دستت را بده... چشمهات را ببند!
احمد رضا توسلی
صد و چهار. به پاهایم نگاه میکنم، به چراغ جلوی ماشینها. صد
و دو. به نفسهایم فکر میکنم، به امشب. صد. رکورد خوبی است؛ بدون استراحت، یکضرب
راهِ برگشت را تا اینجا دویدهام. نود و هشت. قلبم تند میکوبد. سرم ضربان گرفته.
نود و شش. زیرپیراهنم خیس است و به بدنم چسبیده. نود و چهار. سرعتم را کم میکنم.
آب دهانم زیاد شده، ریههایم میسوزند و زیر دندههایم تیر میکشند. آرام، آرامتر.
تف میکنم. تند قدم میزنم. شاید امشب آخرین شب است، باید آماده باشم، زیاد خسته،
نه، خوب نیست. اگر امشب بیایند باید تازهنفس و هوشیار بمانم.
پچ پچ میکنند. آباژور توویِ هال را روشن کردهاند و دارند
پچ پچ میکنند. آهسته از تخت قِل میخورم پایین و نرم روی دست هایم خودم را کف
زمین کنترل می کنم. بدون اینکه چراغ را روشن کنم، می خزم کنار و گوشم را می
چسبانم به در چوبی اتاق. پچ پچ می کنند. صدای نفس های دو نفر توویِ هال می آید. پچ
پچ می کنند. خم می شوم. سرم را می گذارم روی موکت، از زیر به بیرون نگاه می کنم.
سایه هایی می آیند به این طرف و آن طرف. جز مادر و پدر، یک زن و مرد جوان هم
هستند. چهار نفر. سایه ی مرد دراز شده تا دم در اتاق. قدش بلند است. زن صدایش می
آید که آرام و پچ پچ کنان می گوید: "هنوز زود است..."
بابا دارد هُلَم می دهد توویِ خانه. می گویم: " کشتنش...
به مولا کشتنش..." بابا هُلم می دهد توویِ خانه، در را می بندد و کلید را می
چرخاند. با لگد می کوبم به در، می گویم: " کشتنش... بهرام آقا دخترت رو
کشتن... کلیه هاش رو در آوردن..." صدایم توویِ شلوغی ساختمان گم می شود، نمی
رسد به گوش بهرام که می زند توویِ سرش. از پنجره دولّا می شوم. روی ماهرخ پتو
کشیده اند، آمبولانس می رسد، دو نفر پیاده می شوند. گوسفند قربانی کرده اند. خونْ
جوی شده، روی پیاده رو میرود توویِ باغچه، درخت چنار کنار خانه، می زند تووی سرش،
برگهایش می ریزند، روی پتو نارنجیست، از
پنجره دولّا می شوم، داد می زنم: "کلیه هاش رو بردن... آقا... کلیه هاش رو
بردن..."
گلایل. شروع می کنم به دویدن. از دماغ هوا را بگیر از دهان
بیرون بده. دم، بازدم. دیلمان. "دویست و شیش" بوق می زند، می روم کنار.
نفس هایم بههم می ریزند. از دماغ بگیر از دهان بده. از دماغ بگیر از دهان بده.
دم، بازدم. استاد معین. می کوبد به تخته سیاه: "خفه شو..." می خندم. می
آید جلو: " با تو نیستم مگه پدر سگ؟" می خندم. منوچهری را می کشد بیرون
از لب نیمکت. می چسبم به دیوار. صابرین. آمده ام درمانگاه با ناظم، لبم را بخیه
بزنیم. جر خورده. می خندم. چهار راه گلسار. اسب سفید دارد بالا می آورد. کف حیاط
آب زرد ریخته. بچه ها دورم جمع شده اند. سوت ناظم می آید. پسرک در می رود، پایش توویِ
شکمم جا می ماند. امشب بهتر بوده ام. پاهایم آماده اند. احتمال دارد مجبور شوم تا
سر "معلم" بدوم، درحالیکه آنها ماشین دارند.
صدای پچ پچ می آید. دست می کنم زیر تخت، چاقوی جاسازم را
بردارم، نیست. خم می شوم، هول برم می دارد. نیست. چراغ قوه را کورمال کورمال از تووی
کمد در می آورم. پچ پچ می کنند. پشت به در می نشینم. چراغ را می گیرم زیر تخت، بعد
روشنش می کنم. نیست، پیدایش کرده اند، دستم را خوانده اند. می روم سمت پنجره، آرام
امتحانش می کنم، باز می شود. تا صبح صبر خواهم کرد. هنوز پنجره باقیست.
آقا بهرام می خواباند زیر گوشم. می گویم: " به مولا
آقا بهرام ماهرخ رو کشتن..." یکی دیگر می زند زیر گوشم و سرازیر می شود
پایین. باورش نمی شود، دو مرد قلچماق آمدند تووی خانهشان، زنده زنده کلیه های
ماهرخ را در آوردند و بعد از روی پنجره پرتش کردند وسط خیابان. می روم بالا. بابا
دمپایی پایش کرده و دارد هول می آید روی پله ها، می بیندم، می خواباند زیر گوشم،
از یقه ام می گیرد، می اندازدم تووی خانه. گوشهایم داغ شده اند.
با احتیاط در اتاق را باز می کنم. صدایی نیست. رفته اند
بیرون. در دستشویی را با شتاب باز می کنم، خالی است. می روم سمت حمام، درش نیمه
باز است. با لگد می کوبم بهش، چراغ را می زنم. کسی نیست. کنار یخچال، پشت مبل، تووی
اتاق خواب، تووی کمدها، خالی اند. رفته اند بیرون. شاید رفته اند لوازم بخرند برای
امشب. طناب، چاقوی تیز، نخ بخیه. باید دست به کار شوم. کشوها را باز می کنم. چاقوی
گوشت را برمیدارم. می روم تووی اتاق. زیر تخت دیگر مناسب نیست، باید جای بهتری
پیدا کنم. می نشینم روی زمین. فرش را می اندازم کنار. موکت را از لبهاَش می گیرم،
می کشم بالا، چسبهایش ول می کنند. تا وسط اتاق جمعش می کنم. برمی گردم تووی آشپزخانه.
کشو را باز می کنم. قندشکن را برمی دارم. برمی گردم تووی اتاق. می کوبم روی کاشی،
سر ماهرخ می ترکد. ترک برمی دارد. دوباره می کوبم. گوسفند خونش جوی می شود. ناخنم
را می اندازم بین شکستهگی و دو دستی میکِشمش بالا. نصفش در می آید. با آن سر
قند شکن می اندازم زیر نصف دیگرش، اهرم می کنم. آن یکی هم می زند بالا. جایش خالی
می شود. چاقو را می گذارم وسطش. از لبه ها می زند بیرون. چاقو را می اندازم کنار.
قند شکن را برمیدارم. قلچماقها می کوبند تووی سر ماهرخ. زنگ در را می زنند. کاشی
ترک برمیدارد. ناخن می کشد. دست می کنم لای شکستهگی، می آورمش بیرون. نصفش را
اهرم می کنم دوباره. زنگ در را می زنند. تکه ها را جمع می کنم. می ریزم گوشه ی
دیوار. می دوم تووی هال، از چشمی نگاه می کنم. آقا بهرام است. برمی گردم تووی
اتاق. دست او هم با آنها تووی یک کاسه بوده. چاقو را می گذارم توو. می شود سه
کاشی، بعدِ کمد، روو به در اول. موکت را می اندازم. فرش را پهن می کنم و رویشان
سریع راه می روم. پا می کوبم. زنگ می زنند. لباس هایم را در می آورم. حوله را از
پشتِ در برمی دارم، تنم می کنم. می دوم تووی هال. زنگ می زنند. کمرش را گره می
زنم، کلاهش را سرم می کنم.
" چه خبره آقا نریمان... چی دارین می کوبین؟"
" هیچی آقا بهرام... حموم بودم... مگه صدا میومد؟...
شاید لوله بوده..."
دست به سرش کردم. در را می بندم و زنجیر پشتش را می اندازم.
برمی گردم تووی اتاق. حوله را در می آورم و لباس ها را می پوشم. کیسه ی سیاه می
آورم، تکه ها را تویش می ریزم. پنجره را باز می کنم، خبری نیست. پرتش می کنم کنار
درخت چنار. درخت تووی سرش می کوبد.
ماهرخ دامن صورتی پوشیده. موهایش را از پشت دم اسبی کرده
دارد با دوچرخه اش جلویم ویراژ می دهد. با دوچرخه ام می کشم جلوش. می خندد. با
دوچرخه اش می کشد جلوم. می خندم. صدای ممتد زنجیر و رکاب. باد تووی صورتم می زند.
باد لای موهای ماهرخ است. ترمز می گیریم. می نشینیم لب جدول.
پنجاه و چهار. سرم را نزدیک زانوهام می کنم، دستام را بیشتر
تووی سینه ام جمع می کنم و مشت هایم را فشار می دهم. پنجاه و پنج. شکمم درد می
کند، عضلاتش هر بار که می نشینم منقبض می شوند. پنجاه و شش. ماهرخ را می گذارم دم
دوچرخه سازی عمو روغنی. همیشه دستهاش سیاه اند. همین طور که دارد دستش را با
روزنامه پاک می کند می گوید نریمان ظهرها نیایید بیرون عمو، بچه ها را نوشته می
دزدند، کلیه هاشان را می برند. برمی گردم خانه، پول بگیرم. ماهرخ نیست. پنجاه و
هفت. عرق از وسط سینه ام شره می کند. ماهرخ گریه می کند. دارد می دود سر کوچه. عمو
مغازه را بسته. پنجاه و هشت. دامن ماهرخ روغنی ست. صدایش می کنم. می دود. می دوم.
برنمی گردد. دست می گذارم روی شانه هاش. پنجاه و نه. ماهرخ نیست. ده ساله ام و
ماهرخ دیگر ده سالش نیست، انگار که چند دقیقه، چندین ساله اش کرده.
تووی آینه خیره می شوم. شقیقه هام سفید شده. روی تخت می
نشینم. عضلات شکمم را دست می زنم. آهن اند. ماهیچه های پشت پایم مثل هندوانه باد
کرده اند. حالا دو تایشان را حریفم. به گرد پایم هم نمی رسند. فقط باید استراحت
کنم. فقط باید بخوابم، اما هوشیار.
سر و صداست. صدای گریه ی مامان است که از تووی هال می آید.
حتمن می خواهند شروع کنند. می دوم لب کمد، موکت را می کنم، فرشْ همراهش بالا می
آید. چاقو را برمی دارد، می نشینم کنار در، در ورودی باز است، صدای همهمه می آید.
زیادند. بلند می شوم، دستگیره ی اتاق را آرام پایین می دهم. دوباره پایین می دهم.
قفل است. پایین نگه می دارم و دیوانهوار در را تکان می دهم. قفل است. می دوم سمت
پنجره، بازش می کنم، دولّا می شوم، آمبولانس آورده اند، این بار کارشان دقیق تر
است، لباس های جعلی، ماشین جعلی، هیچ کس تووی محله شک نخواهد کرد. بابا با شست به
در ورودی ساختمان اشاره می کند، دو قلچماق از ماشین پیاده شدند و کیف بهدست جلو
می آیند، طبقه ی سوم.
چاقو تووی دست هایم می لرزد. داد می زنم: "کمک!"
پیرمردی با عصا زیر چنار ایستاده و سرش را روو به من بلند می کند. " حاج آقا
زنگ بزن 110...!" پیرمرد هاج و واج نگاهم می کند. روی پله ها پا می کوبند.
" کمک!" می رسند تووی خانه. می رسند پشت اتاق. صدای شیون می آید. عرق
سرد پشتم نشسته. چاقو را تووی دستم سفت می کنم. کمی خم می شوم. کلید را می
چرخانند. در تِلِق باز می شود. اما نه کامل. فاصله ام را با در بیشتر می کنم، و
دور اتاق را از چشم می گذرانم. در چهارطاق باز می شود. نعره می کشم، می دوم جلو،
کسی نیست. پا می گذارم از دهانه ی در بیرون. نیست. هست. از پشت می گیرندم، می
چرخم، چاقو از دستم می افتد. تقلا می کنم.
می افتم. دست هایم پشتم گره می خورد. باخته ام.
فکم می لرزد. ماهرخ رنگش سفید شده، موهایش دم اسبی ست،
دامنش چرب و صورتی و مشکی. دندان هایش بههم می خورند.
می گویم: درد ندارد؟
می گوید: نه... می خوابی
می گویم: خون میاد... تشت بذارین... ماشین رو خون برمیداره...
می گوید: یک سوراخ کوچک بیشتر نیست پسر خوب...
همان زن است. همان که همیشه می گوید زود است. قلچماقها ساکت
دورم نشسته اند وسینه و پایم با تسمه های چرمی به برانکارد جوش خورده. تکان نمی
خورم. ماشین در حال حرکت است.
می گویم: کلیه هام رو به هرکی بدید، انتقامم رو میگیره...
می گوید: دستت را بده... چشم هات را ببند...