وقتي توي كوچهتان يك سگ نشستهاستتهمینه زاردشتنميدانم چند وقت بود كه آنطوري سرش را گذاشتهبود روي پنجههاي دستش و وسط آخرين بنبست خيابان آرام گرفتهبود. ما كه پيچيديم توي كوچه همان وسط نشستهبود. سرش را بلند نكرد. گوشش را هم نجنباند. هيكل گندهاي داشت.
برچسبها: داستان, ژوئیه ۲۰۱۲