کلمات
شعر از نزار قبانی
ترجمه تراب حق شناس،
به یاد آذر درخشان و درک فمینیستی اش از این
شعر
وقتی با خود می رقصانَدم کلماتی به
گوشم می خواند که به کلمات نمی ماند
زیر بازویم را می گیرد و در یکی از
ابرها می نشاندم
باران سیاه از چشمم فرو می ریزد سیل
سیل
مرا با خود می برد... می بردم به
شبی با بالکن های عطرآگین
و
من... دختربچه ای در دستش، همچون پر که دستخوش نسیم است
هفت قمر در دستانش برایم می آورد و
یک بقچه از ترانه ها
هدیه ام می دهد خورشید را ...
تابستان را... و کاروانی از پرستوها
خبرم می دهد... که برای او من تحفه
ام و با هزاران ستاره برابرم
که من یک گنج ام... و زیباترین
تابلویی که هرگز دیده است
از چیزهایی قصه سر می دهد که گیجم
می کند و از یادم می برد رقص را و گام ها را
کلماتی که تاریخم را واژگون می کند
و مرا لحظاتی در مقام زن جای می دهد
از پندار برایم کاخی بر می افرازد
که جز لحظاتی مرا در آن سکونت نیست
و باز می گردم... باز می گردم به
سر میزم بی آنکه چیزی همراهم باشد... مگر پاره ای کلمات.
--------------------------
آواز ماجدة الرومي، خواننده لبنانی
http://www.youtube.com/watch?v=Sn3huZUB4tc
http://www.youtube.com/watch?v=F26nek2ZvzA&feature=fvwrel
کلمات
نزار قبانی
يسمعني..
حـين يراقصني كلماتٍ ليست كالكلمات
يأخذني من تحـت ذراعي
يزرعني في إحدى الغيمات
والمطـر الأسـود في عيني
يتساقـط زخاتٍ.. زخات
يحملـني معـه.. يحملـني لمسـاءٍ وردي الشـرفـات
وأنا.. كالطفلـة في يـده كالريشة تحملها النسمـات
يحمـل لي سبعـة أقمـارٍ بيديـه وحزمـة أغنيـات
يهديني شمسـاً.. يهـديني صيفاً.. وقطيـع سنونوات
يخـبرني.. أني تحفتـه وأساوي آلاف النجمات
و بأنـي كنـزٌ... وبأني أجمل ما شاهد من لوحات
يروي أشيـاء تدوخـني تنسيني المرقص والخطوات
كلماتٍ تقلـب تاريخي تجعلني امرأةً في لحظـات
يبني لي قصـراً من وهـمٍ لا أسكن فيه سوى لحظات
وأعود.. أعود لطـاولـتي لا شيء معي.. إلا كلمات
Words
He lets
me listen, when he moves me,
Words are
not like other words
He takes
me, from under my arms
He plants
me, in a distant cloud
And the
black rain in my eyes
Falls in
torrents, torrents
He
carries me with him, he carries me
To an
evening of perfumed balconies
And I am
like a child in his hands
Like a
feather carried by the wind
He
carries for me seven moons in his hands
and a
bundle of songs
He gives
me sun, he gives me summer
and
flocks of swallows
He tells
me that I am his treasure
And that
I am equal to thousands of stars
And that
I am treasure, and that I am
more
beautiful than he has seen of paintings
He tells
me things that make me dizzy
that make
me forget the dance and the steps
Words…which
overturn my history
which
make me a woman…in seconds
He builds
castles of fantasies
which I
live in…for seconds…
And I
return…I return to my table
Nothing
with me…
Nothing
with me…except words
Nizar
Qabbani
http://www.poemhunter.com/