشاره کردم. بازتعریفی دوباره از دیدگاه تولید حقیقتِ بدیو، توسط دومُنِ فیلمساز که خود البته فارغ التحصیل رشته‌ی فلسفه است. البته بازتعریفی که محور اصلی­اش و برخلاف نظر بدیو بر انکار معنا استوار است. یعنی در جایی که بدیو برای از دست رفتنِ اتفاقیِ معنا در حین فرآیند تولید حقیقت سوگواری می­کند، دومُن همین را نیز و به دلیل اینکه سوگواری برای از دست رفتن معنا چنان است که گویی قبل از این معنایی در کار بوده است، برنمی­تابد.

به هر حال در فلاندر، این تنها مفهوم عشق نیست که ساختارزدایی می‌شود، بلکه هر پدیده­ی قابل ذکرِ دیگر نیز همچون دالی بدون مدلول توصیف و ترسیم می­شود. یک دال تهی که به چیزی غیر از خود ارجاع داده نمی‌شود. یک حفره که آغاز و غایتی ندارد. هر چند خود در این میان سرشار از غائیتی بالفعل باشد. در چنین شرایطی می توان طبیعت - دال بنیادین - در فیلم دومُن را نیز اینگونه بررسی کرد. یعنی هست چون باید باشد و برای بودن نیز نیازی به مدلول ندارد. حالا این می­تواند طبیعتِ بکر فلاندر باشد یا هر جای دیگری. فرقی نمی‌کند. یعنی هر جایی که در حضور فقدان، انبوه دال­ها در آن از قبل تولید شده است و این همان بینشِ حاوی استهزایی است که دومُن به فرآیند تولید حقیقت بدیو دارد. به هر حال بدیو علاوه بر عشق، فلسفه، هنر و سیاست را نیز عاملی در جهتِ دستیابی به حقیقت قلمداد می­کند یا همان تجربه­ی وضعیت. و اینها همگی در سینمای دومُن در نهایت چیزی جز یک سبب برای تولید و تکثیر دال نیستند. همان طوری که در ادامه نیز جنگ به عنوان یکی از پیامدهای ویرانگر سیاست به آئینه­ای بدل می­شود که غیر از خودش همچون ماشین کشتار، پدیدار دیگری نشان نمی­دهد.


با این اوصاف بدیهی است که به سادگی می­توان دلیل اشتیاق دومُن به هم­سطح­سازی مضاعف بین انسان، حیوان و طبیعت را دریافت. یعنی فرآیندی که در طی آن ابتدا سوژگی یا فاعلیت انسان انکار می­شود. زیرا او دیگر فیگوری قابل تشخیص ندارد آن­گونه که با دستاویز به آن مرز بین مفهومِ خیر و شر را تعیین کند. و این دقیقاً همان تعریف وضعِ طبیعی انسان در مرتبه­ی حیوانی است که سوژه بودن­اش در طی این فعل و انفعال، دچار یک فقدان­سازی خودانگیخته شده است. یک فقدان‌سازی خودانگیخته که خود در اینجا روشی برای همان هم­سطح‌سازی کذایی به نظر می­رسد (روابط جنسی بین انسان­های فیلم­های دومُن را به یاد بیاورید: ژوزف و دومینو، آندری و بارب...) یعنی این سه پدیده عیناً شبیه به هم­اند. دِفرمه­اند. یا در ادامه دِفرمه می­شوند و همچون جبری تاریخی وادارِ به هم‌سطح شدن با یکدیگرند. برای مثال در فلاندر آندری، فرانس و بلوندل از انسانیت صرفاً صورت آن را دارند. آنها شیفته­ی فضای پیرامون خود هستند و سعی می­کنند خود را در آن رها کنند. همچون حیواناتی که بنا به غریزه، رنگشان را به گونه‌ای تغییر می­دهند تا با رنگ محیطشان یکسان شوند یا علائم و ویژگی­های خاصی را در خود می­پرورند که آنها را از محیط اطرافشان تفکیک ناپذیر کند. این البته که یک خاصیت غریزی است و در کلیات‌اش دوباره همان بحث فقدان را یادآوری می­کند. در هر صورت آنها (آندری، فرانس و بلوندل) در فیلم عازم یک سفر هستند. یعنی آنچه که در معنای اسطوره‌ای­اش کاوشی برای یافتن حقیقت محسوب می­شود یا یک آئین مادی به سوی حقیقت. آئینی برای پاکی و اثبات پاکی یا خودسازی و گریز از بیگانه­شدگی. اما این سفر ارمغانی جز خشونت ندارد زیرا آنها برای کشتن و کشته شدن فراخوانده شده­اند؛ جنگ و این در اصل همان پدیده­ای است که خشونت کور و خودانگیخته را توجیه می­کند. البته باید این را هم در نظر داشت که محیط جدید (محیط جنگ زده­) به عنوان یک دال کلی، که دوباره انبوهی از دال­ها را در خود جای داده است، از لحاظ محتوای بیمارگونه هیچ تفاوتی با محیط قبلی­ای (فلاندر) که آندری، فرانس و بلوندل به همراه بارب در آن می‌زیستند، ندارد. آن بدویتِ مدرن که انسان را به سمت پوچی سوق می­دهد. معنازدگی. فقدان و متعاقب آن هم سطح­شدگی با پدیدارهایی که البته می­توانند در برابر شناخته شدن مقاومتی همه جانبه داشته باشند.
درست است! این سفر می­توانسته عاملی برای شدن باشد! عاملی برای حرکت به سمت حقیقت. یک عصیان مدرنیستی. هر چند که خودِ مدرنیته در این میان مُصّر به اثباتِ وجود یک امر غایب باشد. اما این‌که چرا نتوانسته دوباره نقش­اش را در این بزنگاه تاریخی اجرا کند مربوط است به همان روحیه­ی جبرگرایانه­ای که دومُن در قبال کلیات مفهومی همچون حقیقت دارد. برای او، انسان مدرن به عنوان یک دال خودبنیاد و آنی که در پی یافتن حقیقت است، ماهیتی خدشه­ناپذیر دارد. یک شکلِ بی‌شکل که تعویض محیط نیز به هیچ رو نمی­تواند خللی در فیگور بی‌مدلولگی‌اش ایجاد کند (طبیعت). برای مثال نگاه کنید به رفتار جمع سربازان فرانسوی با زن بومی در آن لامکان جنگ زده (در سراسر زمانِ فیلم اشاره ای به محل دقیق وقوع جنگ کذایی نمی­شود)  که همان کنشِ غریزی (جفت گیری) بین بارب و آندری در اوایل فیلم و در فلاندر را یادآوری می‌کند.* یعنی دومُن عمیقاً باور دارد که او (انسان) در نهایت یک تصویر بیرونی از غیابِ معنا است و به حدی تهی که تبدیل شدنش به حیوان نه قهقرایِ انسانیت بلکه فروپاشی کامل هویت‌های مستقل و ذاتی‌اش است. این مسخ البته که نباید مدلولی داشته باشد و این در اصل همان مرثیه­ی دومُن بر عصر مدرن و خالی شده از معنایی است که به قول لیوتار در وضعیت پست مدرن همواره سعی می­کند امر غایب را ردیابی و اجرا کند. یک مرثیه در غیاب مرثیه. همچون سینمای برسون. یک سینما در غیاب سینما...

*گروه سربازان فرانسوی در حین ماموریت بی­هدفشان در بیابان­های لامکان با زنی بومی مواجه می­شوند. آنها، او را به زور از خانه­اش بیرون می­کشند و مطابق پیش­بینی‌ها بدون هیچ شفقتی به او تجاوز می‌کنند (جفت­گیری می­کنند). بدیهی است این عمل در ابتدا می­تواند همچون کنشی وحشیانه، بدوی و مربوط به غریزه­ای حیوانی تعبیر شود. که در این صورت زن به عنوان قربانی و سوژه­ی مغلوب محسوب خواهد شد و سربازان به عنوان عاملین انتقام. اما همین تعبیر، سراسیمه در ادامه خود باعث یک سنت‌شکنی است. بدین ترتیب که برخلافِ دیدگاه دائمی دومُن مبنی بر اینکه انسان نمی­تواند سوژه باشد، ما در اینجا به عنوان مخاطبین اثر، با یک تمایل همذات‌پنداری با شبه سوژه­ی مغلوب طرفیم. یعنی آنچه که در هر شکلی می تواند ماهیت دگماتیک شخصیت سینمایی روی پرده را تشخیص و تکه تکه کند. زنِ بومی در اینجا طرف مظلوم است و برخلاف باربِ فاحشه، مغلوبِ این رقابت. اما زمانی بعدتر ورق کاملاً برمی­گردد. سربازان فرانسوی توسط مردم محلی دستگیر و سپس شکنجه می­شوند. در حالی که یکی از شکنجهگران گروه کذایی کسی نیست جز همان زن بومی. او بازگشته تا این بار عامل انتقام قلمداد شود و سوژه‌های مغلوب را به وحشیانه­ترین شکل ممکن زجرکش کند و در نهایت نیز اینگونه بر روی دوقطبی بودن ازلی ابدیِ شخصیت هایِ سینمایی دومُن تاکید  کند (ظالم/مظلوم، غالب/مغلوب). یعنی اینکه هرگز نمی­توان یکی از این دو بود و دیگری نبود. یعنی انسان ماهیتاً پارادوکسیکال است. تهی است. یعنی انسان دال خودبنیاد است. انسان، حیوان است.





لازم به ذکر است که این مطلب پیش از این در نشریه ی تخصصی سینما-چشم و ویژه نامه ی برونو دومن، منتشر شده است
_____________________________________________________
منبع مورداستفاده: آلن بدیو؛ گزینش و ویرایش: مراد فرهادپور، صالح نجفی، علی عباس بیگی/ نشرٍ رخ­داد نو
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!