جمعه
mohsen mardani


 
بیگانگان در پارک

نگاهی به فیلم " آگراندیسمان " اثر میکل آنجلو آنتونیونی  
نوشته ی: محسن مردانی
 
    واقعیت از ما می گریزد، تغییر شکل می دهد و مدام در حال بیگانه شدن با ما می باشد، بیگانگی که از فیلم نشأت می گیرد، از کاراکترهایش، از جهانی که آنتونیونی در فیلم به تصویر کشیده است؛ جهانی که انتزاعی و راز آمیز است. و تصویری که گوینده ی موضوعی واقعی از مسائل شخصی و تعهد احساسی می باشد، و ترکیبی تحریک آمیز که احساسات طبیعی غرق آن است.
    این تنها فیلم آنتونیونی بود که برایش موفّقیت تجاری و استقبال گسترده ی تماشاگران را به همراه داشت و چهره ی او را به عنوان فیلم سازی در سطح گسترده تری از قبل به نمایش گذاشت.
    میکل آنجلو آنتونیونی بعد از همکاری با "رسلّینی" و "مارسل کارنه" کار خود را با ساخت مستند هایی کوتاه در نقش کارگردان آغاز کرد. او همچون سایر کارگردانان ایتالیایی کارش را با نئورئالیسم شروع کرد امّا پس از ساخت اوّلین فیلم بلندش از نئورئالیسم هم فاصله گرفت. آگراندیسمان نیز قدمی بلند برای برای او که در خصوصیت اش تجسم درون گرایی وجود دارد محسوب می گردد.
    آگراندیسمان بدون حضور "مونیکا ویتی " می باشد، او که از فیلم ماجرا (1959) نخستین فیلم از سه گانه ی آنتونیونی در باب بیگانگی انسان در دنیای مدرن و مظلومیت عشق در این عصر هست، تا فیلم صحرای سرخ (1964) که نخستین فیلم رنگی اش بود، در همه ی آن ها نقش اصلی را ایفا می کرد، و این اوّلین فیلم او بدون حضور خانم ویتی است و اوّلین فیلم مهّم آنتونیونی در مورد یک مرد است.
    داستان فیلم هم، یک عکّاس جوان مجله ایست که در شهر لندن به تنهایی کار می کند. جوانی به نام توماس با بازی "دیوید همینگز" که مثل یک شکاف کاملاً فریبنده ولی در عین حال سست و سرد عمل می کند، و مسائل حاکی از نااُمیدی اش را به طور قابل توجه ای با نگاه هایش نمایش می دهد.
    توماس را ابتدا در لباس های ژنده و کثیفی می بینیم که در حال خارج شدن از یک آسایشگاه نگهداری از فقرا ست و به صورتی تناقض وار سوار ماشین رولزرویس می شود، تناقضی که در مونتاژ و نگاه آنتونیونی به هنر هم، در این فیلم شاهدش هستیم.

    سپس او با همان لباس مندرس و سر و وضع نا مناسب به استودیو اش می رود، به پیش مدل های فشنی که با لباس های پر زرق و برق منتظر او می باشند. او در گرفتن عکس سعی می کند مدلش را اغوا کننده به نظر برساند، مانند کاری که فیلم با تماشاگر می کند، ما را در شهوت غرق می کند به مانندی که حواسمان را به ریختن برگ درختان می دهیم در مقایسه با شناخت جنگل.
    توماس زمانی که در حال قدم زدن در پارک و گرفتن عکس از پرندگان می باشد ، به صورت اتّفاقی توجه اش به یک زن و مرد ناشناس جلب می شود و آن ها را تعقیب می کند و با لنز تله اسکوپی، شروع به گرفتن عکس از معاشقه ی آن ها در پس درختان می کند.
    جین با بازی "ونسا  ردگریو" زنی جوان است که متوجه گرفتن عکس از او توسط توماس می شود. او ملتمسانه به صورتی که مضطرب به نظر می آید سعی می کند از او عکس ها را پس گیرد، ولی توماس این خواسته اش را جواب نمی دهد، بنابراین او را تا محل کارش دنبال می کند. جین شخصیتی آرام و جذاب است، که کمی به نظر مشتاق است که کم و بیش چیزهایی را در مورد خودش افشاء کند. او همین طور هم بی حوصله و عصبی به نظر می رسد. او  برای باز پس گرفتن نگاتیو ها حتّی از بدنش هم مایه می گذارد. توماس او را فریب می دهد و چیزی را که می خواست نمی دهد.

    او پس از ظاهر کردن عکس ها متوجه نگاه خیره زن به سمتی از بوته ها می شود و انگار چیز مشکوکی در پس زمینه وجود دارد. می خواهد به واقعیتی که خود ثبت کرده نزدیکتر شود، به همین خاطر شروع به آگراندیسمان (بزرگ نمایی کردن) عکس ها می کند، عکس های بزرگ شده حال بیشتر شبیهه تابلوهای دوست اش بیل به نظر می آید. نقاشی هایی  آبستره  و انتزاعی که بیل هم درک درستی از آنچه که می کشد ندارد و بعد ها، مدتی که از کشیدن نقاشی می گذرد برای رنگ های بی مفهوم، معنایی ایجاد می شود و به حقایقی در آنچه که کشیده پی می برد و خودش را بهتر نشان می دهد، مانند پیدا کردن سرنخی می باشد. حال در مورد عکس ها هم واقعیت به یک انتزاع مطلق بدل می گردد.
    عکس های او تبدیل میشود به جریان یک قتل و ملاقات ساده ای که ماجرای جنایت را روایت می کند. آنتونیونی نیز مارا به این بازی فرا می خواند (همانند بازی توماس با دو دختر)، او لباس هایمان را در می آورد ما نیز همچون کودکانی سرگرم هستیم و سرانجام ما را برهنه در عصر مدرن و بیگانه با آنچه که هست رهایمان می کند. و حقیقتی که آشکارا به نظر می رسید سر از یک اوهام در می آورد.
    و سوالی که ایجاد می شود این است که: آیا این چشم توماس بوده که واقعیت را دیده و یا این که چشم دوربین او است که حقیقت را ثبت کرده؟ مکانیسمی که برای توماس با دوربین حاصل می شود و شناختی که برایش به وجود آمده.
    هر چیزی در توماس نشان دهنده ی بی بند و باری، سرکشی و حریص بودن اش است، وضعی که سبب می شود خود به تنهایی در مورد آنچه که در عکس دیده نتواند قضاوت بکند. و آن را بخواهد با اطرافیانش در میان بگذارد. او به پارتی ماری جوآنا می رود، جایی که دوست اش ران آنجاست، رفته تا ماجرای عکس ها را برایش بگوید و امیدوار است که کمکی کند، امّا ران وقتی داستان را می شنود واکنش اش در مقابل آن مانند مجستمه ای است که روبروی آن ایستاده؛ توماس دوباره به پارک می رود جایی که عکس ها را گرفته، جسد را می بیند، و بعد به خانه دوست نقاش اش می رود تا آنچه را که دیده برای او هم بگوید امّا او را در حال عشق بازی با پاتریشیا  با بازی "سارا مایلز" می بیند، پاتریشیا از حضورش مطلع می گردد و به دیدنش به استودیو می رود. در واقع پاتریشیا اشاره ای جالب از بی احساس بودنش در یک نقش کوچک است. آنتوتیونی نیز شعر بیگانگی انسان مدرن از محیطش و تراژدی عدم امکان ارتباط با دیگران و خویشتن را می سراید.

    فیلمنامه ی آگراندیسمان بر اساس داستان کوتاهی از "خولیو کورتاسار" نویسنده ی آرژانتینی اقتباس گردیده است، که تمامی ویژگی های آنتونیونی وار را در خود دارد؛ دیالوگ های کم و مختصر و گاهی مبهم، نقش زیاد مکان در پیرنگ داستان، موقعیت هایی که از درون ویژگی های کاراکتر می رویند و تمی که دغدغه های خود کارگردان را در بر دارد. ملودرامی که به نظر می رسد سرگذشت یک عکاس است به چالشی تنگاتنگ بدل می گردد. افزودن داستان قتل خط سراسری فیلمنامه را مخدوش و اوهام گونه می کند. طرح داستانی طوری بنا شده که اجازه نمی دهد چیزی بیش تر از شخصیت اصلی بدانیم. و با وجود این همه در میان متن ساده و گیج کننده حیرتی خاص را در تماشاگر بر می انگیزد، کششی که قادر است او را سرگرم هم بکند.
    رنگ در آگراندیسمان جایگاه خاصی دارد، آنتونیونی که در کار قبلی اش با استفاده ی اکسپرسیونیستی از رنگ برای تقابل قراردادن صنعت و طبیعت تلاش کرده بود، این بار هم رنگ را به صورتی نمادین به خدمت گرفت. نمایش زیبا شناسی از رنگ های سبز، ارغوانی، زرد، قرمز که به خوبی توانسته نمایش خیره کننده ای را ارائه دهد، که ما را به دیدن احساس انسانیت و درون شخصیت می برد.
    موسیقی در سینمای این کارگردان ایتالیایی توجه زیادی را به خود نمی گیرد. او که از موسیقی کم استفاده می کرد، و به جای آن با استفاده ی درخشان از صدای طبیعت گرایانه و سکوت به تک افتادگی آدم هایش در جهان تأکید می گذاشت. به همین خاطر آگراندیسمان بیش از هر کار دیگرش موسیقی دارد، و موسیقی پاپ بلو زمانی وارد می شود که کسی رادیو، گرامافون را روشن کند و یا در مهمانی حضور پیدا کند.
    سکانس هایی از فیلم وجود دارد که انگار چیزی مانند سرازیر شدن ناخودآگاه و یا ایده هایی که به یکباره ایجاد گردیده اند، تصاویر خواب آلود گونه و منفعلی که سرد عمل می کنند و ابهام را بیشتر، مانند جایی که توماس در پی دنبال کردن جین سر از یک کنسرت زیرزمینی در می آورد و یک گروه راک اندرول در حال اجرا هستند و حاضرانی که مات و بی تفاوت ایستاده اند، و هنگامی که با دسته ی گیتار خورد شده که برای بدست آوردنش با دیگران دراُفتاده بود بیرون می آید، آن را مانند ملخ هواپیمایی  که در یک مغازه ی آنتیک سرخوشانه می خرد بی میل به زمین می اندازد و می رود، حرص زودگذری که در مورد توماس نشان داده می شود. 

    سکانس پایانی که درخشان ترین و مهمترین صحنه فیلم می باشد؛ توماس برای بار دوم می رود تا جسد  را ببیند امّا این  بار خبری از مقتول نیست همان طور که عکس های مربوط به آن ناپدید گردید. گروهی از جوانان (که آن ها را در آغاز فیلم دیدیم) با آرایش سنگینی که دارند سوار بر یک ماشین روباز وارد پارک می شوند و اطراف زمین تنیس می ایستند، دو نفر هم از آن ها به صورت پانتومیم شروع می کنند به بازی تنیس (بازی که آنتونیونی در آن حرفه ای بود)، دوربین که علاقه داشت آدم های فیلم را در پس شیء ای پنهان کند حال به دنبال توپ خیالی به این سو و آن سو می رود و زمانی هم که توپ از زمین خارج می شود آن را دنبال می کند. یکی از بازیکنان از توماس  می خواهد توپ را بیاورد، او دوربین عکاسی را زمین می گذارد و وارد این بازی زاییده ی ذهن می شود. زمانی که تصویر قابی متوسط از صورت توماس را نشان می دهد، حتّی صدای توپ و راکت را می شنویم، صدایی که می تواند زاییده ی ذهن او باشد(و یادآور ورود به قواعد بازی).
    پایان بندی فیلم یادآور کار دیگر آنتونیونی به نام کسوف (1962) است، فیلمی که با یک فصل هفت دقیقه ای شامل پنجاه و هشت نما به پایان می رسد.
    آگراندیسمان بزرگ نمایی واقعیت می باشد، واقعیتی که شاید تفسیر آن بی معنا باشد. تصویر مستحکمی که با آثار هیچکاک ارتباط تنگاتنگی دارد و مانند تجربه کردن کارهای او و یا شاید دایر، شابرول باشد. و آنچه که در آخر می ماند ماجرایی هست که اینک بدل به حادثه برای خود ما شده است.
   
   






0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!