یکشنبه
Shahmohamadi



مکرر
محمود شاه محمدی

بيرون آمده‌اي از آن غار كوچك دود گرفته و راه افتاده‌اي. انداخته‌اي توي راه بُزرو و از سايه‌ي درختان بلوط  كنار راه  و درختان دورتر مي‌ترسي. از كمركش يال كه بالا مي‌آيي مي‌نشيني روي صخره‌ي بزرگي كه درست روي يال است. مي‌داني كه نشستن روي آن، تو را در ديدرس قرار مي‌دهد. شايد پشت يكي از آن درخت‌ها كساني به كمين نشسته باشند. اما تو آن‌جا مي‌نشيني با دلهره و خسته‌گي كه نفس تازه كني. تپش قلب و نفس نفس زدنت كه نشست پاهايت را از كناره‌ي صخره مي‌سُراني پايين و كمر راست مي‌كني: دردِ سخت و زبري پوست پشتِ ران‌َت را خراش مي‌دهد و يك لحظه اشك دردناكي توي چشمانت حلقه مي‌زند. اما دوباره خودت را توي بزرو مي‌بيني و پيش مي‌روي. تمام قوت قلبت همان چيزي‌ست كه به دست راستت است و آن‌را روبه‌رويت گرفته‌اي و جليقه‌ات را روي آن انداخته‌اي.
دوباره به سرازيري مي‌افتي با سرعتي بيش‌تر كه شبيه غلتيدن است تا دويدن. بالا مي‌روي از كمركش يال دوم. آن‌جا هم روي يال، يك صخره هست به بزرگي آن يكي. اما اين‌بار ديگر نمي‌نشيني. ديگر راهي نمانده و تو اگر اندكي عجله و دقت كني تا پاسي ديگر پا گذاشته‌اي به جاده‌ي خاكي دهكده و كمي بعدتر قبل از اين‌كه به خرمن‌جاي برسي انداخته‌اي توي  يك آبرويِ فصلي كه از كنار دهكده مي‌گذرد و سايه‌ي تاريك ديوارهاي كاهگلي خانه‌ها را خواهي ديد. از صداي پارس سگ‌ها گويي خبري نيست! دهكده‌ي بي‌سگ ديده بودي؟!

تا پيش از تاريك شدن هوا و قبل از اين‌كه آبادي در تاريكي شب فرو رود و سكوت همه‌جا را فرا گيرد ما سه نفر بوديم. با نان‌هاي آغشته به كره، و سوزن‌هايي كه در آن‌ها فرو كرده بوديم تمام سگ‌هاي آبادي را چيز خور كرديم. جز يكي را كه سگ نزاري بود. هرچه جلويش نان انداختيم فقط بو مي‌كشيد و چيزي نبلعيد. گفتيم اين سگ حال عوعو كردن ندارد. خواستيم خلاصش كنيم اما ترسيديم صداي شليك گلوله همه‌ي نقشه‌هاي‌مان را به هم بزند.
ما صبح از راه كوه و كمر آمديم  و اين جاها را به خوبي مي‌شناسيم!

دهكده در تاريكي گورستاني‌اي فرو رفته است. پا گذاشته‌اي آن توو و از راهِ باريكي كه از كنار گند آبرو وسط دهكده مي‌گذرد به جلو پيش مي‌روي درحالي‌كه سايه‌ی ديوارها، روي پشت بام‌ها و همه‌جا را مي‌پايي. انگشت سبابه‌ات را سينه‌ي ماشه‌ي كمري‌ات گذاشته‌اي. جليقه‌ات همچنان روي اسلحه است. هول كرده‌اي. چيزي در درونت همان‌موقع كه پا گذاشتي توي دهكده فرو ريخت و حالا كم كم دارد آب مي‌شود آن چيز تلخ كه مزه‌اش ته حلقت است و مي‌خواهي آن‌را فرو دهي.
انگار كسي در دهكده نيست، اگر هم باشد ترس‌خورده است و گرسنه. اما حالا كه تو مي‌پيچي بايد از پل چوبي نا امني با احتياط عبور كني تا به كوچه‌ي كودكي و نوجواني‌ات برسي! فكر مي‌كني: حالا مادر خوابيده است توي آن اتاق پشتي. به‌زودي هم‌ديگر را در آغوش مي‌كشيم. مادر چراغ لامپا را مي‌گيراند و توي روشنايي آن، خوب به هم خيره مي‌شويم. سال‌ها حرف براي گفتن داريم. چه كسي اول شروع مي‌كند؟ از كجا شروع مي‌كند؟ گريه سر نمي‌دهيم كه؟
تو اما مي‌داني كه مادر سنجاقي از سربندش بيرون مي‌كشد و در پناه نور چراغ لامپا انگشتانت را دست مي‌كشد و دنبال خارهاي خليده در آن مي‌گردد. وقتي سنجاق در گوشتت فرو رفت آهي مي‌كشي و دستت را پس مي‌كشي اما دوباره آن‌را در اختيار مادر قرار مي‌دهي. مثل همان سال‌ها.

سايه‌اي از پشت پنجره گذشت. فكر كردم از ترس است. فكر كردم شبح است. اما شبح كه صداي پايش نمي‌آيد. پاي سايه به قوطي خالي‌اي خورد و بعد سكوت. انگار كه ايستاد.
 از پنجره نمي‌شود او را ديد. صبر كن ببينم صداي ماشين هم كه نيامد، اگر آن دو بودند حتمن از خرمن‌جا يا حتا وقتي به آبادي كه مي‌آمدند آن‌ها را مي‌ديدم. من تمام اين مدت را چشم دوخته‌ام به راه خاكي آبادي و چشم از آن برنداشته‌ام. به سرعت از نردبان چوبي به پشت‌بام مي‌روم. سايه تقريبن انتهاي كوچه است. خودم را از نردبان پايين مي‌كشم. نبايد بگذارم توي خانه‌اي برود. من اكنون از او جلوتر هستم چون او نمي‌داند كسي در آبادي هست ولي من مي‌دانم يكي دارد اين توو راه مي‌رود. من از او جلوترم.

تو پي مادر آمده‌اي. ديروز كه جاده‌ي شوسه را پيش گرفته بوديد دور از چشم ديگران از نفربر پايين پريدي. از كنار جاده خودت را سُراندي پايين و زير يكي از پل‌ها پناه گرفتي. ماندي تا صداي چق و پوق نفربرها تمام شود و سكوت همه‌جا را فراگيرد. بعد با احتياط انداختي توي همان آبروي فصلي كه از زير پل مي‌گذشت. آن‌قدر راه آمدي تا به نزديكي‌هاي كوهِ زرد رسيدي، از آن‌جا پشت يكي از بلوط‌ها پناه گرفتي و نفسي تازه كردي بعد راه كوه را در پيش گرفتي تا به غار رسيدي؛ غاري دود گرفته. آن‌جا هنوز اثري از خاكستر هيزم بلوط بود. و تو حدس مي‌زدي آن‌جا جايي‌ست كه يكي از خانواده‌هاي دهكده در روزهاي بمباران پناهگاه‌شان بوده است. توي آن غار تا تاريكي شب منتظر ماندي زيرا نمي‌دانستي در دهكده چه خبر است. چه‌قدر سخت بود و دير طول كشيد! اگر آن قرص‌هاي  اشتهابُر نبود حتمن گرسنه‌گي امان‌ات را مي‌بريد.

دارم سايه را مي‌بينم كه پيش مي‌رود از سربالايي كوچه. خودم را در پناه ديوار گرفته‌ام. لازم نيست خيلي به او نزديك شوم هنوز در ديدرَسَم است. دارد از پلِ جلو خانه‌اي عبور مي‌كند و وارد خانه مي‌شود. مي‌رود همان خانه‌اي كه يك در پشتي هم دارد. دري كه روو به كوه باز مي‌شود. اين خانه همان است كه در آن يك دوربين شكاري و چند چيز ديگر پيدا كرديم. ما سه نفر نزديك بود سر دوربين هم‌ديگر را آش و لاش كنيم. اما او حالا اين‌جا چه‌كار مي‌كند، آن‌هم تنها. دنبال چه آمده است؟
مي‌ترسم. بايد همين‌جا منتظرش بمانم. اما نه! بايد خودم را برسانم كنج ديوار سر كوچه كه اگر بيرون آمد خودم را در پناه ديواري بگيرم. اما اگر از در پشتي بيرون رفت چه كنم؟

همه‌جا تاريكِ تاريك است جز صداي جيرجيركي كه از مطبخِ گوشه‌ي حياط مي‌آيد كه قوت قلبي‌ست براي تو. از صداي هيچ‌كس و هيچ‌چيز در اين خانه خبري نيست. از پله‌ها بالا مي‌روي دستت را به نرده‌ي چوبي مي‌گيري، روي سكو كه مي‌رسي مكث مي‌كني اسلحه‌ات را هنوز روو به تاريكي گرفته‌اي منتظري كسي يا جانوري از آن توو بيرون بپرد. اما اين‌گونه پيش نمي‌آيد. از راهرو كه مي‌گذري چراغ قوه‌ات را روشن مي‌كني اتاق‌ها را مي‌گردي با دقت و ترس و دلهره. وسايل به هم ريخته است. انگار غارت شده است خانه.

چه‌قدر طول داد لاكردار. دنبال چه مي‌گردد آن توو؟ نكند صاحب‌خانه است؟ نكند آن توو بگيرد بخوابد. نكند متوجه من شده است. از در پشتي بيرون نرفته باشد؟ نكند مرا دور زده باشد و انتهاي كوچه منتظرم باشد؟
 شب است و تاريكي و سكوت. آن دو تاي ديگر هم كه نيامدند لاكردارها! كاش يكي‌مان رفته بود. طمع ما را گرفت. كاش من هم اسلحه داشتم.

نشسته‌اي روي گليم ِكارِ مادر و به در خيره مي‌شوي. نور چراغ قوه‌ات دارد ته مي‌كشد. آن‌را خاموش مي‌كني، هزار فكر و خيال از مغزت مي‌گذرد. يكي اين است: شايد مادر مرده باشد، شايد پدر هم. 
اما نه! آن‌ها با آخرين گروه از مردم دهكده رفتند. مادر كنج وانت نشسته بود و از خلال گرماي داغ مردادماه درحالي‌كه دهكده را پشت سر مي‌گذاشت به درون خودش مي‌چكيد.

از اين‌جا جاده خاكي آبادي معلوم است.
...  نيم ساعتي مي‌شود كه دارم مي‌لرزم از ترس ... آهان! يك لحظه چراغي در نزديكي‌هاي آبادي روشن شد و بعد خاموش. دوباره همه‌جا تاريك مي‌شود. بارقه‌اي از اميد و شوق در درونم شكل مي‌گيرد. اما اگر او نور را ديده باشد چه؟ به سرعت به پيشواز آن‌ها مي‌روم؛ از راه باريكه كنار گندآبرو وسط آبادي.
 نكند دوباره خريت كنند تا چشم‌شان به من افتاد چراغ روشن كنند يا بوق بزنند. به هم مي‌رسيم. مي‌زنم روي كابوت ماشين و تن خم مي‌كنم. يكي‌شان پايين مي‌آيد در را محكم به هم مي‌كوبد. نفس نفس زدن‌هايم مانع حرف زدنم مي‌شود. بريده بريده حرف مي‌زنم درحالي‌كه دستم را روو به آبادي مي‌گيرم. حالا هر سه پياده شده‌اند. قرارمان اين نبود. قرارمان اين بود كه بين راه راننده را سر به نيست كنند. ما فقط به ماشين نياز داريم نه سرخر. با تعجب به راننده نگاه مي‌كنم و بعد به آن دو. مي‌پرسند كه چه شده چرا مثل آدم رفتار نمي‌كنم. دوباره نگاهي به راننده مي‌اندازم و بعد به آن دو. آن دو را كناري مي‌كشم. حالا ديگر نفسم جا آمده است. مي‌گويند كه راننده دوست‌مان است. برمي‌گردم نزديك راننده به او دست مي‌دهم نمي‌گويم ببخشيد كه نشناختم. ما چهار نفر دور هم جمع مي‌شويم، دايره‌وار. آن سه يك ور من هم يك ور. مي‌گويم يك نفر دارد توي آبادي مي‌گردد. يك نفر با لباس نظامي!
دستپاچه مي‌شويم. چه كنيم؟چه كنيم؟ شروع مي‌شود. چون احتمال مي‌دهيم نور را ديده باشد و در اين بين از آن خانه خارج شده باشد و به خانه‌اي ديگر رفته باشد. مي‌رويم جايي مي‌ايستيم كه تمام كوچه‌هاي آبادي از آن‌جا سر درمي‌آورند.

تو تمامن در تاريكي اتاق انتهايي بودي و نوري كه پاشيده شد توي تاريكي فضا را نديدي. برمي‌خيزي اشك‌هايت را با آستين پاك مي‌كني. همه‌چيز برايت تمام شده است انگار. نه راه پس داري نه راه پيش. چه‌قدر تلاش كرده بودي و فقط با اين فكر كلنجار رفته بودي كه پس از سال‌ها چه‌گونه با مادر روبه‌رو شوي، پس از سال‌هاي سال پس از سال‌هاي بي‌خبري و دوري. تو فكر مي‌كني اين سال‌ها مادر پس از مرگ برادرانت چه‌گونه زنده‌گي را گذرانده؟ فكر مي‌كني اين سال‌ها راديوي موج كوتاهش را از بيخ گوشش دور كرده كه شايد خبري از تو بشنود؟ اما آن راديو كه همه‌اش خبر مرگ و دستگيري مي‌دهد. پس مادر، همه‌ي اين سال‌ها اميدوار بوده است.

سه سنگ ريزه به طرف آن‌ها مي‌پرانم. دو سنگ ريزه هم به طرفم پرتاب مي‌شود يكي درست جلوي پايم مي‌افتد. همه‌ي ما در بهترين جا پناه گرفته‌ايم يكي پشت خرمن‌كوب كوچكي، يكي داخل حياط خانه‌اي و از لاي در، روبه‌رو را نگاه مي‌كند و آن دوي ديگر روي پشت‌بام خانه‌اي. قرارمان به كشتن نيست. هيچ تصميمي هم البته نگرفته‌ايم.

از كوچه‌ها مي‌گذري و راه گورستان را در پيش مي‌گيري. تو هنوز مي‌داني گورستان دهكده كجاست؟!
در ميانه‌ي راه گاهي سگي با پوزه‌ی خوني خرناس‌كنان به سويت مي‌آيد پوزه مي‌مالد به پاهايت و پاچه‌ات را خوني مي‌كند. گاهي سگي خون‌آلوده مي‌ترسد و فرار مي‌كند.
 به گورستان رسيده‌اي درحالي‌كه ديگر اسلحه‌ات را غلاف كرده‌اي و جليقه‌ات را جا گذاشته‌اي در همان خانه به‌عنوان نشانه. مي‌روي قسمت گورهاي خانواده‌گي آن گوشه‌ي چپ گورستان. نور كم رمق ِ چراغ قوه‌ات را مي‌افشاني و روي گورنوشته‌ها را مي‌خواني: نه! خبري نيست. هنوز هم گورهاي برادرانت بي‌سنگ‌نوشته‌اند.
بغضت فرو مي‌رود. يك‌نفس؛ يك توده هواي خنك به درونت فرو مي‌رود. اما حالاست كه احساس كني محاصره شده‌اي؛ اين‌را از صداي  كشيدن گلنگدن اسلحه مي‌فهمي.

تكان بخورد سوراخ سوراخ شده است. اما ما بي‌خود گلنگدن كشيديم. مي‌توانستيم بگذاريم برود و از آبادي خارج شود و ما هم به كارمان برسيم تا قبل از اين‌كه اوضاع به حال سابق برگردد از اين‌جا گريخته‌ايم و همه‌ی اموال را آب كرده‌ايم و يك ليوان آب هم رويش خورده‌ايم.

 مي‌گويي كه شليك نكنند دنبال مادر آمده‌اي، از لشكر گريخته‌اي كه پس از سال‌ها مادر را ببيني. مي‌گويي اهل همين‌جا هستي. مي ‌ويي من {...} پسر ِ{...}.
اما رگبار...................... اما رگبارِ گلوله، شب و تاريكي و جسم تو را به ناگاه مي‌درد و تو به سرعت در هم مي‌پيچي و حتا فرصت نمي‌كني كه گرمي خون‌ات را حس كني روي تن‌ات.

ما داريم از اين‌جا مي‌رويم. او را همان‌جا رها كرديم توي گورستان. حيف شد. شد باعث نان‌مان! زمان، زماني نبود كه او را دستگير كنيم و تحويل دهيم. براي لو دادن برادرانش جايزه‌ي خوبي گرفته بودند. عجله عجله مال‌ها را چيديم توي وانت. حالا دو نفرمان ( من و يكي ديگر ) روي بار تكان تكان مي‌خوريم  و بي‌آن‌كه با هم حرفي بزنيم تف از دهان مي‌گيريم و مي‌اندازيم روي خاكيِ جاده و به عقب نگاه مي‌كنيم: خانه‌هاي تاريك آبادي دارند كم كم محو مي‌شوند.      








0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!