چهارشنبه
Story by Fardin Nazary

 قرار                                                                             
فردین نظری
                                                                                           
     صدای زنگ در که پیچید تووی کله‌ات شاید خواب‌اش را هم نمی‌دیدی که ساعت هفت صبح سر و کله‌ی من پشت در خانه‌ات پیدایش شود. از پشت آیفون با چه مکث و اِکراهی بفرما گفتی و عجله‌ای که نداشتی برای فشاردادن دکمه‌ی آیفون تا در باز شود. راستش پاهایم سُست شدند و با تمام شوری که داشتم برای دیدنت پشیمانی یک‌لحظه آمد سراغم که بالا نیایم و با همان مینی‌بوس لکنته‌ای که آمده بودم برگردم بروم پی کارم، قبل از این‌که با قیافه‌ی همیشه عبوس‌اَت روبه‌رو شوم. انگار یک آن یادم رفت که با دعوت خودت آمده بودم، خودت خواسته بودی، که البته با اکراه، که نه از سر بی‌میلی که بیش‌تر از سر ترس بود، ترسی که همیشه از من داشتی و شاید هم هیجانی که گیج و وامانده‌ات می‌کرد که برای من باشی یا نه.
     حتمن داشتی به چراییِ آمدن من فکر می‌کردی و این‌که باید چه‌کار کنی با من که پله‌ها را آمده بودم بالا و ایستاده بودم جلو در واحدِ شماره‌ی سه که لای در را باز گذاشته بودی، و باز از سر شوق شاید و یا برای آن‌که زود بیایم توو تا کسی من را توویِ راه‌پله‌ها نبیند و شکی به تو نرود، که بی‌سلامی از طرف هیچ کدام‌مان با کفش آمدم توو بدون آن‌که برگردم در  را پُشت سر خودم بستم.
     رنگ‌َت پریده بود و چهره‌ی برنزه‌ی جنوبی‌اَت که به سفیدی می‌زد. باز هم از سر شوق شاید و باز هم از سر ترس شاید و لرزش ملایم و خوش‌آیندی که توویِ لب‌هایت پیدا بود، که البته برای من هیچ معنی خاصی نداشت جز بی‌معنایی و تُهی بودن، چیزی که من ازش متنفرم: بی‌معنی بودن. بی‌معنی بودن آدم‌هایی که همه‌چیز را مثل خودشان بی‌معنی می‌کنند و تو که با تمام خوبی‌هایت بی‌معنی هستی و خالی از هر جوور بودن و شدنی.
     تا آمدی به خودت بیایی رفتم و کنار بخاری گوشه‌ی اتاق نشستم تا کمی آرام بگیری و از کلافه‌گی در بیایی. بدون هیچ حرفی. انگار منتظر بودم تا تو چیزی بگویی که بالاخره با لکنت صدایت درآمد که: "خوش آمدی" و من که توویِ نگاهت بدون آن‌که چیزی بگویم تبسم کردم، تبسمی که شاید معنی‌اَش ممنون بود و یا تشکری که باعث می‌شد تا سرم را بالا بگیرم و توویِ نگاهت خیره شوم. نگاهی که باز هم معنی خاص و دل‌چسبی برای من نداشت و حسم را کم می‌کرد و پس می‌زد و سوال من این‌که: پس این چشم‌های وحشی و این اندام بی‌نظیر و چم و خم‌های این پلنگ ماده به چه دردی می‌خورند وقتی حس خالی بودن را به آدم می‌دهند و حس نبودن را و این میل و بی‌میلی غریبی که در تو بوده و هست.
     هنوزسر پا بودی و هنوز گیج و هنوزکلافه و مثل همیشه شُل و وارفته، با نگاهی که می‌تواند هستی را به آتش بکشد اگر اراده کند که نمی‌کند و انگار که در توان این چشم‌ها نیست این به آتش کشیدنی که من می‌خواهم از نگاه یاغی و مات زده‌اَت.
     کمی توویِ اتاق راه رفتی و دوباره که رفتی توویِ آشپزخانه و سریع برگشتی تا این‌که رووبه‌روویِ من با فاصله‌ی خیلی زیادی، آن ته اتاق نشستی و البته دوباره سریع بلند شدی و رفتی به سمت آشپزخانه و با یک سینی بزرگ قرمز پلاستیکی که توویَ‌ش یک کارد بزرگ و چندتا بادمجان سیاه بود برگشتی و این‌بار کمی نزدیک‌تر به من نشستی که برای من قوت قلبی بود و کمی هم معنی‌دار. انگار که جسارت کرده باشی و فهمیده باشی که نزدیک بودن چه‌قدر خوب است و چه حسی دارد این نزدیکیِ جبری و دل‌خواه.
     من نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم یا چه بگویم. برخورد دوگانه‌اَت گیجم کرده بود. خوب بودی و بد و ترسیده بودی و البته هیجان و شوقی که نمی‌توانستی قایم‌اَش کنی و من که مانده بودم چه بگویم. کم‌روو نبودم، اما تو همیشه من را ترسانده بودی از خودت و منع‌اَم کرده بودی از حرف زدن سرراست و صریح، و حس من که فکر می‌کردم نمی‌فهمی و سوءتفاهمی در تو بیداد می‌کند. از آن زن‌هایی بودی و هستی که همیشه خودشان را و حرف‌شان را و حس‌شان را و همه‌ی هست و نیست‌شان را قایم می‌کنند توویِ خودشان و البته از آن‌هایی که زود هم لو می‌روند و همه‌چیزشان را می‌شود فهمید و پنهان‌کاری‌شان به هیچ دردشان نمی‌خورد، چون ساده لوحیِ معصومانه‌ای دارند که تو هم داشتی و داری، البته با چاشنی کمی تا اندکی بدجنسی و اداهای زنانه که خُب طبیعی بود برای زن زیبایی که بی‌شک مورد توجه بود، و باب میل همه‌ی مردهای روویِ کُره‌ی زمین که از این قضیه هم درکِ درستی نداشتی و نداری و ابلهانه با این توان و زیبایی برخورد می‌کنی و این زیبایی را هم داری کم‌کم برای خودت و دیگران بی‌معنی می‌کنی.
     مشغول پوست کندن بادمجان‌ها شدی و من مشغول نگاه کردن به تو و زاویه‌های بی‌نظیر اندام‌َت که معنی ندارند، با آن دامن سیاه خیلی بلند لعنتی‌اَت که پاهایت را تا جلو انگشت‌های شَست‌اَت هم پوشانده بود و دریغ از یک روزنه برای تماشای آن پاهای بی‌نظیری که بارها و بارها خواب‌شان را دیده بودم. البته به جز سوراخ‌هایی که روویِ دامن‌اَت بود. سه‌تا سوراخ که یکی‌شان هم که از همه درشت‌تر بود درست افتاده بود روویِ کشاله‌ی رانِ سمت چپ‌اَت تا ذره‌ای از آن تن برنزه‌اَت مثل یاقوت بزند بیرون.
     فضا یک‌جووری بود، خیلی داغ و خیلی سنگین که باعث این سنگینی تو بودی، با میزبانی بچه‌گانه و یخ کرده‌اَت و از یک‌طرف هم بی‌تابی‌اَت برای حرف زدن و حتا داد زدن و گریه کردن و شکایت کردن از زمین و زمان و من که شاید آمده بودم برای شنیدن همین حرف‌ها که حالا درست به وقت حرف زدن لال شده بودی، چیزی که من ازش تنفر داشتم و بامجان‌هایی که انگار پوست کندن‌شان تمامی نداشت و زانوهایت که مدام جابه‌جا می‌شدند و تغییری که در جاهای سوراخ‌های ریزِ روویِ دامن‌اَت ایجاد می‌شد و خانه که هی داشت گرم‌تر و گرم‌تر می‌شد و من و تو که داشتیم گُر می‌گرفتیم و یخ می‌زدیم و سوال‌های کوتاه و تستیِ احمقانه‌ای که من ازت می‌کردم و جواب‌های احمقانه‌تر تو که قاتل زمان بودند و قاتل ثانیه‌هایی که می‌توانستند با شکوه‌تر باشند و تو که داشتی ثانیه را هم بی‌معنی می‌کردی و خالی از خودت و من.
     تا آن‌روز هیچ‌وقت این‌قدر حس حماقت به من دست نداده بود. حماقتی که از تو داشت در من شکل می‌گرفت و تو که هیچ‌وقت نخواستی و نتوانستی که زیر بار این حماقت بروی و همین تو را به شدت و برای همیشه خسته‌کننده می‌کرد و آدمی متوسط و غیر قابل اعتماد، کودکی که نمی‌شد در کنارش به حس آرامش رسید، با هیجان‌هایی شدید و زود گذر و سکوتی نه از سر اعتماد به نفس و درایت که از سر بلاهت و کمی هم رندی بچه‌گانه.
     انگار دارم توهین می‌کنم به تو و به خودم و به رابطه‌ای که هیچ شکل و تعریفی نداشت و این حس که من چه انتخاب احمقانه‌ای کرده‌ام و تو که هنوز داری بادمجان‌ها را پوست می‌کنی و من که دیگر چیزی نمی‌بینم و گرمای اتاق که دارد دیوانه‌ام می‌کند و این میهمانی مسخره‌ای که دارد به شکل مضحکی پیش می‌رود و تو که بدترین میزبانی بودی که من در تمام عمرم سراغ دارم و شعله‌های بخاری که دارند بالاتر و بالاتر می‌روند و گرمای اتاق که دیگر قابل تحمل نیست.
     حالا ساعت ده صبح است، من از احمقانه‌ترین میهمانی عمرم برگشته‌ام و نشسته‌ام توویِ مینی‌بوسی که ظرفیت آن هجده نفراست، اما بیست و چهار نفر را مثل گوسفند چپانده‌اند تووی آن. قرار به حرف زدن بود، اما دریغ از یک جمله‌ی به دردبخورکه آدم بعدها بتواند حتا زحمت یاد آوری آن‌را به خودش بدهد. دارم به آن‌همه حرفی فکر می‌کنم که باید زده می‌شد، آن‌همه حرفی که ما دو نفر برای هم داشتیم و لال شدن‌مان و بیش‌تر هم لال شدن خودم، که انگار حماقت یک امر اِپیدمی‌ست که من در کنار تو دچار آن شدم. دچار لالی، دچار حرف نزدنی از سر حماقت و ترس، دچار نگفتنی که تاوان زیادی دارد، دچار از دست دادن و از دست رفتن و پرت شدن و نابود شدن و بی‌معنی بودن که خود این اتفاق‌ها باعث سوءتفاهم می‌شود و حرف‌ها که مضحک‌تر می‌شوند و دیگر حرف زدن غیر ممکن می‌شود و اعتماد که به صفر می‌رسد و تو که هنوز داری بادمجان‌هایت را پوست می‌کنی و سوراخ‌های دامن‌اَت که دیگر دیده نمی‌شوند و خودت که دیگر دیده نمی‌شوی و من که دارم پیچ‌های گردنه را پایین می‌روم و بادمجان‌هایی که تمامی ندارند و تو و من و بادمجان‌های سیاه سیاه سیاه...

زمستان هشتاد و هشت / اسد آباد













0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!