به: ندا آقاسلطان
گــود شُـــغالا
وحید پاکطینت /1381
اول پسر پري ننه پيداش كرد. توو كوچه اناري يهوري افتاده بود كنار راه آب. با
لباساي خيس. انگار
تشنه. نمرده بود. آفتاب تازه روو خونهها ولو شده بود كه پسر پري ننه دست خالي
اومد.
ــ يه نفر مرده !. . . يه غريبه . . . هه هه . . .
رنگ به روو نداشت. گفتيم آب بخور نفست جابياد. يه پياله
ردكرديم طرفش.
ــ حالا بگو ببينيم چي ديدي؟
ــ صورتش پرخونه.... غريبهس، ازلباساش پيداس، از قد وقوارش،
از كفشاش.
رفتيم دنبالش. ازكوچه مسجد پيچيديم. باريك و سر پاييني.
پاهامون گلي شد. دبهي سفيد افتاده بود ته كوچه. با دهن باز. هنوز يه پياله آب تهش
بود. پيچيديم به چپ. راست ميگفت. يه تيكه سياهي و گلي شده، افتاده بود كنار چينهي
پایينباغ. پسر پري ننه رو دكش كرديم. به زور. پُروپُرو وايساده بود نيگامون ميكرد.
از دست و پاي غريبه گرفتيم و بلندش كرديم. لشش لنگر مینداخت. سرش آويزون بود و به
راه نرفتهش نيگا ميكرد. جلو مسجد گذاشتيمش زمين. زير درخت زبون گنجشك.كنارجوب.
يه چيزي آورديم كشيديم روش. زيلوي پاره پورهي قهوهخونه رو. فكركرديم چيكار كنيم
بهتره.
اول خبر بديم به پاسگا سرجاده. بعد جوونايي كه موندن مُفخوري،
روونه كنيم بيابون پي بقيه. دوتا سنگ آورديم گذاشتيم روو جنازه که زيلو رو باد پس
نزنه. بعد رفتيم سرفشاري سراغ زنا. دكشون كرديم.
ــ امروز نبايد رخ بشورين. سروكلهتوناَم توو كوچه پيدا
نشه... هو پري ننه، كرهت يه مرده پيداكرده،
غريبهس، گذاشتيمش جلو مسجد... از سوراخ
سنبههام چشاتون ندوئه بيرون. جووناتون اَم اگه موندن خونه، بفرستين رد كارشون...
پري ننه، تولهت رو بفرست قهوهخونه... بايد خبر ببره پاسگا.
ــ يا حسين !... اصغرآقايي رو چه به اين كارا !... مگه خودتون
مردين؟
ــ زبون نچرخون توو دهنت. كس ديگهاي
نيست که خبر ببره... ما بايد بمونيم اينجا. شماهام كه نميتونين قدم از قدم ور
دارين. ميتونين؟
زنا، لباسا رو شسته نشسته ريختن توو لگناي روحي وگذاشتن سرشون
و رفتن. بچههام دنبالشون. پاچين دامناي گشادشون خاك كوچه رو جارو ميكرد.
دوباره اومديم روو سكوي قهوه خونه. چندتا مگس گنده دور و بر مُرده
چرخ ميزدن. گربهي بیدُم آبادي، اومده بود بالا سر جنازه توو سايه چرت ميزد.
گوشهي زيلو پس رفته بود و ساق جنازه افتاده بود بيرون. سفيد بود و آفتاب نخورده.
قليون كشيديم و چایي ریختیم توو نعلبکی. خروس و مرغا دوروبرمون ميپلكيدن.
آفتاب كه عمود شد توو سرخونهها، يه جيپ خاكي رنگ پيچيد توو
ميدونگاهي و جلوي مسجد زد روو ترمز. گرد و خاك هوا رفت و با آفتاب
قاطي شد. اول پسر پري ننه پريد پایين. بعد دو تا سرباز از ماشين پياده شدن و رفتن
بالا سر جنازه. جناب سرواناَم پشت سرشون.
ــ سنگا رو بردارين.
زيلو روكنار زد. توو صورت مرده خيره شد. نفهميديم شناختش يا
نه. بعد انگشتشو كرد توو زخم سر جنازه. خوني شد. توو آب جوب شست. كت جنازه رو زد
كنار. توو جيباشو گشت. خالي بود. دوباره وارسيش كرد. شيشه ساعتش شيكسته بود.
زيلو رو دوباره كشيد روش و به سربازا اشاره كرد. اونا اَم دست و پاي جنازه رو
گرفتن و انداختن پشت جيپ. پاهاش موند بيرون.
جناب سروان سرشو گردوند طرف ما.
ــ كجا پيداش كردين؟
ــ كنار راه آب. پشت چينهی باغ اناري. پایینباغ.
ــ چيزي اَم همراش بود؟
یه نفر گفت چی مثلن؟
چشم غره رفتیم.
ــ هیچی.
ــ كسي ميشناسش؟
ــ نه…تا حالا نديده بوديمش .
ــ بقيه چي؟ زنا، بچهها؟
ــ وقتي ما نديديم هيشكي نديده.
ــ جاي بقيه ام كه جواب ميدين...
سرش چرخيد. انگار ميخواست چشمایي رو توو سوراخاي تاريك خونهها
پيدا كنه.
ــ كي پيداش كرد ؟
ــ پسر پري ننه. همينكه خبر آورد پاسگا.
ــ دستم بش زده؟
ــ نه…
نمي دونيم. فككنيم نزده باشه. همينجوري
ام رنگ توو صورتش نمونده بود. بش نميآد جربزهی اينكارا رو داشته باشه. ميرفته
سرفشاري واسه قهوه خونه آب بياره كه ديدتش. تنها بوده. بقيه آفتاب نزده رفتهن
صحرا. جوونترا، بزگترا.
ــ چرا اونا نديدنش ؟
فكركرديم. نفهميديم چي بايد بگيم. انداختيم گردن گرگ و ميش
هوا.
ــ شايدم كنار راه افتاده بود و نديدنش! با اون رمهاي كه دستشون
سپرديم هوش و حواسشون كه نبايد جاي ديگه باشه. اگه بود كه حيوونا رو نميداديم
ببرن صحرا. ميون اين همه دَك و جونور. ناحق كه نميگيم. مگه ما چي داريم؟ يه مشت
رمه، گوسفند و بز و چند تا گاو. اينهام اگه دست نا اهلش بسپریم كه ديگه
صاحبش نيستيم. گيريم كه هم ولايتيام باشن. به هيشكي دیگه نميشه اعتماد كرد. اونم
توو اين بُخلِ آسمون و خشكي زمين. قحط عليق شده. حيوونام كه از صرافت زاد و ولد
افتادن. اون قديما بود كه هم زرع داشتيم، هم رمه. حالا فقط رمه داريم. اونم…
ــ بسته ديگه!
سرش رو چرخوند. اينبار توو چشامون نيگا كرد. به ريش سفيدمون.
به دستاي لاغرمون كه دور زانوهامون حلقه شدهبود و جمعشون كرده بود توو سينهي
سوختهمون. دماغشو خاروند. دستشو گذاشت روو قلاب فانوسقهش.
ــ حالا بيا يه چايي بريز توو گلوت جناب سروان. حلقترو ميشوره،
خُلقِتَم وا مي شه. كار ديگه. دست خداس. حتمن پيمونهش پرشده بود. اين چيزا كه
ديگه دست ما نیست... دست شما ام نيست.
جناب سروان رفت پيش دوتا سرباز. چيزي گفت كه نشنيديم. اونام
سوار ماشين شدن و با عجله رفتن. سنگ بود كه از زير لاستيكاش در ميرفت. بعد اومد
زير درخت زبون گنجشك. جايي كه جنازه رو درازكش كرده بوديم. سرپا نشست و يه سيگار
آتيش زد. اَخ تفي توي جوب انداخت كه روي آب كش اومد و چسبيد به علفاي كنار جوب.
سرش رو بلند كرد. ديد زل زدیم بهش. اومد پهلو دستمون روي سكو نشست. سرمون با جناب
سروان چرخيد. ته سيگارش رو زير پوتين گردگرفتهش له كرد. اون ام زل
زد توو چشامون.
ــ با چي زدين توو سرش؟
بُهتمون زد.
ــ ما؟
ــ پس كي؟... من كه ميدونم
با كيا طرفم. كورشه كاسبي كه مشتريشو نشناسه.
ــ ما اَم شما رو خوب ميشناسيم...،
نون و نمكمون يكي شده. واسه همين اول شما رو خبركرديم. وگرنه نعشو ميبرديم
سرجاده يا ول ميكرديم تو گودشغالا. نه شر داشت نه شور. خلاص. اونوخت شما نميگفتين
با چي زدين توو سرش. اونام بعدِ دو سال يه سر داشتن... اصلن واسه چي بايد زده
باشیم توو سرش؟ اونم يه غريبوكه نه خُرده بُردهاي ازش داشتيم و نه بده بستوني.
غریب و راه موندهرو اَم که خدا میگه مظلومه همهجا... اصلن از كجا معلوم كار
خودش نيست جناب سروان؟
ــ چی؟
ــ چه ميدونيم. از ما
بزرگترام توو حكمت خدا موندن. میگیم شايد از راه رسيده، خواسته لبي تر كنه، سرش
دور گشته، افتاده و خورده به سنگ قضا.
ــ بكي !...سنگ قضا ؟
ساكت شديم و نيگاش كرديم.
ــ حالا اين سنگ قضا توو دست كي بوده؟
لباشو گزید. دندوناش رنگ دونه بلال بود.
ــ جووناتون كجان؟...مردا، زنا؟
ــ سر كار و بارشون. مردا و جوونا رفتهن بيابون. يه عده خروسخون
رفتهن، بيشترام دوشب قبل از اين رفتهن سينهكِش.
ــ چند نفرن؟
ــ نُه نفري ميشن... همهشونو كه ميشناسي جناب سروان.
ساكت شد و فكركرد. یه كاغذ از جيبش درآوُرد و يه چيزايي نوشت
توش. همون حال پرسيد:
ــ كي بر ميگردن؟
ــ فردا پس فردا. هر وقت كارشون تموم بشه. با دست پر بايد
برگردن. بادست خالي كه نميشه. رمه عليق ميخواد. دو روز ديگه سرما كورهست.
ــ هروقت برگشتن ميان پاسگا. خودشون رو بايد معرفي كنن. شماهام
الآن كه ماشين بياد ميريم.
سر ظهري توو تيغ آفتاب رفتيم پاسگا. غروبي برگشتيم. پياده.
چيزايي كه پرسيده بود رو دوباره جواب داديم و انگشت زديم زيرش. دو روز بعد، مردا و
جوونا اَم واسه گواهي رفتن. بعد همه چي شد مثل روز اول. فقط قرار شد هرجا ميريم
اول خبر بديم به پاسگا.
سر صبح بود و زور آفتاب كم. رفتيم جلو مسجد نشستيم روو سكوي
قهوه خونه. چايي خورديم و قليون دود كرديم. حساب كرديم توو يه ماه چند تا ميش به
رمهمون اضافه شده. اونم چه ميشايي! بالاي بيست من. چندتاشون ام بار گرفته. ازينام
بيشتر ميشن. پيداست پُر زاد و ولدن. اگه ما ام مث عشاير رمه رو كوچ ميداديم
زبون بستههاي ما ام پرواري ميشدن. رمهاي كه شيش ماه سال رو خشكه بخوره همين ميشه
ديگه! يه دفعه ديديم پسر پري ننه اومده پهلو دستمون نشسته روو سكو و گوشاشو
تيزكرده. پاهاش به
زمين نميرسيد و توو هوا شلنگ مينداخت. بهش تشر زديم.
ــ
چرا نرفتي
بيابون؟ به مفتخوري عادت كردي يا سرباري ننهت؟
ــ شايد دوباره كارم داشتين.
ــ ديگه كاري نداريم، برو بِچِپ لا دست ننهت.
نرفت. پرو پرو وايساد و مثل خروس و مرغا يه وري نيگامون كرد.
سنگ ور داشتيم بزنيمش كه پا گذاشت به دو. پيچيد توو كوچه مسجد و گم شد. هنوز
چشامون دنبالش ميكرد كه جيپ خاكي اومد توو ميدونگاهي و جلو قهوهخونه زد روو
ترمز. گرد و خاك رفت هوا و با آفتاب قاطي شد. جناب سروان با مشکِ شیكمش از ماشين
پايين جست و قلاب فانوسقهش رو جابهجا كرد زير شیكم. هم سگرمههاش توو هم بود، هم
آفتاب چشماشو ميزد.
ــ گدا گشنهها جَعمشون جَعمه!
ــ بدخلق شدي جناب سروان. دستمون تنگ هست، اما دلمون نه.
واسه حبيب خدام هرچي توو چنگمون باشه روو ميكنيم.
جلوتر اومد و زل زد توو چشامون.
ــ از كي تا حالا من شدم مهمون گرگا و شغالا؟... تازه، دستتون
ام ديگه تنگ نيست... مگه نه؟
از خندهش خوشمون نيومد. ساكت شديم و نيگاش كرديم. يه ماهه از
اين روو به اون روو شده. نه حرفاش حساب داره و لابد نه كاراش.
ــ جناب سروان آخرش ما نفهميديم واسه چي با ما زدي به هم. بعدِ
پيدا شدن اون خدا بيامرز زيرو روو شدي. انگار يكي شخمت زده. انگار که ما شديم يزيد
غريبكش.
باز ام جلوتر اومد. سيخ سيخ نيگامون كرد.گوشهي سيبيلش زير
دندونش بود. دولنگ ابروش بيشتر توو هم رفت. سفيدي چشماش عين دندوناش زرد بود.
ــ بايد بياين پاسگا. طرف شناسايي شده. تيله كن بوده. ميخواسته
از مرز رد بشه... انگار بارشم سنگين بوده... پُر و پیمون.
بدون حرف سوار جيپ شديم. سنگا از زير لاستيك در رفتن و ماشين
جاكن شد. بعد از دو سه تا پيچ از آبادي زديم بيرون. جاده باريك بود و شني. سر هر
پيچ ماشين ميسُريد روو سنگا.
ــ آرومترجناب سروان. مگه عروس به حجله ميكشي؟
ــ كم از عروسي نداره.
ساكت شديم و نيگاش كرديم. قد و بالاي كوتاهش رو، سراشيبي دره
رو، دستهي اسلحهي كمریش رو، ماشين پر سر و صداش رو...
سه پيچ كه از گود شغالا رد شديم، خيلي آروم و دونه به دونه كه
زود حاليش بشه گفتيم:
جناب سروان يه چيزي رو نگفتيم بهت.
شنيد يا نشنيد. دوباره گفتيم. اعتنا نكرد. بعد برگشت طرفمون
چپ چپ نيگا كرد.
ــ برسيم پاسگا بعد.
ــ گفتيم الآن كه نزديكشيم شايد به كارت بياد.
زد روو ترمز. دقيق شد توو چشامون.
ــ خوب؟
ــ كنار نعش اون خدا بيامرز يه ساک ام بود. كمي از چمدون
نداشت... خدا گواهه به چيزاي ديگه دست نزديم. يه كم پول بود كه گفتيم شايد واسه كفن و دفنش لازم
بشه. غریب بود دیگه... نميدونستيم اينطوري ميشه. یعنی فک نمیکردیم ببرینش.
ــ ديگه چي توو ساك بود؟
ــ يه سري كاسه كوزهام بود، مشربهام بود، به درد نميخورد، قُر
بود. بعضيهاشام ترك داشت و شيكسته بود. نفهميديم واسه چي اين همه آشغال ريخته
بود توو ساكش. خدا گواهه به چيزاي ديگه دست نزديم. همونطوري برديم انداحتيم توو گود شغالا.
گفتيم خودتون اگه لازم بشه پيداش ميكنين حتمی.
جناب سروان با غيظ زد توو دنده و فرمون رو چرخوند طرف چپ.
مجبور شد توو سينهكش دو سه بار عقب جلوكنه تا بتونه دور بزنه راهُو. سنگ بود كه
از زير لاستيكاش در ميرفت. راه رفته رو برگشتيم.
غروبي
كه آفتاب از سر ده رفت، اومديم توو ميدونگاهي. جلو قهوهخونه رو آب پاچي كرديم و
نشستيم روو سكو. بوي خاك نمور نفسمون رو بند آوُرد. چايي خورديم و قليون دود
كرديم. يه دفعه پسر پري ننه جلو چشمون سبز شد. با صورت خاك نشسته. نفسش به زور پس
مياومد. خسخس ميكرد. چشاش گرد شده بود. عرق از بناگوشش ميريخت. يه كاسه آب رد
كرديم طرفش.
ــ ديگه چي شده اصغرشغال؟
ــ توو گود... جيپه رفته تا ته... جناب سروانام توش بوده... هيچي
ازش نمونده... ها... هه... ها... انگار داشته مياومده اينجا... سر ماشين طرف
آباديه...
فكركرديم پسر پري ننه هميشه ناغافل ميآد وسط حرفمون. توو جمع
ريش سفيدا. دكش كرديم. پرو پرو وايساده بود وراندازمون ميكرد. عين خروس و مرغا.
موندهبود معطل که چیکار کنه. ميخواست خبر ببره پاسگا.
ــ به تو چه توله شغاله بي پدر؟... برو بيابون ردِّ كارِ بقيه.
اول عقب عقب رفت. بعد خنديد. بدمون اومد. تا بلند شيم پاگذاشت
به دو و پيچيد توو كوچه مسجد.