جمعه
Jalali


به روایتِ هیچ‌کس
امیر حسین جلالی
( تقدیم به خاطره‌ی دکتر اصغر الهی )
***
( هیچ‌چیز این داستان را باور نکنید.... )

به روایتِ نوید

این ستاره‌ها مرا با فضاهای خالی‌شان به هراس نمی‌افکنند
ستاره‌هایی که نژاد انسان را به آن‌ها راه نیست.
من این فضا را نزدیک‌تر، در درون خود دارم
صحرای متروکی که در خود دارم، مرا می‌هراساند.
( کورت رینهارت. برگردانسپیده حبیب )


من یک خیال‌پرداز حرفه‌ای هستم. زنده‌گی من 50/50 است. 50 درصد در خواب می‌گذرد و 50 درصد مابقی نیز که بیدارم یا رویا می‌بافم یا در حال گفت‌وگو با خودم هستم، خود خودم. از رویاها و گفت‌وگوهایم لذت می‌برم. نمی‌دانم برای دیگران هم جذابیت دارد یا نه؟ در نتیجه انتخاب با شماست که بشنوید یا نشنوید. هر جایی که حوصله‌تان سررفت می‌توانید کاغذها را مچاله کنید و دور بریزید. این کاری است که من مدام با زنده‌گی خودم می‌کنم. من در رویاهایم زنده‌گی می‌کنم. این راهی است که سال‌هاست برگزیده‌ام. اما همیشه زنده‌گی به همان روالی که می‌خواهی پیش نمی‌رود. حتا اگر رویابافی کنی تا زنده‌گی را آن‌گونه که مِیل‌ت می‌کشد رقم زنی. گاهی فریادی در نیمه شب یا فروریختن دیواری خواب را به چشم آدم حرام می‌کند. بار اولی که حدیث را دیدم انگار چیزی در من فروریخت. صدایی را شنیدم که سال‌ها بود نشنیده بودم.
®®®
من تاکنون برای آشنایی با هیچ زنی پا پیش نگذاشته‌ام. حدیث هم از این قاعده ازلی و ابدی مستثنا نشد. هر چند از روزی که او را دیدم چون قاب عکسی بر وجودم کوبیده شد.
صبحی کسالت‌بار در ماه آخر تابستان بود. در سالی که درختان زودتر از همیشه به استقبال پاییز رفته بودند. پشت میز کارم نشسته بودم بی‌میل‌تر از همه‌ی روزهای پیش از آن. انگار به نقطه‌ی انجماد خودم نزدیک بودم. کمی سردتر می‌شدم روحم کاملن منجمد ‌می‌شد. قرار بود شرح وظایف چند کارشناس جدید را به آن‌ها ابلاغ کنم. کارشناس‌هایی که با بی‌میلی و با اجبار مجبور شده بودند به بخش ما بیایند. 5 زن با نیم ساعت تاخیر روبه‌روی من نشستند. هنوز حرفی رد و بدل نشده بود که صدای اعتراض یکی از آن‌ها بلند شد. سه نفر دیگرشان هم که تا آن لحظه ساکت بودند مثل بشکه باروتی که شعله کبریت دیده باشد گُر گرفتند.  تا آمدم بگویم که این حرف‌ها به من ربطی ندارد و نمی‌دانم چرا آن‌ها را از بخش فروش به بخش بازاریابی فرستاده‌اند پنجمی که ریزنقش‌تر از همه بود گفت "اما من از همان اول مایل بودم بیایم بخش شما." نگاهم ناخودآگاه از روی کاغذهای تلنبار بر میز به سوی او پرتاب شد. تصویری غریب پیش چشمم بود. لب‌خندی محو گوشه‌ی لب زنِ صورتْ سنگی نشسته بود. زمانی فکر می‌کردم زن‌ها و واکنش‌های‌شان را خوب می‌شناسم. می‌بایست نیشش وقتی چنین حرفی را در آن فضای سنگین می‌زد تا بناگوش باز باشد. اما او آن‌قدر بی‌تفاوت می‌نمود که می‌شد آن لب‌خند کم‌رنگ را اصلن فاکتور گرفت و در محاسبات راهی نداد! اجازه ندادم دهان باز و چشم‌های وق زده‌ام را بیش‌تر ببینند. زود خودم را جمع‌ و جور کردم و دستپاچه گفتم "به هر صورت همه‌گی خوش آمدید!" آن‌روز زودتر از همیشه از شرکت زدم بیرون. رفتم دنبال عمورضا تا او را به شیمی‌درمانی ببرم. هنوز روی صندلی ننشسته بی‌مقدمه می‌گوید: "چرا به پدرت زنگ نمی‌زنی؟" می‌گویم: "شاید مرده‌ام!" می‌گوید: "نه نمردی چون دیشب پیش من بودی و می‌داند زنده‌ای!" عمورضا پنجمین عضو خانواده است که به سرطان مبتلا می‌شود. 2 نفر از خانواده‌ی پدری و 3 نفر از خانواده‌ی مادری. هنوز وزنه به نفع مادرم سنگین‌تر است. حتا در آن دنیا هم صحنه‌ی رقابت را به پدرم وانگذاشته است! بیماری عمو رنگ و بویی به زنده‌گی دوتایی‌مان داده. هم من سرگرمم و هم او. او مدام روزها را می‌شمرد تا زمان شیمی‌درمانی و انجام آزمایش‌ها را فراموش نکند و من هم هر جا می‌رود با او می‌روم. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت عمورضا را در مکانی عمومی هم‌راهی کرده باشم. اما از شروع بیماری، آدم دیگری شده است. اگر با او نروم قهر می‌کند. اصلن تنها پیش دکتر نمی‌رود. می‌ترسد. عمورضا را سال به سال نمی‌شد دید اما حالا مدام دارد با کوچک و بزرگ خانواده حرف می‌زند و قرار می‌گذارد. آخرین اِم آر آی نشان داد که سرطان به مغزش هجوم برده و دارد کار را به جاهای باریک می‌کشاند. شب به هر بهانه‌ای که بود از دستش در رفتم. اصرار داشت برویم بام تهران. مطمئنم دو قدم هم نمی‌تواند راه بیاید. همین موش و گربه بازی‌های هر روزه با اوست که شده نمک زنده‌گیِ بی‌مزه‌ی من. وگرنه صبح تا غروب شرکتم و شب آپارتمان تا صبحی دیگر از راه برسد.

®®®
تنها تلاشی که برای تغییر زنده‌گی یکنواختم می‌کنم یک ساعت در هفته نشستن روبه‌روی روانکاوی است که یک‌سالی است او را می‌شناسم.
باران نرم نرمک می‌بارد. توویِ صف نانوایی ایستاده‌ام. این‌روزها صف یک دانه‌ای‌ها طولانی‌تر از صف چندتایی‌ها شده. تا نوبتم برسد خیس شده‌ام. حوصله ندارم ماشین را ببرم پارکینگ. نان را می‌زنم زیر بغلم و دست‌هایم را فرو می‌کنم در جیب‌های بارانی. پیاده راه می‌افتم سمت آپارتمان. چند نفر آدم تنها مثل خودم سر به زمین دوخته و احتمالن دارند می‌روند تا سرپناهی پیدا کنند. یکی دوتاشان سگی با خود به هم‌راه دارند. "هوا امشب دو نفره‌س! این تکیه کلام یکی‌س. یادم نمی‌آید کی. آره امشب هم هوا دونفره‌س. پس سیگاری آتش می‌زنم و با شهوت بسیار از آن کام می‌گیرم!
هم‌راه با جلز و ولز کردن شنیتسل‌های کاله در ماهی‌تابه‌ی چدنی، محسن نامجو[1] برای خودش می‌خواند:   
 بزن بزن دف دل را، خراب و خانه گل را که من اسیر شبم شب
پشت پنجره ایستاده‌ام و به ردیف آپارتمان‌های بلوک روبه‌رویی نگاه می‌کنم. خانه‌ها مثل کندوی زنبورهای عسل می‌مانند. اما گویا به این کندو ملخ زده است. بیش‌تر لانه‌ها خاموش هستند. نه امشب که هر شب. در تاریکی شب زنی دارد در یکی از آن دهلیزها سیگار می‌کشد و دودش را در فضای بیکران رها می‌کند.
وصال دولت بیدار، ترسمت ندهند           که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده
شنیتسل‌ها دارند می‌سوزند. زیر گاز را خاموش می‌کنم. احتمالن می‌شود خوردشان. لااقل من چاره‌ای جز این ندارم.
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد            تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ولو می‌شوم روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون. صدایش را می‌بندم و کانال‌ها را جابه‌جا می‌کنم. شنیتسل نیم‌سوخته را با طعم نامجو و فارسی وان نوش جان ‌می‌کنم. 72 روز از آن صبح کسالت‌بار آشنایی می‌گذرد. «آره رسیدم عزیزم. ممنون از لطفت.» این پیام از حدیث پیش از شروع باران به تلفن همراه من رسید. دارم به آن فکر می‌کنم. از این اشتباه‌ها زیاد اتفاق می‌افتد. روزانه صدها نفر پیام‌ها را جابه‌جا برای یکی دیگر می‌فرستند. اما چرا به من؟ مگر نام من شبیه کیست؟
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
®®®
نازی که دنیا آمد دنیا روی سرم آوار شد. همان صدایی را می‌داد که ملوس می‌دهد.
« بعضی شب‌ها هنوز خواب دخترک موطلایی را می‌بینم. باز هم فقط آرام به من نگاه می‌کند. حرفی نمی‌زند. لب‌خند می‌زند. دیشب ولی خواب دیدم خواهرم خیره به من شده و حرف نمی‌زند. ناگهان لب باز کرد و گفت من بچه‌مو سقط کردم.» دکتر ایکس- این نام روانکاوم نیست، من این اسم را روی او گذاشته‌ام-  می‌گوید: « نوید! کی را داری سقط می‌کنی. حدیث را یا خودتو؟» جا می‌خورم.
®®®
گل‌ها را آب می‌دهم. چند ساعتی می‌گذارم‌شان کنار پنجره رو به نور. باهاشان حرف می‌زنم با این وجود روز به روز پژمرده‌تر می‌شوند.
«خیلی خیلی شرمنده شدم. یه اشتباه کوچیک بود. واقعن می‌بخشید.» 23 ساعت و 22 دقیقه بعد از پیام اول، این کلمات از حدیث بر صفحه‌ی تلفن همراه من نقش بست. صفحه‌ی فیس‌بوکم را باز می‌کنم. یک درخواست دوستی تازه گوشه‌ی چپ صفحه خودنمایی می‌کند هم‌راه با یک پیام جدید. فیس‌بوک می‌گوید که فریاد می‌خواهد با من دوست شود. به جای تصویر آدمیزاد هم نقاشی جیغ اثر ادوارد مانچ نقش بسته است. ندیده، درخواست را رد می‌کنم. پیام را نگاه می‌کنم. «فریاد منم، حدیث زمانی. ممنون می‌شم در جمع دوستاتون منو بپذیرین.» ماجرای رخ داده را می‌نویسم و عذر می‌خواهم. عمو رضا زنگ می‌زند. می‌پرسد که دایفرلین با دکاپپتیل چه تفاوتی دارد. فرصت می‌خواهم که گشتی در اینترنت بزنم. علاقه‌ی زیادی به جستجو در سایت‌های پزشکی ندارم. قبل از این‌که قلب نازی از حرکت بایستد مدام می‌گشتم. در خواب هم کلماتی چون سندرم فریاد گربه، cri-du- chat و سندرم لوژون را جست‌وجو می‌کردم. نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتم. آرزوهایم را یک اتفاق نادر روی بازوی کوتاه کروموزوم 5 شخم زد. گاهی ملوس گرسنه می‌شد و صدا می‌داد فکر می‌کردیم که نازی بی‌تاب شده است. بعد از نازی دیگر هیچ حیوانی را به خانه راه ندادم. ملوس را هم دادم کیانوش دوست قدیمی‌ام که مدت‌ها بود چشمش دنبال این گربه‌ی ناز بود.     
« من که از آتش دل چون خم می در جوشم    مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم  » باز هم حدیث. ساعت 22 دقیقه بامداد است و کمی برای یک تبادل ادبی ساده زمان نامناسبی است! دکتر ایکس می‌گوید دارد همان اتفاقی می‌افتد که همیشه افتاده. دلبری می‌کنی تا به دامش بیندازی. به سراغت که آمد نابودش خواهی کرد. «اغواگر محروم‌کننده» این نام من است! یاد حرف‌های سارا می‌افتم. وقتی داشت ترکم می‌کرد ‌گفت شاید خودت نفهمی اما با دست پیش می‌کشی و با لگدت له می‌کنی! می‌گویم من آدم‌ها را دوست دارم. سادیست نیستم. می‌گوید ناخودآگاه را دست کم می‌گیری. داری با این کارت با یکی دیگر تسویه حساب می‌کنی. با کسی که در موردش فکر می‌کنی هنوز حتا بعدِ مرگش هم دارد با پدرت رقابت می‌کند. چیزی درونم جریان پیدا می‌کند. انگار ماری درونم می‌خزد. قطره عرقی را که از کنار پیشانی‌م می‌سرد و سرازیر می‌شود حس می‌کنم. بی‌اراده پلک‌هایم به‌هم می‌خورد. دست‌هایم را می‌برم پشت سرم و نگاهم را از نگاه کاوش‌گرِ او لحظه‌ای می‌گیرم. سری تکان‌ می‌دهد و لب‌هایش را ور می‌چیند. گویا دارد با نگاهش از من می‌پرسد خب که چی؟ می‌گویم ترسناکم گویا!
®®®
ای کاش فقط می‌شد برای چیزی مُرد
بی‌تردید، درجا و خونین
نه این‌چنین
سال به سال
دندان به دندان
چنان‌که من
خسته تا سر حد مرگ
از مرگ.[2]
 گلدانی را که حدیث، هفته‌ی پیش برای تکمیل عذرخواهی از پیامکِ مثلن اشتباهش برایم آورد می‌گذارم پشت پنجره. دو گل‌سرخ پُر برگ روزهای اول دارند پژمرده می‌ شوند. دستم را به آرامی می‌برم نزدیک گلبرگ‌ها. هنوز دستم نرسیده به ساقه، تعداد زیادی برگ سرخ نیمه‌جان می‌ریزد پایین. دل من هم با ریزش برگ‌ها می‌ریزد پایین. حدیث گفت تنها کافی‌ست روزی یک‌بار به گل‌ها آب بدهم. روزی یک‌بار دادم. دوبار دادم. گذاشتم‌شان رو به نور، نوازش‌شان کردم اما نشد که نشد. کار من نیست.
«در شب تردید من برگ نگاه! می‌روی با موج خاموشی کجا؟» حدیث است که این‌گونه مرا خطاب قرار داده است. تلفن روی گوشم است و دارم به حرف‌های پدرم گوش می‌دهم. تلفن همراه را می‌گذارم روی میز. قرار است عمو در آرامگاه خانوادگی در باغ رضوان به خاک سپرده شود. گوشزد می‌کند حرفی به خواهرم نزنم. قرار است همین روزها پسرش را به دنیا آورد. من عمورضا را تا اصفهان هم‌راهی خواهم کرد. قیچی برمی‌دارم و گل‌های خشکیده را از ساقه جدا می‌کنم. غنچه‌ی کوچکی زیر یکی از ساقه‌ها خودش را نشان می‌دهد. گلدان را با خودم خواهم برد. به حدیث خبر می‌دهم که دارم می‌روم اصفهان. می‌نویسم زنده‌گی خوبی در غیاب من خواهید داشت. ایمان دارم. چند علامت سوال در پاسخ من می‌فرستد. پاسخی نمی‌دهم. پاسخی هم از او نمی‌رسد. قرار این هفته را با روانکاوم لغو می‌کنم. گلدان را هدیه می‌دهم به نیلوفرخواهرم. هفت عمو، گلدان حدیث در خانه‌ی نیلوفر گل می‌دهد.


به روایتِ حدیث

چون نزدیک رسیدند، عشق که سپهسالار بود
نیابت به حزن داد

( فى حقیقه العشق - شیخ اشراق )
نوید جان! دوری‌اَت بسیار سخت‌تر از چیزی بود که تصورش را می‌کردم. هفت ماه پیش این‌قدر بزرگ نبودی. یعنی من این‌جور فکر می‌کردم. اما روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر شدی. آن‌قدر بزرگ که دیگر نمی‌شود در کلمات حبس‌ت کرد. حجم‌ت از دلم بزرگ‌تر شده. فکر می‌کردم این منم که تو را آفریده‌ام و همیشه آفریده‌ی من باقی می‌مانی. اما نشد. بزرگ شدی و از لای انگشتان من لغزیدی و گریختی. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم. به سارا حسادت می‌کنم. رفتی و مرا فراموش کردی. اما می‌بینی نام تو هنوز لابه‌لای کلمات من جریان دارد. اصلن این کلمات هم آفریده‌ی توست. چرا مرا فراموش کردی؟ به کدامین گناه مرا راندی؟ من که گناهی جز دوست داشتن تو نداشتم. چرا مرا فراموش کردی؟ شاید باید چیزهایی را به یادت بیاورم. شنبه چهار مهرماه را به یاد نداری؟ یادت نمی‌آید تا صبحدم چه شعری را در گوش من زمزمه می‌کردی؟ یادت می‌آید؟
بیا از این جهنم فرار کنیم!
اندازه‌ی همین یکی دو سطر فرصت داریم
از تیررس نگاه فرشته‌ها که دور شویم
بهشت که نه
نیم‌کتی را نشان تو خواهم داد
که مثل یک گناه تازه
وسوسه انگیز است
حیف است سیب را نچیده بمیریم![3]

چه کوتاه بود دقیقه‌های با هم بودن و چه اندازه زود به آخر رسید. وای که یادآوری آن‌روزها چه اندازه دردناک است. هر لحظه‌ی بدون تو بودن مثل یک سال بر من گذشته است. حجم بزرگی از اندوه و دل‌تنگی را در این چندماهه با خود به هرجا برده‌ام. انگار دایم سنگی روی سینه‌ام قرار دارد و گاهی یکی با پتکی بزرگ بر آن می‌کوبد. از تو بی‌نهایت متنفرم! مثل دیوانه‌ها، نه مثل تو! قدم می‌زنم و با خودم حرف می‌زنم و زمزمه می‌کنم. علیرضا قربانی[4] هم دارد برای خودش می‌نالد.
ای بی‌وفا/ راز دل بشنو
از خموشی من/ این سکوت مرا/ ناشنیده مگیر
ای آشنا! چشم دل بگشا
حال من بنگر
سوز و ساز دلم/ را/ ندیده مگیر
به عادت قدیمی بارها تاکنون دقیقه به دقیقه‌ی روزهای با تو بودن و نبودن را مرور کرده‌ام تا شاید بفهم چه شد. «دارم می‌روم اصفهان. زنده‌گی خوبی در غیاب من خواهید داشت. ایمان دارم». مضحک است! من متهم بودم که قابل پیش‌بینی نیستم. اما این تو بودی که یک‌مرتبه رفتی و همه‌ی راه‌های دسترسی به خود را هم بستی. چه فکر کردی؟ گمان کردی پشت سرت راه می‌افتم و سر به کوه و بیابان می‌گذارم؟! فکر کردی بی‌تو نمی‌توانم زنده‌گی کنم؟ کور خواندی!
امشب که تو/ در کنار منی
 غمگسار منی
 سایه از سرمن/ تا سپیده مگیر
ای اشک من خیز و پرده مشو
پیش چشم ترم/وقت دیدن او/ راه دیده مگیر
®®®
خیلی پیش‌تر از این‌ها که تو فکر می‌کنی شروع شد. جمعه 11 اردیبهشت بود. به من ماموریت داده شده بود از کارگاه دکتر نوید شایگان برای کارشناسان بخش فروش عکس بگیرم. تو بیش‌تر عکس‌هایی را که من گرفته‌ام دیده‌ای. اما هیچ‌وقت عکس‌هایی را که از چشم‌های اِغواگرت گرفته‌ام نشانت نداده‌ام! تا آن‌روز چنین موجودی ندیده بودم. مغناطیس عجیبی در نگاه و کلماتت بود. چندبار رخ‌به‌رخ شدیم. لب‌خند محوت را از یاد نمی‌برم. جور خاصی نگاهم می‌کردی. عقربه‌های ساعت تند تند دویدند و آن‌روز به آخر رسید. تنها یک چیز از من پرسیدی. کدام بخش کار می‌کنید؟ و در پاسخ من که گفتم حسابداری خواندم، عکاسی می‌کنم و در بخش فروش هستم، چشم‌هایت با ترکیبی شیرین از شیطنت و معصومیت خندید. رفتی و دیگر ندیدمت. رفتی اما نقش نگاهت از خاطرم پاک نشد. «اما من از همان اول مایل بودم بیایم بخش شما». یادت هست؟ تا 13 شهریور دندان بر جگر گذاشتم. چندباری به بهانه‌های مختلف آمدم دفترت اما هیچ‌بار نشد تو را ببینم. تنها باری هم که سعی کردم نزدیک‌تر بیایم درخواست دوستی‌ام را در فیس‌بوک با بی‌مبالاتی و قضاوت زودهنگام رد کردی. اما زمانی که اجبار شد 5 نفر باید بروند بازاریابی، تنها من بودم که به اختیار سوی تو آمدم. عجیب است هیچ زمان این‌ها را از من نپرسیدی. فکر کردی من را هم مثل دیگران تو اغوا کردی؟‍! نه! من تو را انتخاب کردم.
®®®
پذیرفته‌‌ام برای یک روزنامه‌نگار که از زنان قربانی اسیدپاشی گزارش تهیه می‌کند عکاسی کنم. امروز در بیمارستان سوختگی دختری 19 ساله را دیدم. نه پدر داشت و نه مادر. پدرش زندانی بود و مادر را به علتِ مرگِ به دلیلی نامشخص سال‌ها قبل از کف داده بود. پیش مادربزرگش زنده‌گی می‌کرد. مدتی با پسری دوست بوده. این‌روزها اما خواستگاری پیدا شده، در نتیجه دست رد به سینه‌ی آن پسرک زده بود. آتش انتقام، زخم‌هایی عمیق و دردناک بر چهره‌ی دختر یادگار گذاشته بود. می‌گریست و می‌گفت من که غیر از زیبایی‌ام سرمایه‌ای نداشتم. دخترک دیگر هیچ سرمایه‌ای ندارد. این‌روزها هر سرنوشتی را می‌شنوم خودم را در آن جست‌وجو می‌کنم. من چه سرمایه‌ای دارم؟ گمان نکن می‌گویم تو یا یاد و خاطره‌ات! اما نوید نمی‌دانی که زمان در نبودنت چه ملال‌انگیز است. دل‌تنگ شنیدن شعرهایت هستم. کتاب قیصر[5] را که می‌بینم یاد لحظه لحظه‌ی روز اول با هم بودن‌مان می‌افتم. یاد مکان‌هایی که شعر می‌خواندی. یاد نگاهت. صدایت هنوز به من شور زنده‌گی می‌دهد. امروز تهران بارانی و دل‌گیر است و از صبح ضربان قلبم بالا. چه‌قدر جایت خالی است. این عکاسی از زنان چهره‌سوخته هم حکایتی است. عکاسی از چهره‌هایی که در آن هیچ خط و مرزی باقی نمانده. لب و بینی و چشم‌ها انگار ذوب شده‌اند و یکی‌ شده‌اند. منظره‌ای است بی‌نهایت دردناک و ترسناک. چرا چنین کاری را پذیرفته‌ام؟ دارم خودم را مجازات می‌کنم؟ یا دوباره خودم را در موقعیتی قرار داده‌ام که رنج بکشم؟ نوید از با تو بودن و بی‌تو بودن درد کشیده و می‌کشم. اما بیا و مرا رنج بده. بیا. فقط بیا. زمان و زمانه در نبودنت بسیار ملال‌انگیز است. آخ! این درد سوزاننده رهایم نمی‌کند. انگار موجودی زیر پوستم می‌دود. تماس تن زمختش با تنم می‌سوزاند و می‌آزاردم. چرا دست از سر من بر نمی‌دارد؟

®®®
نمی‌‌توانی تصور کنی چه دارد به من می‌گذرد. لعنت به عشق که این‌قدر دردناک است! هر چه به چشم‌هایت خیره می‌شدم نمی‌فهمیدی. می‌فهمیدی اما واکنشی نشان نمی‌دادی. پشت نگاه پُر انرژی تو، رخوتی موج می‌زد. رخوتی که نمی‌گذاشت مرا دریابی. «آره رسیدم عزیزم. ممنون از لطفت.» یادت می‌آید؟ می‌بینی چه‌قدر از تو می‌پرسم که یادت هست یا نه؟ انگار پس ذهنم باور کرده‌ام همه‌چیز را به فراموشی سپرده‌ای. می‌خواستم به تو بفهمانم آن‌قدرها خشک و رسمی نیستم. نیستم اما زمانه مرا بدین سو برده که در برابر بیگانه‌ها پیله‌ای به دور خودم بتنم. «شما؟» تمام پاسخ تو همین بود. و من ساعت‌ها بعد پاسخ دادم. نمی‌دانم دریافته بودم واکنشی متفاوت از خواست من نخواهی داشت. هیچ دلیلی برای این تصور نداشتم. اما می‌دانی خاصیت عشق همین است. شهودی به تو می‌دهد که دانای اسراری مگو می‌شوی. «حدیث هستم. حدیث زمانی. خیلی خیلی شرمنده شدم. یه اشتباه کوچیک بود. واقعن می‌بخشید». «خوبه که یه اشتباه کوچیک بود!» فهمیدم شهودم به من دروغ نگفته است.
 «از مرز خوابم می‌گذشتم. سایه‌ی تاریک یک نیلوفر روی همه‌ی این ویرانه‌ها افتاده بود. کدامین باد دانه‌ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ در پس درهای شیشه‌ای رویاها، هر جا که من گوشه‌ای از خود را مرده بودم یک نیلوفر روییده بود. گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت. نیلوفر رویید. من به رویا بودم. سیلاب بیداری رسید. چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم. نیلوفر به زندگی‌ام پیچیده بود. کدام باد نیلوفر را به خوابم آورد؟» و یک پاسخ کوتاه معنادار از تو که مانده‌ی شَکَّم را به یقین تبدیل کرد. «چه نیلوفر خوش‌بختی!» ساعتی بعد اما لحن شوخ و شنگ تو تغییر کرد.
«من که از آتش دل چون خم می در جوشم    مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم» راهی برای سکوت باقی نگذاشتی. «در شب تردید من برگ نگاه   می‌روی با موج خاموشی کجا؟» و پاسخ تو که تیر خلاص را بر اندام نحیف من فرود آورد. «با غم پنهان تو؛ شک نکن تا ناکجا!» دیگر نمی‌شد کاری کرد. غم پنهان من و شاید تو از پرده برون افتاده بود. هر چند می‌دانم دست‌های‌مان از مدت‌ها قبل برای هم‌دیگر روو شده بود. جسارت گفتنش را زودتر از این‌ها نداشتیم. نداشتی البته. بارها به تو گفتم با خودت و خواسته‌هایت روراست نیستی. مرا می‌خواستی اما به زبان نمی‌آوردی. آن‌قدر نگفتی و نگفتی تا خیره شدم در چشم‌هایت و گفتم: «می‌خوام‌تون!» اول مهرماه بود و باد سردی می‌وزید. پنجره‌ی اتاقت باز بود. باد پنجره را به هم کوبید. همان لب‌خند شیطنت‌بار کنار لب‌های قشنگت روییده بود و البته بهتی شیرین که از چشمانت پیدا بود. لحظه‌ای نگاهت را از نگاهم گرفتی و به گلدانی که روی میزت گذاشته بودم نگاه کردی. دست راستت را بردی سمت گل‌برگ گل‌سرخ و آرام با پشت دست نوازشش کردی. یادت هست؟‍!
®®®
از بیرون آپارتمانم صدایی می‌شنوم. کلاغ‌های محله انگار دارند برای من نوحه می‌کنند. بی‌تاب دوباره دیدنت هستم. گفته بودم آن‌قدر بی‌قرار نیستم که نتوانم خودم را جمع‌وجور کنم. اما الان و حتا همان‌روزها آن‌قدر بی‌قرارت بودم که شاید تصورش هم برایت سخت باشد. همه‌ی رابطه ما غافل‌گیری بود. شب اولی را که به آپارتمان یا به قول خودت به دهلیزت آمدم به یاد می‌آوری؟ تو فهمیدی من زنده‌گی دیگری داشتم و سال‌ها قبل جدا شده‌ام و من فهمیدم تو زنده‌گی دیگری داری. جدا نشده‌ای اما مدت‌هاست همسرت تو را ترک کرده است. می‌گفتی آن زنده‌گی تمام شده و تنها نشانیِ مانده از آن نام ساراست بر صفحه‌ی دوم شناسنامه و نام کودکی که دیگر نیست. اما هیچ‌وقت باور نکردم آن زنده‌گی را فراموش کرده باشی. هیچ‌وقت نپذیرفتی با هم جایی برویم یا رابطه‌ی ما میان دوستان و همکاران بازگو شود. همه چیز را پنهان کردی. از همه‌کس، حتا از عمو رضا که همه روز او را می‌دیدی و از همه دقیقه‌هایت باخبر بود. چرا؟ نمی‌خواستی باور کنی آن زنده‌گی به پایان رسیده. اگر با سارا و خاطره‌ی نازنین به آخر خط رسیده بودی چرا هنوز عکس آن‌دو روی میز کارت بود. درست درجایی که بیش‌تر وقتت را در منزل آن‌جا می‌گذراندی. کالسکه‌ی نازنین و پلیور بنفش سارا تنها وسایلی نبود که در معرض دیدت مانده بود. انگار به وسایل دست نزده بودی تا همه چیز مثل روز آخر بماند. رفتنت دلیل دیگری داشت؟ تو اصلن نمی‌توانی از گذشته‌ات جدا شوی. نه تنها از سارا و نازنین که حتا از کودکی‌‌اَت نیز نمی‌توانی فاصله بگیری. در مورد این موضوع شک هم اگر داشتم وقتی بعد از چند هفته‌ای بی‌خبری از دیگران شنیدم دکتر شایگان قرار است کار خود را در دفتر شرکت در اصفهان ادامه دهد یقین پیدا کردم.

®®®
یادت می‌آید شبی دست‌های مرا در دست گرفته بودی و در گوشم ترانه‌ای از لارا فابین[6] نجوا می‌کردی؟ لحظه‌ای سکوت کردی. فورَن پرسیدم چه شد. آرام گفتی کاش دنیا در همین لحظه تمام می‌شد. به سمتی نامعلوم می‌رانم. بزرگ‌راه را مه پوشانده. فراتر از چند قدم جلوتر را نمی‌شود دید. پلی روبه‌رویم پدیدار می‌شود. تابلوی هشدار نشان می‌دهد کارگران مشغول کارند. این ساعت صبح انگار هیچ‌کس در این شهر بزرگ بیدار نیست. تک و تنها هستم. گویا برخورد چیزی مثل یک کامیون باعث تخریب گارد ریل‌های گوشه‌ای از پل شده و فضایی بزرگ به اندازه عبور یک اتومبیل سواری درست کرده است. لحظه‌ای وسوسه می‌شوم با سرعت به سمت این فضای خالی برانم. کلمات ِ کامو در توصیف وضعیت مردم شهر اران در طاعون پیش چشم‌هایم رژه می‌روند: بی‌قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده.[7] یادت می‌آید می‌گفتی در همه‌ی عمرت این ‌تنها روزهای خوشبختی‌ت را از یاد نخواهی برد؟ شکوه نمی‌کنم. تقدیر من همین است. روزگارِ کودکی که ناخواسته به دنیا می‌آید بهتر از این نمی‌شود. به مسیر خود ادامه می‌دهم. پشت فرمان، بی‌هدف خیابان‌‌های بارانی را سیر می‌کنم. فایده‌ای ندارد. هر چه روزها و شب‌ها را مرور می‌کنم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. شاید هم نمی‌خواهم به نتیجه برسم. رفتنت را باور ندارم. همین ابهام و بی‌خبری برایم خواستنی‌تر است. هم رنجم می‌دهد و هم امیدوار نگهم می‌دارد. نویدجان تنها آرزویم این است: یک‌بار دیگر می‌شد یک شام خوشمزه درست کنم و منتظرت بمانم تا بیایی. غذا می‌خوردیم و برایم حرف می‌زدی. هیچ‌وقت شنونده‌ی خوبی نبودی اما کاش فقط بودی. روزگارت بی‌من چه‌گونه می‌گذرد؟



[1]. آلبوم الکی. نشر در فضای مجازی
2. یوزف تورانی. برگردانِ محسن عمادی. نقل از فیس‌بوک

[3]. حافظ موسوی. سطرهای پنهانی. موسسه انتشاراتی آهنگ دیگر

[4]. رسوای زمانه. آثار استاد همایون خرم. با صدای علیرضا قربانی. موسسه فرهنگی هنری آوای باربد
[5]. منظور احتمالا قیصر امین‌پور است.
6 .ترانه مورد اشاره حدیث این است: Je T aime ( دوستت دارم)
.[7] بخش مورد اشاره حدیث در رمان طاعون این است: «ما بی‌قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه کسانی بودیم که عدالت یا کینه بشری آنان را در پشت میله‌های آهنی زندانی می‌سازد.». طاعون. آلبر کامو. برگردانِ رضا سیدحسینی. انتشارات نیلوفر
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
داستان روان و دلنشینی بود . ولی بعضی جاها ابهام داشت . داستان حسی خوبی بود .

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!