روز . خارجی . بزرگراه
از لابهلای ماشینهایی که میآیند، دوربین میرود.
میرود و جایی وسط بزرگراه میایستد.
برج میلاد را از کف تا بام نگاه میکند.
نگاهش روی بام برج میماند.
(مکث)
نگاهش میرود تا آسمانی پر از غبار زیر روشنایی کبود خورشید...
چیزی مثل فضله یک پرنده گوشه نگاهش میچکد.
دوربین که در جایگاه سر آدمی قرار گرفته، با دستش سعی دارد
لکه را پاک کند؛
پاک میکند اما اثرش میماند.
و بعد با حرکتی سریع به سمت برج میرود.
روز . داخلی . برج میلاد
در حین حرکت از ورود به برج تا روی بام، فقط آدمهایی را میبیند
که میآیند.
روز . خارجی . بام برج میلاد
به آسمان نگاه میکند؛
خرمگسی گوشه نگاهش روی لکه باقیمانده مینشیند.
سعی میکند با دستش خرمگس را دور کند؛
بازی مقاومت دوربین با سماجت خرمگس...
با حرکتی سریعتر از دست خرمگس میگریزد.
لب بام رفته پایین را نگاه میکند؛
رفت و آمد ماشینها وسط بزرگراه...
دستهاش را جلوی چشمهاش گرفته
: (زیر لب) * «فرومیر ! فرومیر !
آی ای شمعک فرومیر!
که نباشد زندگانی هیچ،
الا سایهای لغزان و بازیهای بازی پیشهای نادان
که بازد چند گاهی پر خروش و جوش نقشی اندر این میدان
و دیگر هیچ...
زندگی افسانهایست کز لب شوریدهمغزی گفته آید
سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا
لیک بیمعنا
لیک بیمعنا.»
دستها را برداشته
پایین را نگاه میکند.
کف دستش را جلوی نگاهش میگیرد و انگشتانش را باز میکند؛
خرمگس روی انگشتی که با آن روی نگاهش را پاک کرده بود، نشسته...
در پس زمینه دستش
چیزی نیست جز ماشینهایی که میروند و کسی که از لابهلاشان
میآید.
همین و دیگر هیچ .
زمستان هشتادوپنج . تهران.
*مکبث. ویلیام شکسپیر. ترجمه داریوش آشوری
پالتو (فیلمنامه)
روز. داخلی. اتاق
پسرک زل زده به صفحه آخر دفتر نقاشیاش.
از توی صفحات یک مجله، عکس عروس و دامادی را برش میزند و روی صفحه دفترش میچسباند.
قسمت سر عروس و داماد را جدا میکند. آلبوم عکسی آورده، عکسهایش را در میآورد؛
همهی عکسها عکس مرد جوانیست در لباس جنگ. صدای ضربههای دار قالی که هر ضربهاش
با صدای شلیک یک گلوله همراه میشود.
یکی از عکسها را برداشته برش زده و سرش را جای سر داماد میچسباند. نگاهی
دوباره به عکسها و آلبوم خالی میاندازد، به طرف کمد گوشهی اتـاق رفته قفسههای
کمد را برانداز میکند.
طبقه اول کمد درش قفل است، سعی میکند بازش کند، نمیتواند، پایش را روی یکی
از قفسهها گذاشته تا روی کمد را نگاه کند، کمد میلغزد، پایین آمده چهارپایهای
آورده روی کمد را نگاه میکند، کلیدی از روی کمد برداشته در طبقه اول کمد را باز
میکند.
از توی طبقه، مدارک شناسایی مادرش را
برمیدارد، عکس شناسنامه، دفترچه بیمه و یک کارت که عکسی از مادر کنارش چسبیده را
با عکس عروس و جای خالی سرش تطبیق میدهد.
عکس دفترچه بیمه را که عکسیست سیاهوسفید پرسنلی برش میزند و جای خالی عکس
عروس میچسباند. نگاهی به عکس میاندازد. جعبه مدادرنگیاش که شامل یک مداد سیاه؛
سفید و چند مداد با رنگهایی تیره است را برمیدارد، ناامیدانه در فکر چاره
مدادها را این سو و آن سو پرت میکند.
به طرف کمد میرود، کنار یک قاب عکس کوچک از مردی جوان، قرآنی قرار دارد، قرآن
را میبوسد، باز میکند، اسکناسهای گوشهی قرآن را برداشته با تردید نگاه میکند.
کنار پنجرهی اتاق رفته در حال پوشیدن پالتویی مردانه به بیرون نگاه میکند.
تصویر بارش برف روی سیم خارداری که حیاط پشت خانه را از فضای بیرون جدا میکند
و کوهی در آستانه جادهای که از کنارش میگذرد.
تصویر آرام آرام روی نوک قله و آسمان ابری ثابت میشود.
روز. خارجی. خیابان
تصویر از روی آسمان ابری به نوک قله، جاده و خیابانی پوشیده از برف میرسد و بعد
به خانههایی سازمانی شبیه هم، دور و بر خیابانی که دو طرفش را درختانی لخت احاطه
کردهاند.
پسرک از انتهای خیابان پالتو تا روی پاهاش، جعبه مدادرنگی توی دستهاش میآید.
آرام آرام شبیه بارش سنگین برف، تصویر مادر با لباس سیاه، پشت دار قالی روی تصویر
را میگیرد.
صدای ضربههای دار قالی و صدای مادر که انگار بریده بریده توی ذهن پسرک میپیچد.
: این چییه؟... از کجا آوردی؟... پولشو از کجا آوردی؟... مگه قرار نبود اون
پول رو جمع کنی؟... پس زمستونی میخوای چی تنت کنی؟... پالتو!؟... کدوم
پالتو؟!... اون پالتو که اندازهی تن تو نیست!... شگون نداره لباسهای باباتو تنت
کنی!
روز. داخلی. خانه
تصویر صفحه آخر دفتر نقاشی و عکسی که پسرک روی آن چسبانده.
پسرک مداد قرمز را از جعبه مدادرنگی برداشته و میخواهد صورت مادر را رنگ
کند، اما مداد نوک ندارد، مداد را میتراشد ولی نوک مداد میشکند، دوباره میتراشد
ولی باز میشکند، چند بار دیگر سعی میکند ولی نمیتواند.
خردههای مداد روی عکس را پر میکنند، خردهها را کنار میزند. یک تیغ موکتبر
آورده و نوک مداد را میتراشد ولی باز هم میشکند، در آخرین تلاشش که مداد هم
دیگر به ته رسیده، انگشتش میبرد و خونش روی سینهی عکس مرد جوان میریزد.
صدای گلولهای مهیب و فریاد مرد جوان. تمام صفحه را خون میگیرد.
غروب. خارجی. خیابان
تصویر صفحه آخر دفتر نقاشی که تمامش را خون گرفته.
آرام آرام شبیه بـارش سنگین برف، مرد جوان را میبینیم که همان پالتوی تن
پسرک را پوشیده و از انتهای همان خیابان میآید.
صدای ضربههای دار قالی.
تصویر به وضوح کامل که میرسد، تصویر مادر با لباس سیاه، پشت دار قالی، روی
تصویر را میگیرد و تصـویر مرد جوان را میبینیم در حال آمدن روی دار قالی که
نیمی بافته شده و نیمی از آن هنوز پشت نخهای دار قالی مانده.