جمعه
Behrooz Sheyda


تیرِ تبلیغ بر کمانِ جعلِ جهان
گَشتی در هشت سریال دیگر در سایه­ی متن­های دیگر
نویسنده: بهروز شیدا

خانم­ها و آقایان! از شما اجازه می­خواهم یک بار دیگر در حضور شما هشت سریال دیگر از سریال­هایی را که در سیمای جمهوری­ی اسلامی یا شبکه­ی پخش نمایش خانه­گی به نمایش درآمده­اند، باز ببینم؛(1) در جست­وجوی تصویرهایی که تاریخ را از منظر جمهوری­ی اسلامی روایت می­کنند؛ «آن دیگری» را از منظر جمهوری­ی اسلامی تشریح می­کنند؛ «تقابل» گفتمان­ها را از منظر جمهوری­ی اسلامی تبیین می­کنند. هشت سریال ما این­ها هستند: ششمین نفر، مرگ تدریجی­ یک رویا، زیر هشت، خون­بها، سی­امین روز، سال­های مشروطه، پریدخت، ساخت ایران.
   در مقابل تلویزیون می­نشینیم. با ترانه­ی تیتراژ یکی از هشت سریال­ خود آغاز می­کنیم؛ ترانه­ی تیتراژ سریال ششمین نفر.

1
ترانه­ی تیتراژ سریال ششمین نفر را بخوانیم؛ بشنویم؛ خواننده، پوریا ساوجی؛ آهنگ­ساز، محمد فرشته­نژاد؛ ترانه­سرا، اهورا ایمانی: «کوچه­ها بن­بسته/ خونه­ها خاموش/ قصه­ها غمگینه/ شعرا فراموش/ آسمون تاریکه/ ماه پشت ابره/ خنجر خورشید/ تو مشت ابره/ شهر شب خوابه/ شهیدا بیدار/ خط خونشون رو تن دیوار/ مونده یادگار/ فردا که وامی­شه اخم آسمون/ خورشیدو می­بینیم تو پنجره­مون/ رویای کوچه­ها خورشید فرداس/ فردا که هر راهی به سمت دریاس/ خورشید مال ماس.»
   درست می­گویید. ترانه­ی تیتراژ ششمین نفر، شعر – ترانه­ی دیگری را به یاد ما می­آورد؛ شبانه، سروده­ی احمد شاملو که با صدای فرهاد، به آهنگی ساخته­ی اسفندیار منفردزاده اجرا شده است. شعر – ترانه­ی احمد شاملو را هم بخوانیم؛ بشنویم: «کوچه­ها باریکن/ دکونا بسته­س/ خونه­ها تاریکن/ طاقا شیکسته­س/ ازصدا افتاده تار و کمونچه/ مرده می­برن کوچه به کوچه/ نگا کن مرده­ها به مرده نمی­رن/ حتا به شمع جون سپرده نمی­رن/ شکل فانوسی­­ان که اگه خاموشه/ واسه نفت نیس/ هنوز یه عالم نفت توشه/ جماعت من دیگه حوصله ندارم/ به خوب امید و از بد و گله ندارم/ گرچه از دیگرون فاصله ندارم/ کاری با کار این قافله ندارم.»(2)
   در ترانه­ی تیتراژ ششمین نفر انگار واژه­های دیگری در «ساختار – فورم» شعر- ترانه­ی شبانه ریخته شده است تا «گفتمان اسلامی» رنگ حماسی هم بگیرد؛ تا شعر – ترانه­ی شبانه که در حافظه­ی تاریخی­ی انسان ایرانی حمله­­ی «گروه جنگل» به پاسگاه سیاهکل را به یاد می­­آورد، به چیز دیگری تبدیل شود؛ تا حادثه­ی «انقلاب اسلامی» به مبدأ تاریخ تبدیل شود؛ تا گفتمانی حذف شود؛ تا همه­ی «شهیدای شهر»(3) به سربازان انقلاب اسلامی تبدیل شوند؛ تا «گفتمان اسلامی» تبلیغ شود؛ تا اثری تبلیغی ساخته شود.
   حرف حرف می­آورد. پس قبل از این­که به تماشای سریال­های خود بنشینیم، به­کوتاهی به چیزهای دیگری بنگریم. از این پرسش آغاز کنیم: اثر هنری­ی تبلیغی چیست؟

2
اثر هنری­ی تبلیغی چیست؟ نخستین پاسخ به این پرسش شاید این است: اثر تبلیغی تلاش می­کند صدایی را پژواک دهد که انگار تنها خیر موجود است. این پاسخ اما پرسش دیگری می­سازد: ویژه­گی­های «هنری­ی» یک اثر  تبلیغی چیست؟ باز هم پاسخ­ها بسیار اند. در این­جا اما می­توان گفت که اثر تبلیغی امکان شرکت مخاطب در بازتعریف، بازآفرینی یا ادامه­ی اثر را به حداقل می­رساند؛ یعنی امکان تأویل­های مختلف را منتفی می­کند. یعنی عناصری از یک نوع هنری را تبدیل به بلندگوی یک سخن می­کند؛ بی ­آن­ که به جنس بلندگو بیندیشد، به رنگ بلند­گو بیندیشد. به عنوان نمونه در یک فیلم یا سریال تبلیغی البته فیلم­برداری، میزانسن، تدوین، بازیگری هم هست، اما همه­ی این­ها تنها هم­چون مرکب­هایی رام  ظاهر می­شوند تا ماجراها و «گفت­وگوها» و شخصیت­ها را به مقصد برسانند. ماجراهایی را به مقصد برسانند که پایان­اش هم از آغاز پیداست؛ «گفت­وگوهایی» را به مقصد برسانند که برنده­اش هم از نخست پیدا است؛ شخصیت­هایی را به مقصد برسانند که تقدیرشان هم از نخست پیدا است.
   در اثر تبلیغی تنها یک گفتمان حقیقت دارد. پس گفتمان­های دیگر چه نقشی دارند؟ هیچ! یا نادیده گرفته می­شوند؛ یا به عنوان نماد شر تصویر می­شوند.
   چیز دیگری هم بپرسیم: گفتمان چیست؟
  
3
در توضیح گفتمان چند صفحه گفته­اند؟ هیچ­کس نمی­تواند بشمارد. ما هم یک بار دیگر روایت میشل فوکو را در چند خطی مکرر می­کنیم. به روایت میشل فوکو، گفتمان یعنی وحدت پنهان گروهی از سخن­ها در حوزه­های گوناگون سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، علمی فارغ از حقیقت این سخن­ها. گفتمان­ها بر مبنای «حقیقت» ساخته نمی­شوند؛ «حقیقت» بر مبنای گفتمان­ها القا می­شود. گفتمان اندیشه می­سازد؛ معیار ارزشی می­سازد.
   می­دانید که میشل فوکو به­ویژه در دوران نخست اندیشه­ی خود که دیرینه­شناسی­ی دانش محور آن است، در توضیح گفتمان سخن­ها گفته است؛ از آن میان در سه کتاب تاریخ دیوانه­گی، تولد درمانگاه، دیرینه­شناسی­ دانش.  
   در کتاب تاریخ دیوانه­گی گفتمان­هایی بررسی می­شوند که در دوران­های تاریخی­ی گوناگون مفهوم دیوانه­گی را تبیین و «ارزش­گذاری» کرده­اند. در دوران رنسانس دیوانه­گان نشان ماهیت حیوانی­ی انسان بودند؛ در دوران کلاسیک نشان شرارت، شرمساری، رسوایی؛ در قرن هیجدهم نشان جدال نیروهای متناقضی که در قلب خانه کرده بودند؛ در قرن نوزدهم نشان بیماری.هم در این قرن نوزدهم است که علم روان­شناسی ساخته می­شود؛ روان­شناس به مثابه مرجع قدرت به صحنه می­آید؛ بیمار به مثابه ابژه­ی قدرت؛ سوژه­ی دانش.(4)
   در کتاب تولد درمانگاه گفتمان­های گوناگونی بررسی می­شوند که تاریخ علم پزشکی را چهارچوب بخشیده­اند. روزگاری با مرگ بیمار کار پزشک خاتمه می­یافت. مرگ نشان آن بود که دارو کارگر نیفتاده است و روح بیمار جسم را واگذاشته است و به «عالم بالا» پرواز کرده است. هنگامی که ساختمان جسم انسان شناخته شد، اما گفتمانی به وجود آمد که بر مبنای آن جسد بیمار خود بنیان دانش پزشکی شد؛ یعنی معنای مرگ تغییر کرد. از قرن نوزدهم   بیماری بر مبنای مرگی تشخیص داده شد که دیگر به مرگ دیگری شباهت نداشت. مرگ فردیت یافت؛ فرد به سوژه­ی دانش تبدیل شد.(5)
   بعدها میشل فوکو کتاب دیرینه­شناسی­ دانش را به عنوان پی­نوشتی از جمله بر دو کتاب تاریخ دیوانه­گی و تولد درمانگاه نوشت. در این کتاب او تأکید کرد که باید پرده از روی همه­ی گزاره­های انسانی پس زده شود تا وحدت­هایی میان آن­ها کشف شوند که یک گفتمان را می­سازند.(6)
   هر نوع سخنی اما گفتمان نمی­سازد؛ تنها کنش­های کلامی­ی جدی گفتمان می­سازند. هر کنش کلامی در صورتی جدی است که بتوان روش­ها و کارشناسانی برای ارزیابی­ی آن به وجود آورد. به عنوان نمونه جمله­ی باران خواهد بارید، کنش کلامی­ی روزمره است که تنها اعتباری محلی دارد، اما در صورتی که این خبر به وسیله­ی سخن­گوی هواشناسی ارائه شود، می­تواند به کنش کلامی­ی جدی  تبدیل شود؛(7) یعنی این­که تنها سخن­هایی که مظهر اراده­ی معطوف به حقیقت باشند، می­توانند به سخن­های گفتمانی تبدیل شوند؛ یعنی این­که هر سخنی در قلمرو روان­شناسی، اقتصادی، سیاسی، فلسفی، ادبی، هر قصه، شعر، نقاشی، مجسمه، فیلمی که بتوان از آن کنش­های کلامی­ی جدی استخراج کرد، سخن­های گفتمانی تولید می­کنند. هم از این رو است که گفتمان­ها فارغ از این ­که چه­گونه یا توسط چه­کسی آفریده شده­اند، تلاش می­کنند دامنه­ی تسلط خود را گسترش دهند؛ هر لحظه به ترفندی.
   چیز دیگری هم بپرسیم: از دوران مشروطیت تا کنون، کدام گفتمان­ها در جهان انسان ایرانی حضوری پُررنگ داشته­اند؟

4
به نظر می­رسد که از دوران مشروطیت تا کنون پنج گفتمان در جهان انسان ایرانی حضوری پُررنگ داشته­اند.
   گفتمانِ نخست: گفتمان مدرنِ عصرِ روشنگری که رد پای خود را در اندیشه­ی بسیارانی به جا گذاشته است؛ از جمله در اندیشه­ متفکران دوران مشروطیت؛ از آن میان میرزا آقاخان کرمانی.(8)
   گفتمان دوم: گفتمان تجدد آمرانه که خود را در سیاست رسمی­ی حکومت پهلوی متبلور می­کند.(9)
   گفتمان سوم: گفتمان ناسیونالیسم ایرانی که خود را در اندیشه­ی بسیارانی متبلور می­کند؛ از فتحعلی آخوندزاده تا محمدرضاشاه پهلوی، از محمدرضاشاه پهلوی تا محمد مصدق؛ آمیخته­ای از اندیشه­ی بسیاران؛ از کوروش، زرتشت، زروان، مانی، انوشیروان، رستم، فردوسی، میترا تا دیگران؛ آمیخته­ای از «شکوه» پادشاهان، «نیکی­»ی چهره­های اسطوره­ای، «خرد» اندیشمندان.(10)
   گفتمان چهارم: گفتمان «چپ» که از اندیشه­ی انجمن اجتماعیون - عامیون آغاز می­شود، به اندیشه­ی  حزب کمونیست ایران می­رسد، در اندیشه­ی گروه 53 نفر ادامه پیدا می­کند، در اندیشه­ی ده­ها سازمان سیاسی متبلور می­شود.(11)
   گفتمان پنجم: «گفتمان اسلامی» که در قالب جمهوری­ی اسلامی به قدرت می­رسد، از مسجد تا اینترنت را صحنه­ی جولان می­کند، خود را در چهره­ها و روایت­ها متبلور می­کند؛ از میرزای نایینی تا شیخ فضل­الله نوری، از مجاهدین خلق تا علی شریعتی، از روح­الله خمینی تا عبدالکریم سروش.
   همین جا  باید بر دو نکته انگشت گذاشت. نکته­ی نخست این ­که بسیاری از چهره­ها و روایت­های اسلامی تلاش کرده­اند «گفتمان اسلامی» را با گفتمان مسلط مدرن آشتی دهند.(12) نکته­ی دوم این­ که پاره­ای از گفتمان­های مسلط مدرن تلاش کرده­اند خود را در چهارچوب «گفتمان اسلامی» بازتعریف کنند.(13) 
      پیروزی­ی انقلاب اسلامی پیروزی­ی نوعی از «گفتمان اسلامی» است.
   بسیار خوب! حالا سریال­های خود را ببینیم. اما تنها سریال­های خود را نمی­بینیم. تلاش می­کنیم چیزهای دیگری را هم ببینیم؛ بخوانیم؛ بگوییم؛ بشنویم. نخست خلاصه­ای از سریال­های­  خود را می­بینیم؛ آن­گاه گفت­وگوهایی از سریال­های خود را می­خوانیم؛ آن­گاه چیزهایی در مورد سریال خود می­گوییم؛ آن­گاه صدایی را می­شنویم که صدای سریالی را که دیده­­ایم به جدال می­طلبد؛ نقض می­کند؛ تاریخی دیگر می­نویسد.         
  نخستین سریال خود را ببینیم؛ همان سریالی که ترانه­ی تیتراژش را خواندیم؛ شنیدیم؛ ششمین نفر.

5
ششمین نفر، ساخته­ی بهمن گودرزی، در دهه­ی 1350 هجری­­ی شمسی می­گذرد؛ به زمان آخرین سال­های حکومت محمدرضاشاه پهلوی؛ در سیزده قسمت. سرهنگ ستایش عضو یک گروه اسلامی­ است که اندیشه­های روح­الله خمینی را تبلیغ می­کند. مریم هم­سرعقدی­ی سرگرد ادیب، پسر سرهنگ ستایش، نیز یکی از اعضای این گروه است. دیگر اعضای این گروه عبارت­ اند از داوود، برادر مریم؛ نادر، صاحب یک رستوران؛ ناهید، هم­سر نادر؛ مظفر، صاحب یک سلمانی؛ قریب، صاحب یک کتاب­فروشی و پسرخاله­ی مریم؛ حاج­آقا موسوی، پیش­نماز محل.
   پس از ترور سرهنگ سیاوش، ادیب داوود را به جرم ترور او دست­گیر می­کند. پای بهزاد، مأمور عالی­رتبه­ی ساواک نیز به ماجرا باز شده است. بهزاد می­خواهد داوود را به اداره­ی ساواک منتقل کند. «گروه» اما برای فرار دادن او نقشه­ای طرح می­کند: برای او غذایی سمی درست می­کند؛ مریم غذا را برای او می­برد؛ به این امید که «کمی» مسموم شود؛ آن قدر که گروه بتواند او را از بیمارستان نجات دهد. یک نفر اما میزان سم را بالا برده است؛ داوود می­میرد.
   چندی بعد نادر هم دست­گیر می­شود. حالا همه می­دانند که در «گروه» خائنی هست. در کنار این «گروه» البته شخص دیگری هم هست؛ خسرو، برادر مظفر، جوان دائم­الخمر و «بی­­اخلاقی» که گرایشات کمونیستی دارد و می­خواهد به کوبا «مهاجرت» کند.
   مصیبت­های «گروه» اما پایان ندارد. ناهید نیز به قتل می­رسد. کتاب­فروشی­ی قریب منفجر می­شود. خسرو هم در این انفجار کشته می­شود. ادیب معتقد است خائن «گروه» قریب است. درست می­گوید. سرانجام ادیب به سراغ بهزاد می­رود. او را با تیر می­زند. لیست افسران مبارز را از او می­گیرد. از خانه­ی بهزاد اما که بیرون می­آید قریب منتظر او است. او را با تیر می­زند. مریم هم سر می­رسد و قریب را از پشت سر می­زند.
   ششمین نفر هم چشم و گوش مخاطب را با همان نیت همیشه هدف می­گیرد. در آخرین سال­های رژیم پهلوی تنها نیروهای اسلامی هستند که بار «مبارزه» را بر دوش می­کشند؛ تنها «گفتمان اسلامی» است که چراغِ راه است. نماد برجسته­ی «گفتمان اسلامی» هم البته روحانی­ی مبارزی است که اطرافیان­اش را از «صبر و مصلحت» سیراب می­کند. صدای «گفتمان اسلامی» همه جا را فرا گرفته است؛ پذیرش مسیری که این گفتمان ترسیم می­کند، از گلوی ادیب هم به گوش می­رسد: « با خواست خدا نباید درافتاد. باید راضی به رضای خودش بود.»(14)
   سریال ششمین نفر اما چیز دیگری را هم سخت برجسته می­کند؛ سخت تبلیغ می­کند: تقبیح گفتمان چپ. مظفر خطاب به حاج آقا موسوی از خسرو می­گوید: «بی­آبرویی­اش و روسیاهی­اش پیش دروهم­سایه بماند. الان سه چهار روزه غیب­اش زده. نمی­دونم کدوم قبرستونی رفته.»(15)
   چه چیز اما خسرو را به چشم مظفر و «دروهم­سایه­» چنین رو سیاه کرده است؟ بیش از هر چیز یک چیز: «چپ» است و چون «چپ» است، هم الکلی است هم سرزمین ایران را دوست ندارد هم به «مبارزات مردمی» اعتقاد ندارد. خسرو نماد بلاهت، بی­مسئولیتی، پرت­گویی است؛ موجودی هَشَلهَف که پای مال دنیا که پیش بیاید، از برادرش به پلیس «رژیم شاه» هم شکایت می­کند. خسرو خطاب به مظفر حرف­هایی از این دست می­زند: «این مسخره­ها را از در و دیوار این­جا بکن، مثلاً تو داری مبارزه می­کنی، ولی حتا همین قدر نمی­فهمی که همینا سمبل چاپیدن طبقه ­کارگرن [...] جای من این­جا نیست. تا وقتی دنیا دست سیستم سرمایه­داری و ضد کارگریه، آش همین آشه و کاسه­ام همین کاسه [...] اگه سهم­امو ندی ازت شکایت می­کنم.»(16)
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­های سریال ششمین نفر چنین تبلیغ می­کنند: «گفتمان اسلامی» را به تنها صدای اخلاص تبدیل می­کنند؛ به تنها ابزار ستیز در مقابل ستم تبدیل می­کنند. روحانیون را به ره­بران طبیعی­ی «جهان  آرمانی» تبدیل می­کنند. جمهوری­ی اسلامی را به «حکومت آرمانی» تبدیل می­کنند. گفتمان چپ را به شر مضحک تبدیل می­کنند.
   حالا یکی از بی­شمار صداهایی را بشنویم که ماجراها، گفتارها، شخصیت­­های ششمین نفر را به جدال می­طلبند؛ که خشمگینانه پوزخند می­زنند؛ که چهره­ی یاران حاج آقا موسوی را جای دیگری هم دیده­اند؛ که چشم و گوش ما را به سریالی می­خوانند که خود از بازیگران آن بوده­اند.
   مهدی اصلانی کمی از  کتاب کلاغ و گل سرخ، را می­خواند. زمان: مردادماه 1367 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان گوهردشت: «در فاصله­ی این سه روز، ترددِ کامیون­های یخچال­دار را بیش از یک­بار در روز مشاهده کردیم. هیئت مرگ با شدتی افزون­تر از پیش به مرگ­فروشی مشغول بود. شبانه­ترین دوره­های زنده­گی­مان را تجربه می­کردیم. با میله­ای که یکی از بچه­ها در اختیار داشت، بدون ترس از تنبیه، کرکره­ی فلزی­ی پنجره­ی آخرین اتاقِ مشرف به حسینیه در بند هشت را تا سرحد امکان بالا زدیم.
   [...] نیمه­شبی سایه­ی افرادی را دیدیم که نزدیک حسینیه در رفت­وآمد بودند. مانند سایه­های مرگ آثار هیچکاک بودند.
   کامیون رفت و نزدیکی­های صبح برگشت. صورت­مان را به میله­ها چسبانده بودیم. آن­قدر  پشتِ پنجره بیدار ماندیم تا صبح شد. رنگ بر رُخسار نداشتیم. زردی­ی خورشید به میله­ها نزدیک می­شد. رنگ صورت­هامان هم زرد بود. بعدها زنده­مانده­گان فرعی­ی بیست، که موقعیت بندشان به گونه­ای بود که در آن هنگامه­ی غارت برخی صداها را نیز می­شنیدند، یادآور شدند:
   از همان انتهای حمام دیدیم کامیون یخچال­داری را که معمولاً برای حمل گوشت استفاده می­شد به حیاط زندان آوردند. نمی­دانستیم برای چه؟ بعد ما توانستیم هر بار صدای افتادن 20 تا 25 جسد را در کامیون بشماریم و این موضوع سه یا چهار بار در روز تکرار می­شد. فردای آن روز، پس فردا و روزهای دیگر.»(17)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال مرگ تدریجی یک رویا را ببینیم.

6
مرگ تدریجی­ یک رویا، ساخته­ی فریدون جیرانی، گرد زنده­گی­ی یک نویسنده­­ی زن می­گذرد؛ در بیست­وهشت قسمت؛ گرد زنده­گی­ی مارال عظیمی که در دهه­ی 1380 هجری­ی شمسی در ایران رمانی به نام گیتی نوشته است. وزارت ارشاد جمهوری­ی اسلامی اما تنها به شرط تغییراتی به رمان او اجازه­ی انتشار می­دهد. مارال اصلاحیه­ها را می­پذیرد. مدیر انتشاراتی­ای که با او قرارداد دارد اما از چاپ کتاب او خودداری می­کند. اندکی بعد مارال به سراغ حامد یزدان­پناه، مدیر انتشارات وزین، می­رود. حامد که در دانشگاه تهران استاد ادبیات هم هست، با اشتیاق تمام می­پذیرد که رمان گیتی را چاپ کند
   در خانه­ی مارال هم اما بحران­ها است. او مادری بیمار دارد که بر صندلی­ی چرخ­دار می­نشیند، قدرت تکلم ندارد و خدمت­کاری وفادار، آفاق، از او نگه­داری می­کند. مارال خواهری هم دارد؛ ساراعظیمی، یک «چپ بریده» که از هم­سر خود جدا شده است و اکنون تنها موجودی الکلی،  خشن و ویران است؛ چنان خشن و ویران که آفاق را به شکل وحشیانه­ای کتک می­زند. سارا دو دوست نزدیک هم دارد؛ پری و هلن که چون او زنده­گی می­کنند؛ یار غار او هستند. برادری هم دارد؛ مهرداد که در سوئد زنده­گی می­کند؛ یک پناهنده­ی سیاسی. پدر و مادر مارال در بحبوحه­ی جنگ ایران و عراق به هنگام خروج از ایران در دریا غرق شده­اند.
   برخلاف خانواده­ی ویران مارال، خانواده­ی حامد هم­بسته و انسان­دوست است. حامد دو خواهر دارد؛ مهری که با پسرعمه­اش حمید ازدواج کرده است؛ شیرین که هم­سری به نام جلال دارد. پدر حامد که خود صاحب انتشاراتی­ای است که حامد مدیر آن است، مردی مهربان و فرهیخته­ است؛ صاحب قلب­ها و ره­بر معنوی­ی خانواده. تنها مشکلی که در این خانواده هست، این است که حمید و مهری به خاطر  نازایی­ی مهری بچه­دار نمی­شوند. آن­ها می­خواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند.
   دیری نمی­گذرد ک حامد از مارال خواستگاری می­کند. مارال می­پذیرد. آن­ها ازدواج می­کنند. درست در شب عروسی­ی او یکی از منتقدان ادبی­ی خارج از کشور، داریوش آریان، از لندن به ایران می­آید. هم او است که بر مارال تأثیر می­گذارد؛ چهارچوب رمان جدید او، رویا، را تعیین می­کند. حامد اما رمان رویا را نمی­پسندد؛ شخصیت این رمان را بی­بندوبار و خودباخته می­داند. مارال رمان رویا را برای چاپ به ناشر دیگری می­سپارد.
   کمی بعد مارال حامله می­شود. ساناز او را به کورتاژ تشویق می­کند. آفاق ماجرا را به حامد می­گوید. حامد به مطب دکتری می­رود که قرار است مارال را کورتاژ کند. مارال اما خود پشیمان می­شود، صاحب یک دختر می­شود،  نام دختر را هستی می­گذارد؛ شخصیت اصلی­ی رمان جزیره­ی سرگردانی. حامد از مارال می­خواهد که رابطه­ی خود با ساناز را قطع کند. چندی بعد رمان رویا برنده­ی جایزه­ی کانون ادبی­ی فانوس می­شود که مرکز آن در لندن است.
   سرانجام ساناز و مارال تصمیم می­گیرند از ایران خارج شوند. با مهرداد تماس می­گیرند. مهرداد زنی را در ترکیه  به آن­ها معرفی می­کند؛ ترکان دمیر که قرار است از مارال به عنوان یک نویسنده­ی فراری چهره­ای سیاسی بسازد. سفر آن­ها اما مقدماتی دارد. ساناز مادر خویش را به خانه­ی سالمندان می­سپارد؛ مادر می­میرد. روزهایی بعد ساناز به کمک پری، هستی را از پرستارش می­دزدد. آن­گاه مارال و ساناز و هستی از طریق مرز زمینی به ترکیه می­روند. در ترکیه ترکان دمیر برای مارال یک کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می­دهد. در آن کنفرانس اعلام می­کند که مارال به خاطر اختناق حاکم بر ایران و ستم­کاری­ی هم­سرش از ایران گریخته است. مارال اما زیر بار «دروغ­های» ترکان دمیر نمی­رود؛ کنفرانس مطبوعاتی را به هم می­زند.  
   دیری نمی­گذرد که حامد به ترکیه می­آید و به سراغ دوست­­ قدیمی­اش حافظ کمالی، مترجم سفارت جمهوری­ی اسلامی، می­رود و از او برای یافتن مارال و ساناز و هستی کمک می­خواهد. ترکان دمیر نیز مارال و ساناز و هستی را به دست آراس مشرقی می­سپرد؛ یک مرد جوان ایرانی که با قاچاقچیان انسان هم­کاری می­کند. در این میان ترکان دمیر به نیرنگ همه­ی پول ساناز را می­دزدد و فرار می­کند. ساناز و مارال بی­کار نمی­نشینند. به خانه­ی مهرداد  تلفن می­زنند که ردی از ترکان دمیر پیدا کنند، اما به تلخی درمی­یابند که مهرداد نه خانه­ی بزرگی دارد نه رستورانی؛ که در رستورانی ظرف­شویی می­کرده است.
   سرانجام  ساناز آدرس ترکان دمیر را پیدا می­کند. به اتفاق آراس به خانه­ی او می­رود. ترکان دمیر با بطری بر سر ساناز می­زند. ساناز می­میرد. ترکان دمیر خود را از طبقه­ی «چندم» به پایین پرتاب می­کند؛ او نیز می­میرد.  داریوش آریان هم به استانبول می­آید و از مارال خواستگاری می­کند؛ مارال نمی­پذیرد.
   در پایان مارال و هستی در کشتی­ی قاچاقچیان سوار می­شوند تا به اروپا بروند. «کاپیتان» در قهوه­ی همه­ی مسافران سم می­­ریزد؛ آن­گاه «کاپیتان» و «خدمه­ی» کشتی سوار قایقی می­شوند و کشتی را به گلوله می­بندند. هستی و مارال در دریا می­افتند. حامد به کمک آراس آن­ها را نجات می­دهد. مارال حافظه­­ی خود را از دست می­دهد. حامد به عیادت او به بیمارستان می­آید. یک بار دیگر از او خواستگاری می­کند.
   ماجراهای مرگ تدریجی یک رویا را دیدیم؛ کمی از گفت­وگوها را هم بشنویم: در سکانسی ساناز در حالی که آفاق را با کمربند می­زند، از ته گلو جیغ می­کشد: «غلط کردی، تو کلفت منی [...] بگو غلط کردم عوضی. حالیت می­کنم عوضی. تو این خونه فقط خوردی و خوابیدی.»(18)
   هم او است که لحظه­ای بعد در پاسخ مارال که از او به سرزنش می­پرسد چرا او که زمانی طرف­دار تهی­دستان بوده است، آفاق را با بی­رحمی تحقیر می­کند، چنین می­گوید: «اشتباه کردم. بی­جا کردم. خر بودم. خام بودم. نمی­فهمیدم. نمی­فهمیدم اگه فاصله­ی ما و این گداها ورداشته بشه، این­قدر پررو می­شن. می­خوان رو گرده­ی ما سوار شن.»(19)
    خشم ساناز و گفت­وگوی مارال و ساناز می­خواهند در گوش ما چه بخوانند؟ می­خواهند چشم ما را در خدمت چه چیز به کار بگیرند؟ می­خواهند چه بگویند؟ می­خواهند بگویند ساناز که زمانی «چپ» بوده است، اینک ضد انسانی است که تهی­دستان را تازیانه می­زند.
   ویرانی­ی ساناز را دیدیم؛ شنیدیم. به سکانس­هایی دیگر بنگریم؛ سخنانی دیگر را بشنویم؛ سخنان حامد را در گفت­وگویی که در قسمت­هایی از مرگ تدریجی یک رویا میان مارال و حامد جریان دارد: «خوب یه آدمی که بیست سال تو خارج زنده­گی می­کنه. اصلاً صلاحیت نداره در مورد رمان تو نظر بده [...] از سال 57 تا حالا تو این­جا اتفاقات زیادی افتاده. فکرا عوض شدن. آدما عوض شدن. نسل تغییر کرده. ادبیات امروز ما فورم و محتوای دیگه­ای داره. نویسنده­های امروز نگاه­شون به همه چی فرق کرده. آرمان­شون با آرمان دیروزیا متفاوته. آریان این فرقا رو می­دونه [...] اون محفل، اون جایزه. اینا همه بازیه [...] آدمای بی­هویتی که دارن تو رو شبیه او چیزی درمیارن که می­خوان.»(20)
   از سخنان حامد در گوش مارال، باید در ذهن ما چه بنشیند؟ حامد می­خواهد در ذهن ما چه بنشاند؟ می­خواهد در ذهن ما بنشاند که نویسنده­گانی که در خارج از کشور زنده­گی می­کنند از آن­چه که در ایران می­گذرد، خبر ندارند؛ به سرزمین خود پشت کرده­اند؛ هویت ندارند.
   آن­کس که به جمهوری­ی اسلامی پشت کرده است؛ جز بی­هویتی ویران نیست؛ دیدیم؛ شنیدیم. هنوز اما کافی نیست. باز هم باید ببینیم؛ باز هم بشنویم. در سکانسی دیگر ساناز خطاب به مارال در مورد ترکان دمیر چنین می­گوید: «از ده ساله­گی توی حزب فعالیت کرده [...]  تا بیست ساله­گی­ام همین جا وردست باباش تو حزب کار می­کرده. بعد که باباهه می­میره بلند می­شه می­ره استکهلم [...] همین تشکیلات قاطی پاتی­ی مهردادم این دوباره راه­اندازی کرده.»(21)  
   بازهم دیدیم؛ باز هم شنیدیم. کودکی ده ساله­ای را دیدیم که در «حزب کمونیست» کار می­کرده است؛ که توسط پدرش مغزشویی شده بوده است. ترکان دمیر اما خود به شکست خود آگاه است؛ شبی در یک می­خانه به ساناز چنین می­گوید: «امشب می­خوام به سلامتی­ی پرولتاریای شکست­خورده بخورم [...] همونی که موقع خوندن سرودِ حزب می­خوردن.»(22)  ضیافت بی­خبری را هم دیدیم؛ شنیدیم. مهلکه­ی مبارزه و الکل را دیدیم؛ مضحکه­ی «سرود پرولتاریا» را شنیدیم.
    حالا باید چه کنیم؟ هیچ! هنوز باید ببینیم؛ هنوز باید بشنویم. در سکانسی، سارا نقیبی، دختر یک «چپ» قدیمی خطاب به داریوش آریان چنین می­گوید: «راه پدر من خیلی وقت بود به بن­بست رسیده بود. خودش­ام فهمیده بود که دیگه  بدون ایمان نمی­شه زنده­گی کرد [...] قرن بیست­ویکم دیگه قرن بی­ایمانی و بی­خدایی نیست.»(23)
    قرن بیست­ویکم، قرن «بی­ایمانی و بی­خدایی» نیست؛ هم از این رو است که آنان که ایران را ترک گقته­اند؛ جز «بی­غیرتانی» ریشه­باخته نبوده­اند. آراس بر اثر آشنایی با حامد و مارال و هستی به یاد آورده است که غیرت دارد؛ هنوز ایرانی است؛ رنگ خارج از کشور نشده است؛ رنگ روشن­فکران فراری نشده است. آراس خطاب به حامد چنین می­گوید: «من مدیون تو و مارال و هستی­ام [...] از وقتی که شما سه تا اومدین تو زنده­گی­ام یادم انداختین که هنوز ایرونیم. هنوز بی­غیرت نشدم. هنوز آدمم بابا.»(24)
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­های مرگ تدریجی یک رویا چنین تبلیغ می­کنند: نویسنده­گان ایرانی در خارج از کشور خودباخته، بی­هویت، بی­خبر اند. کسانی که زمانی «چپ» بودند، اینک ویران، بی­اخلاق، سرکوب­گر، دروغ­گو، زراندوز، بی­پرنسیب اند. باورمندان به گفتمان «چپ»، اینک به بطالت اندیشه­ی خود پی برده­اند. پناهنده­گان سیاسی فریب­کارانی بی­ریشه­اند. هر گفتمانی جز «گفتمان اسلامی»­ راه به تباهی می­برد. در دوران جمهوری­ی اسلامی به پای نویسنده­­گان ایرانی خار چندانی نرفته است. نویسنده­گان ایرانی دو گروه بوده­اند: گروهی فریبِ خودباخته­گان، بی­هویت­ها، بی­خبران «خارج از کشوری» را خورده­اند؛ گروهی هم از اصالت قدرت­مداران حاکم به شعف آمده­اند.­
   تمثیل­های روبازی نیز البته در این میان عمل می­کنند.نامِ داریوش آریان یک تمثیل است؛ نام آراس مشرقی نیز. داریوش یکی از پادشاهان هخامنشی را به یاد ما می­آورد؛ آریان نژاد آریایی را. مشرقی نیز موجودی را نام­گذاری می­کند که در مقابل «غرب­زده­گی» مقاومت می­کند.
   حالا از میان صدای بسیاران دو صدا را بشنویم. صدای دو نویسنده را بشنویم که می­خواهند به ما بگویند، برای ما بخوانند که مرگ تدریجی­ یک رویا صدای نویسنده­گان به خاک­افتاده، به «تیرغیب» گرفتارشده، در بی­مروتی­ی قدرت به اسارت آمده را حذف می­کند. دو صدا را بشنویم که چون به مرگ تدریجی­ یک رویا می­نگرند یاد روزهایی می­افتند که مرادهای حامد یزدان پناه از دشنام و طناب دار برای آن­ها کابوس – خشم – بغضِ بی­رهایی ساخته­ بودند.
   منصور کوشان و فرج سرکوهی کمی از خاطرات خود می­گویند. نخست منصور کوشان کمی از کتاب حدیث تشنه و آب، را می­خواند. زمان: پاییز 1375 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ دادستانی­ی انقلاب: «ساعت 9 صبح، ما چهار نفر (پوینده، کردوانی، کوشان، گلشیری) به اتفاق به دادستانی­یِ انقلاب، در ابتدای خیابان معلم رفتیم و خود را معرفی کردیم. مأموری پس از تماس با قاضی احمدی هر کدام از ما را به اتاقی برد و پس از ساعت­ها انتظار سرانجام ما را، تک تک و جدا جدا، به طبقه­ی چهارم دادستانی­یِ انقلاب بردند که روی آن نوشته شده بود: شعبه­ی امنیت ملی [...] نخستین پرسش شفاهی­ی قاضی احمدی این بود که چرا محمد مختاری نیامده است؟ پاسخ دادم اطلاع ندارم.
   [...]
   بازجویی به این گونه بود که قاضی احمدی برگه­ی مخصوص بازجویی را با پرسشی در اختیارم می­گذاشت و از اتاق بیرون می­رفت و مدتی بعد برمی­گشت [...] البته چند ساعتی که گذشت، قاضی احمدی دیگر از اتاقی که در آن بودم، بیرون نرفت. مدام راه می­رفت و حرف می­زد [...]
   به همین ترتیب، مدت 11 روز ما را در دادستانی­یِ انقلاب، بازجویی کردند و آقای قاضی احمدی پس از گذر روزها ناگهان اعلام کرد دادگاه شما تمام شد و همه­تان محکوم به مرگ هستید.
   [...] درویشیان را قاضی­­یِ کمیته­یِ کرج در یک ملاقات کوتاه به مرگ محکوم کرده بود. از این رو که من یکی از آخرین نفرها بودم، با توجه به این که نشانه­ای از دادگاه ندیده بودم، گفتم: اما هنوز که دادگاهی تشکیل نشده است، آقای احمدی!
   قاضی احمدی با لبخندی اعلام کرد که: پس من این مدت با شما چه می­کردم؟ بروید خوشحال باشید که نوبت ده­ها قاچاقچی­یِ بیچاره را به عقب انداختم و به پرونده­ی شما رسیدگی کردم.
   [...] تنها تفاوتی که بین شما و این قاچاقچیان بیچاره هست، این است که ما آن­ها را همین جا اعدام می­کنیم، اما شما را می­گذاریم که در خانه یا خیابان به هر وسیله­ای که لازم شد از بین ببرند [...]
   [...]
   بعد از ده یازده روز، حالا ما محکومان آزادی بودیم که هر روز سایه­ی مرگ را بالای سرمان می­دیدیم. به­خصوص وقتی دریافتیم که داریوش فروهر و همسر و همراهش، پروانه اسکندری، آن چنان وحشیانه با کارد کشته شده­اند. با همان شیوه­ای که ابراهیم زال­زاده را کشته بودند و شنیده بودیم شاپور بختیار و فریدون فرخزاد را در خارج از کشور با همین شیوه از پای درآورده­اند.
   [...]
   [...] روز 18 آذر اطلاع یافتم لیستی از کسانی که باید کشته شوند، منتشر شده است که نام خود و دوستانم چنان که می­دانستیم در آن آمده است. همان شب خبر یافتم که جسد محمد مختاری پیدا شده است و محمد جعفر پوینده را ربوده­اند. در مورد او عاملان نظام جمهوری اسلامی، به دستور آمران، بیش از این که فرصتی برای نجاتش بشود، عمل کردند.»(25)
   حالا فرج سرکوهی کمی از کتاب یاس و داس، را می­خواند. زمان: آبان­ماه 1375 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ یکی از زندان­های وزارت اطلاعات: «مرا دستگیر کردند با بار و بنه. مدتی مرا در طبقه­ی دومِ فرودگاهِ مهرآباد در اتاقی که در اختیارِ آنان بود نگه داشتند [...] مرا با چشم­های بسته به یکی از زندان­های مخفی وزارتِ اطلاعات بردند. شکنجه و زجر و درد آغاز شد. روز سوم بود یا چهارم که آقای هاشمی به من گفت که اعلام کرده­ایم که تو در آلمان هستی. تو را خواهیم کشت [...]
   به تجربه می­دانستم و آن­ها نیز می­گفتند که در کشتنِ روشن­فکرانِ ناراضی ردی از خود به جای می­گذارند تا دیگران بدانند که کار آن­ها بوده است و بترسند [...] هر قتلی – چنان که بارها می­گفتند - پیامی هم بود برای دیگران [...]
   دانستم که کار تمام است. 48 روز زنده به گوری را با چشمِ انتظاری مرگ، با درد و شکنجه­های آقای هاشمی و حاج اصغرآقا و دیگرانی که از آن­ها تنها کابل­های­اشان را به یاد دارم و مشت­ها و لگدهای­اشان و زجرآورتر از همه با زخمِ دردناکِ مصاحبه­های اجباری گذراندم [...]
   در آن 48 روز زنده به گوری 2 بار اعدامِ نمایشی شدم. هزار بار مردم. شکنجه­هایی فراتر از خیالِ سیاه شیطان تجربه کردم.»(26)    
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال زیر هشت را ببینیم.

7
زیر هشت، ساخته­ی سیروس مقدم، از یک دُزدی آغاز می­شود؛ در بیست­وهفت قسمت. اواخر دهه­­ی 1380 هجری­ی شمسی است. حاجی کارخانه دو فرزند دارد؛ یک دختر، منیژه؛ یک ناپسری­، منصور. منیژه فرزند او با زنی است که از دست رفته است؛ منصور پسر زنی که اینک با او زنده­گی می­کند. منیژه که با یک مرد خلاف­کار، عطا، رابطه­ای «عاشقانه» دارد، او را وادار می­کند برای دُزدی به مغازه­ی جواهرفروشی­ی پدرش برود. عطا چنین می­کند. از مغازه­­ی جواهر فروشی­ی حاجی اما هشت برلیان نیز دزدیده شده است. عطا سوگند می­خورد که برلیان­ها را ندزدیده است. عطا راست می­گوید. برلیان­ها را منصور دزدیده است. عطا دست­گیر می­شود؛ به زندان می­رود. منیژه ماجرای رابطه­ی خود و عطا و نقشه­ی دزدی را برای پدرش تعریف می­کند. به او می­گوید که هیچ وقت عطا را دوست نداشته است؛ تنها به خاطر انتقام از پدر با او رابطه داشته است. پدر از او قول می­گیرد این ماجرا را برای کس دیگری تعریف نکند.
   عطا نیز در زندان ماجراها دارد. در آن­جا با مردی «دوست­داشتنی» روبه­رو می­شود؛ آقاعیوضی که نام کوچک­اش را که علی است به کسی نمی­گوید؛ چه به خاطر جرمی که مرتکب شده است احساس می­کند نام کوچک خود را لکه­دار کرده است. عیوضی یک «تومور» بدخیم در سرش دارد. یک دختر و یک پسر هم دارد؛ لیلا و عباس. لیلا پسر یک شهید جنگ ایران و عراق را دوست داشته است، اما پسر او را ترک کرده است. عباس به شدت از پدر گله دارد که نسبت به خانواده­اش غیرمسئولانه عمل کرده است. در زندان مرد دیگری نیز در زنده­گی­ی عطا نقشی ویژه پیدا می­کند؛ یونس زندانبانی دل­سوز که یکی از پاهایش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است. اتفاق دیگری نیز برای عطا در زندان رخ می­دهد؛ هنگام ساختن کتاب­خانه دست­اش زیر اره می­رود و سه انگشت دست چپ­اش قطع می­شود.
   پس از چندی آقا عیوضی از زندان آزاد می­شود.  منصور هم از عطا شکایت می­کند که هشت برلیان نیز از مغازه­ی «حاجی» دزدیده است. در این فاصله مسلمانی مؤمن، عادل، به خواستگاری­ی منیژه می­آید و با او ازدواج می­کند. عطا هم پس از مرگ مادر به مرخصی می­آید. در پارکی با منیژه ملاقات می­کند تا به او بگوید که خود را قربانی­ی او و خانواده­اش می­داند. منیژه به وحشت می­افتد، از پله­های پارک سقوط می­کند، نوزادش، نرگس، می­میرد. آن­گاه همه­ی ماجرای خود با عطا را برای عادل می­گوید. عادل او را ترک می­کند. منصور نیز برای انتقام پسر خواهر عطا، ملیحه، را می­دزدد. آن­گاه در یک کشمکش با چوب  بر سر داوود، شاگرد جواهرفروشی­ی «حاجی»،  می­­زند؛ قتل را به گردن عباس می­اندازد.
   سرانجام عیوضی می­میرد. خلاف­کار باسابقه­ای که هم­بند عطا بوده است، از عطا می­خواهد پانصد هزار دلار پول دزدی­ای را که در اتاق پرویز، مسئول یک خوابگاه عمومی­، دفن است، برای او بیاورد و دست­مزدی «کلان» بگیرد. عطا چنین می­کند. پس از طی ماجراهایی اما از لیلا قول ازدواج می­گیرد. همه­ی پول دزدی را از خلاف­­کار با سابقه می­گیرد، به آقا یونس می­دهد، به زندان بازمی­گردد. عادل نیز به سوی منیژه بازمی­گردد.
   پیش از آن ­که گفت­وگوهایی از سریال زیر هشت را بشنویم، شاید بد نباشد که به یک ماجرای تمثیلی توجه کنیم: دست چپ عطا در زندان، هنگام ساختن کتاب­خانه، زیر اره می­رود و سه انگشت­اش قطع می­شود. این اتفاق چرا رخ می­دهد؟ پاسخ شاید این است: انگشتان عطا قطع می­شوند، چرا که چوب خدا صدا ندارد. یعنی چه؟ یعنی این­که مطابق شریعت اسلام مجازات دزدی قطع انگشتان دست است. پس حتا اگر جمهوری­ی اسلامی «به دلایلی» این حکم را اجرا نکند، خدای «گفتمان اسلامی» خود این حکم را اجرا خواهد کرد. بگذریم.
   در سکانسی از زیر هشت عیوضی، در آخرین روزهای عمر بر تخت بیمارستان، آدرسی به عطا می­دهد و مأموریتی: «آدرس شرکت وحید نامیه [...] خواستگار لیلا بوده. پدرش تو جنگ کشته شده. بچه­ جنوبه [...] بهش بگو خوش­ به­ حال­ات که بابات اون بوده. بد به حال لیلا که باباش من­ام. بهش بگو دختر این بابای بد دسته گُلیه تو خوبی. بگو دل این دسته گُل پیش شما است.»(27)
   سخن عیوضی تنها به گوش عطا نمی­رسد. عیوضی به گوش ما هم می­خواند؛ به «در می­گوید دیوار بشنود»: آن­ها که در جبهه­ی جنگ ایران کشته شدند، نمونه­های آرمانی­ اند؛ آن­ها که به خاطر «گفتمان اسلامی» به خاک افتاده­اند، نمونه­های آرمانی اند. تنها اما ستیز در راه «گفتمان اسلامی» نیست که نمونه­های آرمانی می­آفریند؛ که «گفتمان اسلامی» رمز پذیرش از سوی محبوب هم هست؛ حتا اگر خود را در نام و نسب و ظاهرِ خواستگار پنهان کرده باشد. در سکانسی عادل به هنگام خواستگاری از منیژه چنین می­گوید: «اسم­ام عادله. عادل نایب. سرافرازی­ام اسم و رسم پدرمه؛ پهلوون نایب. اسم پدرم سر در خونه­مون خورده و اعتبار این اسم وول می­زنه تو تمام زنده­گی­مون [...] وقتی فصل، فصل ژاپن رفتن بود و مرده سوزوندن، منم رفتم. اون جا دل­تنگی و غربت فشار به سر و قلب­ام آورد و یه دوره­ای پریشون احوال شدم و برگشتم ایران. وقتی برگشتم مادرم [...] گفت: برکت چه زیاد چه کم برکت وطن یه چیز دیگه­اس. منم موندم تو وطن و حال­ام خوب شد.»(28)
   در سخن عادل به هنگام خواستگاری البته ما چیز دیگری هم می­شنویم. آن­ها که وطن را ترک کرده­اند، حال­شان چندان خوش نیست. چرا که آغوش بیگانه را پذیرفته­اند. سخن عادل پیش از آن ­که ارج وطن را فریاد کند، کسانی را هدف می­گیرد که ایران را ترک گفته­اند. سخن عادل، پسر پهلوان نایب خداترس، می­خواهد مفهوم «گفتمان اسلامی» و ایران را یکی ­کند. «گفتمان اسلامی» اما خود در حکومتی متبلور است که از «عدالت» پر است. در سکانسی در زندان، عیوضی خطاب به عطا چنین می­گوید: «مگه نمی­گی از طلا فروشی­ی یارو تو چیزی بیرون نبردی [...] مملکت قانون داره. قاضی داره. قاضی شعور داره. عدالت داره.»(29)
   عیوضی تا عطا را نصیحت کند انگار همه­ی احکامی را تأیید می­کند که قاضیان «پُرعدالت و شعور» جمهوری­­ی اسلامی صادر کرده­اند؛ انگار بر گناه همه­ی «متهمانی» تأکید می­کند که از داد­گاه­های جمهوری­ی اسلامی رنج­ها و مرگ­ها نصیب برده­اند.
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­ها، تمثیل­های سریال زیر هشت چنین تبلیغ می­کنند: احکام قصاص اسلامی، از جمله قطع دست دزد، عین عدالت خدایی اند. تبعیدیانی که در خارج از کشور زنده­گی می­کنند، راهی به رستگاری ندارند. احکامی که قوه­ی قضاییه­ی جمهوری­ی اسلامی صادر می­کند، برخاسته از حقانیتی بی­خدشه است. نیکی تنها در چهارچوب «گفتمان اسلامی» قابل پذیرش است.
حالا باز هم صدای دیگری را بشنویم؛ صدایی را بشنویم که از «عدالت و شعور» قوه­ی قضاییه­ی جمهوری­­ی اسلامی سخن می­گوید؛ از «عدالت» روح­الله خمینی، مبلغ «گفتمان اسلامی»، سخن می­گوید.
    یرواند آبراهامیان صفحه­هایی از کتاب اعتراف شکنجه­شدگان را می­خواند. زمان: تابستان 1367 هجری­ی شمسی؛ مکان: همه جای ایران: «در نخستین ساعات روز جمعه 28 تیرماه 67، رژیم اسلامی، بدون هیچ هشداری، ناگهان ارتباط زندان­های اصلی را با دنیای خارج قطع کرد [...]
   درست پیش از اعدام­ها که از زمان دقیق آن ناآگاه هستیم، خمینی در نهان فرمانی بی­نظیر در نوع خود که برخی آن را نوعی فتوا می­دانند، برای تشکیل یک هیأت ویژه با دستور اعدام مجاهدین به عنوان محارب و چپ­گرایان به نام مُرتَد صادر می­کند. هیأت تهران، که از شانزده نفر تشکیل می­شد، شامل نمایندگانی از سوی شخص امام، رئیس جمهوری، دادستانی کل، دادگاه انقلاب، وزارتخانه­های دادگستری، اطلاعات و مدیریت زندان اوین و گوهردشت بودند [...] تشکلی مشابه در شهرستانها هم ایجاد شده بود.
   هیأت تهران کار خود را با مجاهدین و توابین آنان آغار نمود [...] از آنها در باره وابستگی سازمانی سئوال می­شد. اگر پاسخ­دهنده از واژه مجاهد در توصیف تعلقات گروهی خود استفاده می­کرد، پرسش و پاسخ همانجا متوقف می­شد. اگر واژه منافق را به کار می­برد، هیأت پرسش­های خود را با سئوالاتی نظیر آیا شما حاضر به معرفی یاران سابق خود هستید؟ آیا حاضر به معرفی آنان در برابر دوربین هستید؟ آیا حاضرید با ما در تعقیب و دستگیری آنها کمک کنید؟ آیا حاضرید هواداران مخفی را به ما معرفی کنید؟ آیا توابین تاکتیکی را به ما معرفی می­کنید؟ آیا حاضرید به خط مقدم جبهه­ها رفته و از روی میادین مین دشمن عبور کنید؟ ادامه می­داد.
    [...] پرسش­ها، به روشنی، برای به چالش خواندن شرافت، احترام و عزت نفس زندانیان طراحی شده بودند [...]
   مجاهدینی که پاسخ رضایت­بخش نمی­دادند فوری برای نوشتن وصیت­نامه خود  روانه اتاق ویژه می­شدند. از آنان همچنین لوازم شخصی­شان، مانند انگشتر، ساعت یا عکس­های خصوصی گرفته می­شد. سپس آنها را، با چشم بسته، به چوبه دار می­سپاردند [...] با گذشت چند روز اول، جلادان خسته از کار زیاد درخواست میدان تیر برای تیربارن محکومان را دادند. با درخواست مذکور بر مبنای مُنطبق نبودن آن با دستورات شرعی اسلام برای از میان بُردن کفار و مرتدین، مخالفت شد [...]
   پس از 5 شهریور هیأت توجه خود را به چپگرایان معطوف کرد [...] از آنها پرسیده می­شد: آیا مسلمان هستید؟، آیا به خدا معتقدید؟، آیا قرآن مجید کتاب آسمانی و کلام خداوند است؟، آیا به بهشت و دوزخ باور دارید؟، آیا حضرت محمد را به عنوان رسول­الله قبول دارید؟، آیا حاضرید علنی ماتریالیسم تاریخی را نفی کنید؟، آیا حاضر به نفی اعتقاد گذشته­تان در مقابل دوربین هستید؟، آیا در ماه مبارک رمضان روزه می­گیرید؟، آیا نماز می­خوانید و یا قرآن مجید را مطالعه می­کنید؟، ترجیح می­دهید هم­سلولی شما مسلمان باشد یا غیر مسلمان؟، آیا حاضرید در برابر پذیرش خداوند، رسول او، قرآن مجید و قیامت زیر شهادت­نامه­ای را امضا کنید [...]
   [...] در زندان گوهردشت، یکی از زندانیان چپ که سمینارهای آموزشی را دیده بود، بیدرنگ متوجه اهمیت دینی پرسش­ها می­شود. او سراسر شب را صرف فرستادن پیام­هایی به سایر زندانیان با رَمزهای مُورس از پس دیوار می­کند و نسبت به مخاطرات پیش روی آنان هشدار می­دهد [...] او هشدار داد که چنانچه افراد توسط پدرانی نمازخوان و قرآن­خوان و مسلمان بزرگ نشده باشند، از نظر قانونی کسی نمی­تواند آنان را مُرتَد به شمار آورد [...] به اِستِناد حوزه علمیه، مُرتَد بر دو قِسم است مُرتَد فِطری و مَرتُد مِلی. دومی مجازاتش مرگ و اولی مستحق فرصت دیگری است.
   زندانیان بند چپی­ها تمام شب را، به تبادل نظر بر سر مواضعی که باید در قبال پرسش­ها اتخاذ کنند گذراندند. برخی مصمم بودند تا بمیرند [...] ولی دیگران تصمیم می­گیرند پاسخ­های تاکتیکی بدهند.»(30)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال خون­بها را ببینیم.

8
خون­بها، ساخته­ی جواد مزدآبادی، در در نیمه­ی دوم ­دهه­ی 1380 هجری­ی شمسی می­گذرد؛ در چهارده قسمت. رسول صادقی، بوکسوری که در یکی از محلات پایین­ شهر تهران زنده­گی می­کند، از مسابقات جهانی بازگشته است. ره­آورد او از این مسابقات مدال نقره است؛ چرا که در مسابقه­ی فینال در مقابل بوکسور اسراییلی حاضر نشده است. در خانه اما مصیبتی چشم به راه او است: برادرش، رحیم، که هم دانش­جوی داروسازی بوده هم در یک پیتزافروشی کار می­کرده است، به قتل رسیده است.
   رسول تنها نیست. زن عقدی­اش، فائزه، مدت­ها است نام او را بر خود دارد. برادر زن­اش، طاها، که زمانی معتاد بوده است، تنها سری از او جدا دارد. پدر رسول سال­ها پیش از این دست رفته است، مادرش اما ستون خانه است. خواهری هم دارد؛ مریم که شوهرش، سعید، بی­کار است و بی­ مسئولیت. مربی­ای هم دارد که مراد و الگوی او است؛ آقا فروتن.
   رسول اما تنها به یک چیز می­اندیشد؛ کشف راز قتل  رحیم. مأمور رسید­گی به قتل رحیم سرگرد اعتماد است؛ پلیسی وظیفه­شناس و هوشیار. سرگرد اعتماد از رسول می­خواهد که به فرشته صبوری، مدیر پیتزافروشی­ای که رحیم در آن کار می­کرده است، نزدیک شود؛ شاید سرنخی پیدا کند. فرشته عضو یک باند قاچاق است. رئیس این باند شاهرخ نام دارد. پدر شاهرخ شکنجه­گر معروف ساواک بوده است؛ صنعت نصیری.
   پدر فرشته اهل روسیه بوده است، پس از انقلاب سوسیالیستی به ایران گریخته است، به خاطر فقر خود را کشته است. حالا رسول به فرشته نزدیک شده است. و این فائزه، طاها و دیگران را به او مشکوک کرده است؛ به او زخم­ زبان­ها می­زنند. سرگرد اعتماد اما از او می­خواهد که به این بازی ادامه دهد.
   سرانجام رسول درمی­یابد که رحیم توسط باند شاهرخ کشته شده است. فروتن که در «دورانِ انقلاب» در قتل پدر شاهرخ نقش داشته است، توسط او کشته می­شود. شاهرخ دست­گیر می­شود. رسول از ماجرا سربلند بیرون می­آید.
   همه­ی ماجراها در ماه محرم می­گذرد.
   ماجراهای خون­بها را دیدیم؛ تقدیر شخصیت­ها را دیدیم؛ کمی­ هم گفت­وگوها را بشنویم.
   گفت­وگوهای خون­بها چه می­گویند؟ شخصیت­های خون­بها چرا بر صفحه آمده­اند؟ آمده­اند همان رابگویند. آمده­اند بگویند «گفتمان اسلامی» تنها گفتمانی است که باید شنیده شود؛ که باید رابطه­ی زنان و مردان، پدران و فرزندان، نیکان و بدان در چهارچوب آن تعریف شود؛ که باید به ارزشی ازلی تبدیل شود که سر تا پای جمهوری­ی اسلامی را پوشانده است.
    پدر فائزه در سکانسی خطاب به رسول چنین می­گوید: «دختر عقد کرده امانته؛ واسه­ی امانت هم حرف و سخن درمیارن.»(31)
   هم او است که در سکانسی دیگر خطاب به هم­سرش نظر خود را به صراحت بیش­تری بیان می­کند: «زن چه می­دونه آبرو چیه.»(32)
   از دو سخن پدر فائزه ولایت مرد بر زن را می­شنویم؛  پدر فائزه می­خواهد صدای «گفتمان اسلامی» را در ذهن ما بنشاند. از تکرار «گفتمان اسلامی» خسته نمی­شود. شب و روز یک چیز را می­گوید. سحرگاهی خطاب به فائزه باز هم همان را می­گوید: «اذون صبحه. بهت یاد دادم این موقع صبح مهر دست­ات باشه نه گوشی­ی تلفن.»(33)  
   پدر فائزه اما تنها نیست؛ از هم­نوایی­ی همه­ی شخصیت­های «مثبت» خون­بها برخوردار است؛ از هم­نوایی­ی رسول نیز. رسول در سکانسی به خواهرش «حکمت» می­آموزد: «نون این خونه رو، هر خونه­ای رو باید مرد بیاره.»(34)
    در سخن رسول نیز همان را می­شنویم؛ تلاش برای تسلط بر زنان زیر پوشش حمایت اقتصادی از آنان؛ تحقیر مردان از طریق تشبیه نقش آنان به نقش زنان در مناسبات اقتصادی – اجتماعی. و همه­ی این­ها زیر پرچم «ماه محرم» که خاستگاه و مسیر و هدف همه­ی زنان و مردان خون­بها است؛ نامی که آن قدر باید تکرار شود تا هیچ تردیدی در حقانیت رژیمی که به نام «عاشورا» حکومت می­کند، باقی نماند. در سکانسی رسول خطاب به طاها چنین می­گوید: «واسه­ امام حسین کار می­کنی، اونوقت سرک تو زنده­گی­ی دیگرون می­کشی.»(35)  در سکانسی طاها خطاب به فروتن چنین: «ببین به کجا رسیده که از هیئت امام حسین­ام می­گذره.»(36) در سکانسی بابا الفت، دوست قدیمی­ی پدر رسول، خطاب به رسول چنین: «اونی که می­زنه برنده نیست. چند هزار نفر امام حسینو زدن [...] اون چند هزار نفر برنده شدن یا هفتادودو نفر؟»(37)
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­های خون­بها چنین تبلیغ می­کنند؛ می­خواهند در گوش مخاطب این صدا را بنشاند؛ در چشم مخاطب این تصویر را تعبیه کنند: «گفتمان اسلامی» گفتمان برتر، جمهوری­ی اسلامی حکومت برتر، مرد جنس برتر است. پلیس وظیفه­شناس، قهرمانی که امید یک محل است، مربی­ای که همه­ی عمر در هیئت می­چرخد، پدری که غم آبروی دختر دارد، همه همین را می­گویند. گفتمان­های دیگر؟ یا ساواکی­ اند یا حذف شده اند.
   حالا دو متن دیگر را بخوانیم؛ دو صدای دیگر را بشنویم؛ صدای مردان و زنان بسیار را از دو گلوی دیگر بشنویم؛ صدای زنان و مردانی را که به سریال خون­بها به چشم پر از خون – خشم می­نگرند که خود خون­بهای «حکومت برتر» بوده­اند.
   منیره برادران و ایرج مصداقی از زندان­های جمهوری­ی اسلامی می­گویند. نخست منیره برادران تکه­ای از کتاب حقیقت ساده، را می­خواند. زمان: پاییز 1362 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان قزل­حصار: «یک روز صبح حاجی بعد از اینکه چند نفری از جمله مرا زیر شلاق گرفت، بما حالی کرد که وضع بهمین ترتیب خواهد بود تا ما آدم شویم. ضمناً صحبت از تخت می­کرد. می­گفت که تختی برای تک تک تان خواهیم آورد و با لحنی شیطانی ادامه داد: هر کس روی تخت خود راحت و آرام خواهد بود.
   چند ساعت پس از رفتن او چند پاسدار آمدند ما را با کتک از جا بلند کرده در گوشه­ای به صف کردند. صدای کوبیدن میخ به تخته را شنیدیم. آنها تک تک ما را جدا کرده و با لگدی درون تخته­ها می­انداختند. چند ساعتی این کار ادامه داشت. من نیز وقتی با چند لگد و مشت به گوشه­ای پرتاب شدم خود را درون جعبه­ای یافتم [...] درون جعبه­ای قرار گرفتم که دو طرفم را دیواری تخته­ای گرفته بود. وقتی رو به دیوار چهار زانو نشستم، پاهایم از دو طرف با تخته­ها تماس پیدا می­کرد. عملاً هیچ امکان تکان خوردن نبود [...]
   [...]
   روزها می­گذشت، اما چه کند و چه سخت. از ساعت 6 صبح تا 10 شب بیحرکت در سکوتی مرگبار.»(38)    حالا ایرج مصداقی تکه­ای از کتاب نه زیستن، نه مرگ، را می­خواند. زمان: زمستان 1360 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان اوین: «با رفتن به طبقه­ی دوم و نشستن نزدیک شعبه­ی هفت، نسبت به حقیقت شکنجه، قساوت و بی­رحمی در جمهوری اسلامی درک عمیق­تری پیدا کردم. مجموعه­ای از شکنجه­شدگان را می­توانستی در آن­جا از نزدیک مشاهده کنی. گوشه­ای از راهرو را زندانی نگون­بختی اشغال کرده بود که چرک تمام بدنش را فرا گرفته بود. از بوی تعفن کسی نمی­توانست نزدیکش شود. تمام بدنش در پلاستیک قرار داشت. جز پوست و استخوان چیزی از او باقی نمانده بود. کنترل ادرار و مدفوعش را از دست داده بود. از همه مصیبت­بارتر این بود که تعادل روانی هم نداشت.»(39)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال سی­امین روز را ببینیم.

9
سی­امین روز، ساخته­ی جواد افشار، در اواخر دهه­ی 1380 هجری­ی شمسی می­گذرد؛ در بیست­وهفت قسمت. سیاوش در یک زدوخوردِ ناخواسته دوست قدیمی­ی خود، منصور، را کشته است. حالا روز قصاص است؛ صبح اعدام. پدر مقتول،حاج قاسم کیانی؛ هم­سر مقتول، مریم؛ برادر مقتول، ناصر، همه خواهان قصاص سیاوش هستند. بیش از همه اما وکیل خانواده­ی مقتول، جمشید نوری، بر قصاص سیاوش اصرار دارد.
 سیاوش به سوی چوبه­ی دار می­­آید. از چهارپایه بالا می­رود. طناب را بر گردن­اش می­اندازند. همه­ی خانواده­ی منصور حاضر اند. وکیل سیاوش، همایون پاشایی، نیز هست. اما معجزه­ای رخ می­دهد. طناب پاره می­شود. سیاوش زنده می­ماند. به بیمارستان منتقل می­شود.
   روزهایی بعد، حاج قاسم به حرمت این «معجزه­ی الهی» سیاوش را می­بخشد. ناصر اما مفهوم این «بخشش» را درنمی­یابد. با خشم تمام خواهان قصاص سیاوش است. سیاوش نامزدی هم داشته است؛ پری که او نیز مدت­ها در یک «مرکز بازسازی» زندانی بوده است. آن­ها مستأجران یک خانه بوده­اند. سیاوش اما رابطه­ی خود را با او به هم زده است؛ چرا که نمی­خواسته است، او پاسوز یک اعدامی شود.
   سیاوش آزاد می­شود. انگار اما هرگز تنها نیست. وجدان او در در لباس مردی به نام پارسان وقت و بی­وقت بر او ظاهر می­شود و به او گوش­زد می­کند که برای جبران گناهان خود تنها سی روز فرصت دارد.
   در این میان رویا، دخترعموی سیاوش، از یکی از کشورهای غربی به ایران بازگشته است. چندی نمی­گذرد که به اصرار رویا و پدرش، محمود کیانی، او و سیاوش نامزد می­شوند. رویا و پدرش، هر دو، اما از این وصلت اهدافی دارند. محمود کیانی برای فرار از دست طلب­کارها خانه­ی گران­قیمت خود را به نام سیاوش کرده است و دنبال تصاحب دوباره­ی خانه است. رویا نیز همین سودا را در سر دارد. در این راه  همایون پاشایی به هر دو کمک می­کند.
   در این بحبوحه راز دیگری فاش می­شود: مادر پری، هما، زن عقدی­ی محمود کیانی بوده است؛ پری دختر عموی سیاوش است. شبی پری به اتفاق یکی از هم­بندان­اش، لادن، برای دزدی به خانه­ی محمود کیانی می­آید. هنگام فرار اما در استخر خالی­ی خانه سقوط می­کند و بی­هوش می­شود. همایون پاشایی او را در خانه­ای متروک زندانی می­کند.
   ماجراهای دیگری هم در راه است. حاج قاسم می­میرد. ناصر که به شکایت سیاوش در زندان است، برای دفن پدر به مرخصی می­آید، اما فرار می­کند تا از سیاوش انتقام بگیرد. سیاوش درست در لحظه­ی عقد نقشه­ی محمود کیانی و رویا را در می­یابد؛ جمشید نوری که این بار به شدت دنبال احقاق حق سیاوش است همه­ی ماجرا را بر او فاش می­کند. سیاوش مراسم عقد را به هم می­زند. محمود کیانی را از خانه بیرون می­کند. رویا را هم ترک می­کند. رویا و لادن هم پری را از زندان همایون پاشایی نجات می­دهند.
   درست سی روز پس از آن­که طناب دار سیاوش پاره شده است، او کشته می­شود. سیاوش بر مزار منصور آمده است؛ ناصر سر می­رسد. ناصر و سیاوش درگیر می­شوند.  همایون پاشایی شلیک می­کند. سیاوش تیر می­خورد؛ می­میرد.
   سی­امین روز می­خواهد در خانه­ی مخاطب چه بپاشد؟ چه بنالد؟ چه بگوید؟ کدام تصویر را بر دیوار نصب کند؟ از خلاصه­ی قصه­ پیدا است. می­خواهد تخم ترس و مرگ بپاشد. می­خواهد لزومِ مجازات اعدام را بنالد. می­خواهد تصویر چوبه­ی دار را بر خانه نصب کند. در سخنان جمشید نوری، وکیل مدافع «پاک­دامن» این بذر و ناله و تصویر پیدا است. او خطاب به سیاوش چنین می­گوید؛ در دو نوبت؛ در صبحِ اعدام و در بیمارستان: «با اعدام شدن، هیچ کدوم از اونایی که پرونده رو باختن صبح به­تری رو شروع نکردن. ولی مطمئن­ام که جامعه صبح به­تری رو شروع کرده [...] فکر نکنی من برنده شدم­ها، نه این قانون خدا بود که برنده شد. قانونی که حافظ وجدان جامعه است [...] تو این سال­ها از امتداد عذاب خیلیا جلوگیری کردم. همه­شون قصاص شدن به تاوان یک جنایت.»(40)
   وکیل پاک­دامن اما تنها نیست. هم­صدایی خشمگین دارد که حاضر است به دست خود سیاوش را قصاص کند. ناصر مشروعیت قصاص را به حاج قاسم یادآوری می­کند؛ او را از بخشش بر حذر می­دارد: «حاجی ما باید تقاص خون منصور بی­گناهو بگیریم. قرآن می­گه قصاص. انسانیت، وجدان، مردم، همه می­گن این حقمونه.»(41)
   حضور جمشید نوری در کنار ناصر و دیگر قصاص­جویان البته، چیز دیگری را هم تصویر – تأکید می­کند: جمشید نوری در تقابل با همایون پاشایی به میدان می­آید. همایون پاشایی که پروانه­ی وکالت­اش نیز از طرف قوه­ی  قضاییه لغو می­شود، پول­پرست، بی­پرنسیب، حیله­گر، بی­رحم و مخالف حکم اعدام منصور است. جواب معادله روشن است. وکلای مدافع پاک­دامن، طرف­دار حکم اعدام اند، به عدالت قوه­ی قضاییه­ی جمهوری­ی اسلامی باور دارند؛ به «گفتمان اسلامی» سر سپرده­اند. تنها وکلای مدافع پلید در مقابل «حکم خدا» می­ایستند؛ در مقابل مجازات اعدام می­ایستند؛ پروانه­ی وکالت­شان لغو می­شود.
   طناب­ دار سیاوش اما چرا پاره می­شود؟ طناب پاره می­شود چرا که فرصت جبران به سیاوش داده شده است؛ فرصت جبران گناهانی که بر دل و شانه دارد؛ که مرگ پایان فرصتی است که تنها به قصد آزمایش در اختیار انسان گذاشته شده است؛ که مرگ حقیقت است؛ زنده­گی مجاز؛ گناه سرشت انسان؛ مجازات در کمین. وجدان سیاوش در سکانس­های بسیار در کنار سیاوش حاضر می­شود تا در گوش مخاطب همین­ها را بخواند؛ در چشم مخاطب همین­ها را بگوید: «تو هم قصاص شدی. انگار که تازه به دنیا اومدی. این فرصتو داری که یه آدم دیگه باشی [...] اگه قَدَر باشی وجود شیطان­ام رحمته [...] تا حریفی نباشه مسابقه­ای نیس. تا مسابقه­ای نباشه قهرمانی نیس [...] آدما برای این نماز می­خونن که بدونن بنده­ی اون­ان [...] که اگه نخونن خودشونو از رضایت اون محروم می­کنن.»(42)
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­های سی­امین روز چنین تبلیغ می­کنند؛ می­خواهند چشم و گوش مخاطب را چنین «کار بگیرند»: می­خواهند حکم قصاص، مجازات اعدام، را در گوش و چشم مخاطب حقانیت ببخشند؛ «وکلای مدافع دگراندیش» را لباس شر مطلق بپوشانند؛ قوه­ی قضاییه­ی جمهوری­ی اسلامی را منادی­ی عدالت بخوانند؛ انسان را از ترس و گناه پر کنند. گفتمان­های دیگر را حذف کنند.
   حالا متنی دیگری را بخوانیم؛ صدایی را بشنویم که از عدالت قوه­ی قضاییه­ی جمهوری­ی اسلامی، از گناه و ترس، از «جرم»، از چوبه­های دار، حذف گفتمان­های دیگر، روایت­ها دارد؛ از طناب­های داری که قطع نشدند، روایت­ها دارد.
   پروانه علیزاده گوشه­ای از کتاب خوب نگاه کنید راستکی است، را می­خواند. زمان: شهریورماه 1360 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان اوین: «هوا آفتابی بود اما دل من شور می­زد و دلشوره­ام را سروصداهایی که هر لحظه بیشتر می­شد تشدید می­کرد. پیشتر که رفتیم صداها تبدیل به شعارها و فریادهای واضحی شد که آن روزها آشنا بود [...] مسافت نسبتاً زیادی را در میان این فریادها و شعارهای فزاینده طی کردیم تا بالاخره به محوطه­ای رسیدیم پر از دختر و پسر چشم­بند زدة ایستاده یا نشسته که دورتا دورشان را پاسدارهای مراقب گرفته بودند [...]
   اکنون دیگر تنها صدای فریاد و شعار نبود، صدای ضجه و گریه­هایی [...] صداهای اولی را تحت­الشعاع قرار می­داد. در این موقع بود که گفتند چشم­بندهایتان را پایین بکشید و فقط به روبروی خود نگاه کنید. صحنه­ای فجیع ناگهان در برابر چشم ده­ها زندانی پدیدار شد. یک لحظه بهت و سپس جیغ و نعره و ضجه [...] پیکر جوانی در انتهای طنابی که از درخت بلندی آویخته بود تاب می­خورد. دست­­های جوان تا آرنج باندپیچی شده بود و پاهایش تا زانو از ضربات وحشیانة کابل دریده بود [..]
 در کنار جسد، مردی در لباس پاسدارها بالای میزی رفته و چوبی به دست گرفته بود [...] چنان که گویی لاشة گوسفندی را برای فروش عرضه می­کند، با چوب خود جسد را می­چرخاند و با صدای خشک و بی­تفاوت تکرار می­کرد: خوب نگاه کنید، راستکی است.»(43)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال سال­های مشروطه را ببینیم.

10
سال­های مشروطه، ساخته­ی محمد ورزی، از روزگار سلطنت ناصرالدین­­شاه قاجار آغاز می­شود؛ در بیست­ویک قسمت. محمد شاه مرده است. ناصرالدین شاه به هم­راه امیرکبیر از تبریز به تهران می­آید. بر تخت سلطنت می­نشیند؛ امیرکبیر را به صدارت برمی­گزیند. در رکاب ناصرالدین ­شاه، امینه که در مطبخ او در تبریز کار می­کرده است، نیز هست. اصلان هم که عاشق دل­خسته­ی امینه است با اسب خود را به تهران می­رساند.
   مهدعلیا، مادرناصرالدین شاه، هم عاشق امیرکبیر است هم از او احساس خطر می­کند. در این دوران میرزا آقاخان نوری که به تابعیت دولت انگلستان درآمده است، در کاشان تبعید است. محمدعلی باب هم که بعضی از «نژادپرستان یهودی» نیز به او پیوسته­اند، در برابر حکومت شورش کرده است. امیرکبیر دستور سرکوب بابیان را می­دهد. مأموران انگلستان اما به میرزا آقاخان نوری اعتراض می­کنند که چرا بابیان سرکوب شده­اند.
   چندی بعد عزت­الدوله، تنها خواهر ناصرالدین­شاه، به عقد امیرکبیر درمی­آید. حسینقلی­خان بها نیز جانشین محمدعلی باب شده است. امیرکبیر سد راه او است. میرزا آقاخان نوری اصلان را تحریک می­کند که به امیرکبیر سوء ­قصد کند. اصلان اما در آخرین لحظه تیرش به خطا می­رود. هر چند که امیرکبیر در مقابل دسیسه­ها چندان نمی­پاید. ناصرالدین­ شاه به تحریک سفیر مختار انگلیس، مهدعلیا، میرزا آقاخان نوری، فرمان قتل امیرکبیر را صادر می­کند. جلادی در حمام فین کاشان «امیر» را رگ می­زند. اصلان هم عشقِ امینه را از دست می­دهد؛ در قالب مردی مقطوع­النسل اعتمادالحرم می­شود.
   به سال­ها بعد می­رسیم. ناصرالدین ­شاه فرمان تأسیس کمپانی­ی رژی را صادر می­کند. اتابک صدراعظم است. اصلان دربار را ترک کرده است، به قریه­ی کَن رفته است، مغازه­ای باز کرده است. روحانیون با تأسیس کمپانی­ی رژی مخالفت می­کنند. میرزاحسن شیرازی به تحریم تنباکو فتوا می­دهد. پیمان رژی لغو می­شود.
   هنوز ماجراها است. امینه که اینک از اهالی حرم­سرای شاه است، صاحب بچه می­شود؛ به استخدام لژ فراماسونری درمی­آید؛ به پاریس می­رود تا زبان فرانسوی و آداب اروپایی فرابگیرد. ناصرالدین شاه توسط میرزا رضای کرمانی ترور می­شود. مظفرالدین ­شاه تاج­گذاری می­کند. جنبش مشروطیت آغاز می­شود؛ به ره­بری­ی سه روحانی: محمد طباطبایی، عبدالله بهبهانی، شیخ فضل­الله نوری. مشروطیت پیروز می­شود. مظفرالدین شاه می­میرد. محمدعلی شاه به قدرت می­رسد. امینه پس از دوازده سال به ایران باز می­گردد. با کمیته­ی مجازات که دست­کار انگلستان است، ارتباط پیدا می­کند. کریم دواتگر، یکی از اعضای کمیته­ی مجازات، به جان شیخ فضل­الله سوء قصد می­کند. استبداد صغیر محمدعلی­ شاه پایان می­یابد. مشروطیت به همت کسانی چون ستارخان، باقرخان، سردار اسعد، سپهسالار تنکابنی پیروز می­شود. امینه کریم دواتگر و ساموئل، رئیس لژ فراماسونری، را می­کشد و به خانه­ی اصلان می­رود که به ترفندی از مقطوع­النسل شدن نجات پیدا کرده است و فرزند امینه، مسعود میرزا، را نیز بزرگ کرده است.
   سرانجام شیخ فضل­الله توسط یپرم خان ارمنی دست­گیر و اعدام می­شود. ستارخان در پارک اتابک با نیروهای دولتی می­جنگد؛ تیر می­خورد؛ خلع سلاح می­شود. اصلان که آمده است که در رکاب او بجنگد، تیر می­خورد؛ می­میرد.
   نخستین، آخرین، تنها سخن جاری در سال­های مشروطه این است: جنبش مشروطیت حاصل «مجاهدت­های طولانی­­ی» روحانیت است؛ از آغاز سلطنت ناصرالدین شاه تا اعدام شیخ فضل­الله نوری. در میان روحانیون اما بیش­ترین سهم متعلق به شیخ فضل­الله نوری است. این او است که بر لزوم اجرای قوانین اسلامی تأکید می­کند؛ این او است که مشروطه را مشروعه می­نامد؛ این او است که می­خواهد به مخاطب بقبولاند که حذف «گفتمان اسلامی» یعنی شکست مشروطیت؛ این او است که بر نعش مشروطیتِ «نامشروع» فاتحه می­خواند. او در سکانس­هایی خطاب به گروهی از روحانیون و گروهی از نماینده­گان مجلس چنین می­گوید: «[...] مشروطیتی که شما آقایان می­فرمایید باید مشروعیت داشته باشد. نشه سوقات اروپا برای ملت ایران. یعنی ما یک فکری می­کنیم. یک مشروطیتی راه می­اندازیم. دو دستی تقدیم اجنبی بشه بره بی­راه. در این صورت این دیکتاتوری­ی سلطنتی از حکومت مشروطه­ای که آقایان می­فرمایند یک سروگردن بالاتره [...] این جماعت خواستار زحمت امت اسلام هستند. می­خواهند نظام اسلام از درون به فساد کشیده شود. از این رو است که بنده در در باره­ی مشروعیت دولت، مجلس و نظام صحبت می­کنم [...] بعضی از آقایون فکر می­کنند اسلام با آزادی­ی مطلق عقیده موافقه. یعنی اجازه می­ده هر کس هر دینی دل­اش خواست حتا شرک و بت­پرستی داشته باشه. یعنی اجازه­ی مخالفت با اصل توحید به مردم داده بشه [...] این شورای ملی و حریت و آزادی و مساوات و اساس قانون مشروطه­ی فعلی پیراهنی است که به قامت فرنگستان دوخته شده.»(44)
   شیخ فضل­الله البته تنها نیست؛ هم­راهانی دارد؛ ریشه­هایی؛ دشمنانی. هم­راهان او روحانیونی چون محمد طباطبایی و عبدالله بهبهانی هستند. عبدالله بهبهانی در نشستی خطاب به گروهی از روحانیون چنین می­گوید: «فرهنگ اروپایی، آزادی­ی اروپایی مناسب حال خودشه. ما فرهنگ داریم. فرهنگ اسلامی یکی از غنی­ترین و کامل­ترین فرهنگ­ها در جهانه.»(45) محمد طباطبایی در همان نشست در تأیید سخن عبدالله بهبهانی سخن می­گوید: «این­ها نمی­خوان اسلام باشه. این­ها با قرآن مشکل دارن. این جماعت حتا در صدر اسلام چشم دیدن پیامبر خاتم [...] را نداشتن.»(46)
    در سال­های مشروطه­ همه­ی ترفندهای ممکن به کار گرفته می­شوند تا ریشه­های اندیشه­ی شیخ فضل­الله نوری به امیر کبیر برسد؛ چه امیر کبیر هم  در سرکوب جنبش محمدعلی باب کوشش­ها کرده است هم با بیگانه­گان ستیزها. از امیر کبیر تا شیخ فضل­الله نوری اما هنوز سخن­ها و تصویرها هست؛ نمونه­ها هست از سربازان «اجنبی­ستیز» «گفتمان اسلامی»؛ از آن میان سید جمال­الدین اسدآبادی و میرزای شیرازی. سید جمال­الدین اسدآبادی روزی در دربار قاجار خطاب به ناصرالدین شاه از خویش می­گوید: «در دنیا طالب ریاست نبوده و نیستم. به جز ترقی و تربیت مسلمین مقصد دیگری نداشته و ندارم.»(47)
   میرزای شیرازی نیز در تقابل با کمپانی­ی رژی، در تحریم توتون و تنباکو، چنین فتوا می­دهد: «استعمال توتون وتنباکو [...] در حکم محاربه با امام زمان [...] است.»(48)
   سرشت دشمنان شیخ فضل­الله نوری نیز در تصویرها و سخن­ها در سال­های مشروطه حضور گسترده دارند. آن­ها آمده­اند تا در چشم و گوش ما «پاک­دستی­ی» شیخ فضل­الله را بنشانند؛ از آن میان بیگانه­گان، بهاییان، روشن­فکران. در سکانسی صدای یکی از ارکان حکومت انگلستان را می­شنویم که مأموران زیردست­اش را «ارشاد» می­کند: «ما فعالیتمون رو به صورت زیرزمینی ادامه می­دیم. مهم­­ترین قسمت این فعالیت توسعه­ی آیین بهاییته. این باعث می­شه که علمای اسلام نتونن در صدور احکامی فتوایی که به ضرر منافع ما تموم می­شه مؤثر واقع بشن.»(49)
   سخن آخر شیخ فضل­الله نوری باز هم تصویر شیخ فضل­الله را برجسته می­کند؛ او را در کنار امیرکبیر می­نشاند؛ دشمنان او را لباس شر مطلق می­پوشاند؛ مشروطه­طلبان را بیگانه­دوستانی خودباخته می­خواند؛ از او اسطوره­ی الهی می­سازد؛ منادی­ی مرگ ناگزیر همه­ی گفتمان­ها. شیخ فضل­الله نوری در در دادگاه یپرم خان­ها از خویش چنین دفاع می­کند: «ای کاش زودتر از بین شما برم. از شما می­خوام کلمه به کلمه عرایض بنده­رو ثبت کنین. اگر من مشروطه رو حرام اعلام کردم، فقط به خاطر منافع مسلمین و مردمه [...] مشروطیت یعنی راه آزادی و استقلال زیر سایه­ی اسلام [...] البته در این عصر فضل­الله بر دار می­شود، اما هر عصری که تازه می­شود شیخ فضل­الله­هایی از دل این خاکستان جوانه می­زنند و سر بر می­آورند و آواز عدالت­خواهی سر می­دهند [...] در این قرن از امیرکبیر تا من یک بند رگ زدید و بر دار کردید. اما به خاطر داشته باشید عاقبت این ما هستیم که از دل تاریخ سربلند سر برمی­آریم.»(50)
   دیدیم؛ شنیدیم. همان بود. ماجراها، گفت­وگوها، شخصیت­های سال­های مشروطه چنین تبلیغ می­کنند؛ می­خواهند تاریخ را چنین بنویسند: می­خواهند چشم و گوش مخاطب را به حقانیت مطلق «گفتمان اسلامی» متقاعد کنند. شیخ فضل­الله نوری را به قهرمان جنبش مشروطه تبدیل کنند. همه­ی گفتمان­های دیگر تاریخ ایران را لباس شر بپوشانند.
    حالا  دوصدای دیگر را بشنویم؛ روایت­های دیگری از تاریخ بخوانیم؛ تصویرهای دیگری از شیخ فضل­الله نوری ببینیم.
   یرواند آبراهامیان و ناظم­الاسلام کرمانی از شیخ فضل­الله نوری می­گویند. نخست یروند آبراهامیان تکه­ای از کتاب تاریخ ایران مدرن را می­خواند. زمان: دی­ماه 1286 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران: «شیخ فضل­الله نوری قدرتش را در دی ماه 1907/ 1286 با برگزاری یک راه­پیمایی در میدان توپخانه به نمایش گذاشت. بنا به گفتة یک شاهد عینی مرتجعین با تمام قوا در این میدان بزرگ جمع شدند. این جمعیت از گروه­های مختلف تشکیل شده بود: روحانیون و طلاب به ویژه از حوزه­ی درس شیخ فضل­الله، لوتی­های تحت حمایت؛ وظیفه­بگیران؛ قاطرچی­ها؛ پیشه­وران؛ دربانان و خدمتکاران دربار شاهی؛ دهقانانان اراضی سلطنتی ورامین؛ و فقرای شهری آزرده از رشد فزایندة قیمت مواد غذایی. نوری لیبرال­ها را به ژاکوبن­های امروزی تشبیه و آنان را به تضعیف دین و فساد فی­الارض متهم کرد. جماعتی که با این سخنان به هیجان آمده بودند، به هر عابری که احیاناً کلاه اروپایی به سر داشت یورش می­بردند.»(51)
   حالا ناظم­الاسلام کرمانی تکه­ای از کتاب تاریخ بیداری ایرانیان را می­خواند؛ نامه­ی شیخ فضل­الله نوری به محمدعلی­شاه را. زمان: سال 1287 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران: «[...] به موقف عرض بندگان اعلیحضرت شاهنشاه اسلامیان پناه خلدآلله ملکه و سلطانه، معروض می­داریم [...] از آنجائی که به حکم محکم خلاق عالم جل اسمه، حفظ بیضة اسلام در قرون و اعصار بر عهدة سلطان وقت و علماء اعلام است؛ از آن روز تا حال همه روزه از داعیان مطالبه انجاز وعد و اصدار دستخط می­نمایند و داعیان به دفع­الوقت گذرانیده تا امروز که مطالبه از حد گذشت، چاره ندیده جز شرفیابی در دربار معدلت آثار و بحمدالله نایل شدیم و از پیشگاه همایونی ایفاء به وعد را جداً مستدعی هستیم، و چون این استدعا از جهت اداء تکلیف شرعی است از صاحب شرع رخصت رجوع نداریم و متضرعانه جداً دستخط آفتاب نقط [را] در آسودگی اهل اسلام از اضطراب و وحشت و دهشت که در این مرحله دارند ازسدة سنیه استدعا داریم. قسم به جمیع معظمات شرعیه که ماها بلکه تمام اهالی اسلام این مملکت برای تأسیس برای مجلس شورای عمومی حاضر نیستند و نتیجة آن را جز هدم دین و هرج و مرج و هدر دماء محترمه و هتک نوامیس اسلامیه نمی­دانیم [...]»(52)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال پریدخت را ببینیم.

11
پریدخت، ساخته­ی سامان مقدم، در دو دوران تاریخی می­گذرد؛ دهه­ی 1310 هجری­ی شمسی؛ دهه­ی 1330 هجری­ی شمسی؛ در یازده قسمت. سال­های  1314 هجری­ی شمسی است. در قریه­ای «خان» مرده است. پسر او نادر از شهر آمده است و جانشین پدر شده است. «خان» با مردم درگیری­ها داشته است؛ از آن میان با میرزا و پهلوان. پهلوان هر سال مراسم «عاشورای حسینی» را برگزار می­کند. همین سبب درگیری­ی او با حکومت است.
   نادر دل­باخته­ی پریدخت دختر میرزا است. میرزا اما به او می­گوید دخترش را به او نخواهد داد؛ چه آن­ها وصله­ی یک­دیگر نیستند.
   در همین روزها نصرت، یار غار و دوست دوران کودکی­ی نادر که پس از مرگ پدر و مادر زیر سایه­ی پهلوان بزرگ شده است، از خدمت سربازی گریخته است و به خانه­ی میرزا آمده است؛ چرا که در جریان تظاهرات «مردم مسلمان» علیه قانون کشف حجاب در مسجد گوهرشادِ مشهد، دستور فرمانده­ی خود را نشنیده گرفته و به سوی مردم شلیک نکرده است؛ به سینه­ی فرمانده شلیک کرده است.
   نصرت به هنگام گریز تیر خورده است. دکتر شمسی، از یاران میرزا و پهلوان به بالین او می­آید، زخم او را مرهم می­گذارد و استراحت مطلق تجویز می­کند. در دوران استراحت نصرت پریدخت را هم می­بیند و به او دل می­بندد. نادر نیز از نفوذ خویش استفاده می­کند و پرونده­ی نصرت را می­بندد. روزهایی بعد نصرت به واسطه­ی پهلوان پریدخت را از میرزا خواستگاری می­کند. میرزا می­پذیرد. آن­گاه پهلوان توسط مأموران ژاندارمری دست­گیر و در جنگلی به دسیسه­ کشته می­شود.
   شبی نادر که از ازدواج پریدخت و نصرت آزرده است، مست می­کند و به زورخانه می­رود. میرزا هم آن­جا است. میرزا نادر را سخت سرزنش می­کند که با «دهان آلوده» به زورخانه آمده است. نادر میرزا را هول می­دهد. میرزا زمین می­خورد؛ می­میرد. سعدی، رئیس پاسگاه، اما به توصیه­ی نادر نصرت را به جرم قتل میرزا دست­گیر می­کند؛ به تهران می­فرستد. پریدخت هم از نصرت طلاق می­­گیرد؛ به عقد نادر درمی­آید، به شرط آن ­که نادر فرزندی را که او از نصرت در رَحِم دارد به فرزندی بپذیرد.
     سال­ها می­گذرد. سال 1334 هجری­ی شمسی است. پسر پریدخت، فراز، در دانشکده­ی افسری­ی تهران تحصیل می­کند. روزی دکتر شمسی نامه­­­ای را که نصرت بیست سال پیش برای پریدخت نوشته است، به او می­دهد. نسخه­ای از این نامه هم نزد نادر بوده است که آن را هرگز به پریدخت نداده است. پریدخت به نادر پرخاش می­کند که بیست سال زنده­گی­ی او را تباه کرده است.
   در پایان نصرت آزاد می­شود. سعدی که اینک در بیغوله­ای زنده­گی می­کند، بر او فاش می­کند که قتل میرزا کار نادر بوده است. ماه محرم است. سید عزیز، روحانی­ی عالی­قدر، به تکیه می­آید. از بی­دینی­ها، خطاها، جنایت­های نادر سخن می­گوید. نادر به خانه می­رود. نصرت نیز به خانه­ی او می­آید. نادر گلوله­ای در سر خود شلیک می­کند؛ می­میرد.
   پریدخت هم می­خواهد مخاطب را به نقش برجسته­ی «گفتمان اسلامی» در دو دوران تاریخی­ی سال­های 13332 – 1320 و سال­های 1342 –  1332 هجری­ی شمسی مجاب کند. در راه این هدف اما مخاطب باید هم همه­ی ارزش­های انسانی را  از سکوی «گفتمان­اسلامی» بییند؛ بشنود؛ بسنجد؛ تاریخ را از دریچه­ی عاشورای حسینی ببیند. پهلوان در سکانس­­های بسیاری خطاب به یاران­اش سخنانی از این دست می­گوید: «آن زورخونه به همت مولا و عشق عاشورا سرِ پاس [...] من بیرق عزام. عزای مسجد گوهرشاد. نباید از یاد مردم بره [...] تا تعطیل نکنن مراسم [...] محرمو [...] ول کن نیستن [...] زورخونه اگه توش دین و ایمون نباشه گود زنبورک­خونه­اس.»(53)
   مبارزه با ستم جز در سایه­ی پرچم «سیدالشهدا» ممکن نیست؛ «انسانیت» جز در مکتب «مولا علی» آموختنی نیست؛ جز در مسجد و تکیه آموختنی نیست. میرزا نیز به صحنه می­آید تا چشم و گوش مخاطب را از همین پُر کند؛ همین را تبلیغ کند. میرزا نادر را با خشم تمام سرزنش می­کند: «یه بار شده هم­پای جوونای دیگه پا تو تکیه بذاری؟ یه بار پای تو و بابات به مسجد باز شده؟»(54)
   صدای پهلوان و میرزا اما تا از گلوی یک روحانی تکرار نشود، انگار حرفِ تمام نیست. آسید عزیز سخن پهلوان و میرزا را تکرار می­کند تا نکند مخاطب از یاد ببرد که تنها از طریق روحانیون می­توان مرام «سیدالشهدا» را دریافت؛ مبارزه­ با ستم را دریافت. آسید عزیز در تکیه­ی «سیدالشهدا» گوش و چشم مخاطبان را از دور و نزدیک هدف می­گیرد: «تا وقتی مدرس­ها، پهلوان اکبرها، میرزاها و جوان­مردهای این دیار راه آقا سیدالشهدا، را بپیمایند، این چراغ خاموش نخواهد شد و این راه بی ­ره­رو نخواهد ماند.»(55)
   ماجراها، گفتارها، شخصیت­های پریدخت چنین تبلیغ می­کنند؛ می­خواهند چنین کنند: می­خواهند «گفتمان اسلامی» را تا عمق وجود مخاطب بنشانند؛ می­خواهند «گفتمان اسلامی» را در فاصله­ی سال­های 1342 - 1304 تنها پرچم مبارزه بخوانند؛ می­خواهند گفتمان­های دیگر را حذف کنند؛ می­خواهند زبان، منش، آیین­های جمهوری­ی اسلامی را آرمانی کنند. می­خواهند تاریخ را به روایت جمهوری­ی اسلامی بنویسند؛ می­خواهند چهره­های آرمانی­ی «گفتمان اسلامی» را بیافرینند.
   حالا یکی از چهره­ی آرمانی­ی «گفتمان اسلامی» را در دو تابلوی دیگر می­بینیم؛ چهره­­ی ابوالقاسم کاشانی را می­بینیم؛ نقش او را در کودتای 28 مردادماه سال 1332 می­بینیم؛ در ماجراهای پیش از کودتا می­بینیم.
   غلامرضا نجاتی و یرواند آبراهامیان چند کلمه­ای می­گویند؛ چند خطی می­خوانند. نخست غلامرضا نجاتی تکه­ای از کتاب تاریخ بیست­وپنج سالة ایران را می­خواند. زمان: اسفندماه 1331 هجری­ی شمسی؛ مکان: همه جای ایران: «شاه در طول بیست­و­دو سال زمامداری خود، هیچ گاه با جامعه روحانی و مذهبی درگیر نشده بود. او با تظاهر به دینداری و شعائر اسلامی، و نیز به طرق مختلف،  با مراجع و علمای مذهبی کنار آمده بود، حتی در مواردی مورد تأیید و حمایت برخی از آنها قرار گرفته بود. در گرماگرم مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت در جریان رویارویی با دکتر محمد مصدق، در اسفند 1331 آیت­الله سید ابوالقاسم کاشانی، با نفوذ چشمگیری که در میان جامعه مذهبی و بازار و کسبه داشت جانب شاه را گرفت و مانع سفر او به خارج از کشور گردید.»(56)
   حالا یرواند آبراهامیان تکه­ای از کتاب تاریخ ایران مدرن را می­خواند. زمان: 28 مردادماه 1332 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران: «نقشة کودتا در 28 مرداد ماه اجرا شد. در حالی که اوباش زورخانه­های بازار – با تشویق  وعاظ مرتبط با آیت­الله بهبهانی و احتمالاً آیت­الله کاشانی – هیاهو به راه انداخته بودند، سی­ودو دستگاه تانک شرمن به سوی مرکز تهران حرکت و مکان­های کلیدی را محاصره کردند و پس از سه ساعت درگیری با سه دستگاه تانک محافظ منزل مصدق و ایستگاه رادیو، زاهدی را نخست وزیر قانونی و منصوبِ شاه اعلام کردند.»(57)
   به صفحه­ی تلویزیون باز گردیم. سریال ساخت ایران را ببینیم. پیش از این اما بگوییم که سریال ساخت ایران از سیمای جمهوری­ی اسلامی پخش نمی­شود؛ که برای شبکه­ی پخش خانه­گی ساخته شده است. سریال ساخت ایران را در دستگاه پخش می­گذاریم و بر صفحه­ی تلویزیون می­بینیم.

12
ساخت ایران، ساخته­ی محمدحسین لطیفی، در سال 1390 هجری­ی شمسی می­گذرد؛ چهار قسمت­اش را می­بینیم.(58) کورش افشار جم، دانشمند جوان، در کنار هم­سرش، هما، زنده­گی­ی فقیرانه­ای دارد. مرارت­های او اما ثمر داده است. او ماده­ای ساخته است که آب گل­آلود را تبدیل به آب آشامیدنی­ می­کند؛ آب آشامیدنی را تبدیل به سوخت کم ضایعه.
   به همین مناسبت  یک مؤسسه­ی بزرگ فرانسوی او را به پاریس دعوت می­کند تا هم در «سمینار نانو، علم آینده» سخن­ رانی کند هم در مورد فروش امتیاز ساخت ماده­ی خود مذاکره. حالا او آمده است بلیط­اش را از شرکت هواپیمایی بگیرد. یک کیف­قاپ جوان، غلام­حسین هم در همان نزدیکی­ها بر موتور خود نشسته است و منتظر طعمه­ی مناسب است. کوروش که از شرکت هواپیمایی بیرون می­آید؛ ماشینی به او می­زند و کیف­اش نصیب غلام­حسین می­­شود؛ با همه­ی مدارک موجود.
   غلام­حسین در یک اطاق اجاره­ای با پدرش، آقا مدد، زنده­گی می­کند؛ در فقر و فلاکت؛ گرفتار اعتیاد پدر. کیف کورش اما دریچه­ای بر او گشوده است. حالا او هم صاحب یک پاسپورت شده است هم بلیطی به مقصد پاریس. پس  به سراغ یک یک جاعل اسناد، جلال پنجه طلا، می­رود و از او می­خواهد عکس­اش را با عکس پاسپورت کورش عوض کند تا به فرانسه برود و پناهنده شود. بعد سبیل خود را می­زند، کت شلوار و کراوات و عینکی تهیه می­کند و در قالب کوروش در روز موعود به فرودگاه می­رود. در آن­جا با زن مسنی روبه­رو می­شود که از او می­خواهد در طول سفر مراقب او باشد؛ ماه­­جان.
    غلام­حسین سخت نگران  است. هنر جلال پنجه طلا اما کار خود را کرده است. به سلامت از «کنترل» فرودگاه رد می­شود؛ ساعت­هایی بعد به پاریس می­رسد. در آن­جا نماینده­ی صاحب شرکتی که کورش را دعوت کرده است به اتفاق دختر صاحب شرکت منتظر او هستند. جمشید، بچه محل قدیمی­ی غلام­حسین، که مدت­ها پیش به پاریس آمده است هم بیرون فرودگاه منتظر او است. ساخت ایران چند قسمت است؟ نمی­دانیم. تنها گمان می­کنیم در این سریال پناهنده­گان سیاسی با کیف قاپ­ها در یک ردیف قرار می­گیرند. کیف قاپ­ها؟ بله! چیزی در این حدود.
   در سکانسی غلام­حسین از جلال پنجه طلا تقاضا می­کند برای او هم­راه با پاسپورت مدارک سیاسی هم جعل کند: «این برگ درخواست به دادگاهه. این­ام برگ احضاریه­ی زندان­شه [...] اینا رو می­خوام واسه من راس­وریس­اش کنی. [...] ببین داد­گاه­اشو به جا کیفری بکن دادگاه انقلاب. این جام جرم­اشو به جا کیف­قاپی، سیاسی میاسی­اش کن [...] حضور در اغتشاشات [...] بعد زندان­­­­اشم به جا رجایی شهر بکن اوین. این حکم­­اشم [...] دو ماهو بکن [...] دو سال.»(59)
  به روایت ساخت ایران پناهنده­گان سیاسی­ی ایرانی در چهار گوشه­ی جهان اما تنها خلاف­کارانی نیستند که لباس سیاست پوشیده­اند که بیگانه­پرستانی هستند که به سرزمین خویش خیانت کرده­اند؛ آن هم در دورانی که همه می­توانند «حرف» خود را بزنند. ماه­جان در راه پاریس غلام­حسین را که به او گفته است، دوستی دارد که به فرانسه پناهنده شده است، چنین نصیحت می­کند: «کسی که مملکت خودشو ول می­کنه می­چسبه به اجنبی، ارزش رفاقت نداره. اصلاً نبینی­اش به­تره جان من [...] مثلاً کله­اش بو قورمه سبزی می­ده. اونم مث هزارون آدمی که این جا هسن وایسه حرف­اشو بزنه. چه معنی می­ده خوداشو آویزون خارجیا بکنه.»(60)
  ماجراها، گفتارها، شخصیت­های ساخت ایران چنین تبلیغ می­کنند؛ چشم در چشم مخاطب «مدرک جعل» می­کنند تا چنین در گوش ما بخوانند: پناهنده­گان سیاسی گاه خلاف­کارانی بی­خبر اند؛ گاه «وطن­فروشانی» که به سرزمین خویش پشت کرده­اند؛ یعنی قدر «آزادی­ی» خویش ندانسته­اند؛ به جمهوری­ای اسلامی­ پشت کرده­اند.
   حالا صدای دیگری می­شنویم؛ صدای مرد جوانی را می­شنویم که انگار در مقابل ماه­جان سخن می­گوید؛ که آن­جا ایستاده بوده است تا حرف­اش را بزند؛ که از «آزادی» در آن­جا سخن­ها دارد. نام این مرد جوان مستعار است؛ ما اما روایت­هایی چون روایت او را آن­قدر فراوان شنیده­ایم که او را صدای انبوهی می­یابیم؛ انگار نام او را می­دانیم.
   ماجد الف سخن می­گوید. زمان: تابستان 1388 هجری­ی شمسی؛ مکان: تهران: «در تقاطع اسکندری شمالی و خیابان انقلاب ساعت 30. 6 [...] به همراه یکی ازدوستانم در حال حرکت به سمت انقلاب و از آنجا کوی دانشگاه بودیم [...] می­دیدیم که یگان­های ویژه به سمت مردم یورش می­آورند، برای اینکه با آنها روبرو نشویم از کوچه­های فرعی عبورمی­کردیم. درآنجا هم لباس شخصی­ها و نیروهای بسیجی بودند [...] بنا بر این تصمیم گرفتیم به خیابان انقلاب برگردیم. در تقاطع اسکندری درگیری­ی شدیدی بود [...] دریک حمله ناگهانی وغافلگیرانه به دام افتادم.  وقتی گاز اشک­آور را زدند، نزدیک به 10 یا 12 نفر را بازداشت کردند [...] درهمانجا و حین دستگیری ما را به شدت کتک زدند [...] درحالی که نمی­توانستیم حرکت چندان زیادی را انجام دهیم [...] ناگهان 6، 7 نفر ریختند روی سر ما و شروع کردند به ضرب و شتم. با باتوم­های الکتریکی ومشت و لگد؛ قدرت هیچ نوع دفاعی را نداشتیم. [ما را] به ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در کارگر جنوبی [بردند.] ساعت 4 صبح برای انتقال به جایی که بعداً فهمیدیم کهریزک است. ما را حرکت دادند [...] دست و پاهایمان را زنجیر زدند، چشم­هایمان را بستند و سوار اتوبوس کردند [...] وقتی رسیدیم اول از همه همگی ما را کتک مفصلی زدند. دوباره ساعت 6 صبح بود که 13 الی 14 نفر ریختند سر ما و با فحاشی­های بسیار رکیک ما را به باد کتک گرفتند. همه را با باتوم­های شوک­آور زدند. بعد لختمان کردند و به رویمان آب پاشیدند و با کابل و زنجیر به ما یورش آوردند [...] سوله­هایی ساخته بودند که بوی رطوبت در آن بیش از هر چیزی آزار می­داد. در این سوله­ها تعداد زیادی کانتینر هست که برای نگهداری 5 نفر ساخته شده. ولی همه ما را ریختند در این کانتینرها [...] نزدیک 48 ساعت چیزی به ما ندادند. بعد از آن فقط نان دادند؛ نان لواش بیات چند روز مانده. از همه سخت­تر این بود که آب نداشتیم. آب را از زیر در می­ریختند روی کف کانتینر تا لیس بزنیم [...] بسیاری را برای ساعات طولانی آویزان کرده بودند [...] کم سن وسال­ها را برای اعدام به پای چوبه دار می­بردند، طناب را دور گردن آنها می­انداختند و دوباره پائین می­آوردند [...]»(61)

13
دیدیم؛ خواندیم؛ گفتیم؛ شنیدیم. کمی دیگر بگوییم: سریال­های تبلیغی­ی جمهوری­ی اسلامی «گفتمان اسلامی» را به مثابه «کلان روایت» (62) به کار می­گیرند تا همه­ی موضوع­های اخلاقی، قانونی، تاریخی، ارزشی،هنری را در «گفتمان اسلامی» متوقف کنند؛ تا «دستگاه»(63) معرفتی­ای بسازند که باید ذهن­ها را در جهت نیازهای «قدرت» شکل دهد.
   در این راه تنها روایت­های تاریخی نیست که به کار می­آید. چه روایت­های تاریخی اگر به عنوان ماجراهای غلبه­ی نیروهای «خودی» بر نیروهای «غیرخودی» تصویر نشوند، به کار «قدرت» نمی­­آیند. نیروهای «خودی» همیشه باید در مقام خیر بی­بدیل به میدان بیایند؛ نیروهای «غیرخودی» در مقام شر مطللق یا غیابِ تمام. از همین رو است که سریال­های تاریخی – تبلیغی باید خود را در آینه­ی سریال­های ارزشی – تبلیغی توجیه ­کنند.
   جمهوری­ی اسلامی در سریال­های تاریخی – تبلیغی سند چرایی­ی به قدرت رسیدن خود را می­سازد؛ در سریال­های ارزشی – تبلیغی بنیان­های اخلاقی­ی تاریخِ خود را. حالا سخنان حامد یزدان پناه در مرگ تدریجی­ی یک رویا، قطع انگشتان دست عطا در زیر هشت، سخنان رسول در خون­بها، قطع طناب دار سیاوش در سی­امین روز، جعل سند در ساخت ایران تبدیل به بنیان باورِ شیخ فضل­الله در سال­های مشروطه، موعظه­ی آسید عزیز در پریدخت، «مبارزات» حاج موسوی­ در ششمین نفر می­شوند؛ تکه­های به­ هم پیوسته­ی یک پازل؛ تابلوی تیرِ تبلیغ بر کمانِ جعلِ جهان.
  
14
خانم­ها، آقایان! به پایان راه رسیدیم. تلویزیون را خاموش می­کنیم. هر یک دفتر خود را می­گشاییم. شعر – ترانه­ی خود را می­خوانیم؛ احضارِ تصویرِ دردخوانان.


اردیبهشت­ماه 1391


پی­نوشت­ها:

1- شیدا، بهروز. (2008)، «چشم به صفحه با شما: گشتی در سریال­های سیمای جمهوری­ی اسلامی، ریخت­شناسی­ی قصه­ها»، در می­نویسم: توقف به فرمان نشانه­ها: از هر دری سخنی، سوئد، صص 217 – 184. در این جستار به ده سریال در جست­وجوی «رنگِ تاریخ، نقشِ پدر، نقشِ مأموران امنیتی، نقشِ تبعیدیان و مهاجرین» نگاه کرده­ایم.
2- http://www.youtube.com/watch?v=SMyujX3kuRQ  16 فروردین­ماه 1391
3- عبارتِ شهیدای شهر، شعر –  ترانه­ی  یه شب  مهتاب سروده­ی احمد شاملو را به یاد می­آورد. در تکه­ای از این شعر -  ترانه چنین می خوانیم؛ می­شنویم: «يه شب مهتاب، ماه مياد تو خواب / منو مي‌يره، از توي زندون / مث شب‌پره، با خودش بيرون / مي‌بره اون­جا، كه شب سياه /  تا دم سحر، شهيداي شهر / با فانوس خون، جار مي‌كش / تو خيابونا، سر ميدونا.» شعر – ترانه­ی یه شب مهتاب را هم فرهاد خوانده است؛ باز هم به آهنگی ساخته­ی اسفندیار منفردزاده.
4- فوکو، میشل. (1381)، تاریخ جنون، تهران، ترجمة فاطمه ولیانی، تهران، صص 13 و 18 و 28 و 51 و 94 و 199 و 200 و 243
5- دریفوس، رابینو. (1376)، میشل فوکو: فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک، ترجمة حسین بشیریه، تهران، صص 80 – 75
6-  اسمارت، بَری. (1385)، میشل فوکو،  ترجمه­ی لیلا جوافشانی، حسن چاوشیان، تهران، صص 55 – 47
7- دریفوس، رابینو. (1376)، ص 124
8- آزاد ارمکی، تقی. (1380)، مدرنیته ایرانی: روشنفکران و پارادایم فکری عقب­ماندگی در ایران، تهران، صص 168 – 165
9- دیگار، ژان پیر.، هورکاد، برنار.، ریشار، یان. (1378)، ایران در قرن بیستم: بررسی اوضاع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران در یکصد سال اخیر، برگردان: عبدالرضا (هوشنگ) مهدوی، تهران، صص 198 – 77
10- ولی، وهاب.؛ بصیری، میترا. (1379)، ادیان جهان باستان: جلد سوم، ایران، تهران، صص 117 – 3
11- اقبالی، علیرضا. (1381)، مقدمه­ای بر تشکیل سرمایه و تفکر اقتصادی احزاب و گروههای سیاسی در ایران، تهران، صص  239 – 192
12- به عنوان نمونه شاید بتوان ردِ پای لیبرالیسم را در اندیشه­ی مهدی بازرگان، رد پای مارکسیسم را در اندیشه­ی سازمان مجاهدین خلق، رد پای هرمنوتیک را در اندیشه­ی عبدالکریم سروش جست­وجو کرد.
13- به عنوان نمونه شاید بتوان به تلاش­های متفکران دوران مشروطیت، از آن میان طالبوف تبریزی و زین­العابدین مراغه­ای، اشاره کرد.
14- گودرزی، بهمن. (1390)، ششمین نفر، قسمت 8
15- همان­جا، قسمت 11
16- همان­جا، قسمت­های 2 و 10
17- اصلانی، مهدی. (1389)، کلاغ و گل سرخ،  کلن، صص 274 - 273
18- جیرانی، فریدون. (  1385)، مرگ تدریجی یک رویا، قسمت 3
19- همان­جا
20- همان­جا، قسمت­های 5 و 9
21- همان­جا، قسمت 20
22- همان­جا، قسمت 24
23- همان­جا، قسمت 26
24- همان­جا، قسمت 28
25- کوشان، منصور. (2003)، حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایه­روشن­های کانون نویسندگان ایران، قتل­های زنجیره­ای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی، سیاسی و امنیتی­ی جمهوری اسلامی، سوئد، صص  444 – 437
26- سرکوهی، فرج. (2002)، یاس و داس: بیست سال روشن­فکری و امنیتی­ها، سوئد، صص 213 – 210
27- مقدم، سیروس. (1389)، زیر هشت، قسمت 15
28- همان­جا، قسمت 3
29- همان­جا، قسمت 6
30- آبراهامیان،  یرواند. (2003)، اعتراف شکنجه­شدگان: زندان­ها و ابراز ندامت­های علنی در ایران، مترجم: رضا شریفها، سوئد، صص 327 – 332
31- مزدآبادی، جواد. (1389)، خون­بها، قسمت 3
32- همان­جا
33- همان­جا، قسمت 7
34- همان­جا، قسمت 5
35- همان­جا
36- همان­جا، قسمت 6
37- همان­جا، قسمت 9
38- برادران، منیره. (1376)، حقیقت ساده: خاطراتی از زندان­های زنان جمهوری اسلامی، هانوفر، ص 131
39- مصداقی، ایرج. (1385)، نه زیستن نه مرگ: جلد اول: غروب سپیده، سوئد، صص 57 – 56
40- افشار، جواد. (1390)، سی­امین روز، قسمت­های 1 و 3
41- همان­جا، قسمت 2
42- همان­جا، قسمت­های 2 و 5 و 10
43- علیزاده، پروانه. (1376)، خوب نگاه کنید راستکی است، پاریس، صص 20 – 19
44- ورزی، محمد رضا. (1388)، سال­های مشروطه، قسمت­های 14 و 15 و 17
45- همان­جا، قسمت 15
46- همان­جا
47- همان­جا، قسمت 12
48- همان­جا، قسمت 10
49- همان­جا، قسمت 8
50- همان­جا، قسمت 20
51- آبراهامیان، یرواند. (1389)، تاریخ ایران مدرن، ترجمة ابراهیم فتاحی، تهران، صص 101 – 100
52- کرمانی، ناظم­الاسلام. (1357)، تاریخ بیداری ایرانیان: بخش دوم، به­ اهتمام علی­اکبر سعیدی سیرجانی، تهران، صص 242 – 241
53- مقدم، سامان. (1386)، پریدخت، قسمت­های  3 و 4
54- همان­جا، قسمت 5
55- همان­جا، قسمت 11
56- نجاتی، غلامرضا. (1371)، تاریخ سیاسی بیست­وپنج سالة ایران: از کودتا تا انقلاب، تهران، ص 225
57- آبراهامیان (1389)، ص 223
58- پخش سریال ساخت ایران به تازه­گی آغاز شده است. تا زمان نگارش این جستار، چهار قسمت از این سریال پخش شده است.
59- لطیفی، محمد­حسین. (1990)، ساخت ایران، قسمت 3
60- همان­جا، قسمت 4
28 فروردین­ ماه 1391 
62- لیوتار، ژان فرانسوا. (1380)، وضعیت پست مدرن: گزارشی در مورد دانش، تهران، صص 57 – 53.  فرانسوا لیوتار کلان روایت را به معنای روایتی فلسفی می­یابد که به مثابه تنها حقیقت موجود، برای مشروعیت بخشیدن به قواعد علمی ساخته می­شود.
63- آگامبن، جورجو. (1389)، آپاراتوس چیست؟، تهران، صص 37 – 13. جورجو آگامبن آپاراتوس یا دستگاه ، که از جمله در الهیات مسیحی، اندیشه­ی گئورک هگل، مارتین هایدگر، میشل فوکو، رد پای آن پیدا است، را چنین تعریف می­کند: مجموعه­ای از اعمال بدنه­های معرفتی، تدبیرها و نهادها که به مدیریت، حکومت، کنترل­، رفتارها، ژست­ها، اندیشه­های نوع انسان می­پردازند.
­­................................................................
این جستار پیش از این در نشریه‌ی آرش شماره‌ی 108، تیرماه 1391، چاپ شده است.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!