سر به ازای
سرنیزه*
نمایشنامه
نوشته: ناصح کامگاری
شخصیتها:
سرباز اول
سرباز دوم
هر دو اونیفورم
سیاه به تن دارند. هر دو بیست و چند سالهاند با موهایی بور و چشمان روشن.
دومی فقط، درشتاندامتر و زمُختتر ازاولی مینماید.
صحنه :
سنگری دیدهبانی
در کمرکش یک تپه، چند کیسه شن در اطراف و دو تختخواب با پشهبند ارتشی
مقابل هم. زیر یکی ازپشهبندها خالی است، اما در پشهبند دیگر، درون کیسهخواب،
هیکل کسی به چشم میخورد. رو به آن سوی تپه یک دوربین جناغی
مستقر است. بیسیم جایی و گالن آب در جایی دیگر ...
تاریک و روشن
پیش از سپیدهدم است. صدای عوعو سگها از دوردست شنیده میشود. لحظاتی بعد
سرباز اول از فراز تپه به این سو میآید. خسته و خاکآلود است. با بیقیدی
تفنگش را گوشهای گذاشته و تلنگری به تختخواب شخص خوابیده میزند.
اولـی :پاشو
پاس رو تحویل بگیر! آهای. (به سوی تختخواب دیگر میرود. با صدای عوعو
سگ مکث میکند.) چه خبرتونه؟
درسته عو عو
عو، حق با شماست. اما بلندتر! بذار هر زیدی خودش رو به خواب زده زابرا بشه!
(کیسهخواب و
پشهبند راآماده میکند. با تمسخر) جدی؟ یعنی خوابی؟ اون هم بی خُرخُر و
خرناس!؟ (درون پشهبند خود میرود.) عو عو عو،پارس کنین جونم، پارس
کنین خوابِ زمستونی خرس آشفته بشه. (دراز میکشد.) اهوی؛ بعد غُر
نزنی بگی بیدارم نکردی. (مکث) خود
دانی، بخواب، خیالی نیست. (با خمیازه) بخواب چوپون که فقط تُو
عالم خواب دنیا امن و امونه.(مکث. نیمخیز میشود.) با توام، یه
تکونی به خودت بده که بگم شنیدهی! (عکسالعملی نمیبیند. از پشهبند
بیرون آمده، باتردید نزدیک پشهبند دیگر شده و وارسی میکند. ناگهان یکه
خورده، با وحشت عقب میآید.) ای بدبخت مادر مرده! دیدیبالاخره نیشت
زد؟ (مضطرب اسلحه را برداشته، سر آن را زیر پشهبند برده و چیزی را از
روی کیسهخواب کنار میاندازد.)
چقدر گفتم با
این جونور ور نرو؟ مفت و ناروا باختی بینوا.
(سراسیمه اسلحه
را حمایل میکند اما منصرف شده دوباره بر زمین میگذارد. لحظاتی سردرگم میماند،
سپس از تپه بالا رفته واز آن سو قصد پایین رفتن میکند، اما پس از چند گام
میخکوب شده و عقب میآید، در حالی که سرباز دوم با اسلحهای که رو بهاو
نشانه گرفته جلو میآید.)
دومی : وطن آن
طرفه!
اولـی : عوضی
... شوخیهات هم خرکیه.
دومی : کجا!؟
میخواستی دوباره دربری دَدر؟
اولـی : بگیر
اونور اکبیری ... اَه، فکر کردم نیشت زده.
دومی : نیشت
را ببند! ها که زده! نچنچنچ یک جَلب بیوجودیه این عقرب جراره. غافل
بشی زده؛ از پشت؛ با نامردی، عین
خود خائنت.
اولـی : کی
خائنه؟
دومی : خفه
خون. کج بجنبی سرخت میکنم.
اولـی : خوابنما
شدهی اول صبحی؟ چته؟
دومی : (لب برمیچیند.)
هیچی مرگ تو ... گفتم بتمرگ آنجا.
اولـی : سرشب
سنگین خوابیدهی لابد! میخواستی دو لقمه کمتر بلنبونی. (مکث، به
هیکلی که درون کیسهخواب است نگاه
میکند.)
دومی : نعشمه!
کژدم مرا زده. خواب به خواب. تو هم خیال راحت، داشتی برمیگشتی ورِدلِ
نشمهات، نه؟
اولـی : من که
نمیفهمم ... منظورت چیه؟
دومی : درِ
خیگت را ببند جاسوس اجنبی! پس من پخمهم؟ نچ نچ، کهنهسرباز همیشه با یک
چشم باز میخوابه. (از گوشه
کیسهخواب گره
نخی را باز میکند. به انتهای نخ دُم یک عقرب سیاه آویخته است.) این
هم نشمه من، همدم و همبالینم! (باآویختن سرِ نخ به مگسک اسلحه دستزیر
پشهبند میبرد.) برپا همقطار! پاشو زفاف تمام شد، باید حجله را آنکارد کنیم!برپا
سرکار که امروز روزِ تسویه حسابه. (همچنان که رو به او نشانه رفته،
زیپ کیسهخواب را گشوده و چند تکه لباس و پارچهاز آن بیرون میکشد.) اِ
اِ داماد را ببین! نیش این لاکردار چه به روزگارش آورده!! ای عروس شیطان
بلا، ای کژدم ناقلا ...(تهدیدآمیز جلو آمده و عقرب را چون آونگ در برابر
صورت او تکان میدهد.) ببینم؛ مادیان تو هم به این رامی هست؟
اولـی : مسخرهبازی
کافیه ...
دومی : بپا!
دَم پرش بیای بابای بابات را میسوزانه. عشقش بکشه دُم عَلم بکنه؛ نیش
میزنه کور و کبودَت میکنه ها ...
اولـی : جنگولک
بازی در نیار، میخوام بخوابم.
دومی : تکان
نخور حرام لقمه! میزنم له و لورده خرد و خاکشیرَت میکنم ها! مگر الکیه؟
بیست و پنج روزه آمدهیم این
موضع؛ بیست و
چهار روزش بیست و چهار ساعته تحت نظرم بودهی. (نخ را از لوله اسلحه باز میکند.) هه هه،
بخوابم!! خستهای؟ کوه
کندهی؟... یا الواطی قوه و رمق نگذاشته؟ (عقرب را در پشهبند او گذاشته و اطراف آن را
مهار میکند.) ولی
خودمانیم خوب
روز آخر خِرَت را گرفتم. حالا هم اگر تحویل دادگاه صحراییت ندادم ... تخم
بابام نیستم.
اولـی : پرت و
پلا میپرونی چوپون، عوضِ اینکه بری سر پُستت ...
دومی : پُستم؟
پُستم؟ آ این هم پُستم ... (با قنداق تفنگ ضربهای به او میزند.)
جعلقِ جاسوس.
اولـی : نزن
نکبت ...
دومی : بچه
قرتی هفت خط ... گمان برده با پَپه طرفه!؟ یک ساعت بعد فرمان حمله که
صادر بشه، دشت اول خشابم خودِ
خودتی شازده.
اولـی : (بهتزده با
خود) پس حمله امروزه!؟
دومی : سکوت
رادیویی علامت حملهست آشخور. ها، یکه خوردی؟ (قاطع) ولی مهلت حاشا نداری! سایه به
سایهت آمدم؛ از همین
پشت سرازیر شدی ته دره؛ از قلوه سنگهای بالادست رودخانه پریدی آن طرف
مرز؛ بعد هم از لایبلوطها دولا دولا ... انداختی سینهکش تپه روبرو، یک
پشنگه آب کنار برکه پاشیدی کَت و کلهَت، بعد هم یک راست... رفتی طرف
کلبه سنگی پایین آبادی؛ مخفیگاشان ...
اولـی : اونجا
آغل گوسفنداست! (مکث کوتاه) عمری دمخور گاو و گوسفند بودهی؛
یه آغل رو از یه سنگر تشخیص نمیدی؟
دومی : خفهخون
بزمچه! مِنبعد تو اینجا هیچکارهای ... (او را به سوی پشهبند میراند.) از حالا
تنها دیدهبان این موضع منم. منهم میگم پشت هر در و دریچه خانههای آن
ده یک چریک کمین کرده.
اولـی : (از بیم عقرب
از پشهبند دور میشود.) چیزی بگو خودت باورت بشه.
دومی : خوب هم
باورم میشه! حالا که بنده بشخصه باورم شده؛ بیسیم بزنم کلیه نفرات
جمعی آتشبار هم باورشان میشه.
اولـی : بچههای
پای توپ هم مث یه ماه پیشِ ما! (با پوزخند) هه، چنان دشمن دشمن میکردن
که انگار سرت رو از نوک این
تپه ببری بالا
کلاهخود خالیت برمیگرده پایین.
دومی : فعلاً
که سرِ شما یکی به باد رفتهست شازدهپسرِ شهرداری!
اولـی : کلاه
سرمون گذاشتن، منتر شدیم، مچلمون کردن ... خودت هم خوب میدونی اما به
رو نمیآری.
دومی : وقتی
یکی وطنفروش باشه هر چی بگه خلافش درسته! آن کلبه کمینگاه دشمنه، آن
دختر چشم و ابرو مشکی هم
رابطشان، هر
روز هم برای نفرات کلبه آذوقه و مهمات میبره و میآره.
اولـی : تُو
اون دهکده فقط یه عده مردم غیرمسلحن که سرشون به زندگی خودشون گرمه،
تنها چیزی هم که به مغزشون
خطور نمیکنه
حمله به مرز ماست.
دومی : پس ما
بیست و پنج روزه یک لنگه پا با این دوربین چی چی میپاییم!؟
اولـی : دشمن
خیالی رو.
دومی : ای
خائن خودفروش! نگو تو هم با یک نشمه بر و رو مشکی خیالی قرار و مدار داشتی!؟
اقرار بکن با رابطِ چریکهاچیک و پیک داری.
اولـی : تو که
بیشتر از من چشم میچسبوندی به این دوربین، جز چند زن و دختر کوزه به دوش
که غروب به غروب میرن
سرِ چشمه چی
میدیدی؟
دومی : ساکت!
دشمن میدیدم! دوربین ارتش برای شناسایی دشمنه نه چشم چرانی!! جناب
فرمانده دوربین داده تحویل بندهبشخصه که فعل و انفعالات دشمن را زیر نظر
بگیرم، مسافت تخمین بزنم و گرا بدهم به آتشبار توپخانه. دوربین دیدهبانی برای اینه، لنگه تو نیستم با آن
زن و بچه مردم را دید بزنم!
اولـی : (با پوزخند)
گم شو دیگه مسخره؛ قبول کردی زن و دخترن ...
دومی : به هر
حال دشمنند!
اولـی : (با عصبانیت)
نظامی که نیستن.
دومی : دشمن
دشمنه، چه نظامی چه غیر نظامی چه پیر چه جوان چه شلواری چه شلیتهای!
اولـی : حتی
زنها!؟
دومی : آ ...
خطرناکتر از همه آنهان. از کینه زنها بیشتر از مردها بترس!
اولـی : آها،
صحیح!!
دومی : گول آن
فعل و انفعالشان را هم نخور ... البته این نصیحت ننهمه.
اولـی : مرحبا
به ننهت.
دومی : دشمن
هر روزی به رنگیه، جلد عوض میکنه.
اولـی : آها
مثلاً چریکه؛ ولی شلیته میپوشه!؟
دومی : هوممم
بلکه هم.
اولـی : دو تا
خمپاره هم تُو دست میگیره این شکلی و ... شیرشون رو میدوشه!!؟
دومی : برای
رد گم کردن؛ استتار!
اولـی : خوب
تُو گوشت خوندهن.
دومی : این
قبیل تحرکات و فعل و انفعالات یک تلاش مذبوحانه است برای تجاوز به ما!
اولـی : چه
نصیحتهای نغزی فرمودهن!
دومی : کُلنل.
اولـی : مگه
ننهت کلنله!!؟
دومی : کلنل
فرمانده یابو ... اهانت؟ به شخص کلنلِ فرمانده پادگان؟
اولـی : (جا میخورد.)
کی؟ من؟
دومی : با گوشهای
خودم شنیدم، انکار نکن!
اولـی : من که
چیزی نگفتم.
دومی : کلنل
را با زبان مسخره گفتی. توهین به پاگون ایشان؟ نچنچنچ تو دیگر مُردهی،
اصلا" نیستی، آ ... آ. (رو به او صلیب
میکشد.)
(مکث)
اولـی : منظورم
توهین به ایشون نبود.
دومی : ها پس؟
اولـی : ننهت
... یعنی داشتیم درباره والده شما صحبت میکردیم.
دومی : اِ
...!؟ (مکث کوتاه)
ولی حواست باشه ها، توهین به مقام کلنل را تحمل ندارم.
اولـی : خُب
معلومه، حتما".
دومی : تکرار
نشه!
(مکث)
اولـی : راستش
نمیدونم اگه من هم تُو در و دهات ... منظورم اینه که در دامن طبیعت
بزرگ میشدم؛ چطور میتونستم یهعده مردم بیدفاع رو به خاک و خون بکشم،
گیریم حتی بیسواد هم بودم.
دومی : هه،
بهتر که بیسوادم؛ دهاتیام. به فرموده فرمانده درس و دانشگاه آدم را وطنفروش
میکنه.
اولـی : (با تاسف سر
تکان میدهد.) حیف، اگه دانشگاهم نیمهکاره نمیموند حالا افسر بودم و به
جای سر و کله زدن با اُشکولی
مث تو؛ بهت
دستور میدادم.
دومی : بگیر دو
دانه ستاره هم سر کولَت بود احدی پِهن بارَت نمیکرد. آیی ... (تهیگاه خود را
میفشارد.)
اولـی : برق
همون ستارههاست که کورت میکنن و هر جا لازم باشه کورمال کورمال میفرستنت.
دومی : اول و
آخر با دو دانه ستاره!؟ آن همه ستاره توی آسمانه؛ شب زیر پشهبند دمر میخوابم
پشتم را میکنم طرفشان!
اولـی : کاش
پشت میکردی به اون ستارههای حلبی و عوضش چشم میدوختی به ستارههای
حقیقی ... ستارههای کهکشون.(به آسمان مینگرد. زیر لب) سوسوی ستارههایی
که انعکاسشون میافته تُو آبگیر چشمه نزدیک آبادی. (صدای ماغکشیدن
گاو از دور، غرق خیال) شبه، باد میآد، نشستهی لب برکه و زل زدهی به
انعکاس هزار هزار خوشه نور روی سطحآب. یهو میبینی لابلای خرمن ستارهها؛
دو کوکب نورانی خیره نگاهت میکنن. مات و مبهوتی؛ نمیدونی این دوکوکبِ
نور زمینیان یا آسمونی!؟ سر بلند میکنی میبینی دختری نشسته روبروت. وای
... ماه اومده لب آبگیر؛ ماهِ
پریدهرنگ ...
با تبسمی به لطافت نسیم ...
دومی : (غرق تصاویر
او به نقطهای خیره شده و خود را میخاراند.) ها آها ... بعد بعد؟
اولـی : (به خود میآید.)
بعد؛ ترس برت میداره. با خودت میگی، نکنه شبی از پرتو ماه و کوکبهاش،
فقط خاطرهای محودر ضمیر آبگیر بمونه.
دومی : (مغبون)
شعر حرف نزن مهندس اوراقی! آنجا دِهه؛ شهر نیست لب چشمه بنشینی پا
بیاندازی روی پا و با دست اینجور این جور ... عین دم گاو پشه بپرانی!
سبیل کلفتهای آبادی بفهمند چوب به آستینت میکنند. سر و کارَت با بیل و دسته بیله آشخور!
اولـی : (به افق مینگرد.)
ستارهها محو شدند. (آه میکشد.) هی ... اون چشمها ... آسمون
فرداشب رو کی میبینه کی نمیبینه؟
دومی : تقصیر
خودَت بود. زرده به پیزی میگرفتی تا شروع پیشروی، غنیمتهای اصلکاری
توی پایتختشانه!
اولـی : (با خشمی
فروخورده) تو که میگفتی ننهت برات آستین بالا زده، نامزد داری
ناسلامتی.
دومی : بعله
... ولی نه که جنگه ... کی من!؟ نچ، من خودم نامزد دارم. (زیر لب)
شاید تا حالا بابا هم شده باشم!
اولـی : پس
کپی برگردونت رو تحویل بشریت دادهی!!؟
دومی : البته
چند وقته نامه نیامده از ولایت، بلکه هم پسر باشه.
اولـی : (عصبی) یه
انبونه گوشت و استخوون دیگه که هر وقت مازاد بر نیاز شد بفرستنش دَم توپ.
زاد و رودتون کم کهنمیآد!؟ مث مور و ملخ تخم و ترکه پس میندازین ... یه
مشت رجاله جاهل که یه وجب جلوتر از نوک دماغشون رو نمیبینن ...
دومی : هووو
... چه خبره رم کردهی؟
اولـی : خری
زاد و خری زید و خری مُرد.
دومی : هُش
... شه! مگر نشادر زیر دمت مالیدهن!؟ (مکث کوتاه) آقا از بوق سگ نوک میکرد
توی کتاب و کاغذ عارش میآمدبا آدم حرف بزنه. حالا پتهش افتاده به آب
هی عر و تیز میکنه! (مکث کوتاه) خداییش یک روز فرمانده روحیه میداد
بهنفرات ... من یکی پایتختشان که پیشکش؛ ده فرسخ آن طرفتر هم برسیم
... من خودم شیر پاک خوردهم، نچ نه ...دیگر اینقدر هم حیوان نیستم. (درد
میکشد.)
اولـی : باز صد
رحمت به حیوونا که حتی تُو جنگ بقا شرافتمندتر از آدمان. نه تجاوزی، نه
قتلعامی ...
دومی : برو برو
شرافت شرافت نکن ...! اگر آبادی ما بود و غریبهای شبانه میآمد لب برکه
با یکی از دخترهامان خلوت
میکرد؛ چنان
تخماقی میکوباندم تخت ملاجش که ...
اولـی : تعصب
بیخودی نشون نده، باهاش گپ زدهم گلولهش که نزدهم.
دومی : عین
کتاب حرف نزن ملعون! آیی ... کتاب قورت داده آشخور. (از درد قدم
میزند.) ما هم یک بز ریقو داشتیم آیکتاب میخورد ... یعنی یک روز
ناغافل کتاب مرا خورد ... تا غروب هم خش و خش نشخوارش میکرد. آخ آخ
...نگو کتاب اکابر به دهان بُزه مزه داده ...
اولـی : چه
مرگته؟
دومی : ولی
پنجول ننهمان از نا افتاد! نمیشد دوشیدش؟... بلانسبت سواد و کتاب اکابر ...
شیردون حیوان را سفت و سنگ
کرده بود!!
اولـی : با
توام، پرسیدم چته؟
دومی : چه میدانم؟
اولـی : مگه
میدون سان و رژهست قدمرو میری!؟
دومی : دردم
گرفته!
اولـی : (با اشاره)
...؟
دومی : سنگ
کلیه. اویی ... یک سنگ کلیه ولدالزنا لنگه خودَت.
اولـی : بهتره
بیسیم بزنی ببرنت عقب ...
دومی : جُم
بخوری یک بندِانگشت سرب داغ میچپانم توی شیکمت.
اولـی : بیفتی
اینجا ریق رحمت رو سر بکشی چی؟ تا خط پیاده هزار و پونصد متر راهه، تا
گروهان آتشبار هم هوو ... دوکیلومتر بیابون برهوت.
دومی : عادت
دارم، سالی یک بار همین مکافاته ... ای تف به این بخت و مراد، مانده
بود همین روز و ساعت! آخخ ...عملیات گشت شناسایی توِ نامرد ... سنگ را از
جا تکان داده.
اولـی : تا از
پا نیفتادهی پاشو بیسیم بزن! (سرباز دوم گلنگدن میزند. اولی در جا میخکوب
میشود.) لااقل بذار کمک بیارم.
دومی : کمک
بیاری؟ از کجا!؟ (با استفهام به پشت تپه اشاره میکند.)
اولـی : خُب
اگه بخوای، چند لحظه تامل کنی ...
دومی : نخیر
تحمل ندارم! مگر من خنگم؟ پا از پا برداری سبیلت را دود میدم ... اِهه،
جنازهم میره توی خاک اجنبی!
اولـی : فرقش
چیه؟ به هر حال بعد از حمله که جنازهت از اونجا برمیگرده! (با خود) کی
میدونه سرنوشتمون چیه؟
دومی : سرنوشت
ما اینه از شرف و ناموسمان دفاع کنیم.
اولـی : کی به
شرف و ناموس ما تعرض کرده؟
دومی : همینها!
اولـی :
فعلا" که تُو دست ما گلولهست و دست اونها گاوآهن، ما در تدارک کشتار
و اونا گرم کِشت و کار.
دومی : من
سربازم، ور زدن درباره این چیزها به من نیامده.
اولـی : آره.
به ما فقط میآد تُو خاک و خُل بلولیم و از درد دندون به هم بسابیم.
دومی : زورش
را من میزنم اِهنش را این میگه!... رودههای من داره منفجر میشه آن
وقت تو خودَت را پاره ... آییی ...
اولـی : آخه
بدپوز داری جلو چشمم مث شمع آب میشی.
دومی : سرباز
اسمش با خودشه؛ سر ـ باز! یعنی کسی که سرش را ببازد. حالا با توپ و تفنگ
نشد ... اوی اوی ... بیصاحاب
سنگ که نیست،
یک نخود خاره ... هولم نکن دفع بشه میبینی! از ترکش تیزتره.
اولـی : یعنی
همین طور بشینم دست بذارم روی دست تا زرتت قمصور بشه؟
دومی : نترس!
انگشتم روی ماشهست، اول تو را پیشقراول خودم میفرستم آن دنیا ... آخ
... میگیره؛ رها میکنه. باید تا جان
دارم آب بخورم.
(دومی گالن آب
را نگاه میکند. اولی به سوی گالن رفته، اما منصرف شده، به قمقمه خود که
درون پشهبند است مینگرد. با بیم وترس دست زیر پشهبند برده و قمقمه را
برمیدارد. سپس در حالی که مگسک اسلحه دومی روی سینهاش قرار دارد آب در
حلقاو میریزد.)
دومی :آخی ...
مزه آب مَشک ... (مکث کوتاه) ای بیشرف، قمقمهات را از
آب آن چشمه پر کردهی؟ (عق میزند.) گفتم مزه آب مَشک میده.
اولـی : بهتر
از این آب پُراملاحه که.
دومی : خداندار
این آب دشمن بود به خوردم دادی.
اولـی : آب
چشمه که دیگه دشمنت نیست ابله!!؟
دومی : این آب
سَمیه!
اولـی : مزخرف
نگو، خودشون هم از همین آب میخورن.
دومی : برای
خودشان که نه، برای ما سَمیه، عین نمکگیرمان که بکنه ها!؟
اولـی : حقا که
احمقی! آب به این زلالی نمکش کجا بود؟ از اشک چشم صافتره.
دومی : نه
بابا، نمکگیر یعنی نه که نمک داره ... نچ، تو هم تر زدی با آن دانشگاه
رفتن. شش ترم خواندهم شش ترم
خواندهم!...
ولی حالا خودمانیم خاک بر سرَت، برای سرباز خفّت از این بالاتر که از آب
چشمه دشمن تعریف بکنه؟
اولـی :خفّت
اینه که حیات و ممات مردم بیفته دست زبوننفهمی مث تو.
دومی :غصه
نخور زیاد طولش نمیدم، معطلم آتشباران شروع بشه. اگه تا حالا راحتت نکردهم،
چون نمیخوام صدای گلوله
خبرشان بکنه.
(مکث کوتاه)
اولـی : چه
اهمیتی داره؟ من هم یکی مث اون جماعت بیگناه.
دومی : ببند
گاله دهانت ... خرابکار خودفروش!
اولـی : حرف
بیجا نزن! من کجا خرابکاری کردهم؟
دومی : تو؟ تو
در فکرهای نفرات خودی خرابکاری میکنی. آیی ...حالا چیزی میپرسم مرد و
مردانه مُقر بیا، از اولِ اول
خائن بودی یا
... فَند و افسون آن دختر مردنی این طورَت کرد؟
اولـی : او
افسونم کرد، اون نگاه معصومش افسونم کرد.
دومی : (میخندد.)
های باریکلا ... اقرار کردی. (با تفاخر) خودم بشخصه در راپرت به
فرماندهی، البته به تبصره، مینویسم
تخفیف بخوری.
اولـی : جدی!؟
پس پیش فرمانده خیلی خرت میره؛ حرفت رو میخونه!؟
دومی : ها پس
چی؟ هم خوب میره هم خوب میخوانه، نه که گماشتهش همولایتیمانه.
اولـی : آها،
از قرار اَهَم امور سوقالجیشی فرماندهی لای دست شماست!
دومی : گوش
بگیر کی دارم میگم؛ از این اخلاق خوش من سوءاستفاده بکنی ها ...!
اولـی : باشه
باشه ... حق با توئه. به هر حال از خیلی از ما آشخورها ارشدتری.
دومی : اهوم،
ولی نع، هیچ تبصره نداره، نچ، دادگاه صحرایی یعنی تیرباران. قانون زمان
جنگه.
اولـی : هنوز
که جنگی اعلام نشده.
دومی : میشه.
صبر بکن! اول گروم گروم صداش میآد، بعد هم خبرش چی؟... ابلاغ میشه.
اولـی : فرض
کن راه بیفتم از این تپه سرازیر شم پایین، چطور میخوای جلوم رو بگیری؟
دومی: نه که
این چماقه دست من!؟
اولـی : اگه
شلیک کنی که اهل آبادی باخبر میشن میزنن به کوه و دشت.
دومی : پس
گمان بکن خودِ همین چماقه دست من! (با گرفتن لوله اسلحه قنداق را تهدیدکنان
تکان میدهد.)
اولـی : (به سوی اسلحه
خود پریده و آن را به سوی او نشانه میرود.) فراموش کردی یه قبضه چماق
دیگه هم اینجاست؟ اما من
مث چماق ازش
استفاده نمیکنم.
دومی: ای به
قبر بابای هر چی جیرهخور اجنبیه.
اولـی : بندازش!
دومی : جان من
نزن.
اولـی : گفتم
اسلحهت رو بنداز.
دومی : شما که
گلنگدن نزدهی. (اولی گلنگدن میزند.) بابا سر آن لولهنگ
را بگیر آن طرف؛ درسته روی ضامنه. (سرباز یکضامن اسلحه را آزاد می
کند.) نشانهروی رو به نفرات خودی مقابل؟ ضامن اسلحه هم آزاد!؟ نچنچ
... این دیگر نهتخفیف داره نه تبصره! بگیر خشاب خالی هم باشه.
اولـی : (خشاب پُر را
از اسلحه درآورده نشان میدهد و سریع جا میاندازد.) مطمئن شدی؟
دومی : آی چه
جور هم، از ترس جانم درد کول و کمرم از یادم رفت.
اولـی : معطل
نکن، اسلحه رو بذار زمین.
دومی : دولا که
نمیتوانم بشم، نه که درد دارم انگشتهام قفل شده به قبضه از هم باز
نمیشن. (اسلحه را به
زمین تکیه داده ودرد میکشد.) آخخخ ... طاقت این درد و عذاب را ندارم
... (با اشاره به تهیگاه خود) میزنی اینجا بزن خلاصم بکن!
اولـی : (با عطوفت)
خیلی درد داری؟
دومی : قدر دست
خری که درسته حوالهات بکنند.
اولـی : بیتربیتِ
بد دهن ...
دومی : (اسلحه را بالا
میگیرد.) نزنی میزنم!
(در سکوت رو به
یکدیگر نشانه رفته و آهسته دور میچرخند. مکث)
اولـی : این
ماسماسک همیشه جون گرفته، بذار یه بار هم شده ناجی جماعتی بشه. (اسلحه را رو
به آسمان گرفته و میچکاند.عمل نمیکند. با دستپاچگی با آن کلنجار رفته و
دوباره میچکاند. باز عمل نمیکند.)
دومی : نچنچنچ
... گلوله که همین طور عمل نمیکنه همقطار. باید یک چیز تیز به تهش فرو
بشه تا چی ...؟ بوم، صدایش دربیاد. (میلهای از جیب در میآورد.) چیزی که
اسمش هست سوزن تفنگ. آخخخ ... میدانی چه وقت فهمیدم تو موردقابل
اعتماد نیستی!!؟ پس پریشب؛ که دست خالی آمدم پست نگهبانی را تحویل بگیرم.
یادت هست؟ تو اسلحهخودَت را دادی، این نشان داد که چی ...؟ که ناموسپرست
نیستی، اسلحه ناموس سربازه. (با اشاره اسلحه تهدیدمیکند.)
اولـی : (تفنگ خود را
رها میکند.) تو تجاهل میکنی ... تظاهر میکنی که خنگی.
دومی : خنگ نه؛
خر! آخخخ ... به قول ننهم؛ میخواهی از اسرار مردم سر دربیاری خودَت را
بزن به خری!!
اولـی : (به سرش اشاره
میکند.) نه ... معلومه یه چیزایی اون تُو داری.
دومی : پس فرق
کهنهسرباز با یک جوجه جغله چهارماه خدمت چیه؟
اولـی : فرقش
اینه که سرباز کهنهکار تابع بی چون و چراست ...
دومی : های
زندهباد.
اولـی : ...
چوپون چرا هم اینجاش رو شستشو داده، هر جا بخواد، سِشو ... مث گوسفند هیش
میکنه بره بچره.
دومی : گوسفند
شستشو نشه پشمش را پشگل برمیداره که!!
اولـی : ...
ولی جوجه سرباز تازهکار، فرمان از کی میبره؟ از فکر خودش.
دومی : آخ ...
سرباز که نباید فکر بکنه.
اولـی : احساس
که میتونه بکنه.
دومی : احساس
مال سوسول مهندسهای شهریه. آخ ... (از درد به خود میپیچد.)
اولـی : یعنی
تو خرسِ گندهبک؛ همین یه نخود خار که داره یواش یواش از درون خراشت میده
احساس نمیکنی؟
دومی : نه پس
چی ...؟ یک چنان دردی الان از راه میرسه که میخواهی سر بکوبی زمین
سنگ و کلوخ به دندان بگیری.اویی ...
اولـی : وقتی
عوض یه پادگان سراسر ساز و برگ؛ دهکدهای ببینی غرق شکوفه و درخت که
پشتش تا چشم کار میکنهدشتهای سبز و خرمه، وقتی عوضِ مارش نظامی؛ آوای
دختری بشنوی که کوزه به دوش از چشمه برمیگرده، بهجای تانک تراکتور
ببینی و به جای عرادهی توپی که قرار بوده با آتش دهانهش تخمین مسافت
کنی؛ یه خروسپَرحنایی ببینی که گردن میکشه و قوقولی قوقو میکنه ...
راستش رو بگو هیچ احساسی قلقلکت نمیده؟
دومی : چرا!
چنان قلقلکی میده که هم الان سر بکوبم زمین سنگ و کلوخ به دندان
بگیرم.
اولـی : پس به
احساساتت جواب بده.
دومی : اهوم،
جوابش اینه باز هم یک قُلپ دیگر از آب دشمن بخورم. (از قمقمه مینوشد.)
اولـی : حقا که
به پوست کلفتی خرسی؛ زنبور هر جات رو نیش بزنه عین خیالت نیست!
دومی : شما درس
خواندهها از زنبور فقط چزاندنش را یاد گرفتهین. (درد میکشد، اسلحه را رها میکند.)
اولـی : زنبوری
میشناسی عسلش رو مفت ببخشه؟ بالاخره هر نوشی نیشی همراهشه! (صدای آواز
خروسی از دور شنیدهمیشود.) اهالی از خواب بیدار شدند.
دومی : ولی
الان و یک ساعت دیگر دوباره به خواب میرند. وقتی چند گروهان آتشبار
همزمان آتشِ تهیه میریزن، نچنچ ...یعنی توی هر یک گُله جا؛ یک گلوله
محشر منفجر میشه. قیامتی به پا بشه که اثری از آثارشان نبینی.
اولـی : آخه
گندهبک مُنگل، به من و تو چی میرسه؟
دومی : به شما
چون خیلی وفادار بودهی وفات میرسه! به من هم ای ... شاید یک مدال
دیدهبانی نمونه.
اولـی : تو که
گچ و ذغال میدن دستت؛ دست راست و چپت رو بشناسی! هه، با اون کوره سواد
اکابر، معلومه چه گرایمسافتی محاسبه میکنی. (با پوزخند) دیدهبان نمونه!
دومی : مسافت
را محاسبه کردهم دقیق؛ شش پرچین. همان ششصد متری که توی نقشه آتشبار
بود ... اوخخخ ... مخابرهنهایی تصحیح گرا هم لازم نیست. رقمی که تو روز
اول درآوردی بفرست باباجانت بیاندازه صندوق انتخابات، بلکهشهردار شد! (با سوظن) شاید
هم تبانی کردهی!؟ از قصد مسافت غلط محاسبه کردهی!؟ بالاخره صد متر کم
یا زیاد،برای یک هدف ثابت در کمرکش کوه؛ یعنی یا اصابت به نوک قله یا
تهِ دره، که جفتش به مفت نمیارزه.
اولـی : محاسبهت
اشتباهست. لابد دیشب قدمهات رو شمردهی!؟ غلطه. تو اینطوری اینطوری رفتهی،
مهم مسافت مستقیمه.
دومی : اینجاست
که سرباز کهنهکار به کار میآد. وقتی سرباز کهنهکار میگه شش پرچین، یعنی
ششصد متر، تخت وسطآبادی. نه صد متر بیشتر نه صد متر کمتر.
اولـی : (با عجله به
سوی دوربین میرود.) معلوم میشه. (نگاه میکند.) پس این خروس
پَرحنایی کوش؟
دومی : (دوباره از
درد به خود میپیچد.) آخ ... آیی ...
اولـی : بیصدا،
خروسه رو پیدا کردم. دِیالا کُلک و پَر حنا، یه دهن دیگه بخون آقا خوشگله.
(مکث) آها
گردن کشید.(زمانسنج ساعتش را فشار میدهد، لحظهای بعد صدای خواندن
خروس شنیده میشود. دوباره زمانسنج ساعتش را میفشارد.از دوربین چشم برمیدارد.
به ساعت نگاه میکند. با قلم و کاغذی مشغول محاسبه است.) یک ممیز ...
ضربدر چهارصدوچهل... این ... در این. (مکث کوتاه) درسته شیشصد متره.
دومی : آخخ
... همین مهندس اوراقی، اگر حواست به مشق و درسَت بود که بابات نمیفرستادَت
سربازی ... بلکه کُنج
دانشگاه هم یک
برکهای بوده، ناغافل ماه و کوکب آمده و خاطرخواهی و ...!؟
اولـی : (متفکر) تو
که ساعت زمانسنجی نداشتی!؟
دومی : آییی
... من یک گوسفند از دور ببینم میدانم چند فرسخیه.
اولـی : (عصبی) اما
خودت صفت گراز داری؛ دوست داری گلولهها کوه و دشت رو شخم بزنن.
دومی : این
منطقه آییی ... بیست سال پیش هم با گلوله شخم خورده.
اولـی : بذری
هم که توش کاشتند بذر هرز همین جنگه.
دومی : زرت و
زورت نفرما! این را بنده خودم بشخصه از بچگی میدانستم.
اولـی : پس
چرا کینه کورت کرده؟ از جون این مردم بیپناه چی میخوای؟ مگه باهاشون
پدرکشتگی داری؟
دومی : نه پس
چی؟ پدر مرا در جنگ قبلی همینها کشتند.
اولـی : کیها؟
دومی : همینها.
اولـی :
کدومشون!؟
دومی : آخ ...
یکیشان، همهشان!
(مکث. سرباز
دوم میان درد و اشک و فریاد در خود مچاله میشود. اولی او را خوابانده و
مشغول رسیدگی به او میشود.)
اولـی : هر دوی
ما با یه انگیزه اینجائیم؛ پدرهامون! (سر او را بر زانو مینهد.) منتها تو داوطلب
اومدهی انتقام بگیری، من اعزام
شدهم براش
کسب اعتبار کنم.
دومی : اروای
شیکمت اوراقی ... اگر پدر من جانش را نمیگذاشت کف دستش، باباجان تو یک
کف دست جا توی هیچشهری نداشت که حالا کاندیدای انتخابات شهرداریاش بشه.
آییی ...
اولـی : دِ
عقلت نمیرسه دیگه چوپون، اگه صابمنصبهایی مث پدر من نبودن اصلا"
کینهای عَلم نمیشد که پدر تو بخوادعلمدارش باشه.
دومی : (با ضجه و زاری)
این بابای صاب نمیدونم چی چیات ...
اولـی : صابمنصب.
دومی : ووییی
صاب مردهَت ... جنگ قبلی چه کار میکرد؟
اولـی : آبکاری!
کارخونهش به سفارش ارتش سرنیزه آبکاری میکرد، آبکاری با محلول سمی
سیانور.
دومی : ای
هوار ... آمد ... سوختم ... (مینالد.)
اولـی : (قمقمه را به
دهان او میگذارد.) بخور کهنه سرباز! بخور شاید این آب زلال افسونت کرد. (زیر
لب) اینطور نشه آرامش وآتشبس از سر باختن پدر تا سربازی پسر دوام میآره.
(او را نوازش میکند.) از این شهد شیرین بخور نمکگیر بشی. (باتقلید
لحن او) بلکه هم از خر شیطون بیای پایین، خر نشی این زنجیره خون و
خونخواهی رو گردن بگیری و ... (با نفرت)جونت رو نثار کسایی کنی که
افتخارشون اینه آهن بدن دَم آتیش و اسلحه آتشین بسازن. (دومی
برخاسته، در حالیکهضجه میزند، افتان و خیزان پشت تپه میرود.) بعد لای
دندههای تمدنی له شی که ماشین مولد تانک و توپ و موشک ومسلسله. (صدای
ضجههای اوج گیرنده دومی به گوش میرسد. با خود) تصمیم خودت چیه؟ لحظه
انتخابه، وقتشه برگ
تعرفه رو به
صندوق رای بریزی. (مهیای رفتن میشود، اما در همین اثنا صدای
بیسیم توجهش را جلب میکند. پشت تپه رامیپاید و پاورچین به سوی بیسیم
رفته و گوشی را بر میدارد.) زوبین زوبین تیهو به گوشم، بله بله. (مکث)
نه نه، تصحیح نهایی لانه
گزارش میشه، به گوشم ... بله تصحیح لانه، یادداشت کن! به پرچینهایی
که داری یه پرچین اضافه کن،مفهوم شد؟ تکرار کن به گوشم ... آها، درسته
هفت پرچین، یکی اضافه ... مفهوم شد تمام. (گوشی را میگذارد.) این همتکلیف پلهای
پشت سر. (صدای ضجههای سرباز دوم ناگهان قطع میشود. بند پوتینهایش را
با عجله میبندد.)
دومی : (با سنگریزهای
بین دو انگشت بر بلندی میایستد.) زاییدم!
اولـی : مبارکه.
دومی : (نزدیک شده
سنگریزه را نشان میدهد.) کرّهام خوشگله؟
اولـی : ریخت
ننهشه، با این تفاوت که ننهش قد خرسه این قد خرچسونه.
دومی : (با بیحالی میخندد.)
خنده برای من خوب نیست! نچنچ ... عین آب که بریزی روی آتش ها ...!
(متوجه پارازیت بیسیممیشود.) سکوت رادیویی شکست.
اولـی : گمونم
وقتش باشه.
(ناگاه هر دو
متوجه اسلحه میشوند. سکوت. دومی با تانی جلو آمده، اسلحه را برداشته و رو
به اولی نشانه میگیرد.)
دومی : وقتِ
وقتشه ستون پنجم؟
اولـی : خیلی
بد کینهای، عین شتر.
دومی : شتر یا
گراز؟
اولـی : نه
ببخشید، همون خرس بیشتر برازندهته.
دومی : اول که
گفتی شتر.
اولـی : کینه
شتر، خوی گراز و ... هیبت خرس.
دومی : یک
مرتبه بگو من باغ وحشم و آ!
اولـی : (متفکر) باغوحش
تنها جاییه که وحشت دنیای ما رو نداره!
دومی : (شانه بالا میاندازد.)
این یعنی چه؟ یعنی داری از من تعریف میکنی!؟
اولـی : (با لبخند)
حتماً! تو از اون کهنه سربازایی که سرت به تنت میارزه.
دومی : خداییش
اگر آن قمقمه آب را حلقم نمیریختی، کهنه سرباز سر زا رفته بود حالا سرش
به تنبانش هم نمیارزید!
(ابتدا اولی میخندد،
دومی نیز ... سپس یکباره سکوت)
دومی : (با سر اسلحه
به نیمتنه او اشاره میکند.) در بیار!
(مکث. اولی با
تردید، اما مطیع لباس از تن در میآورد. مکث. دومی به فانوسقه او اشاره میکند
... سپس به ساعت مچیاش. اولییک به یک آنها را به سوی او میاندازد.)
دومی : حاضر
آمادهای؟
(اولی
سربرداشته و به آسمان نگاه میکند. سپس بر بلندی تپه میایستد. آه میکشد،
چشمها را میبندد و دستها را چون صلیب
میگشاید.)
دومی : گیوههات
را هم که ور کشیدهی!؟
(اولی چشم
گشوده و پس از مکثی، با تردید زانو زده، قصد باز کردن بند پوتینهایش را
دارد.)
دومی : احتیاجم
نیست؛ پای من به پوتین تو گشاده!
(مکث. اولی
دوباره برپا میایستد. لحظاتی به هم خیره میمانند.)
دومی : عقب
... گرد!
(اولی آرام و
با دستهای گشوده به پشت میچرخد. دومی همچنان که نشانه گرفته عقب میآید.
مکث و انتظار طولانی. سپسناگهان دومی پشت به او کرده، نشسته و اسلحه را
با صدا به زمین میاندازد.)
دومی : آن ده
و این مرز از امروز خطرناک و ناامنه.
اولـی : (آرام سر میچرخاند.
پس از مکثی) زمونه برای امثال من همیشه ناامنه.
دومی : تا گروم
گرومِ آتشباران وقتی نمانده ها!
اولـی : یه
پناهگاه گرم و امن سراغ دارم.
دومی : (شانه بالا میاندازد.)
دخلت میآد.
اولـی : هر طرف
که باشم همینه!
(مکث کوتاه)
دومی : (بی آنکه روی
بگرداند، سنگریزه را در کف دست بالا میگیرد.) من که چلّهمه ننهجان،
نا ندارم جُم بخورم!
(سکوت. لحظاتی
بعد سرباز اول آرام عقب رفته، از کنار دوربین گذر کرده و از آن سوی تپه
از نظر دور میشود.)
دومی : (سنگریزه را
مینگرد.) داشتی ریشه مرا میسوزاندی خار خاریِ نصف مثقالی. (آن را
به پشت سر پرتاب کرده سپس رویمیچرخاند.) اَک هی زد به چاک، آشخور
وراج ... (به سوی پشهبند رفته، نخ را کشیده و عقرب را بالا میگیرد.) من
چهمیدانم؟ صبح برپا دادم دیدم جا تره بچه نیست! (همچنان که نخ را
به دنبال میکشد به سوی دوربین میرود و نگاه میکند.)چه جفتک چارکُش
میره! نچنچ عجب اعتباری برای بابات پیدا کردی! جنازهات آنجا پیدا بشه
بابات شهردار نمیشههیچ؛ به سپوری هم قبولش نمیکنن. (چشم از دوربین
برمیدارد. مکث، به عقرب) دُم عَلم میکنی؟ سرنیزه سیخ میکنیقرمساق؟
ها، سّم تو هم سیانوره؟ (با ترس نخ را پرت میکند.) نه پس، امان
بدم امانم را ببُری؟ از پشت بزنی ابلیسجراره؟ (دست به جیب برده و
با یک ضربه سوزن تفنگ را به تن عقرب فرو میکند.) حالا دلخوری نکن! به
فرموده ننهم، توصد تا جان داری ... (متوجه صدایی از بیسیم میشود. به
سوی آن رفته و گوشی را برمیدارد.) تیهو به گوشم ... شنیدمزوبین، رعد
سیاه میبارد ... مفهوم شد ... کی؟ (ساعت مچی را برمیدارد.) ها که
دارم ... خداییش دوره شخصیگریساقدوش داماد رفتم، ساعت خلعتی گرفتم!...
چی؟ آماده؟ (مکث) نه، یعنی باید تصحیح لانه بکنم ... نه بابا کجا
شده؟بنویس! از پرچینهایی که داری یکی کم بکن. مفهوم شد؟ یکی کم ...
های باریکلا ... آها آها حاضرم، نقل و نبات بریز!شنیدم تمام. (گوشی را
میگذارد و با دوربین نگاه میکند.) این هم پیشکشِ ماه و کوکبِ شما؛ صد
متر کمتر. بعد بگواحساس سر من نمیشه! (چشم از دوربین برمیدارد.) حالا
باور میکنی خرس هم چی ...؟ از نیش زنبور عاجزه. ولی آ ...آ، (با لمس
بینی خود) فقط این یک جا، پوزه آن پوستکلفت، تنها جای بیحفاظ خرس
اینجاست که از چزاندن زنبور
زبونه.
(با خرسندی به
روبرو چشم دوخته و سادهدلانه میخندد. با صدای غرش آتشبارها و کاهش نور،
صحنه کمکم در تاریکی غرقمیشود.)
پایان. فروردین 77
*نمایشنامه
سربه ازای سرنیزه نخستین بار با نقشخوانی بهروز
بقایی و کاظم هژیرآزاد و با کارگردانی
نویسنده و با موسیقی زنده یاد بهنام بهنود در تابستان هشتاد و سه در
فرهنگسرای نیاوران به صورت نمایشنامه خوانی به پیشگاه مخاطبین تئاتر عرضه شد
پاییز همان سال با بازی علی بی غم و مهرداد طوفانیان آماده اجرا شد
اما تاکنون در تهران به صحنه نرفته است.
به همین قلم منتشر
شده:
سی اسفند سال
کبیسه (شامل چهار نمایشنامه: سر به ازای سرنیزه، در فراقفرهاد، پیش از
حضور یلدا، سی اسفند سال کبیسه)، نشر نیلا، 1380
گراز (داستان)،
نشر تجربه، 1379
پیش از صبحانه
(ترجمه)، یوجین اونیل، نشر تجربه، 1380
سایر نمایشنامههای
منتشر شده:
نخل و کوسه،
تئاتر مقاومت شماره 5، 1378
شیری که میغرید،
فصلنامه صحنه شماره 10، 1379
سر به ازای
سرنیزه، ماهنامه کارنامه شماره 14، 1379
ماهیِ با قلاب
گریخته، دفترهای تئاتر شماره 2، 1382
مرغ باغ هپروت،
فصلنامه پایاب، دی ماه 1388
بهار و آدم
برفی، نشریه دانشگاهی آونگان، پاییز 1390
آماده انتشار:
مادرِ ایکاروس
(ترجمه)، سام شپارد.
چگونه داستان
بنویسیم؟ (ترجمه)، بنز پلاگمن.
چهار اتفاق که
طی چهار روز برای کودکی چهارساله افتاد، مجموعه داستانهای کوتاه
هرگونه برداشت،
اقتباس و اجرا منوط است به مجوز کتبی نویسنده به نشانی: nasehkamgari@gmail.com