زندگی نامۀ کوتاه فرنتس مولنار
فرنتس مولنار در سال 1878 در یک خانوادۀ یهودی ی آلمانی تبار چشم به جهان گشود. پدرش
" نئومان مور" (1848-1907) پزشک جراح ارتش بود که درکارخانه ای هم طبابت میکرد
مولنار از سال 1887 تا 1895 در مدرسۀ رفومیست ها تحصیل می کرد. بعد از اخد دیپلم متوسه در دفتر روزنامه ای کار میکرد ولی در اثر فشار والدینش در سال1896 در سویس در دانشکدۀ حقوق تحصیل کرد که یک سال بیشتر طول نکشید. بعد ها در بودااپست به تصحیلات خود ادامه داد.
در این سالها نوشته
هایش در مطبوعات بوداپست منتشر می شد. به موازات این مشغول ترجمۀ رمان ها و نمایش
نامه های خارجی بود. در همین سال بود که نام خود را عوض کرد و نام مجاری بر خود
گذاشت. چرا که در بین اجدادش چند تنی بودند که نام فامامیلی شان مولنا ر بود (
بفارسی یعنی آسیابان م.) در سال 1901 نخستین رمان خود را نوشت به نام " شهر
گرسنگی می کشد" که توجه محافل ادبی را بخود جلب کرد. در همین سال رمان "
تاریخچۀ یک قایق بی صاحب" را منتشر کرد که رمانی شاعرانه بود. در این رمان زندگی ی عشقی و غم انگیز دختر پانزده ساله ای را
نوشت. نخستین نمایشنامه اش " آقای دکتر" را نوشت که در سال 1902 در
بزرگترین تئاتر بوداپست به روی صحنه آورده شد. این نمایشنامه فوق العاد مورد پسند
دوستاران تئاتر قرار گرفت. در سال 1906 با " ؤسی مارگیت" که نویسنده و
نقاش بود ازدواج کرد. این خانم دختر ویراستار
ارشد روز نامه ای بود که مولنار در آن کار می کرد. این ازدواج چندان دوام نداشت
بفاصلۀ نیم سال از هم جدا شدند. ولی طلاق رسمی بعد از گذشتتن چهار سال انجام
گرفت. مارتا از این ازدواج برای مولنار
دختری بیادگار گذاشت. نخستین نمالش نامه اش را در خارج از مجارستان در اطریش و
آلمان و ایالات متحدۀ آمریکا در سال 1907 بروی صحنه آوردند که زیاد موفقیت نداشت.
عنوان این اثر "ابلیس" بود. دو سال بعد "نیلوفر" را بازی
کردند که فوق العاده با موفقیت همراه بود. بفاصلۀ چند سال در اطریش هم بازی کردند
و بعد ها از این پیس فیلمی ساخته شد. مولنار اثر معروف خود را که بنام پسران کوچۀ پال بود منتشر کرد که که تا کنون
صدها بار در تئاتر های مجارستان بازی اجرا شده است. این اثرسرگذشت زندگی ی شاد و
غم انگیز پسران مجارستان را توصیف می کند.
در سالهای جنگ جهانی ی اول در گالیسیا خبر نگار جبهه بود.
بعدهارمانی ازخاطرات جبهۀ جنگ نوشت ومنتشر کرد. مولناز در مجموع سه بار ازدواج کرد
و با شروع جنگ جهانی مجبور به ترک اروپا شد و به آمریکا رفت. بعدها به نیویورک
رفتند. در آمریکا گرفتار افسردگی ی شدید شد ولی توانست چندین نمایش نامه بنویسد.
"مولنار". در اول آوریل سال 1952 چشم از جهان بست" مولنار" رویهم
25 پیس که ماندگار هستند نوشته است . شمار نوشته های منثور وی تا ده می رسد. در
سال 2001 بانگ ملی ی مجارستان بنام مولنار سکه زده است.
....
Molnár Ferenc
1848-1907
فرانتس
مولنار نویسندهی مجاری
برگرداننده:
حسن واهب زاده
آقای پوستین
همکاری داشتم جوان و روزنامه نگار. این جوان پسرک سبک سر و با استعدادی بود،
انباشته از فانتزی و ابتکار. نه تنها در فنِّ خود استاد بود، بل در زندهگی هم.
این جوان روزی پوستینی خرید. با فروشنده قرار را بر این گذاشت که قیمت پوستین را
به اقساط خواهد پرداخت و در حین دریافت پوستین باقی ماندهی بدهیِ خود را نیز
خواهد پرداخت. وقتیکه حقوق ماهانهی خود را در یافت کرد این مبلغ هنگفت را که
درست برابر بود با یک سومِ حقوقش، پرداخت کرد و پوستین را تحویل گرفت. بعد از صرف
شام در پاتوق خود، قهوهخانهی معهود حضور بههم رسانید. با آن پوستین نو و خودنماییِ
هیجانی که بین همکارانش بروز کرد لذت برد. جلو میز بزرگ نشست و پوستینش را روی
صندلیِ خالی قرارداد، بهطوری که پشم آنرا که بهطرف بیرون بود با گرمی با دستش
نوازش میکرد یک فنجان قهوه سفارش داد. قهوهخانه پُرِ پُر بود. وقتی جوان قهوه را
سفارش میداد گارسون با قیافهی جدّی پیش آمد و چنین گفت: پوستین را بفرمایید در
لباسکَنی تحویل بدهید. جوان با چشمانش چنان به او نگریست انگار که پدری باشد که
یگانه فرزندش را بخواهند از او بگیرند. جوان گفت آنجا نمیبرم، میترسم بدزدند.
-
نمیدزدند،
بهعلاوه برای همهی آنچه که در لباسکنی تحویل داده میشود قهوهخانه تضمین قبول
کرده است.
-
جوان با
وحشت به پوستین نگاهی کرد و مصممانه پاسخ داد:
-
نمیگذارم
ببرید، باور مکن که من از دزدها باکی دارم. این پوستین تازهی من است میخواهم دایم
ببینمش.
-
گارسون
باسردی پاسخ داد:
-
این دیگر
قابل قبول نیست، این صندلی نه از برای آنست که پوستینی رویش باشد، بلکه از برای
آنست که مهمانی روی آن بنشیند.
-
جوان فریاد
کرد: اختیار داریدآخر چه فرق میکند.
-
گارسون پاسخ
داد:
-
آری قهوهخانه
پُر است، اگر مهمانی روی این صندلی بنشیند حتمن چیزی سفارش میدهد، پوستین شما جای
این مهمان را اشغال کرده است.
جوان تبسمی کرد و به گارسون پاسخ داد
-
میدانید
چه، برای پوستینم هم یک فنجان قهوه بیاورید.
گارسون جاخورد. او برای شنیدن چنین
پاسخی خود را آماده نکرده بود، در برابر این پاسخ هیچگونه ایرادی نمیتوانست
داشته باشد. گارسون رفت و با دو فنجان قهوه برگشت، یکی را پیش روزنامه نگار گذاشت
و دیگری را جلو پوستین. روزنامه نگار با محبت بهطرف پوستین چرخید.
-
آقای پوستین!
باچند حبّه قند قهوهیتان را میل میکنید؟ بعد گوش خود را جلو لبهی پوستین گرفت،
انگار که منتظر پاسخ باشد. در قهوهی پوستین دو حبّه قند ریخت. مهمانان میز کناری
با صدای بلند خندیدند. گارسون از شدت غضب سرخ شده با هیجان با صاحب قهوهخانه در
پستوی قهوهخانه مذاکره میکرد. غِفلتن جلو آمد و روزنامه نگار را مخاطب قرار داد:
-
- این شوخییی
بیش نیست. دیگر بس است! اگر در آن صندلی مهمانی نشسته بود از کجا میدانید که فقط
قهوه سفارش میکرد؟ شاید یک بطری شراب یا لیکور سفارش میداد که نفع بیشتری عاید
قهوهخانه شود.
مهمانان بهشدت به این بحث گوش میدادند.
در سکوت عمومی روز نامه نگار بهصدا در آمد:
- من چون آدم فقیری هستم، فقط قهوه میخورم،
ولی برای آقای پوستین فورَن یک شیشه شامپانی پومری بیاورید. بهفاصلهی چند دقیقه
بطریِ شامپانی با چند تا گیلاس جلو آقای پوستین قرار داشت. روزتامه نگار روو بهطرف
مهمانان کرد و به اجمال گفت:
- امروز آقای پوستین سر
حال است زیرا صاحب برجستهای که من باشم گیر آورده است. آقای پوستین امروز شامپانی
میخورد و از شما دعوت میکند که بهسلامتیِ همدیگر نوش جان کنید.
گیلاسها پر از شامپانی شد. هرکدام از مهمانان گیلاسی شامپانی در یافت کردند،
تنها گیلاس آقای پوستین دست نخورده ماند،
روز نامه نگار شامپانی نخورد، تکرار کرد که او آدم فقیری است، برایش قهوه هم کافی
است. در این موقع اتفاقی رخ داد. روز نامه نگار احساس کرد که گارسون و صاحب قهوهخانه
اطمینان ندارند که آقای پوستین بتواند بهای شامپانی را بپردازد. جوان باقیماندهی
حقوق خود را از جیب در آورد و روی میز جلو آقای پوستین قرار داد و چنین دادِ سخن
داد:
- آقای پوستین یک بطری
دیگر شامپانی میخواهد
شامپانی آورده شد. یکی از مهمانان با جملات کوتاهی از آقای پوستین تشکر کرد.
کمی بعد گوشت خوک و سپس پالینکا آوردند. هر کی دور و بر آن میز بزرگ نشسته بود
خورد و نوشید، تنها روزنامه نگار از خوردن امساک کرد. او آدم فقیری بود، برای او
قهوه هم کفایت میکرد. تقریبن بعد از یک ساعت به اندازهی پول آقای پوستین که در
روی میز قرار داشت شامپانی و غذا صرف شده بود. روزنامه نگار با ژست اشرافی به
گارسون اشاره کرد:
- گارسون صورت حساب!
گارسون صورت حساب را آورد و آقای پوستین قیمت غذا و شامپانی را پرداخت با یک
انعام عالی! گارسون روزنامه نگار را مخاطب قرار داد:
- شما هم یک فنجان قهوه
صرف کردهاید!
روز نامه نگار پاسخ داد:
- آن را مثل سابق جزو بدهیِ
من کنار بدهیهای دیگرم بنویسید، من آدم فقیری هستم!
بعد از جایش بلند شد. گارسون که دیگر آشتی کرده بود با صداقت بهطرف آقای پوستین
پرید، میخواست کمک بکند. روزنامه نگار فریاد کرد
- واایستا! چه خیال میکنید؟
با این مهمان عالیقدر چهگونه جرأت میکنید مثل یک قطعه لباس رفتار کنید، با
احترام آقای پوستین را بگیرید، همکار دیگرتان را صدا بکنید، به آقای پوستین کمک
نکنید بلکه به من کمک کنید تا درون پوستین قرار بگیرم.
همهی دستورات اجرا شد. جوان مادامی که دو گارسون او را از جایش بلند نکردند و
در پوستینی که گارسون دیگر در هوا گرفته بود فرو نکردند آرام نگرفت. بعد در میان
هیاهوی نشاط انگیز مهمانان با طمأنینه و وقار قهوهخانه را ترک گفت.