سه
داستانک از شهلا پارسایی
1
این
مامان من است!!
تراشه
های مداد را با دست از روی میزتحریر توی سطل آشغال می ریزد. دفتر نقاشی را از زیر
میز برمی دارد و آن را می گذارد توی کشو کنار دفترها. صندلی را می کشد زیر میز. حوله
روی دسته صندلی لیز می خورد. آن را توی هوا می گیرد. هنوز خیس است. می اندازش روی
دوشش. روی تخت را می کشد. بالش بههم پیچیده را با مشت صاف می کند. گرد و خاک ریز
پخش می شود تو هوا. پنجره را باز می کند. با حوله گرد و خاک را به بیرون هل می
دهد. بالش را سر جایش می گذارد... قی...ژژژ
-
امان از دست
تو وُروجک!
زیر
پایش ماشین سیاه رنگ یه ور می افتد... آن را برمی دارد. چرخ هایش تو هوا می چرخد. آن
را پرت می کند تو
سبد اسباب بازی ها. کتا ب را که عکس بتمن رویش است را برمی دارد. دو صفحهاش پاره شده. می
گذاردش داخل کتابخانه که روی دیوار نصب
شده. کلاه حصیری روی دیوار تکان می خورد.
برمی
گردد و پنجره را می ببندد و پرده را می کشد. بلوز زرد رنگی که جای لکه های سیاه
رویش است را برمی دارد و با حوله می
اندازد توی ماشین لباسشویی. لیوان نیمه از چای روی میز است که شکرش ته لیوان
مانده و خوب هم نخورده است. آن را می گذارد توی ظرفشویی. لقمهی گاززدهای را که
پنیرش سر بیرون زده می گذارد توی دهانش.
بستهی کوچک روی صندلی را برمیدارد:
-
باز یادش
رفت...اَه
شیشهی
آب را برمیدارد و می رود طرف یخچال. در یخچال بی صدا باز و بسته می شود. نگاهش می
افتد رو کاغذ نقاشی شدهی روی یخچال.
-
اینو کی
کشید؟
نقاشی
با آبرنگ و مداد رنگی قاطی شده است. آن را برمی دارد. می نشیند روی صندلی. نقاشی، زنیست
با گوشواره های آبی و ماتیک صورتی. کنار پای زن، بچهای است با بلوز زرد که لکه
های سیاه دارد. دارد می خندد و دستش را به طرف زن گرفته است. زیر نقاشی با خطی کج
و معوج نوشته است:
این
مامان من است!!
از
پنجرهی آشپزخانه نگاه می کند به آسمان.
یکدست خاکستریست. یاد مهمانی شب قبل میافتد. مهمانش گوشوارهی آبی داشت
و روی لبش ماتیک صورتی.
2
عنكبوت
به سقف نگاه كردكه گوشه هايش به فاصلهی كمي از هم سياه بود:
"عنكبوت ها مُرده اند!"
جاروي دسته بلند را برداشت و به رويشان كشيد. تارهاي سياه لابهلاي چوب هاي جارو گير كرد و عنكبوت هاي ريز از آن بالا رفتند. جارو را از پنجره به بيرون پرت كرد و دوباره به سقف نگاه كرد.
جاي عنكبوت ها نقطه نقطه شده بود. با دستمال، خاك روي كتاب ها را گرفت. از ميان كتاب ها، كاغذ زرد رنگي بيرون زده بود. كتاب را بيرون كشيد و از همانجا كه كاغذ داشت، بازش كرد. زير بعضي از جمله ها با مداد خط كشيده شده بود و زير یك جمله علامت سوال داشت. كاغذ زرد رنگ را که تا خورده بود، بازش كرد. کاغذ از وسط نصف شد و گوشه هايش خرد شد و زمين ريخت. دست خط اش را شناخت. نوشته ها به زحمت خوانده مي شد. كاغذ را تا كرد و لاي ورق هاي آخر كتاب گذاشت و آنرا بين دو كتاب بزرگتر جا داد. سیگارش را لابهلای خاکستر تَهسیگارها خاموش کرد.
دست هايش خاك آلود بود. شير آب را بازكرد. چرك از لابهلاي انگشتانش روي ليواني ريخت كه دسته اش شكسته بود. ليوان را برداشت و داخل سطل آشغال انداخت و با حوله دست هايش را خُشك كرد. پوست دستش جمع شد و چين برداشت. كنار ناخن هايش پوسته پوسته شد. كرم را برداشت و دست هايش را چرب كرد. كرم، بوي ليموی تلخشده می داد. به آينه نگاه كرد. رنگش پریده بود و به مهتابی می زد. كنار شقيقه اش چند تار موی سفيد ديد. پلك بالاي چشم ها پف داشت و روي مُژه هایش افتاده بود. دست به صورتش كشيد. رنگ پوستش مهتابي بود و رنگ چشم هايش سبز تیرهای كه تكه هاي ريز قهوه يي در آن پخش شده بود. چشم هايش را بست و باز کرد. مرد پشت سرش ایستاده بود و لبخند می زد.
قطره را برداشت و توي چشم هايش ريخت و روي تخت دراز كشيد. پاهايش خواب رفت و بي حسي به ران هايش رسید و انگشت هاي پايش يخ كرد. آنها را زير پتو بُرد. دست هايش را روی سينه به هم قفل كرد و نفس عميقي كشيد. صداي سوت كِشداري از قفسهی سينه بيرون ريخت و آهسته ته كشيد. پاهايش گرم شد و عرق لاي انگشتان پايش نشست.
توي اتاقش ميان چارچوب در ايستاده بود. مرد كنج ديوار زير پتو دراز كشيده بود و نگاهش مي كرد. چشم هايش تب داشت و عرق از سر و رویش می ریخت. موهاي جلوي سرش ريخته و يك دسته تار موی سیاه روي پيشاني اش بود . مرد دستش را دراز کرد و صدايش زد.
به طرفش رفت و پشت به او كنارش دراز كشید. مرد از پشت بغلش کرد و انگشت هايش را لابهلاي انگشتش قفل كرد. تنش مور مور شد و يخ كرد. گلويش سوخت. نفسش را توی سینه حبس کرد و سينه اش گُر گرفت. یک قطره اشک از گوشهی چشمش پایین افتاد.
پلک باز کرد. قطرهی استريل از گوشهی چشم هايش پایین آمد و روی شقیقه هایش گم شد. بويي آشنا از كنار تخت اش گذشت. انگشت هاي دستش از هم باز بود. نصف پتو روي شكم و نصف ديگر كنارش مچاله بود. پشت زانوهایش تیر کشید. آنها را توی شکمش جمع کرد و برگشت. کاغذی زرد رنگ از میان کتاب ها بیرون زده بود و عنکبوت کوچکی از میان آن تاب می خورد و پایین می آمد .
3
بند ناف
زن به رختخواب های روی زمین نگاه کرد. به سرهای کوچک و
بزرگی که تا بناگوش زیر پتو اَند، دست کشید و آهسته به حیاط رفت. طناببازی را برداشت و
دور حیاط دوید
و طناب زد. ایستاد و محکم بالا و پایین پرید. چشمش به گوشهی حیاط افتاد. طناب را به گوشهای پرت کرد و دوید. دو پیت بزرگ پُر از نفت را برداشت و دور حوض چرخید. عرق از سر و رویش می ریخت که دستش را به دیوار گرفت تا گیجی از سر و چشم هایش بیرون برود.
جنین لرزان بند ناف را محکم گرفت و با پا به جدارهای شکم کوبید. گاهی به پایین لیز می خورد و شناکنان بالا می رفت و نبضش را با دست دیگر می گرفت. قلبش که تند تند می زد و نفسش بالا نمی آمد، انگشت شستش را در دهانش فرو
می کرد و می مکید؛ نبضش آرام تر میشد.
زن، معجون سیاه رنگ داخل لیوان را تا ته سر کشید و چهارزانو نشست. زور زد و به سوراخ توالت نگاه کرد. صورتش قرمز شد و هرچه را که خورده بود بالا آورد. رگ های گردنش متورم شد و شقیقه هایش تندتر پرید. آفتابه را پُر از آب کرد و تمام سیاهی های دور توالت را شست.
جنین بند ناف را گرفت و بالا رفت. دستش لیز خورد و
با سر به پایین کشیده شد. با یک پا بند ناف را به دور خودش محکم کرد و به دیوارهی شکم تکیه داد. بند ناف از کمرش گذشت
و دور گردنش پیچد. رگ های سرش متورم شد و چشم هایش بیرون زد. آب از گوشهی دهانش سرریز شد. بند ناف را شل کرد. موج سفید رنگی غُل زد و جنین را به بالا برگرداند.
زن، بخار آینه را با کف دست پاک کرد و شانه را لابهلای موهایش کشید. آب با کف صابون از موهای سیاهش به روی شانه ها و شکمش ریخت. دستش را روی شکم برآمدهاش کشید و آب و
کف صابون را روی زمین پاشید. دست به صورتش کشید. کف صابون چشم هایش را سوزاند. برگشت تا شیر آب را باز کند که پایش لیز خورد و همه جا سیاه شد.
جنین، بند ناف را ول کرد و در آب رها شد. صدای شرشر آب از گوش هایش گذشت و مثل بچه ماهی دنبالش کرد. هردو دستش را از هم باز کرد و بههم کوبید. موهای سیاهش با رفت و آمد آب موج برداشت و
به اینطرف و
آنطرف رفت. با هر خنده اش آب غُل غُل خورد و به بالارفت و به دیوار خورد و برگشت.
جنین، سرش پایین بود که آب،
سیلیاَش زد. خودش را جمع کرد تا بند ناف را بگیرد. آب او را بابند ناف به بیرون هُل داد و همه جا قرمز شد.