زنی که کُشتم، اسم نداشت !
رضا کاظمی
کُشتَمَش. به
همین راحتی. البتْ راحتِ راحت که نه، ولی به هر بدبختی بود، راحت کُشتمَش.
دیروز عصر،
رفته بود آرایشگاه تا بیاید آماده شویم برویم میهمانیِ شام. دیر کرده بود. نگرانش
شدم. نگرانش شده بودم، گفته بودم با خودم: ببینی چه شده است میانِ راه، نکند خراب
شده باشد ماشینش، مانده باشد کنارِ خیابان. تویِ پارک، کاشته بودم کنار درختِ بلندِ
کاجی که کُرک و پَرَش ریخته بود، و کلاغها هم حتا رغبت نمیکردند بنشینند رووش،
کارْخرابی کنند. هی نگاه کرده بودم ساعتم را، عقربهاَش را، که لامَسًب چرخ میخورد
جلو چشمهام بی آنکه او بیاید. تلفنش خاموش بود. در دسترسَم نبود تا چندتا از آن
آبدارهاش حوالهاَش - بارَش کنم، که او هم، جای عصبانیت - دندان غروچه، کِیف کند
بخندد غَشغَش و میانِ خندههاش - غش کَردَناش بگوید: دارم میرسم عزیز، دندان رویِ
جگر فشار بده!
فشارش داده
بودم بهخودم، گفته بودم: خوشَت میآید اینطور یا بیشتر، که صدای استخوانهات
را هم بشنوی؟ سر تکان داده، خُمار کرده بود چشمهای سگدارَش را که یعنی: اوهوم.
یعنی: بیشتر. بعد لبهاش را باز کرده بود از هم، شهوت انگیزترین جملهی عمرش را
گفته بود: تمامَم کن! تمامَش کن همین حالا! که یکهو برق گرفته بودم، رهاش کرده
هُلَش داده بودم عقب. عقب رفته توویِ چشمهاش سگگیر شده، فریاد کشیده بودم سرش: لَکًاته!
بلندشو بزن بهچاک تا چاکِ گالهاَم بیشتر باز نشده نزده خُرد و خاکشیرت نکرده
لَشَت را نینداختهاَم توویِ کوچه. همانطور که برق مرا گرفته بود، او را خشک کرد.
بعد چهرهاَش درهمفشرده شد، چشمهاش گِرد، خودش هیستریک. لرزه گرفت. پا شد مانتوش
را پوشید - پوشیده، زده بود بیرون که برود برای همیشه گور و گم کند خودش را. ولی
نرفته بود. از درِ دیگری توو آمده با لباسهاش و آرایشَش که عوض شده بود، شده بود
دیگری. جووری که بتواند - توانسته بود ساعتی بِکارَدَم زیرِ درختِ کُرک و پَر
ریختهی کاجی نزدیک به، نه نزدیک نه، دورتر، حوالیِ خانهاَش؛ و حتا تلفنَش را
خاموش کند - کرده بود رویَم، توویِ چشمهام خندیده، زیر گوشَم گفته بود: مشترک
مورد نظر در دسترس نمیباشد!
کُشتمَش. با
همان کاردِ آشپزخانهای که جهیزَش بود و هی به رُخَم کشیده بود جهیزیهاَش را از
پنجسال پیش که: داده است از خارج، نه، خودش در سفری از خارج - حالا از کدام
گورستان، بماند - خریده، کادوپیچ آورده گذاشته بوده توویِ انباریِ خانهی مادرجانَش
تا روزی احمقی پیدا شود ببَرَدَش خانهی خودش؛ و پنجسال پیش آن احمق پیدا شده
آورده بود خانهاَش، و پنجسال تَحَمُّلَش کرده بود. تحمُّلَش کرده بودم تا همین
دیروز، که با کاردِ آشپزخانهی خودش کُشتمَش. راحت بود. یعنی سخت نبود. فکر میکردم
باید خیلی سخت باشد کُشتنِ کسی، آنهم برای من که از کنارِ صفِ مورچهها حتا، کج
میکردم میگذشتَم نکند تا لانه نرسند، بچههاشان بمیرند از گرسنهگی. وقتی دیروز،
که دیگر شب - نیمه شب شده بود، برگشت و مرا کارد بهدست جلو درگاهیِ اتاقِ خوابْ
مقابلِ خودش دید، شوک زَدَش هوشَش را پراند. چشمهاش که بادامی بودند گردویی شدند،
گِرد و قُلُپّی زدند بیرون. گفتَم حالاست که سگهاشان را رها کند - وِل بدهد طرفَم.
چشمهاش سگ
داشت که وقتی از درِ کلاسَم توو آمد و نگاهم کرد تا اجازهی نشستن بخواهد، چشمهام
را و تمام جانَم را گرفتند زیرِ دندانهاشان جَویدند. با دست اشاره کردم بنشیند.
رفت نشست. نشست رویِ مبل پارچهای اتاقَم که ملحفهی شیر قهوهای رنگی انداخته
بودم رووش. رووش نشست، دست کشید به پُرزهاش گفت: چه خوشرنگ! و جملهاَش آنقدر
کِش آمد که میانِ گفتن تا رفتنَش، اخراج شده بودم از دانشگاه و محروم از تدریس،
خانهاَم را فروخته رفته بودم چند محله پایینتر به اجاره نشینی، پدرم هم سکته زده
خوابیده بود سینهی گورستان، و و و... گفت: چه خوشرنگ! و زمان کِش آمد. زمان را
کِش آورد و بعدش رفت. یعنی نرفت، بیرونَش کردم. انداختمَش توو کوچه، برود بنشیند
روو مبلِ پارچهایِ اتاقِ کسِ دیگری و دست بکشد به پُرزهای ملحفهاَش بگوید: چه
خوشرنگ!
دستهاش را
جُفت کرده فشرده بودم میان دستهام گفته بودم: خوشَت میآید اینطور یا بیشتر، که
صدای قِرِچ قِرِچِشان را بشنوی؟ سرش را که رویِ شانهاَم خمانده بود بلند کرده،
چشمهاش را که سبز بود و سگ هم داشت دوخته بود به چشمهام گفته بود تمامَش کنم!
نمیدانم چرا هرکه میآمد توو زندهگیاَم میخواست تمام شود در من؛ من اما میخواستَم
از آن نقطه آغاز شوم، آغازش کنم؟
زمان گذشت.
زمان گذشته، رسیده بود به یکسال قبل از پنج سالِ پیش، که شروع شده آغازش کرده
بودم. چرا؟ چون وقتی فشارش داده بودم به خودم، وقتی نشسته بود رویِ مبل پارچهای
اتاقَم، وقتی دستهاش را فشرده بودم میانِ دستهام، وقتی آمده بود پیش - رفته بود
پَس، وقتی چشمهاش سبز بود، قهوهای، آبی،
سیاه، ...، خاکستری بود، نگفته بود تمامَش کنم و آغاز خواسته بود. من هم داده
بودم بِش. آغازش کرده بودم. شروع شده بودیم تا یکسال بهعلاوهی پنجسال بگذرد و
در این سالها، هی برود، دیر کند، نیاید، بِکارَدَم زیر درختهای همهی کاجهای
شهر، اَخم کند، حرف نزند، پُرحرفی - وِرّاجی کند، هی بنشیند رویِ مبل پارچهای
اتاقَم که دیگر چوبهاش صدا میکنند - میکردند، بگوید:چه خوشرنگ! و من هم هی بیندازَمَش
بیرون، برود، اما از درِ اتاقِ خواب، دفترِ کار، کلاسِ درس،...، بیاید توو، سگگیر
نگاهم کند و بِکِشانَدَم اینوَر، آنوَرِ دنیا تا ...، تا بِکُشَمَش.
کُشتَمَش. با
همان کاردِ آشپزخانهای که جهیزش بود و هنوز پُزِ جهیزیهاَش مانده - ماسیده بود رویِ
تیغهاَش. سخت نبود، و اگر این را میدانستم، همان فردای عروسی میکُشتَمَش.
فرداش که نه، یکماه بعدش. حالا نمیدانم اگر پنجسال پیش، یکماه کسر، قصدش را
کرده بودم، با چه میکُشتَمَش. شاید با دستهام که دستهاش را، شانههاش و خودش
را فشرده بود، و او خواسته بود اَزَم که تمامَش کنم. نه، آغازش کنم. تمامَش یا
آغازش؟ نمیدانم کدامَش، یاکدامشان بود.
بههرحال، شاید با همان دستها گلوش را حلقه کرده فشار میدادم - داده بودم و در
حِینِ فشردن، خفه کردن، کُشتَنَش باز هم اَزَش پرسیده بودم - میپرسیدم: خوشَت
میآید اینطور یا بیشتر، که...؟
رفته بود
آرایشگاه. رفته بودند آرایشگاه. دیر کرده بودند. کاشته بودَندَم زیر درختهای کاج،
کلاغها را گفته بودند روو سَرَم کارخرابی کنند. تلفنهاشان را خاموش کرده بودند.
خواسته بودند اَزَم تمامشان کنم قبل از
آنکه آغاز کرده باشمشان. گفته بودند: چه خوشرنگ! رفته بود آرایشگاه ...
و من کُشتَمَش.
به همین راحتی. البته راحتِ راحت که نه، ولی به هر بدبختی بود، راحت کُشتمِشان.
با همان کاردهای آشپزخانه که جهیزشان بود و هنوز پُزِشان مانده - ماسیده بود روو
تیغههاشان، کُشتمِشان. نه،کُشتَمَش!
kheyli ziba bayan kardid in ghesmat ra...
ziba bood
اول این که داستان پر از غلط نگارشی است. تمامی «را» های مفعولی اشباه به کار رفته اند. ضمایر شخصی متصل را اشتباه به کلمه می چسبانید. این ها که سبک نمی سازند. سبک در اندیشه شکل می گیرد.
دوم یعنی نویسندگان ایرانی نمی توانند یک فضای خاص خود بیافرینند؟
شاید نظر بنده را نپسندید. اما به نظر من این فضای سرد و شبه اگزیستانسیالیست را نویسندگان غربی بعد از جنگ جهانی دوم رها کردند. اگر قرار است از ادبیات غرب تقلید شود بهتر است تقلید گذشته نباشد.
من نه به عنوان یکی از مسئولان سایت بلکه به عنوان خواننده وقتی می تونم انتقاد شما را جدی بگیرم، که حس کنم یک انتقاد است و نه تخریب.
یک نشانه ی مهم اینکه نظری تخریب است یا انتقاد اینست که نویسنده اش آنقدر حرف خودش را جدی بگیرد که حاضر شود، اسم و ایمیلش را پای آن بگذارد. یعنی مسئولیت حرفش را برعهده بگیرد.
اگر شما هدفت یاد دادن است پس توصیه می کنم این را از دفعه بعد رعایت کنید.
با احترام
شاهرخ رییسی