شنبه
Nazari



رویای خانم خدمتکار                                                                                                          
نمایش‌نامه
نوشته‌ی عبدالوهاب نظری


شخصیت‌ها

زن       میانسال است
مرد      میانسال است
دختر     حدود بیست سال دارد
پسر      حدود بیست سال دارد

 

روی صحنه یک تاب. پسر روی تاب نشسته، خودکاری به دهان دارد و دفترش را باز کرده. گویی در حال فکر کردن است. چند لحظه بعد دختر وارد می‌شود. صحنه نیمه تاریک و آبی رنگ است.
  
دختر: ( بامهربانی) چه‌کار می‌کنی؟
پسر: (سرش را بالا می‌آورد و مکث) شعر می‌نویسم.
دختر: (با اشتیاق) وای، جدی می‌گی؟ من عاشق شعرم، بخونش.
پسر : (با جد یت) نه، (مکث) هنوز تموم نشده...
دختر: تا همون‌جا، تا همون‌جا که نوشتی بخون (مکث)عیب نداره.
پسر: (با جدیت) نه، من (مکث) هیچ‌وقت نصفه نمی‌خونم برای کسی.
دختر: (با نارحتی) چرا؟
پسر: کل  شعر نابود می‌شه (دستش را تکان می‌دهد) نه، اصلن (مکث) می‌تونی تا چاپ شدن کتابم صبر کنی.
دختر: (با اشتیاق) کتاب؟ وای خدا، من عاشق کتابای شعرم (مکث و انگشت‌هایش را توی هم حلقه می‌کند) من عاشق آدمایی هستم که کتاب چاپ می‌کنن (مکث) اسمش، اسمشو می‌خوای چی بذاری؟
پسر: (فکر می‌کند و نگاهی به اطرافش می‌اندازد) اسمش؟ (مکث) شاید صندلی  شکسته، (مکث) شایدم تاب زنگ زده.
دختر: (ذوق کرده و دست‌هایش را به هم می‌زند) تاب زنگ زده، وای خدا، چه رمانتیک (نگاهی به تاب می‌اندازد) نکنه (مکث) منظورت همین تابیه که روش نشستی؟
پسر: (لبخند می‌زند و مغرورانه) بله، همین‌طوره (مکث) شاعر (مکث) شاعر هنرمند باید به اطرافش توجه کنه، باید چیزایی رو ببینه که بقیه راحت از کنارش رد می‌شن. (مکث) به این میگن خلاقیت، به این می‌گن نبوغ.
دختر :(کنار او مینشیند و با تعجب) نبوغ؟
پسر :بله،من (مکث) دیروز یه شعر برای ملخ نوشتم.
دختر: (با تعجب) ملخ؟
پسر :(می‌ایستد) این روزها هیچ‌کی به ملخ توجه نمی‌کنه (مغرورانه) ولی من (مکث) براش شعر نوشتم.
دختر: (زیر لب) این چندش‌آوره.
پسر: این‌جا، این باغ مال خودتونه؟ قشنگه.
دختر: آره. ولی... (مکث) قراره یه بزرگ‌راه از این‌جا رد بشه. (مکث) مگه این‌که پدر شما...
پسر: نگران نباش (مکث) پدرم کارهای سخت رو خوب انجام می‌ده.
دختر: (با دست اشاره می‌کند) پرچین‌های اون‌ور باغ رو می‌بینی؟ قشنگه، مگه نه؟
پسر: هووم.
دختر: می‌خوای از نزدیک یه دیدی بزنیم؟
پسر:(خودکار و دفتر را روی تاب می‌گذارد) بریم، بریم یه دیدی بزنیم (از صحنه خارج می‌شوند. بعد از چند لحظه زن و مردی میانسال  که آرام در حال  قدم  زدنند، وارد می‌شوند.)
مرد: سپند و دخترتون. خیلی با هم جور شدن.
زن: (مکث) این اصلن خوب نیست.
مرد: از نظر من اشکالی نداره.
زن: (با جدیت) از نظر من داره (مکث) اونا دختر و پسرن.
مرد: (به تاب اشاره می‌کند) بهتر نیست بشینیم (هر دو می‌نشینند، مرد نفس عمیقی می‌کشد) می‌شه خودمونی‌تر حرف بزنیم؟
زن: (با تعجب) چی؟ (مکث) همین‌جوری خوبه.
مرد: ولی شما من و پسرم رو دعوت کردین خونه‌تون (مکث) و الان توی خونه‌ی شما هستیم.
زن: ( جدی) این فقط یه قدردانیه (مکث) برای این که می‌خوایید این باغ رو نجات بدید.
مرد: (مکث) ولی من که هنوز کاری نکردم.
زن: من مطمئنم شما می‌تونید.
مرد: (خنده‌ی کوتاه) ممنون (مکث طولانی) می‌شه یه سوال خصوصی بکنم؟
زن: (جاخورده) خصوصی؟(مکث) بکنید.
مرد: چیزی نیست، راجع به شوهرتون.
زن: (با جدیت) شوهرم؟
مرد: (مکث) بله.
زن: نه.
مرد: (با ملایمت) چند وقته مرده؟
زن: (با تعجب) چی؟ کی گفته؟
مرد: (با تعجب و شرمندگی) پس اون (مکث) اون عکسی که توی سالن گذاشتین و یک روبان مشکی  کنارشه...
زن: (با کلافگی) وای، شما هیچی نمی‌فهمید.
مرد: چی؟
زن: از تناسخ، از این چیزا...
مرد: (مکث) این چیه؟
زن: حوصله ندارم توضیح بدم، فقط می‌تونم بگم روح اون حلول کرده.
مرد: حلول کرده؟
زن: توی یه چیز دیگه، توی یه موجود دیگه.
مرد: (با تعجب) غیرممکنه، چه‌جوری می‌خواید ثابت کنید؟
زن: (اشک‌های گوشه چشمش را پاک می‌کند، بلند می‌شود و نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف می‌اندازد) نیستش، حتمن رفته پشت پرچین‌ها.
مرد: مطمئنید؟
زن:احساسم اینو می‌گه (مکث) اگه  اون روز صبح  نیومده بود دم خونه (با وحشت)  اگه از تناسخ چیزی نمی‌دونستم (با وحشت و بلندتر) اون می‌رفت (مکث) می‌رفت و دیگه هیچ‌وقت نمی‌دیدمش.
مرد: (گیچ شده) بله (مکث) زن منم چند سال پیش مرد (مکث) توی آتیش‌سوزی (مکث) پودر شد.
زن: واقعن؟
مرد: (سرش را تکان می‌دهد) بله (نفس عمیق می‌کشد) من که فراموش کردم. کسی که مُرد، دیگه مُرد.
زن: (با کلافگی و نا امیدی) ما اصلن هم‌عقیده نیستیم. (بلند می‌شود و با اضطراب این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کند و می‌نشیند.)
مرد: نگران چی هستی؟
زن: (نفس عمیقی می‌کشد)  بعضی‌وقتا هیچی بهم شادی نمی‌ده (مکث) این باغ، این امکانات (مکث) هیچی (دستش را روی صورتش می‌گذارد) این چیزا رو چرا دارم به شما می‌گم؟
مرد: (به دست‌های زن خیره شده) من گوش می‌دم.
زن: نه، دیگه نمی‌خوام چیزی بگم.
مرد: این‌ها (مکث) رد چیه؟
زن: (آستین‌هایش را پایین می‌کشد) چی؟
مرد: شما خودکشی کردین؟
زن: خواهش می‌کنم تمومش کنید. ( مرد دستش را جلو می‌برد تا صورت زن را نوازش کند اما او خودش را عقب می‌کشد)
مرد: من کمک‌ِت می‌کنم.
زن: (بغض گلویش را گرفته) هیچ‌کس نمی‌تونه کمک‌َم کنه.
مرد: به یه نفر احتیاج داری  مکث) که تنهایی‌ت رو پر کنه.
زن: (جا خورده) یعنی...
مرد: (با ملایمت) آره عزیزم.
زن: شما به من گفتید عزیزم (سرش را خم می‌کند و روی شانه‌ی مرد می‌گذارد، مرد موهای او را نوازش می‌کند و لبخند می‌زند) چطوره بریم داخل.
مرد: (با ملایمت) باشه.

بلند می‌شوند وآرام آرام از صحنه خارج می‌شوند.دختر و پسر وارد می‌شوند. پسر یک سگ مرده در دست دارد.

دختر: (با نگرانی) نباید این‌کا ر رو می‌کردی.
پسر: (با آرامش) کدوم کار؟
دختر: ( به سگ اشاره می‌کند) این.
پسر: (سگ را بالا می‌گیرد) اینو می‌گی؟
دختر: (با ناراحتی) مادر اگه بفهمه خودکشی می‌کنه.
پسر: (با خونسردی و تعجب) چی؟ برای یه سگ؟
دختر: (مکث) اون برای مادر خیلی ارزش داشت (مکث) اون پدر بود.
پسر: (مکث و با بی‌تفاوتی سگ را دوباره بالا می‌گیرد.) حالا که مرده.
دختر: چه‌کار کنیم؟
پسر: باید چالش کنیم.
دختر: کجا؟
پسر: (نگاهی به دور و برش می‌اندازد) کنار اون لوله‌های آب پاش (مکث) این‌جوری خیلی زود روش سبزه در می‌آد و کسی نمی‌فهمه.
دختر: (پسر را بغل می‌کند و می‌بوسد) تو خیلی شجاعی (مکث) خیلی باهوشی.
پسر: (مغرورانه) بریم. بریم چالش کنیم.

نور می‌رود. صحنه با نور ملایم روشن می‌شود اما باز هم نیمه‌تاریک و آبی رنگ است. یک میز غذاخوری چهار نفره. زن و دختر روبه‌روی هم  و پسر و مرد هم روبه‌روی هم نشسته‌اند و مشغول غذا خوردن...

مرد: واقعن (غذایش را قورت می‌دهد) خوشمزست.
زن: (لبخند می‌زند) ممنون.
پسر: اسم این غذا چی‌یه؟
زن: (مکث) هنوز اسمی‌ براش پیدا نکردم.
دختر:(با اشتیاق) مادر، سپند شعر می‌گه (مکث) شاعره.
زن: (بی‌تفاوت) عجب.
دختر: اون درباره‌ی چیزایی شعر می‌گه  که هیچ‌کس نمی‌بینه.
زن:(با جدیت و تعجب) پس شما هم اعتقاد دارید.
پسر: (سرش پایین است و مشغول خوردن) به چی؟
زن:(مکث) روح، تناسخ.
پسر: نه.
مرد: (لبخند می‌زند) اون عقاید خاص خودش رو داره.
دختر: اون خیلی خاصه.
زن: (مکث) پس شما به خدا اعتقاد ندارید. ( پسر پوزخند می‌زند)
مرد: (متواضعانه) فکر کنم سر میز جای این حرفا نیست.
دختر: پدر همیشه این حرفو می‌زد. (مکث) یادته مادر؟
زن: (نگران و دستپاچه) کجاست؟ (بلند می‌شود) کجاست؟
دختر: نگران نباش مادر.
پسر: بله، جاش امنه. (پوزخند می‌زند)
زن: (می‌نشیند) فکرشم نمی‌کردم.
پسر: که جاش امن باشه؟
زن: (جدی و عصبانی) که با یه پسر بی خدا رو در رو بشم.
مرد: اون بی‌خدا نیست (رو به پسر) بگو که نیستی.
پسر: نیستم.
زن: چی نیست؟
مرد: بی خدا ( پسر پوزخند می‌زند.)
زن: (عصبانی) شما دارید منو مسخره می‌کنید.
دختر: (با اشتیاق) این تیک عصبیه مادر.
پسر: گفتید اسم این غذا چی‌یه؟ (زن سرش را تکان می‌دهد) نمی‌شه  خوردش (رو به مرد) مگه نه پدر؟ (مرد شانه‌اش را بالا می‌اندازد)
زن: (عصبانی) زودتر بخورید و برید.
مرد: (با تعجب) چی؟
زن: گفتم برید.
مرد: واقعن؟
پسر: به جهنم (رو به مرد) نمی‌خوای چیزی بهش بگی؟ ( مرد شانه بالا می‌اندازد)
زن: (چاقویی از روی میز بر می‌دارد) زودتر برید گم شید.
دختر: (با نارحتی) بذارید امشب اینجا بمونن.
زن: (عصبی) اگه نرید خودمو می‌کشم.
مرد: (خونسرد) چرا؟
زن: من زیادیم.
پسر: (پوزخند می‌زند) آره.
دختر: این‌جا چه خبره؟
پسر: بهش بگو پدر.
زن: (آرام آرام دور میز می‌چرخد) نه.
مرد: هووم.
پسر: زیادیه.
زن: نه.
پسر: کی باید بره؟ ( مرد می‌خندد، دختر هم می‌خندد)
پسر: باید بری خانم.
زن: نه.
مرد: چرا؟

دختر می‌خندد، مرد هم می‌خندد، زن آرام آرام دور میز می‌چرخد. پسر هم شروع می‌کند به خندیدن، همه با هم می‌خندند. نور می‌رود. نور می‌آید. روی صحنه چند مبل قرار دارد و پشت مبل‌ها یک پنجره است. پسر روی یکی از مبل‌ها نشسته. زن داخل آشپزخانه ایستاده و مشغول شستن ظرف‌ها است.

پسر: اون  ظرف‌ها رو ول کن، اون صدای دلنگ و دولونگ داره می‌ره رو اعصابم.
زن: دو تا تیکه مونده (مکث) الان تموم می‌شه.
مرد: (وارد می‌شود و آرام روی مبل می‌نشیند) اوضاع باغ خیلی خرابه (مکث) باید یه باغبون درست حسابی پیدا کنیم.
زن: (از آشپز خانه و با صدای بلند) من کارای باغ رو هم می‌تونم بکنم آقا (مکث) چرا پول بدین باغبون؟

پسر و مرد همدیگر را نگاه می‌کنند، مرد نفس عمیقی می‌کشد و روزنامه را از بغل دستش برمی‌دارد و شروع می‌کند به خواندن .تلفن زنگ می‌خورد . زن  به  سرعت از آشپز خانه  خارج می‌شود  و به  طرف تلفن می‌رود، پسر جلوی او را می‌گیرد.

پسر: خودم جواب  می‌دم (عصبانی تلفن را بر می‌دارد، زن با نارحتی  خارج  می‌شود) بله ، چه ساعتی؟(مکث) شیش و نیم می‌آم (مکث) می‌بینمت. (گوشی را می‌گذارد)
مرد: کی بود؟
پسر: (مکث) چی؟
مرد: کی بود؟
پسر:(مکث) یکی از بچه‌ها.
مرد: بچه‌ها؟
پسر:(مکث) یکی از دوستام.
مرد: (مکث) خوب؟
پسر:یه قرار کاری (دستش را روی پیشانی می‌گذارد) دیگه حالم از این قرارها بهم می‌خوره.

دختر دست زن را گرفته و وارد می‌شود. او را روی مبل می‌نشاند و خودش هم کنارش می‌نشیند. پسر رویش را بر می‌گرداند. مرد نفس عمیقی می‌کشد.هیچ‌کس حرفی نمی‌زند.

دختر: پدر ،شما نمی‌خوایید چیزی بگید؟
مرد: (مکث) حرفی برای گفتن ندارم.
زن:(بلند می‌شود) من می‌رم چای بیارم.
پسر: (با ناراحتی) من چای دست اینو نمی‌خورم (مکث و نفس عمیق) پدر ما چه قدر بدبختیم.
مرد: (مکث) آره.
پسر: (مکث) چرا؟
مرد: (مکث) نمی‌دونم. (مکث) فقط یه احساسه. (مکث) یه احساس که بهم می‌گه بدبختیم.
زن: (سینی چای را جلوی مرد می‌گیرد و با لبخند) ولی شما همه چیز دارین. پول،خونه، (مرد را نگاه می‌کند و مکث) منم که کارهاتون رو انجام می‌دم (کسی چای بر نمی‌دارد، سینی را روی میز می‌گذارد)
دختر: حالا یه نفر باید حرف بزنه.
زن: (در حالی که چای را هورت می‌کشد) آره، یکی باید حرف بزنه.
پسر: بس کنید دیگه.

در همین لحظه صدای در زدن می‌آید. همه ساکت می‌شوند. مکث طولانی، دوباره صدای در می‌آید.

پسر: (کنجکاوانه) یعنی کیه؟
دختر: قرار نبوده کسی بیاد.

مکث طولانی. دوباره صدای در می‌آید. زن بلند می‌شود که در را باز کند.

مرد: نه. باز نکن.
دختر: ولی، شاید (مکث )شاید یه نفر یه کار مهم داشته باشه.
پسر: شاید (مکث) یه اتفاق عجیب (مکث) یه چیزی باشه که ما رو از این حالت در بیاره.
مرد: (مکث) چه حالتی؟
پسر: (مکث) نمی‌دونم،(مکث) همین حالت.
زن: من دیشب یه خواب دیدم. خواب دیدم... (مستاصل است و نمی‌تواند حرفش را تمام کند)
دختر: خب تعریف کن برامون. (مرد بی‌اعتنا است. پسر اما کنجکاو شده)
زن: یه خواب بد. (مکث) نه (مکث) نمی‌دونم خوب بود یا بد (دست‌ها را روی سرش می‌گذارد)
مرد: اصولن به خواب‌هایی که خوشایند آدم هست می‌گن رویا و خواب‌هایی که موجب پریشونی می‌شه رو کابوس می‌گن.
دختر:(رو به زن) حالا کدوم‌ِش بود؟
زن: رویا؟(مکث) کابوس؟ (مکث) هم رویا بود و هم کابوس.
پسر: (می‌خندد) هم رویا بوده و هم کابوس... (سرش را به نشانه‌ی تمسخر تکان می‌دهد)
زن: بله.
دختر:دروغ نمی‌گه که. انقدر سر به سرش نذار.
پسر: (به گوشه ای خیره مانده) ولی  خوابی  که من دیشب دیدم  یه رویا بود (مکث )مطمئنم  یه رویا بود.

نور می‌رود. صحنه با  نور ملایم  روشن  می‌شود. صحنه نیمه تاریک و آبی  رنگ است. یک میز غذاخوری  چهار نفره. زن و  دختر روبه‌روی  هم  و پسر و مرد هم  روبه‌روی هم نشسته‌اند و مشغول غذا  خوردن. پسر پارچ آب را بر می‌دارد. همه در حال غذا خوردن و فقط  صدای  قاشق و چنگال می‌آید. پسر پارچ آب را برمی‌دارد.

پسر: ما عادت داریم سر میز غذا حرف بزنیم. (لقمه را قورت می‌دهد و با طعنه) البته فقط در مورد موضوعات با ارزش.
زن: (پوزخند می‌زند و رو به مرد) ولی همین چند دقیقه پیش پدرتون گفت خوشش نمی‌آد سر میز غذا حرفی زده بشه.
پسر: (به مرد اشاره می‌کند) پدرم دم دمی‌مزاجه. الان یه حرفی می‌زنه و چند دقیقه بعد یه چیز دیگه می‌گه. امروز عاشق این می‌شه، فردا عاشق یکی دیگه.
مرد: (لبخند می‌زند) بس کن.
پسر: مگه دروغ می‌گم؟ (مرد می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد)

در این لحظه مرد دیگری وارد می‌شود و روبه‌روی زن می‌ایستد. بقیه توجه‌هی  نمی‌کنند. گویی او را نمی‌بینند. زن اما مات و مبهوت او را نگاه می‌کند و زبانش بند آمده...

دختر: (با تعجب) چی شده مادر؟ (رویش را برمی‌گرداند و جایی که مرد ایستاده را نگاه می‌کند.)
مرد تازه وارد: (رو به زن) اومدم ازت خداحافظی کنم.
زن: (وحشت زده و بریده بریده) خدا... خدا... حافظی؟
مرد: حالتون خوبه خانوم؟

زن چیزی نمی‌گوید . نگاهش روی مرد تازه وارد خیره مانده پسر می‌خندد و سری تکان می‌دهد.

مرد:من دیگه یه سگ هم نیستم.
زن: (دستش را جلوی دهانش می‌گیرد.) نه... نه...
دختر: با کی حرف می‌زنی؟
پسر:همیشه این‌جوری می‌شه؟ (مرد لیوان آب را پر می‌کند و بطرف زن می‌گیرد)
مرد تازه وارد: تو با عشق جدیدت باش. (به مرد اشاره می‌کند) نمی‌خوای لیوان رو از دستش بگیری؟
زن: (لیوان آب را می‌گیرد) من... من بدون...
مرد تازه وارد: (اجازه نمی‌دهد حرف زن تمام شود) بس کن. شاید بتونی منو یه سگ فرض کنی ولی  احمق نیستم.
پسر:(رو به مرد) بهتره بریم.
مرد تازه وارد: حسابی پشم و پیلم ریخت وقتی دیدم سرت رو گذاشتی رو شونه‌هاش.
زن: من... نه... اشتباه می‌کنی.
مرد تازه وارد: تو خیانت کردی. تقاص گناهت رو پس می‌دی.

از صحنه خارج می‌شود و زن از حال می‌رود. نور می‌رود. سمت راست صحنه یک تخت‌خواب گذاشته که زن روی آن خوابیده. دیواری بین تخت و پذیرایی کشیده شده که آن‌ها را از هم جدا می‌کند. دختر و پسر روی مبل نشسته اند و مرد در حال قدم زدن...

مرد:(با هیجان) بله.شوهرش رو کشته و چالش کرده توی باغچه.
دختر: (دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و با حیرت) نه.
پسر: آره و روش بذرهای گوجه فرنگی و شلغم پاشیده.
دختر: چه باهوش.
مرد: (دست‌هایش را توی جیبش برده و جلوی آنها قدم می‌زند) ولی بعد اعتراف کرده.
دختر: اگه می‌خواسته اعتراف کنه پس چرا انقدر زرنگ بازی در آورده.
مرد: چون در حالت عادی نبوده.
دختر: وقتی می‌خواسته شوهرش رو بکشه؟
مرد:نه (مکث) موقع اعتراف.

صدای فریاد زن را  می‌شنویم اما کسی اعتنا نمی‌کند.

دختر: (با هیجان) خیلی جالب شد.
پسر:این (مکث و متفکرانه) یه مساله روانشناسی خیلی پیچیدس.
مرد: همینطوره.(مکث) عذاب وجدان (مکث) این باعث شده احساس پشیمونی بکنه و غرایزش رو زیر پا بذاره.
دختر: (انگشت‌ها را توی هم حلقه می‌کند و ذوق زده) وای... شما خیلی می‌فهمید.

دوباره صدای فریاد زن را می‌شنویم.دختر با بی حوصلگی از جایش بلند می‌شود و به طرف دیوار می‌رود.

دختر: چی‌یه مادر؟
زن: (با صدای بی‌حال) تشنمه (مکث) قرصم.
دختر: صبر کن. به جای حساسش رسیدیم.

با بی‌اعتنایی برمی‌گردد و روی مبل می‌نشیند. سعی می‌کند خودش را به پسر نزدیک کند اما او بی اعتنایی می‌کند.

پسر:(رو به مرد) و وکیل این زن شدی. (مکث) قابل تحسینه.
مرد: از اون مقابل دادگاه دفاع می‌کنم.
دختر: ولی اون گناه‌کاره.
پسر: چه اشکالی داره. دور و برمون پر از آدم‌های گناه‌کاره که دارن وِل می‌چرخن (مکث) یکی هم روش...
مرد: به نظر من که هیچ گناهی وجود نداره.
دختر: مگه می‌شه؟
پسر: گناه.

پوزخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. دوباره صدای فریاد زن را می‌شنویم. باز هم کسی اعتنا نمی‌کند.

مرد: (خسته روی مبل می‌نشیند) دختر جان یه لیوان آب برام بیار. گلوم خشک شد.
دختر: (با اشتیاق) بله.حتمن.

بلند می‌شود و به سمت چپ صحنه می‌رود. زن ناله‌کنان می‌گوید «من و ببخش».

پسر: (رو به مرد وبا ناراحتی) اون داره چی می‌گه؟ (مکث) با کیه؟

مرد شانه بالا می‌اندازد.دختر وارد می‌شود. لیوان آب را به مرد می‌دهد و پسر را نگاه می‌کند.

دختر:چی شده؟
پسر: (دستش را به طرف جایی که زن خوابیده دراز می‌کند) حوصله این سر و صدا رو ندارم.
دختر: (به طرف دیوار می‌رود)چی‌یه؟ چی می‌گی؟
زن: قرصم (مکث و با ناله) اونا رو بیرون کن.
دختر:(با کلافگی) چرا نمی‌آی بیرون؟ از ظهر رفتی اون‌جا و در رو بستی.
زن: این تقاصه (مکث) دارم تقاص پس می‌دم.
دختر: هر چی که هست (مکث) من... اونا... رو... بیرون... ن... می... ک... نم. (برمی‌گردد و روی مبل می‌نشیند. بغض کرده) دیگه ازش خسته شدم. (مکث) حرفاش (مکث) کاش دیگه صداشو نمی‌شنیدم. (مکث) بعضی‌وقت‌ها دلم می‌خواد گلوش رو بگیرم و این‌جوری (ادای خفه کردن را در می‌آورد) خفه‌ش کنم.
مرد: (می‌خندد) همینه (یک قلپ آب می‌خورد) به این می‌گن غریزه.غریزه‌ی ناب.
پسر: خب (مکث) اینم یه راهیه.
دختر: یعنی...
پسر: می‌تونی...
دختر: (بهت زده) ولی (مکث) من (به جایی خیره مانده)
مرد: هیچ‌کس بویی نمی‌بره (رو به پسر) مگه نه؟
پسر: اوهوم (سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد)
مرد: این‌جوری به آرامش می‌رسی.
پسر: اونم همین‌طور.
دختر: (آرام از جایش بلند می‌شود. به طرف دیوار می‌رود.دستش را روی دیوار می‌کشد. صورتش راروی آن می‌گذارد) می‌تونم؟ (وارد اتاق می‌شود)
پسر: (از جایش بلند می‌شود) بریم پدر.
مرد: (کتش را بر می‌دارد) بریم. (نگاهی به طرف اتاق می‌اندازد و خارج می‌شوند)
دختر:(با صدایی لرزان) ما... ماد... ر... (مکث طولانی) مادر...

زن روی تخت خوابیده و جواب نمی‌دهد. دختر کنار تخت می‌نشیند. پنجه‌هایش را بال می‌آورد و چند لحظه به زن خیره می‌شود. بعد دستش را پایین می‌آورد. سرش را روی تخت، کنار دست زن می‌گذارد. نور می‌رود. نور می‌آید.

زن: (بهت زده پسر را نگاه می‌کند) ولی. ای... ای... این (مکث) قبلش چی بود؟
پسر: قبل؟ (مکث) قبلی نداشت. (مکث.فکر می‌کند) نه. قبلی نداشت. از همین‌جا شروع شد.
زن: ولی قبلش رو من می‌دونم (مکث و با اضطراب) من می‌دونم قبلش چی شد.
مرد: (با تعجب) قبلش رو می‌دونی؟
زن: بله. (مکث) خودم دیدم. (پسر پوزخند می‌زند)
مرد: این خیلی عجیبه!
دختر: همینطوره. اینی که دو نفر خوابی رو ببینن که بهم ربط داشته باشه...

مرد می‌ایستد. دست‌ها را روی سرش گذاشته، به طرف پنجره می‌رود و بیرون را تماشا می‌کند. نور می‌رود. نور می‌آید. دختر و زن توی آشپزخانه ایستاده‌اند و غذا  درست می‌کنند.

زن: (با لحنی آرام وناراحت) من می‌دونم (مکث) اونا از من خوششون نمی‌آد.
دختر: راستش (مکث) پدر می‌گه خیلی فضولی می‌کنی (مکث) اون از این کارا خوشش نمی‌آد.
زن: (می‌خندد) واقعن؟
دختر: (به زن خیره می‌شود و مکث) واقعن؟
زن: خوب چه‌کار کنم؟ ( مکث) از بچگی این‌جوری بودم. (نفس عمیق می‌کشد) هیچ‌کس منو دوست نداره.
دختر: چرا (مکث) بال خره یه کسایی هستن که دوست‌ِت دارن.
زن: آره (مکث) توی خواب (مکث طولانی) پدرت خیلی می‌فهمه (مکث) حرفای جالب می‌زنه (مکث) من هر روز می‌رم سراغ کتابخونه‌ش و کتاباش رو باز می‌کنم.
دختر: سعی کن ازش اجازه بگیری.
زن:(می‌خندد) این‌جوری جذاب‌تره.
دختر: چه‌جوری؟
زن: یواشکی.
دختر: اگه بفهمه نارحت می‌شه.
زن: (می‌خندد) نمی‌شه.
دختر: ( نفس عمیق می‌کشد و مکث) باشه.

نور می‌رود. نور می‌آید. مرد روی مبل نشسته، پسر هم روبروی او نشسته. بغلش گرفته. زن کنار در خروجی ایستاده و دختر او را همراهی می‌کند.

زن: (برمی‌گردد و سرک می‌کشد) خداحافظ آقا.
مرد:(مکث. زیر لب) خداحافظ.
زن: از دست من نارحت که نیستید؟ (رویش را به طرف دختر می‌گرداند. دختر
لبخند می‌زند و در را برایش باز می‌کند. زن ایستاده و بیرون نمی‌رود. دوباره بر می‌گردد و رو به مرد و پسر) فراموشتون نمی‌کنم. (به طرف دختر) یه وقتایی بهتون زنگ می‌زنم (مرد دستش را روی پیشانی می‌گذارد)
دختر:(لبخند می‌زند) باشه.

زن می‌خواهد برگردد که دختر نا خود آگاه جلوی او قرار می‌گیرد .زن آرام می‌خندد، دختر هم آرام می‌خندد.

زن:(مکث) می‌خواستم...
دختر:چی؟
زن:(مکث) یک‌بار دیگه ببینم.
دختر:کی رو؟
زن:(مکث و با ناراحتی) خونه رو.

مکث. زن برمی‌گردد و در و دیوار خانه را نگاه می‌کند. مرد روزنامه را جمع می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. دختر بازوی او را می‌گیرد و به طرف در می‌برد.

زن: آقا خیلی زحمت کشیدن تا این خونه رو خریدن (مکث و با هیجان) کلی پرونده‌ی...
دختر:آره (با کلافگی) پدر عصبانی می‌شه (به در اشاره می‌کند) در بازه.
زن: باشه، باشه.

بیرون می‌رود و برای دختر دست تکان می‌دهد. دختر هم دست تکان می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و وارد سالن می‌شود.

دختر:رفت.
پسر:راحت شدیم.

دختر از صحنه خارج می‌شود. مرد بلند می‌شود. آرام آرام قدم می‌زند و به طرف پنجره می‌رود. بیرون را نگاه می‌کند و دستش را به موهایش می‌کشد.

مرد: توی این باغ لعنتی هم هیچ خبری نیست. (آرام توی اتاق قدم می‌زند) در می‌زنن؟ (رو به پسر) در زدن؟ (مکث) تو صدای در شنیدی؟ ( پسر سرش را تکان می‌دهد) این سکوت داره اعصابمو خورد می‌کنه.
پسر: (آرام)پدر (مکث) چرا (مکث) این‌جوریه؟
مرد:(مکث) چه‌جوریه؟ (پسربه جایی خیره مانده)
پسر: من این  صحنه رو (مکث) قبلن هم  دیدم. (مکث) شاید توی خواب (مکث) تو همون‌جا. (مکث) کنار همون پنجره وایساده بودی. (مکث) داشتی همین حرفا رو می‌زدی. (مکث) بعد اومدی نزدیک من (مکث) و انقدر نگام کردی تا مُردم. (مرد  آرام  آرام  به پسر نزدیک  می‌شود. پسر دست‌هایش  را جلوی صورتش گرفته و با وحشت) نه پدر.نگام نکن.
مرد: (می‌نشیند جلوی پسر.دست‌های او را از روی صورتش بلند می‌کند.) ولی اون فقط  یه خواب بوده.(به چشم‌های پسر خیره می‌شود)
پسر:(وحشت‌زده) ولی (مکث) الان همون‌جوری‌یه (مکث) نگام نکن.

مرد بلند می‌شود و آرام آرام از صحنه خارج می‌شود صحنه نیمه تاریک و آبی رنگ می‌شود. پسر گوشه مبل چمباتمه زده.

پسر:اگه من (مکث) اون‌شب مُردم. (مکث) پس چرا الان زنده ام؟ (مکث) اگه اونشب خواب بودم و حالیم نبوده (مکث) پس شاید  الانم  خواب باشم ولی  حالیم  نباشه.

پشت  دستش را محکم گاز می‌گیرد. از بیرون صدایی  می‌آید. پسر بلند می‌شود و به طرف پنجره‌ای که سمت چپ  صحنه است، می‌رود. پرده را کنار می‌زند. از توی  کوچه  صدای  دو جوان  مست می‌آید که می‌خندند و به هم  فحش می‌دهند. پسر آنها را صدا می‌زند) آقا،شما بیدارید؟
صدای یکی از جوان‌ها: به تو چه؟ گمشو خونه‌ت. گمشو خونه‌ت.
صدای جوان دیگر: حالش خوش نیستا.
صدای جوان اول: گور باباش. (می‌زنند زیر خنده)
پسر :(نگاهی به داخل خانه می‌اندازد و این‌بار بلند تر) آقایون (مکث) تو رو خدا راستشو بهم بگید.
صدای جوان اول: نه... نه...  ما الان توی هپروت هستیم. هپروت.
صدای جوان دیگر: توی آسمونا داریم پرواز می‌کنیم.
صدای جوان اول: دقیقن.
پسر: یعنی من دارم خواب می‌بینم؟
صدای جوان اول: ول کن بابا بیا بریم.
پسر: یعنی منم می‌تونم پرواز کنم.
صدای جوان دیگر: اگه بخوای (آروغ می‌زند) می‌تونی.

پسر نگاهی به داخل خانه می‌اندازد بعد دستش را نگاه می‌کندجای دندان‌هایش را... لبه ی پنجره می‌ایستد. دست‌هایش را باز می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و بیرون می‌پرد. نور می‌رود.









2 Comments:
Anonymous هدایت said...
سپاس
پاینده باشید

Anonymous هدایت said...
سپاس
پاینده باشید

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!