آرشه رویِ عصب
رضا کاظمی
"پدرسگ فارسی میدانست."
"سرنیزهی تفنگ را
گذاشتَم توو کمرگاهَش فشاردادم گفتَم: راه بیفت. دادش هَوارش رفت آسمان خورد به
شیشهی تاریکی برگشت: آخ! یواشتر لامسَّب! چشمهام گشاد شد جَرید. کم مانده بود
تیلههاش در بیاید بیفتد روو شنها که اگر میافتاد، توو آن تاریکی واویلا بود.
بیشتر فشار دادم، گفتَم: چی؟ چی گفتی بلغور کردی تو برا خودت؟ رووش را گشتاند
طرفَم، گفت: یکی سرنیزه را فشار بدهد توو پهلوت توو کمرت، چی میگویی تو؟ میخندی
به رووش میگویی دستَت درد نکند؟ بیپیر مثل بلبل فارسی حرف میزد، تازه تیکِّه
هم میپراند بهرووم، بارم میکرد. با اسلحه اشاره کردم گفتَم: یالله برگرد راه
بیفت دیرمان میشود به وقت نمیرسیم، اسمِ شب را هم نمیدانم میمانیم پشت
قرارگاه، تا صبح باید سگلَرز بزنی. دستهاش را که انداخته یله داده بود، دوباره
بُرد بالا قفل کرد پشت گردنِ پَت و پَهنِ تبر ندیدهاَش و راه افتاد. دو برابر اگر
نبود، یک برابر و نیمِ من قد و قواره داشت."
"خَپ کرده بود توو
سنگر خرابهای بَرا خودش غلطی میکرد که چراغ انداختَم رووش بلندش کردم. مثل
خرگوشی جوجهای که ماری گربهای دیده باشد، توو جاش برقگرفته شد ماند. بلند که
شد، دور و بَرَش زیر و بالاش را نور انداختَم که خیس کرده شاشیده گُه زده بود به
لباسَش خودش، و شاش راه بازکرده داشت میرفت سمت گودیِ سنگر که جای نارنجکهای
احتمالی بود. نه سر نه صورت نه قد و هیکلَش، هیچ جاش به فارسیدانها، ایرانیها،
افغانیها، حتا به پاکستانیها هم نمیرفت شبیه نبود بیپدر، آنطورکه فارسی میرِشت
بیرون میداد حرف میزد. همینطور که گز میکردیم میرفتیم بِش نزدیک شدم با
احتیاط، و گفتَم، ازش پرسیدم: فارسی را از کجا کدام قبرستان درهای یاد گرفته میدانی؟
خواست بایستد وا گردد توو صورتَم بگوید که هُلَش دادم نگذاشتَم، گفتَم: هُش!
همانطورکه میروی حرف بزن بگو، خیالَت هم نباشد وَر ندارد بخواهی فِند و شگرد
بزنی، بزنی به چاک که کُلاهِمان میرود توو هم قاطی میشود، تا صبح باید با هم
وَر برویم جدا کنیم کلاهِمان را خودمان را از هم. گفت: خب بابا! یک کلمه میخواهی
بگویی برنگرد، یک کیلومتر حرف قطار میکنی دِق میدهی آدم را. مثل خودم حرف میزد
بیپدر. شاید هم میخواست اَدام را در بیاورد کُفریم کند باش گلاویز شوم بزنَدَم
زمین و فاتحه. گفتَم: حرف نباشد، راهَت را برو و بِنال. گفت با خنده: چه کنم
آخر؟ بگویم یا حرف نباشد؟ خندهاَم را دادم پایین، ابروهام را کشیدم بالا، که نمی
دید، وگفتَم: خب، بگو."
"گفت: پدرم ایرانی
است، مالِ خودِ تهران. مادرم عرب است و مالِ خودِ بغداد. پدرم خیلی پیشترها از
ایران فرار کرده آمده عراق مانده و مادرم را به زنی گرفته، مرا هم پس انداخته و
ریشهدار شده و دیگر بازنگشته ایران. گفتَم: قدمهات را شُل نکن، جلوت را هم چشم
بینداز چاله در نیاید کلّهپا شوی فدای سرم. حرفَم را گرفت و قدم تُند کرد و گفت:
پدرم توو خانه فقط فارسی حرف میزد، میخواست ما هم یاد بگیریم که گرفتیم. مادرم حالا
طوری فارسی میداند حرف میزندکه میتواند به راحتی توو تهرانِ شما زندهگی کند
کسی هم نفهمد نگوید عرب است. گفتَم: خب بابا، حالا نَسَبنامه نخواستَم که برایم
بگویی ننهجان باباجانَت چه گُلی زدهاَند به آب دادهاَند. سکوت شد. قدمهام را
میشمردم وکم میآوردم از قدمهاش که نمیدوید راه میرفت. سکوت را خط زدم گذاشتَم
کنار، گفتَم پرسیدم: پس تو چه غلطی میکنی میکردی توو ارتشِ بعثی؟ تا بخواهد
جواب بگوید بدهد، پاش گرفت به سنگی، یا نه خدایا، رفت توو سوراخی، و کلهپا شد با
سر آمد زمین. کشیدم کنار، از چپ بالای سرش ایستادم و لولهی تفنگ را هم گرفتَم
روو به پایین به پَسِ کلهاَش، خطا نکند. همانطور دراز به دراز بهروو افتاده
بود. تکان نمیخورد. بلند نمیشد. مثلِ مِیِّتِ پشت و روو. گفتَم نکند سرش گیجگاهَش
جاییش گرفته باشد به تیزیِ سنگی و فاتحه را خوانده نخوانده رفته باشد به دَرَک.
نگرانی آمد لانه کرد توو دلَم. نه برای او، که برا خودم. گفتَم توو عمرم یک اسیر
صیدکرده داشتَم میبُردم پُزش را بدهم ها، آنهم اسیری که روو شانههاش چند تایی
ستاره داشت و فرصت نکرده نداده بودَمَش بِکَنَد، بِکُنَد زیر خاک. گفتَم از
شانسَم انگاری مِیِّت شد پرید."
"چند باری صداش کردم.
اسمَش را که نمیدانستَم نخوانده بودم از روو لباسَش، صداش زدم گفتَم: هوی،
پاشو دیرمان شد؛ نمیرسیم ها. جُم نخورد از جاش. رفتَم پیش با احتیاط، و سرنیزه
را آوردم با تفنگ پایین، فشار دادم به پاش. نه. بردم بالاتر زدم به ماتحتِ پُرَش.
نه. زدم به حماقت، کلهشقّی، بُردم بالاتر زدم، بزنم به پهلوش که یکهو خیز برداشت
طرفَم، مثل گربهی زخمی و لولهی اسلحه را از بالای سرنیزه چسبید کشید سمت خودش و
پیچاندش. عنقریب بود در بیاورد از دستَم بیاسلحه بشوم، بشوم اسیر؛ که برقی ضامن
را رهاکرده ماشه را چکاندم. هَوارش بلند شد: آخ، سوختَم! و صداش برید. گفتَم:
گاف دادی آقای صیاد، زدی ترتیبِ صیدت را دادی ناکارش کردی رفت. حالا بیا جمع کن
گندکاریت را بریز توو چالهای خاک هم تَپّه کن رووش، روش هم بنشین فاتحهای بخوان
ثواب دارد. یک کله حرف زدم با خودم و عرق میجوشید از پیشانیم، از چانهام چکه میکرد.
رفتَم نشستَم دورتر روو خاک و سرم را تکیه دادم به لولهی تفنگ که هنوز داغ بود
میسوزاند."
"نشستَم روو خاک تا
نفسَم که پس رفته بود جا بیاید، و دلدلی که میزدم، کوبشی که داشت سینهاَم آرام
بگیرد راه بیفتَم سمت قرارگاه، دست از پا درازتر، که نالهاَش بلند شد رسید به
گوشَم و پشتبندش قطارِ فحشهای آب کشیده نکشیدهی عربی فارسی قاتیِ هم. برقِ چشمهام
را میشد دید اگر کسی از مقابل میآمد میدیدم. تیز پا شدم از جام خودم را رساندم
بالاسرش ببینَم چه مرگَش شده گلوله کجاش را درانده اگر مغزش را نپاشیده به سنگها؟
گفتَم: چِتِه مردک؟ با تیاتری که در آوردی از خودت، ظِن بَرَم داشت سقط شده رفتهای
درکِ اسفل. حالا زدهاَم مگر کجات را ناکار کردهاَم اینطورکه ناله میکنی و از
گالهاَت هر چه درآمد میپرانی؟ تکانی به خودش داد و به زحمت خودش را برگرداند به
پشت و دهانَش را بازکرد گفت: لاکردار...، گفتَم با حِرص: خفه خفه، میزنم اینبار
میفرستمَت آنجا که اول و آخر باید بروی ها! گفت: زدهای توو پام دارم میمیرم
از دردش نامرد. گفتَم: نامرد هم خودت هستی و آن بابای فراریت. بعد زدم به خنده،
خندهاَم را وِل دادم بیمحابا توو سیاهیِ شب. گفتَم: یک همچین زخمی دردی تیری
به پای جمیله رقاص بخورد باز کلاه شاپو میگذارد سرش تا خودِ صبح باباکرم میرقصد
برام، آنوقت تو...، نالید و گفت: دیگر نمیتوانم راه بیایم. یا رهایم کن به درد
خودم برو، یا کولَم بگیر ببر. ابروهام را دادم بالا، بعد جنگِشان انداختَم یعنی
اَخم کردهاَم، که توو تاریکی میدانستَم نمیتواند نمیتوانست ببیند و ندید، در
عوض صِدام را کلفت، خشدار، مایهدارکردم گفتَم: حالیت هست چی میگویی بلغور میکنی
عراقیِ بدترکیبِ روو به موت؟ گفت: ها! گفتَم بلافاصله: کووفتِ بیدرمان و ها،
مرضِ لاعلاج و ها، سوزمانی نگرفتهای، بگیری تا ها گفتن یادت برود. گفت: چه خبرت
است خوشه خوشه فحش میباریمان؟ ببین فحش دیگری توو چنتهاَت نمانده بارمان کنی؟
دیدم کم نمیآورد از حرف و پاسخ. سنگی برداشتَم پراندم به هَواش، گفتَم: به وقتَش
چرا. گفتَم: بازی بس است، پاشو راه بیفت. تکان نداد به خودش، گفت: نمیتوانم، میمیرم
اگر راه بروم روو پای تیرخوردهم."
"دست انداخته بودَم
مردک! چفیهاَم را بازکرده شوت کردم انداختَم روو پاش که عدل افتاد روو زخمَش
دادَش را بُرد هوا. گفتَم: ببند دورش، سفت هم گرهش بزن، بعد هم زود و جَلد باش
که آسمان، تاریکیاَش را بیشتر کرده دارد ستارههاش را یک به یک قایم میکند.
بست. پاشد از جاش و لنگلنگان و گُشادگُشاد راه افتاد. حرف گوش کن شده
بود انگار. گفتَم: دستهات را هم قفل کن پشت گردنَت. عصبانی شد گردید طرفَم،
گفت: با این حالی که من دارم چه گُهی میتوانم، اَزَم بر میآید بخورم؟ خودش
افتاد به خنده. خندهاَش گرفت و عصبانیتَش آب شد رفت توو شنها. گفتَم: عیبی
ندارد میتوانی همینطور بروی اما حواسَت به خودت و جانَت باشد. وقتِ شوخی هم
نیست حالا توو این اوضاع، که اگر بود میدانستَم چهطور بات شوخی کنم خنده گلوت
را بگیرد خفهاَت کند. و زدیم به خنده و راهِمان را نرم نرمک پیش رفتیم."
"سکوت بود میانِمان،
مگر سیرسیرِ سیرسیرکها. کمی که گذشت پردهی نازک سکوت را پاره کرد جِر داد گفت:
چی پرسیدی قبل از آنکه میخواستی قصدِ جانَم را بکنی بِکُشیاَم؟ خیلی روو داشت.
سؤالَم فراموشَم شده از یادم رفته بود. زدم به گیجگاهَم پیشانیم سرم تا یادم
بیاید، و آمد. گفتَم: پرسیدم پس تو چه غلطی میکنی میکردی توو ارتشِ بعثی وقتی
باباجانَت عشقِ ایران است و خودت هم فارسی را خوب میجَوی بیرون میدهی؟ برای بار
چندم خواست برگردد طرفَم جواب بگوید که لولهی تفنگ را با سرنیزهش قراول رفتَم
سمتِ پهلوش که پهلو به پهلوم با فاصله میرفت. اشاره کردم همانطور که میلنگد میرود
حرفَش را هم بزند. سرش را انداخت به راهَش و گفت: درسَم خوب بود خواستَندَم برا
دانشکده افسری. رفتَم خواندم شدم درجهدار ارتش، بعد هم فرستادَندَم جبههی جنگ
با شما ایرانیها. اما باورکن تا حال یکنفر را هم دمِ تیر ندادهاَم. پوزخند را
اگر چشمِ دید در شب داشتَم میتوانستَم روو لبهاش ببینَم. من هم خواستَم کم
نیاورم از پوزخند، که زدم و گفتَم: آره جانِ باباجانَت، تو گفتی و منِ
ملانصرالدین هم باورکردم، همین حالا وِلَت دادم رهات کردم میکنم بروی توو بغلِ
مامان جانَت. راهَت را برو توو سکوت، حرف هم نخواستیم بزنی جنابِ آکتور. در آمد
گفت: میخواهی باور کن یا نکن، اما پدرم هم سیّد است و من هم که پسرش هستَم
سیّدَم. عصبی شدم. خون را فهمیدم دویده توو چشمهام و توو رگهای صورتَم و دارد
فریاد میکشد پخش میشود. سرنیزه را فشار دادم توو پهلوش با غیظ، که پاره کرد رفت
داخل و جیغَش زد دوباره پردهی سیاهِ سکوت را جِر داد. درجا خودش را زد کوباند
نشست زمین. پاش درد داشت درازش کرد و مُضحک، خودش را پخشِ خاک کرد و زد به گریه، و
مثل پدر مادر مُردهها اشکَش را اجازه داد بریزد بیاید از چانهی پاک تراشَش چکه
کند روو فِرِنچَش و از آنجا هم بِشُرَد برود قاتیِ شاش و گُهِ شلوارش بشود
بشوویَد ببرد قاتیِ خاک کندِشان، زیرش دریاچهی گِل شود، مردتیکهی بَدعراقیِ فیلمباز!
با فاصله نشستَم کنارش، سُکیدمَش زیر چشمی ببینم اینبار چه میخواهد
بکند."
"شروع کرد سرش را تاب دادن. به چپ، به
راست. به چپ، به راست. به چپ، به راست. آنقدر که گفتَم حالاست سرگیجه بگیرد چپ
کند روو خاک بلند نشود. گریهاَش شد مویِه و دستهاش آمد بالا کووفته شد به سینهاَش.
سینه زد. مثل خودمان سینه زد. اَدای سینه زنیمان را درآورد. صداش را هم بُرد بالا
زد به روضه. گوش گرفتَم. کووفت گرفته آشنا میخواند. کُفریم کرد. خواستَم همانجا
بزنم روو تیربار، خشابِ پُرم را خالی کنم توو سر و سینهاَش، ناکارش کنم، از خیر
اسیر بردن بگذرم بروم سیِ خودم. نزدم ناکارش کنم. نشستَم سرِ جام که بلند نشده
نشسته بودم. توو صداش سووز بود. داشتَم شُل میشدم، همراش شوم تکیه روضهی دو
نفری راه بیندازیم که ناغافل خزید طرفَم دست انداخت پایم را چسبید کشید سمت خودش.
کلِّه کردم و میان راه غلطیدم به راست و اسلحه را که هنوز توو دستَم بود گرفتَم
روو به سینهاَش. تا بیایم بخواهم بچکانم وِلَم داد عقب نشست. کونخیزک ده قدمی
پس رفتَم، بعد پا شدم ایستادم. محکم و مسلط. غضب توو چشمهام اَلو میکشید اَزَم
میخواست خشابَم را خالی کنم توو شکمِ قُلُمبهاَش بترکانَمَش گُه بزند به شنها
و سنگها. نزدمَش. باید سالم میرساندمَش، آنهم او را که چند تا ستاره روو شانهاَش
داشت. گفتَم: بلند شو سگپدر. بلند شو باید برویم. دستَش را گرفت به شکمَش
مالِشَش داد گفت: گرسنهاَم، یکقدم هم نمیتوانم راه بیایم. حرفَش را به جِدّ
گفت. کولهاَم را انداختَم زمین، بازش کردم و کنسرو لوبیام را درآوردم پرت کردم
طرفَش. توو هوا قاپید، نگاهَش کرد، دوباره انداخت به هوای خودم و تا بگیرمَش
گفت: دَرَش را برام باز کن، اینطور که نمیتوانم بخورم، میتوانم؟ نیشَش باز شد
از حرفِ حکیمانهای که فکر کرد زده است. براش باز کردم انداختَم طرفَش که توو
سینهاَش چَپِّه شد ریخت روو لباسَش، پاشید به سر و صورتَش. حتمی اَخمهاش رفت
توو هم که هیچ نگفت سکوت کرد و با دستِ عصبانی لرز گرفتهش لوبیاها را از لباسَش
چید و چَپاند توو گالهی گشادش. حتا آنهایی را که روو شلوارِ خیسَش چسبیده نجس
شده بود. باقیش را هم با قوطی رفت بالا. راه افتادیم.»
"رسیدیم به رودِ کمعمقی
که از کنار قرارگاه میگذشت. ایستاد. پشتَش به من بود، رووش به قرارگاه و دستهاش
پشت گردن، قفل. گفتَم: بزن به آب رد شو. برنگشت نگام کند، گفت: پام زخمی است
بخورد به آب سیم میکشد، کارم زار میشود. سیم را دیگر از کجاش درآورد بی پدر؟
گفتَم: نمیکشد نمیشود، برو. اگر هم کشید توو قرارگاه پانسمان میکنیم میبندیمَش.
از جاش تکان نخورد. مثل مجسمهی یک عراقی. رفتَم پیش، با کونهی تفنگ زدم میان
شانههاش. تکان نخورد. سنگ شده بود انگار. گفتَم: نروی میزنم آن یکی پایت را هم
نَزار میکنم، آنوقت مجبور میشوی کونخیزک از رود بگذری ها، نگویی نگفتی! حرفی
نزد چیزی نگفت تکان هم نخورد. عصبی شدم دود از کَلَّهم رفت هوا، گفتَم: بِشمار
سه میروی رد میشوی، نشوی میزنم. گفت: نمیتوانی. گفتَم: میتوانم و میزنم.
گفت: نمیتوانی، محاکمهاَت میکنند میکِشَندَت به دار. داشت با اعصابَم بازی میکرد،
رووش خط میانداخت، به هم میریختَم. گفتَم: میزنم میگویم داشتی فرار میکردی.
گفت: نمیتوانی، میگویند اسیرِ یکپا تیرخورده خونرفته چهطور میتوانسته فرار
کند. گفتَم: از کجا میفهمند یک پایت...؛ دیدم دارم بازی میخورم. گفتَم: یک!
جُم نخورد. همانطور که بود ماند. اسلحه را آوردم بالا گرفتَم سمتَش گفتَم: دو!
گفت، فریادکرد: نزن لامَسَّب! بیا بگیرکولَت ببرم آنطرف، به دردتان میخورم من.
وقتی گفت بگیر کولَت، خون دوید توو رگهای صورتَم چشمهام، و گوشهام داغ شد، و
حتمی مثل دانه های انار، سرخ؛ که پیستون چسباندم فریاد کردم: سه! نرفت. زدم. نه
یکی نه دوتا، همهی خشاب را خالی کردم توو پشتَش. بهروو افتاد توویِ آب، آب را
پاشید هوا، هوا را نجس کرد مردتیکهی دَبَنگ. بعد، آنقدر ماندم بالای سرش تا بچهها
ریختند بیرون آمدند طرفَم که هنووز تفنگ توو دستَم قراول بود به سمتی که پیشتر
مرد عراقی پشت به من ایستاده بود."
"حالام که میبینی
اینجام. انداختهاَندَم این توو بمانم تا سرِ فرصت بِبَرَندَم عقب بدهند دست
دادگاه نظامی محاکمهاَم کنند رأی بدهند که به عمد زدهاَم دَخلِ یک اسیرِ ستون
پنجمیِ ایرانی - عراقی را آوردهاَم ناکارش کردهاَم یا خیر. تو هم آنقدر با
پاهات چوبها را خِرت خِرت اَرِّه نکن، بگذار حواسَم جمع باشد یک بار دیگر از اول
برایت بگویم و هر کجا خِبط کردم غلط گفتَم بیراه رفتَم که با دفعهی قبل توفیر
داشت، شاخکهات را تکان بده!"
آذر 85 - تهران