چهارشنبه
Mehdi Malekzadeh
بی‌چاره رضا، مشتری خوبی بود
مهدی ملک‌زاده

من‌که اصلن از این چیزا خوشم نمیومده. دیدین یه وقتایی طرف یه جمله‌ای از یه غول ادبیاتی چیزی می‌خونه، بعدم میره توو فکر و ژس و این حرفا... بعد تو می‌مونی که خدایا... الان این چرندی که یارو شونصد سال پیش گفته، کجاش این‌همه جالبه که این دیوانه این شکلی می‌کنه؟ یعنی واقعن حالم بد میشه از این چیزا. می‌دونین... مثل وقتایی می‌مونه که یه خواننده‌ی بزرگی یه چیز چرتی می‌خونه... بعد همون‌جوری بازم ازش تعریف می‌کنن. یه چیزی توو مایه‌های شجریان خودمون. هر چرندیاتی هم که می‌خونه، باز به‌به و چه‌چه می‌کنن گوساله‌ها. خدایا... آی حالم بد می‌شه از این چیزا. آی حالم بد می‌شه.
اکثر اینایی که میان جای من همین‌طور آدمایی‌ان.افاده‌ای و ژس بگیر. همین الان یکی‌شون رفت. می‌دونین جمله‌ی قصاری که خوند چی بود؟ گفت؛«اگر به هر دلیلی می‌خواستی له شدن روح کسی را ببینی،آن‌جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست؛ جایی است نه کاملن تاریک و نه به اندازه‌ی کافی روشن. جایی است با نور کم.»
خب الان خدایی‌ش من این کله‌ی بی‌صاحابَمو بکوبم کجا؟ یعنی که چی؟ له شدن روح در جای نه تاریک و نه روشن. روحِ عمه‌ت اون‌جا له شده که می‌دونی؟ هااا؟ تازه تیکه کاغذی که از روش اینو خونده بودم برام به عنوان گوهر گرانبها یادگاری گذاش. منم مثل همیشه برا که نپرن، مثل خودشون ژس روشن‌فکری گرفتم و هی چرند گفتم اونم با اون عینک مسخرَه‌ش هی گفت: « براوو به این مرد. براوو.» براوو به چی مرتیکه؟
دیروزم این رضاهه اعصابمو به هم ریخت. من که خدایی‌ش از خیلی وقتا خوش‌حال‌تر و به‌تر و سر ‌حال‌تر بودم.اصلنم از بد عنقی و بی‌حوصله‌گی نبود که او‌ن‌طوری شد.اون‌طوری شد، چون‌که باید اون‌طوری می‌شد. چون که اصلن انگار مغز توو کلَّه‌ش نبود.هرچی می‌گفتم آقای عزیز، من که باهات همون اول حساب‌کتاب کردم... من که همون اول گفتم می‌شه این‌قدر...اصلن نمی‌فهمید. یعنی اگه بهم می‌گفت پول ندارم یا الان نمی‌تونم بدم یا هرچی، شاید باهاش راه میومدم.اما وقتی یکی می‌خواد با زرنگ‌بازی کارشو راه بندازه، واقعن برام اُفت داره که بهش راه بدم و بذارم بعدم بره بهم بخنده. آخه مرد مومن کتاب نون شب نیس که بخوای به این زور و زحمت بخریش. نخون دیگه. چیزی نمی‌شه که. یام برو توو اینترنت. بزن توو جستجوگر کتابِ رایگانِ پی دی اف. برات هزار مدل کتاب میاد. عُمرَنَ‌م یکیشو خونده باشی. پشت کامپیوترم هست. راحت!
این طرف خیلی اُمُّل بود. کتابای مزخرفی هم می‌خوند. از اون کتابایی که من لاشم باز نکردم. هستی در جهان و خدا در فلسفه و دنیا در اون جای عمه‌ی من. حالم بد می‌شه وقتی اسمشونو می‌بینم. اگه این‌همه طرفدار نمی‌داشت، همشو می‌ریختم توو آشغالی. این پسره اومده بود یه عالمه کتاب برده بود، حالا که وقت پول دادن شده بود هی می‌گفت گرونه و این‌طوریه و اون‌طوری. انگار بار اولش بود از من کتاب می‌برد. گوساله! خلاصه که این‌قدر روو مغزم راه رفت که خِر کش سوار ماشین کردمشو بردم در خونش و کتابا رو ازش به زور گرفتم و برا اون چند تایی‌اَم که نبود پولای توو جیبشو گرفتم و برگشتم خونه. بی‌شعور! تو رو چه به ملیون تومن کتاب. برو کتاب‌خونه، کتابای شریعتی و مطهری بخون. خیلی‌اَم خوبه... والا.
این بابا آخه این‌جوری نبود که. میلیونر بود. اصلن پول اهمیتی نداش براش. دنیای دیگه‌ای داشت برا خودش. چه می‌دونم. وقتی یکی بچه باشه، همین می‌شه دیگه. دختره زنده‌گی‌ش‌رو دود کرد، آخرم گذاش رفت، پشت سرشم نیگا نکرد. ای تف به روح پدرش. نامردِ پست فطرت! البته خدایی دلمم برا رضاهه می‌سوخت ولی از این به هم ریختم که سعی می‌کرد در اوج بدبختی و ناچاری برا من زرنگ بازی در بیاره. اونم اون‌طور سوسول بچه محصلی.
شیش‌هفت ماه پیشا اومده بود خونه. اون موقه که به‌راه بود هنوز. با رفیقِ دخترش اومده بود. همیشه تنها میومد. همچین بانمک درستی بود. دختره رو می‌گم. اصلنم قیافه نمی‌گرفت. من که حال کردم باهاش. اومده بود که از توو آرشیو کتاب متاب بردارن یه چندتایی.
یادم رفت راستی. من کارم توو کتاب و این چیزاس. یعنی خودمم حسابی کتاب می‌خونم ها. شاید بعضی موقه‌ها حتا توو یه روز ده صفحه از یه کتابی‌رَم بخونم. اما به‌هرحال زنده‌گی سخته. فرصت کمه دیگه. توو این  مملکتِ مام که نمی‌شه علاقه‌ت‌رو دنبال کنی. باز خارج باشی... یه چیزی. خلاصه... من کتاب می‌فروشم، اما توو خونه. یعنی کتاب دست‌دوم و کهنه و قاچاقی و این چیزا. البته یه عالمه از درآمدمم از فروختن مجله‌های اون‌جوری در میاد. از بیرون برام میارن. من همه‌جا رفیق دارم. توو کانادا. توو امریکا. توو دوبی. توو ترکیه. توو افغانستان. هند. چین. همه‌جا... رفیقامم همه‌شون دکتر مهندس. از این مدلا نیستن که به زور فرار و پناهنده‌گی و این حرفا رفته باشن خارج. همه‌شون از به‌ترین دانشگاها و مراکز علمی و این حرفا دعوتنامه‌ی رسمی دارن. مثلن همین رضا که دارم تعریف می‌کنم.
اون‌روز سه‌شنبه بود. همیشه سه‌شنبه‌ها میومد. بعدم که میومد هی می‌گفت سه‌شنبه اصلن روز خوبی نیس برا کتاب خریدن و هی نک و نال می‌کرد که سه‌شنبه‌ها روز بدشه. اَه... حالم بد می‌شه از این خزعبلات. یعنی که چی روز بدته؟ تو از کودوم گوری می‌دونی که روز می‌خواد چه‌جوری باشه که حالا بد و خوبشو بفهمی؟ ها گوساله؟
خلاصه که این رضاهه واسه خودش یه پا استاد دانشگاس. یعنی بود... یواشکی چن باری‌ام ازم آدرس خانوم و این چیزام گرفته. می‌دونین... آخه مجردم بود اون وقتا. این‌قدر احمقه که زنده‌گی‌ش‌رو گذاشت توو امریکا و برگشت کُلَّن ایران. همه‌شم به خاطر همین دختره. توو یه مسافرتی که امده بود ایران هم‌رو دیدن انگار. من حتا وقتی اِمریکام بود براش کتاب می‌فرستادم. با هواپیما. می‌دادم فک‌فامیلش که می‌رفتن براش می‌بردن. اونم پولشو قبلن می‌ریخت. حسابی مایه‌دار بودن. مامان باباش همون موقه‌ها رفتن امریکا. یه جورایی امریکاییه تا ایرانی. ولی خب فارسی‌رَم از بچه‌گی توو خونه یاد گرفته.
حالا البته همه‌ی خونوادَه‌ش ولش کردن به امان خدا. سر ازدواج‌شون انگار راضی نبودن. انگار دختره هم‌چین دختر درستی نبوده. حداقلش به تیپ خونواده‌ی اینا نمی‌خورده. اون اولا که هنوز نمی‌دونستم بدبخت همه ‌زنده‌گی‌ش‌رو به باد داده، می‌نشستم پای حرفاش، اونم درد دل می‌کرد. می‌گفت که چه‌قدر خانوادَه‌ش حساسن روو این‌که باید با کی ازدواج می‌کرده و اینا. از این تیریپا دیگه. اصل و نسب‌دارن خبرِ مرگ‌شون.
خلاصه... اون سه‌شنبه اومدن توو پذیرایی نشستن. توو دست دختره یه کیف خیلی شیک و خانومی بود که اگه من دختر می‌بودم واقعن عاشقش می‌شدم. البته همین الانم عاشقش شدم. نگفته نمونه که یکی از بزرگ‌ترین علاقه‌های من لباس زنونَه‌س. یعنی خیلی از  وقتم‌رو توو مانتو فروشی و به خریدن روسری و حتا لباس زیر و این چیزا می‌گذرونم. بیش‌تر مانتو دوس دارم و کیف و کفش. همیشه‌اَم ازم می‌پرسن که برا کی می‌خواید؟ منم همیشه نمی‌دونم باید چی بگم. من تقریبن با همه هستم و با هیشکی نیستم. اگه بپرسن به‌ترین رفیقت کیه؟ واقعن نمی‌دونم باید چی بگم. اما اگه بگن توو فلان صنف کسی رو می‌شناسی یا توو فلان جا آشنایی داری؟ هزار تا اسم ردیف می‌کنم.
    خلاصه... اومدن نشستن توو پذیرایی. خودم تعارف‌شون کرده بودم. نشستن براشون بستنی آوردم. خوردن و بلند شدن دو نفری رفتن لای قفسه‌ها. هیفده میلیون دادم همه‌ی زیرزمین به اون بزرگی رو برام راست و ریس کردن و قفسه‌های شیک چوبی گذاشتن. طویله‌ای بود اول. خلاصه. رفتن و بعدم با دو تا کارتن کتاب برگشتن. بعدشم یه خورده همون‌جا نشسته بودن و رفتن. همه‌ش دو ساعتی بیش‌تر نبودن. رضاهه خیلی شنگول بود. هیچ‌وقت این‌همه خوش‌حال ندیده بودمش. به نظرم از همون یکی دو هفته بعدش ماجرا به جاهای باریک کشیده بود و اوضاع به هم ریخته بود.
    بامزه‌س. دختره الان هنوز میاد ازم کتاب می‌بره. رضام پرسید البته. ولی نگفتم بهش. دخترم تاکید کرده بود که یه وقت نگم. منم که مشتریم‌رو به خاطر این پاپتی معتاد از دست نمی‌دم که. اتفاقن خیلی‌اَم خانومِ خوب و محترمیه. فقط یه نمه کلاهبرداره و کلاش. همین‌قدر که با اون بدبخت یکی دو سال بازی می‌کنه و معتادش می‌کنه و بعدم همه دارایی‌ش‌رو بالا می‌کشه و ولش می‌کنه میره. وگرنه عیب و ایراد دیگه‌ای نداره که بنده خدا.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!