«شازده کوچولو»
انجیل دوم آلمانیهاست.
گفتوگو با رضا جعفری نویسنده، طراح و
کارگردان تئاتر
درباره اجرای تازهترین اثرش، شازده
کوچولو در آلمان
محسن عظیمی
گاهی اوقات از کودک شدنم خندهام میگیرد.
تا جایی که در خاطرم هست از حدود یک
سال و نیم پیش نوشتن و کار روی شازده کوچولو را آغاز کردی، چه شد سراغ شازده
کوچولو رفتی؟
نمی دانم! نیرویی در درون منست که به من دستور میدهد. چه در روی صحنه، چه در موقع نوشتن
طراحی کار و چه در انتخاب نمایشنامه! شازده که جای خود دارد. بیش از ده سال
ست که در گوشهی ذهنم جا خوش کرده بود. در حین کار «ضیافت» که سال قبل به صحنه
آوردم حال و روز خوشی نداشتم . در یک دپرسیون شدید دست و پا میزدم که
سر و کله شازده کوچولوی من پیداش شد و من خودم را در جلوی کامپیوتر یافتم و دستانم
که بدون من روی کاغذ میلغزید. جرات توقف نداشتم و روزها و روزها طول کشید تا یکروز
متوجه شدم که طراحی آن نوشته شده است و اگر تا قبل، «شازده» گاهگاهی به سراغ من میآمد از آن لحظه
تا به حال با من زندگی میکند .اذیتم نمی کند. بیتوقع است و مهمتر
از همه اینکه مرا به کودکیم برگردانده است .گاهی اوقات از کودک شدنم خندهام میگیرد. تا میخواهم کمی بزرگ شوم فوراً به من میگوید: «رضا تو هم که مثه آدم بزرگها شدهای» و
من فورا خودم را جمع و جور میکنم. ولی گاها استثناهائی نیز در انتخاب
نمایشنامه وجود داشته است. از جمله «پرتقال
کوکی» که یکی از بازیگرانم به من پیشنهاد کرد.
سانسور بیسانسور!
نمایش قرار است با چه عنوانی، چه
زبانی و کجا اجرا شود؟
«شازده کوچولو». در آلمان برای اجرای هر اثری که عمر آن کمتر از
هفتاد سال باشد باید همواره قراردادی با ناشر امضا و حق و حقوق او پرداخت شود. در این قرارداد به
صراحت ذکر شده است که کارگردان اجازه حذف هیچ واژهای را بدون اجازه ناشر ندارد. وای بهحال
ما که اگر بخواهیم نام اثر را تغییر دهیم. در یک جمله: سانسور بیسانسور!
آنوقت گذرت با قانون است که مو را از
ماست میکشد!! نمایشنامه به زبان آلمانی به صحنه می آید و شانزده بار در آخن به
صحنه میرود و برای اولینبار در طی این بیست و دو سالی که من در آخن زندگی را میگذرانم،
تئاتر دولتی شهر آخن مرا دعوت نمود که در آن تئاتر کارم را در ژانویه به صحنه ببرم.
بدون هیچ تواضعی باید بگویم که این کاری کارستان است. دعوتی نیز از بلژیک دریافت
کرده ام که در فوریه کار را در سالن اصلی تریانگل شهر «سنت فیت» به صحنه خواهم
برد. صحنهای که آرزوی هر کارگردان است.
«کارگردانی که تابوها را میشکند.»
تا جایی که در جریان هستم تو در
نمایشت شخصیت شازده کوچولو یک زن و شخصیت گل را هم زنی دیگر است و ارتباطی
عاشقانه میان آین دو، چه شد که نگاهت به شخصیتها به این سمت و سو رفت و چه
شخصیتهای دیگری در نمایش حضور دارند؟
چرا شخصیت " شازده کوچولو " را زن انتخاب کردم؟ نمیدانم! در اولین
خوانشم او را زن دیدم. شاید بدینسبب است که در مرد چنین لطافتی را تا کنون ندیدهام
و بعد این سئوال بهوجود میآید که در متن، او پسربچهای بیش نیست! درست است و حق
را به شما میدهم. اما کدام پسربچه؟ پسربچهای که در پاریس بهدنیا آمده است یا
پسربچهای که من بودم و در میان تراخم و لجن بزرگ شد و هر وقت که میخواهد به آن
زمان گذری کند تمامی ستون بدنش رعشه میگیرد. شاید اینک بهگونه دیگریست ولی بعید
میدانم!!! بگذریم! و اما چرا عشق میان دو هم جنس؟ چرا نه!؟ یادم است در یکی از
کارهایم، روزنامهی معتبری در آخن نوشت: «کارگردانی که تابوها را میشکند.» وقتی
که در جامعهای همانند ایران همجنسگرایی را با واژههایی مستهجن مترادف میدانند،
وظیفه من بعنوان کارگردان اینست که فرصتطلبی را به کناری بگذارم و از عدالت
دفاع کنم. این شعار نیست و نمونهاش «شازده کوچولو».
متاسفانه بیش از سی و اندی سال است که
زبان فارسی درجا زده است و هر درجازدنی یعنی بازگشت به گذشته! در متن آلمانی به
صراحت بیان شده است که گل و شازده عاشق یکدیگرند و بههمین دلیل شازده میخواهد که
به اخترک خودش برگردد. یک عشق دقیقا
جسمانی ، نه افلاطونی!
شخصیتهای داستان همانیست که سنت
اگزوپری نوشته است. بدون هیچگونه تغییر! گفتم که : سانسور ممنوع است حتا برای
شما!
« روی صحنه باید دیوارهای ساختهشده را خراب کنیم و دوباره بسازیم.»
درباره شیوه اجرای کارت اگر ممکن است
توضیحی بده و اینکه چه شد که تصمیم گرفتی از تابلوهای آرتا داوری هم
در اجرا استفاده کنی؟
پیتر بروک میگوید: « روی صحنه باید
دیوارهای ساختهشده را خراب کنیم و دوباره بسازیم.»
بر اساس آماری که دوست خوبم جواد
طالعی ارائه کرده است، سالانه نزدیک به سی و پنج ملیون از تئاترهای آلمان بازدید و حدود صد و ده هزار نمایشنامه و
هفت هزار اپرا به صحنه میآید. گیجکننده است این آمار! ماندن
در این میدان بزرگ نیاز به این داشت که کاری متفاوت تر ارائه دهم تا بتوانم در این
میدان بزرگ نفس بکشم. پلهای پشت سرم خراب شده بود و راههای مقابلم فرو رفته در
مه ای غلیظ! سختیهای زندگی به من یاد داده است که مخالف آب خودم را به دست موج
بسپارم و این موقعیت خوبی بود که خودم را از دست تئاتر ارسطویی رها کنم. این فرم مرا همیشه آزار داده بود. در اولین کارم به زبان
آلمانی تکههایی از آنرا بهدور ریختم و بدون اینکه خود بدانم راه و روش زندگی
شرقیام در نمایشنامه خورانده شده بود. تماشاگران با کاری مواجه شده بودند که مثه
کارهای دیگر نبود. صدای هق هق آنها مرا نیز به گریه آورده بود و از خود سوال میکردم : «چرا تماشاگرانم میگریند؟ چرا آنها را
غمگین کردم؟» و بعد «گوته» به یادم آمد «فرهنگ غربی بیجان
است؛ خشک است.» پاسخ خود را یافته بودم و هر چه به جلو میرفتم این دیوارهای
قدیمی ارسطویی را بیشتر خراب میکردم .من معتقدم که اگر در صحنه دل به دریا
نزنم در مرداب میمیرم. هراس از چه باید داشته باشم!؟ خراب کردن دیوارها؟ آرام آرام
امضا خودم را در کارهایم یافتم، اما در این چهاردیواری نمیمانم ! اگر زمانی به آنجا برسم که ببینم دیگر نمیتوانم کار خلاق و
جدیدی ارائه دهم صحنه را میبوسم و آنرا رها خواهم کرد. میترسم از این فکر لعنتی!
چرا از تابلوهای آرتا داوری عزیزم
استفاده میکنم؟
باید روی این موضوع مکث کنم که من از
کارهای قبلا ساخته شده آرتا استفاده نکردم، بلکه در یک پروسه شش ماهه آرتا سی
تابلوی ارزشمند برای این کار خلق کرد. در این مدت بسیار با هم تبادل نظر داشتیم
ولی تا آخرین لحظهای که تابلوها را از او گرفتم نمیدانستم که در چه سبکی کار
کرده است ولی بارها به او گفته بودم که به تو اعتماد و اعتقاد دارم و نظرم کاملا
درست بود. چرا که او هنرمند بزرگیست. این آثار اسکن میشوند و در هر صحنه
بر روی لاین واندی به طول هشت و ارتفاع چهار متر نقش میبندند. پردهای که پانوراما طراحی شده است و استفاده از این تابلوها
یعنی خراب کردن دیواری که من در نمایشنامه قبلیم «ضیافت» نوشته فینتربرگ ساخته بودم.
من رقص را گفتمان بدن تعریف میکنم
رقص در کارهای تو نقش بهسزایی دارد
بهخصوص اینکه از رقص شرقی و بهطورکلی فرهنگ ایران در کارهایت استفاده میکنی
آیا در شازده کوچولو هم چنین است؟ به چه صورتی؟
من هم ایرانیم و هم شرقی و موضوعی
تصادفی نیست که من از این فرهنگ، خوداگاه و ناخودآگاه استفاده میکنم. آری! در شازده کوچولو هم از رقص استفاده کردهام. در نمایشنامه
قبلیم «ضیافت» از رقص شرقی استفاده نمودم به این دلیل که نمایشنامه فینتربرگ
بسیار خشک و موضوعی آزاردهنده داشت. تجاوز پدر به دو فرزندش! باید از تمامی تجارب خود استفاده میکردم تا کار کمی ملایمتر
شود. رقص و موسیقی زندهای که طبعا برای این کار نوشته شده بود، این اثر را قابل
تحمل کرد. اما شازده کوچولو تماما شعر است. تماما
تصویر است و من اینبار از رقصی کاملا مدرن که طراح روس روی آنها کار میکند
استفاده کردم.
و اما چرا رقص؟
من رقص را گفتمان بدن تعریف میکنم و
و این گفتمان وقتی با بیان بازیگر و احساس او تلفیق میشود نمایش اتفاق افتاده است.
به همین دلیل است که من فکر میکنم که تئاتر هنر کاملیست و اما موضوع مهمتر اینکه،
چگونگی استفاده از هنرهای دیگر از جمله موسیقی و رقص در عرصه نمایش است. من تئاترهایی را در آلمان دیدهام که این عناصر بهشکلی
مکانیکی در صحنه تزریق شدهاند و خطر دقیقا در همینجاست. به مانند ارکستر بزرگی که هر کدام ساز
خودشان را میزنند. من کلید کار را در طراحی صحنه یافتهام و به همین دلیل قبل از
اینکه نمایشنامه را شروع کنم طراحی آنرا مینویسم . من سعی نمودم
که بسیار خلاصه به این سئوال پاسخ دهم چرا که موضوع با اهمیتیست و جمع و جور کردن
این بحث کاری کارستان است.
و در خیال شازده، گل میرقصد.
در ایران همانگونه که آگاهی به دلیل
محدودیتها به گونهای رقص از تئاتر حذف شده و استفاده صحیحی هم از موسیقی نمیشود؛ چون کسانی که درخصوص
موسیقی تئاتر کار کرده باشن خیلی اندک هستند. میخوام کمی درمورد استفاده صحیح از رقص و موسیقی در تئاتر
توضیح بدهی و اینکه چه جایگاهی میتواند در تئاتر داشته باشد؟
روزگار بر ما رحم کند که خود با دست
خویش بر خودمان چنین کردیم که هیچ قوم غیرایرانی چنین نکرد با ما! و اما جایگاه رقص و موسیقی در تئاتر! قبل از هر چیز باید کمی در مورد طراحی
صحنه بنویسم. در آنجا نمی دانم که چگونه است . من در اینجا کارگردانهایی را میشناسم
که کار را شروع میکنند و سپس در حین انجام کار طراحی نوشته میشود. با درست یا
غلط بودن این روش کاری ندارم ولی روش من اینگونه نیست. طراحی صحنه برای من حکم صفحه شطرنجی
را دارد که میتوانم به راحتی مهرههای خود را بر آن بچنیم. حرکت این مهرهها به تجربه، تیزهوشی و خلاقیت بازیگر شطرنج که
در صحنه کارگردان این نقش را بازی میکند، بستگی دارد. به همین سبب مهمنرین کار
من در وحله اول نوشتن این طراحیست. اکثر نمایشنامههائی که به زبان آلمانی به
صحنه آوردهام خود طراحی آنها را نوشتهام و نمایشنامه را بر اساس این طراحی
تغییر دادهام بدون آنکه تغییری در دیالوگها بهوجود آورم. شاید مثالی بتواند موضوع را روشن کند. در نمایشنامه «پرتقال کوکی» از
کوبریک صحنهای وجود داشت که در زندان میگذشت و یکی از زندانیها که به جرم تجاوز
به کودکان دستگیر شده بود چنین میگوید: «چرا من باید توی سلولی زندگی کنم که شش
نفره است و چهار تخت دارد و من باید هرشب روی زمین بخوابم و الکس که مورد توجه
رئیس زندان است روی تخت بخوابد. این غیرعادلانه است». رئیس زندان دستور میدهد که او را کتک
بزنند . من این نقش را به زندانی سیاسی تغییر دادم با همان دیالوگها و در انتهای
این صحنه او را کشتم. تئاتر من سبکی کاملا مینیمالیست
دارد. از اطاق خواب و آشپزخانه و دکورهای آنچنانی خبری نیست. روز و شبی در نمایشنامههای من وجود ندارد. زمان و مکان گم
شده است. تسلسل صحنهها بههم ریخته است. سالهاست که دیگر واژهای بهنام پرده
در کارهایم وجود ندارد. اینگونه کار مشکلات خاص خود را دارد
و کارگردان مجبور است که راههای نوینی را خلق کند تا بتواند تماشاگر را به یقین و
باور برساند. با مثالی دیگر به مبحث اصلی بر میگردم. در نمایشنامه «شازده کوچولو»، تابلوی آخر، شازده به خلبان میگوید:"«گرچه بار دوم بخواهند بگزند دیگر زهر
ندارند. حالا برو.» خلبان میرود و باید چند لحظه دیگر مجددا روی صحنه باشد تا
شازده از او بپرسد: «اشتباه کردی اومدی ...» سادهترین کار اینست که با تاریک
کردن صحنه مجددا خلبان را به صحنه برگردانی. ولی من با تاریک کردن صحنه مشکل دارم.
با کشیدن پردهای که هیچگاه نداشتهام مشکل دارم. چه باید کرد؟
در اینجا رقص و موسیقی در خدمت کار
قرار میگیرد و در خیال شازده، گل میرقصد. با نورو موسیقی ملانکول ... با اینکار
نه تنها مشکل برگشتن خلبان را حل کردهای بلکه اشتیاق بینهایت شازده برای رسیدن
به محبوب را تشدید کردهای و یک تابلوی نقاشی زیبا هم آفریدهای. هر حرکتی در روی صحنه باید منطق خود را داشته باشد. موسیقی
زنده اجرا میشود ولی من که نمیخواهم کنسرت داده باشم! با نوازنده گیتار چه باید
بکنم؟ او نیز میشود یک شخصیت. کجا جا میگیرد این شخصیت؟ برمیگردد
به طراحی کارگردان. خلبان کارتنخواب شیدایی میشود که بهمراه
دوست خود (نوازنده خیابانی) دور سرزمینها میگردد تا داستان شیدایی خود را برای
آدمیان تعریف کند. میبینیم که صحنه منطق خود را مییابد
و رقص، موسیقی، فیلم و سه ترانه فرانسوی که گل میخواند موردقبول و باور تماشاگر
قرار میگیرد.
«ایده اصلی در همان خواندن اول در ذهن
کارگردان نقش میبندد.»
آنطور که من فهمیدم تو اول کار نوشتن
اثر را شروع میکنی؛ به هنگام نوشتن چقدر به کارگردانی و طراحی صحنه و.... فکر میکنی؟
ترجیح میدهم بهجای واژه «نوشتن» از واژه «بازنویسی» استفاده کنم. هر اثری کار مخصوص بهخود را میطلبد. من خودم را در یک چهادیواری
حبس نمیکنم. بهعنوان مثال وقتی که تصمیم گرفتم که
«بیداری بهار» اثر ودکیند را کار کنم چند روزی به خود وقت دادم تا آنرا با فراقت
و تمرکز کامل بخوانم. این کار را در مورد تمامی نمایشنامههایی که به صحنه میآورم
انجام میدهم. برشت میگوید: «ایده اصلی در همان
خواندن اول در ذهن کارگردان نقش میبندد.» و در همان خواندن اول طراحی صحنه در
ذهنم نقش بست ولی در «پرتقال کوکی» کوبریک چند ماه با آن زندگی کردم تا عاقبت در
نیمهشبی طراحی در ذهنم نوشته شد و بازنویسی اثر از همین لحظه آغاز میشود. در
همین لحظه است که صفحه شطرنجم آماده است و من میتوانم به راحتی مهرههای خودم را
در صفحه جابهجا کنم. من از آن کارگردانهایی هستم که به
متن متعهد نیست. چرا باید دنبال بکت و کوبریک بدوم؟ پس خلاقیت من بهعنوان
کارگردان کجا قرار میگیرد. چرا باید از همان میزانسنهایی
استفاده کنم که نویسنده آنرا مطرح کرده است؟ گاهی اوقات فکر میکنم که بعضی از نویسندگان،
کارگردان را آدمی بیمغز تصور کردهاند. من بکت را بسیار دوست میدارم ولی اگر
قرار باشد که «در انتظار گودو» را کار کنم مطمئنا تمامی میزانسنهای او را دور میریزم
و برای تمامی گفتههایم نیز دلیلی برای خود دارم. چخوف «دایی وانیا» را در اوایل قرن
بیستم و در رابطه با به ابتذال کشیدن جامعه اشرافی آن دوران نوشته است. اینک من در قرن بیست و یکم زندگی می کنم که نکبت و بدبختی
انسان تنها این قرن قابل مقایسه نیست با آن دوران! چندی قبل مصاحبهای داشتم با مجله
تئاتر و سینمای «موی» و مصاحبهکننده کارگردانیست که در دو نمایشنامه مرا هم
بازی کرده است. از من سئوال کرد که چرا کارهای من
چنین غمگنانهاست؟ یاد گفتهای از برشت افتادم که گفته: «تفاوت یک هنرمند با آدم
عادی اینست که موضوعاتی که در جامعه پنهان
شده است را عیان میکند و انسان چیزی را پنهان میکند که نازیباست و به او گفتم
که: «میبینی کار من غمگنانه نیست بلکه رئالیست جامعه موجود است.» فکری
کرد و گفت: «ما آلمانیها نمیخواهیم که آنها را ببینیم و بهسادگی از کنارشان رد
میشویم.» من گفتم: «و دقیقا به همین دلیلست که اکثر کارهایتان خشک و بیروح است.»
من شازده کوچولوی خودم را کشتم.
برای نوشتن شازده کوچولو آیا از همان
گفتوگوهای موجود در داستان استفاده کردی یا به طور کلی عوضشان کردی؟
شازده کوچولو رمان
کوتاهیست و من میبایستی که آنرا به نمایشنامه تبدیل میکردم. نوشتن آنرا بههمراه
دوست هنرمندم «لیلی نوی» به اتمام رساندیم. تماما از متنهای نویسنده استفاده
کردیم و طبعا بسیاری از گفتههای اگزوپری که حالتها و موقعیتها را توضیح میداد
حذف شد. و دیالوگهایی که بسیار هم نبود به آن
اضافه شد. این اثر در سال 1943 نوشته شده است. قبل از اینکه حتی اگزوپری توانسته باشد
در ذهن خود بمب اتمی را ترسیم کند و من اکنون در قرن بیست و یکم زندگی میکنم . پس سعی کردیم که این اثر را با موقعیت فعلی جهان و زشتیهای
موجود آن تطبیق دهیم. من نمیدانم درخت بائو بابی که اگزوپری در اثر خود گنجانده
است سنبل چه چیزیست؟! اما از نظر من و لیلی که دراموتورژی
کار را نیز بهعهده دارد سنبل جنگ و ویرانیست و به همین دلیل فیلمی ساخته شده است
غیر کلیشه که در هنگام روایت خلبان (کارتون خواب) روی صفحهای به طول هشت و ارتفاع
چهار متر نمایش داده میشود و نوارنده گیتار (نوازنده خیابانی) مینوازد. من در انتها شازده کوچولو را میکشم. به نظر دیده نمیشود چرا
که تماشاگر آلمانی میخواهد چشمش را بر واقعیت موجود ببندد و امیدی دروغین را در
ذهنش زمزمه کند که انگاری آدمی بهدست خود، خویش را گول میزند و تراژدی نیز از
همین لحظه آغاز میشود؛ من شازده کوچولوی خودم را کشتم. در هنگام نوشتن این متن میگریم
ولی راه دیگری نمانده است. او به آسمان پرواز نمیکند همچون مسیح
که دوباره برگردد. او از فراغ عشق خود، خویش را بهدست ماری که رهایی را برای او
به ارمغان میآورد، می سپارد آری، من قاتل شازده کوچولو در روی صحنهام. شازدهای
که دوستش میدارم. شازدهای که عاشقش هستم. ولی او را میکشم چرا که او تحمل این همه
زشتی و پلیدی را در جهان پیرامونی خود ندارد. او به آسمان نمیرود. شازده من زمینیست
و ریشه در اینجا دارد. رمان «شازده کوچولو» انجیل دوم آلمانیهاست.
اکسسوار در نمایشنامههای من نقش اساسی را بازی میکند.
آخرین پرسش اینکه در این اجرا چه
کسانی همراهیات میکنند؟
سیزده
بازیگر و بیست و چهار نفر عوامل هنری و صحنه در این اثر مرا همراهی میکنند و اگر
بخواهم عوامل جانبی
را
نام ببرم، تعدادشان از مرز پنجاه نفر میگذرد.
در طی ده سال کار مداوم با تئاتر کائوس، توانستهام ارتباطات موثری با
گروههای تئاتری دیگر برقرار کنم و مخصوصا با تئاتر دولتی شهر آخن و از این طریق
توانستهام بسیاری از کمبودهای صحنه را از آن طریق
جبران
کنم. بهعنوان مثال،
وقتی که وارد قسمت اکسسوار تئاتر شهر آخن میشوی خود را گم میکنی؛ آنقدر که بزرگ
است. اکسسوار در نمایشنامههای من نقش اساسی را بازی میکند. هر شیئی کوچکی در صحنه میتواند تابلوی زیبایی را بیافریند.