No Stocking
Tales of ordinary madness
داستان کوتاه: بدون جوراب
نویسنده: چارلز بوکوفسکی
مترجم: طاهر جام بر سنگ
مقدمه یا توضیحی کوتاه، از مترجم:
«قصههای دیوانهگیهای متداول» Tales of Ordinary madness یک جلد از مجموعهی دو جلدی داستانهای کوتاه بوکوفسکی است که
انتشارات سیتی لایت برای نخستین بار در سال ۱۹۸۳
منتشر کرد. این مجموعهی دو جلدی گلچینی است از مجموعهای با عنوان Erections, EjaculationsExhibitions, and General
Tales of Ordinary Madness که در سال ۱۹۷۲
منتشر شده بود. جلد دوم این مجموعه «زیباترین زن شهر» The most beautiful woman in town نام دارد. این مجموعه تلفیق استادانهای است از فرهنگ فرادستان و فرودستان.
بوکوفسکی از فرهنگ زنان تنفروش گرفته تا فلسفهی کانت و یأس فلسفی و موزیک کلاسیک
یاری جسته تا دیستوپی مدرن خود را بیافریند. بوکوفسکی با الهام از نویسندهگانی
چون دی اچ لارنس، چخوف و همینگوی سبکی پدید آورده است پر حرارت، افراطی و به طرزی
بیرحمانه واقعگرا. نیویورک تایمز در زمان انتشار مجموعهی «قصههای دیوانهگیهای
متداول» در نقدی نوشت «پس از اورول شرایط زندهگی فرو دستان به این خوبی ثبت نشده
است.» همان زمان منتقد دیگری در نقد این کتاب نوشت: «رئالیسمی کثیف از پدرخواندهی
ادبیات فرودستان».
توضیح این که این مجموعه شامل ۳۳ داستان است و مارکو ِفرِری، فیلمساز ایتالیایی در سال ۱۹۸۱ بر اساس آن فیلمی ساخته با همین عنوان با شرکت
بن گازارا.
***
بدون جوراب
درحالیکه داشت مرا میمکید، بارنی توی کونش گذاشته بود؛ بارنی کارش را اول
تمام کرد، انگشتش را توی کون او کرد، چرخاند، پرسید؛ «خوشت میاد؟» او، آنموقع نمیتوانست
جواب بدهد. کار مکیدن من را تمام کرد. بعد یک ساعتی مشروب خوردیم. بعد من رفتم
سراغ کون. بارنی رفت توی کار دهن. بعد بارنی رفت خانهاش. من رفتم خانهی خودم. آنقدر
نوشیدم تا خوابم برد.
ساعت انگار ۴ و سی دقیقهی بعد از ظهر بود، زنگ
در به صدا آمد. دان بود. همیشه وقتی مریض بودم یا به خواب نیاز داشتم، سر و کلهاش پیدا میشد. دان روشنفکر کمونیستی بود که یک کارگاه
شعر را اداره میکرد، موسیقی کلاسیک
سرش میشد؛ ریش کمپشتی
داشت و همیشه وسط حرفهایش شوخیهای بیمزه میپراند، و از این بدتر، شعر قافیهدار
هم مینوشت.
به او نگاه کردم. گفتم: «لعنتی.»
«دوباره مریضی بوک؟ آه بوک، نزن عوق!»
حق داشت. دویدم توی توالت و بالا آوردم.
وقتی برگشتم روی کاناپهام نشسته بود، سر حال.
پرسیدم: «خوب؟»
«برای شعرخونیهای بهار به چند تا از شعرات احتیاج داریم.» هیچوقت خودم را در
این شعرخوانیها نشان نداده بودم و هیچ علاقهای هم نداشتم اما او هر سال پیدایش
میشد و من نمیدانستم چهطور محترمانه ردش کنم.
«من شعر ندارم، دان.»
«تو معمولن گنجهت پر شعره.»
«میدونم.»
«ایرادی نداره نگاهی به گنجه بندازم؟»
«خب بنداز.»
رفتم سراغ یخچال و با یک آبجو برگشتم. دان با چند کاغذ مچاله نشسته بود.
«ببین، این یکی بد نیست. هووم. آه این یکی گُهه! و این یکی هم گُه. و این یکی
هم همینطور. ها ها ها ها! چت شده، بوکوفسکی؟»
«نمیدونم.»
«اوهوم... این یکی خیلی بده. اوه، این یکی گهه! و این یکی هم!»
نمیدانم وقتی که او داشت دربارهی شعرها نظر میداد چند تا آبجو خوردم. حالم
داشت کمی بهتر میشد.
«این یکی...»
«دان؟»
«بله، بله؟»
«کۥس سراغ نداری؟»
«چی؟»
«زنی سراغ نداری که خوابیده باشه و فقط برای ۱۰-۱۲ سانت لهله بزنه؟»
«این شعرها...»
«گور بابای شعرها! کُس برادر، کُس!»
«خب، یه ورا هست که...»
«پس بزن بریم!»
«دلم میخواد چند تا از این شعرا رو ببرم.»
«برشون دار، یه آبجو میخوای تا من لباس تنم میکنم؟»
«خب، یه دونه ضرری نداره.»
یک آبجو به او دادم و ربدشامبر پارهم را در آوردم و لباسهای پارهم را
پوشیدم. یک قافیهپرداز. یک جفت کفش، شورت پاره پاره، زیپ شلواری که فقط سه چهارمش
بسته میشود. از در خارج شدیم، رفتیم توی ماشین. برای یک نیمی ویسکی توقف کردم.
دان گفت: «من هیچ وقت ندیدم تو غذا بخوری، هیچ وقت غذا میخوری؟»
«فقط بعضی چیزا.»
او راه خانهی ورا را نشان داد. پیاده شدیم، نیمی، من و دان. زنگ در یک
آپارتمان واقعن لوکس را زدیم.
ورا در را باز کرد. «آه سلام دان.»
«ورا... این چارلز بوکوفسکیه.»
«اوه، من همیشه میخواستم بدونم که چارلز بوکوفسکی چه شکلیه.»
«بله. منم همینطور.» از جلویش رد شدم و رفتم داخل. «گیلاس داری؟»
«اوه، البته.»
ورا گیلاسها را آورد. یک پسر هم روی کاناپه نشسته بود. دو تا از گیلاسها را
از ویسکی پر کردم، یکی را به ورا دادم، یکی هم خودم برداشتم، بعد روی کاناپه بین
ورا و پسری که آنجا نشسته بود، نشستم. دان وسط راه نشسته بود.
ورا گفت: «آقای بوکوفسکی، من شعراتونو خوندم و...»
گفتم: «برین به شعر.»
ورا گفت: «اوووه.»
ویسکی را تا سر کشیدم، کج نشستم و لباس ورا را تا روی زانویش بالا زدم. به او
گفتم: «ساقای خوشگلی داری.»
گفت: «فکر میکنم یه کم چاقم.»
«اوه نه! خیلی هم خوبه!»
یک گیلاس دیگر برای خودم ریختم، دو لا شدم و یکی از زانوهایش را بوسیدم. جرعهای
کوچک نوشیدم و بعد کمی بالاتر از زانویش را بوسیدم.
پسری که در گوشهی دیگر کاناپه بود گفت: «اوه لعنتی، من دیگه میرم!». بلند شد
و بیرون رفت. بوسیدنهایم را با صحبتهای مبتذل قاطی کردم. گیلاسش را دوباره پر
کردم. خیلی زود لباسش را تا روی کونش بالا زده بودم. شورتش را دیدم. شورت معرکهای
بود. از این شورتهای معمولی نبود، بیشتر شبیه روکش لحافهای قدیمی بود، مربعهای
برجستهی مجزا از جنس ابریشم؛ درست مثل این که از یک لحاف مینیاتوری ساخته شده
باشد – و رنگهای دلچسب؛ سبز و آبی و طلایی و یاسی. احتمالن شلوارک داغ بود.
سرم را از لای پاهایش بیرون کشید و دان برافروخته آنجا روبهروی ما نشسته
بود. گفتم: «دان، پسرم، فکر کنم وقتشه دیگه بری.»
پسرم، دان، با اکراه چشم از ما بر داشت، از نمایشی سکسی که بعد به کار جلق زدن
میآمد. اما در هر صورت بهنظر میآمد که رفتن برایش سخت است. برای من هم سخت بود.
و خوب.
صاف نشستم و مشروب دیگری ریختم. ورا منتظر بود. به آرامی نوشیدم.
ورا گفت: «چارلز.»
گفتم: «ببین، من مشروبمو دوست دارم. نگران نباش، الان میام سراغت.»
ورا با لباسی بالارفته تا روی کون، منتظر نشسته بود. گفت: «من خیلی چاقم،
واقعن، تو اینجوری فکر نمیکنی؟»
«اوه نه، عالیه. میتونم سه ساعت بکنمت. فقط یه کم خوشگوشتی. میتونم برای
همیشه توت ذوب بشم.»
مشروبم را بالا انداختم، یکی دیگر ریختم.
گفت: «چارلز.»
گفتم: «ورا.»
پرسید: «چی؟»
به او گفتم: «من بزرگترین شاعر دنیام.»
پرسید: «مرده یا زنده؟»
گفتم: «مرده.» دستم را بردم و به یکی از پستانهاش چنگ زدم. «دلم میخواد یک
ماهی زنده زنده بچپونم تو کونت، ورا!»
«چرا؟»
«لعنتی، نمیدونم.»
لباسش را پایین کشید. من هم ته گیلاس ویسکیام را در آوردم.
«با کُسِت میشاشی، مگه نه؟»
«فکر کنم.»
«خب، ایراد شما زنا همینه.»
«چارلز، شرمنده ولی باید ازت بخوام که بری. فردا صبح زود باید برم سر کار.»
«کار، بار، ترکه نشسته بیخ دیوار.»
گفت: «چارلز، لطفن برو.»
«لطفن نگران نباش. الان ترتیبتو میدم! فقط اولش میخوام یه کم مشروب بخورم.
من مردیام که مشروباشو خیلی دوس داره.»
دیدم که بلند شد، و فراموشش کردم. یک مشروب دیگر ریختم. بعد سرم را بلند کردم.
ورا و یک زن دیگر آنجا بودند. زن دیگر هم خوشگل بود.
زن دیگر گفت: «آقا، من دوست ورا هستم. شما اونو ترسوندین و باید صبح زود هم
بیدار بشه. مجبورم ازتون بخوام که از اینجا برید!»
«گوش کن، لگوری، هر دوتاتونو میگام، قول میدم! فقط بذارین چند تا گیلاس دیگه
بزنم، این همهی چیزیه که میخوام! یه چیز بیست سانتی منتظر هر دوتاتونه!»
دیگر داشتم به ته نیم بطری میرسیدم که دو تا پاسبان وارد شدند. روی کاناپه با
شورت نشسته بودم و شلوارم و جورابهایم را در آورده بودم. آنطوری خوش بودم.
آپارتمان بسیار زیبایی بود.
پرسیدم: «آقایون؟ از کمیتهی نوبل اومدین؟ یا از پولیتزر؟»
یکی از آنها گفت: «کفش و شلوارتو بپوش، زود!»
پرسیدم: «آقایون متوجه هستید که دارید با چارلز بوکوفسکی صحبت میکنید؟»
«توی ادارهی پلیس کارت شناساییتُ میبینیم. حالا شلوار و کفشتُ بپوش.»
دستم را از پشت دستبند زدند، مثل همیشه محکم، طوری که خراشهای کوچک روی دستبند
در رگ فرو میرفت. بعد تند تند هلم دادند بیرون، بعد در یک جادهی شیبدار بیش از
آنکه پاهایم توان داشته باشد من را میبردند. احساس کردم همهی دنیا دارد تماشایم میکند، و بهطور
عجیبی، از چیزی خجالت میکشیدم. گناهکار، بدبخت، ناقص، مثل شاش، مثل پوکهی فشنگ
مسلسل.
یکی از آنها پرسید: «تو خانمبازِ بزرگی هستی، آره؟»
فکر کردم که این حرفش عجیب دوستانه بود با ملاحظات انسانی. گفتم: «آپارتمان
خوشگلی بود، و شورتشو باید میدیدی.»
مآمور دیگر گفت: «خفه شو!»
من را بدون هیچ ملاحظهای انداختند پشت. کش و قوسی آمدم و به رادیوی لوکس،
راحت و خداگونهشان گوش دادم. همیشه در چنین اوقاتی فکر میکردم که وضع پاسبانها
از من بهتر است. و در این فکر حقیقتی نهفته بود...
در کلانتری –طبق معمول عکاسی و مصادرهی محتویات جیب. همهچیز
تغییر میکرد. مدرن میشد. بعد کسی در لباس شخصی. بعد، انگشتنگاری دشوار که من
همیشه با شست چپم مشکل داشتم: «راحت، حالا، راحت!» همیشه همین خطا را با غلتاندن
شست داشتم. اما توی زندان چهطور میتوان راحت بود؟
پاسبانی در لباس شخصی، از روی یک کاغذ سبز خطدار کلی سئوال خواند. لبخندی بر
لب داشت.
با صدای آرامی گفت: «این مردا حیوونن. ازت خوشم میاد. وقتی رفتی بیرون به من
تلفن کن.» یادداشتی به من داد. گفت: «اونا حیوونن. مواظب باش.»
به دروغ گفتم: «تلفن میکنم.» فکر کردم این دروغ کمکی میکند. وقتی گیر میافتی
هر صدای همدردانهای برایت باشکوه است...
آژان گفت: «میتونی یک تلفن بزنی، همین حالا این کارو بکن.»
گذاشتند از بند مستها بیرون بروم، آنجا همه روی میز خوابیده بودند، برای هم
سیگار پرت میکردند، خرناس میکشیدند، میخندیدند و میشاشیدند. به نظر میرسید که
مکزیکیها از همه راحتترند، طوری که انگار توی اتاقخوابهای خودشان بودند. به
راحتی و بیخیالی آنها حسودیم شد.
بیرون رفتم و کاتالوگ تلفن را نگاه کردم. آنوقت بود که فهمیدم دوستی ندارم.
همینطور دفترچه را ورق میزدم.
آژان گفت: «ببین، چقد میخوای معطل کنی؟ پانزده دقیقهس که اینجایی.»
با عجله حدسی زدم و نمرهای گرفتم. تمام چیزی که نصیبم شد کلی کُسشعر بود از
طرف مادر کسی، که تلفن را جواب داد. گفت که من باعث شدم او (پسرش) به زندان بیفتد
چون توی مستی با اصرار به او گفتم که بامزه است که آدم روی سکوهای مردهشورخونهی
بلوار اینگلوود کالیفرنیا بخوابد. پیری حرامزاده اصلن اهل شوخی نبود. آژان من را
برگرداند.
آنوقت بود که متوجه شدم من تنها کسی در زندان هستم که جوراب ندارد. آنجا در
بند مستها شاید ۱۵۰ نفر زندانی بودند که ۱۴۹ نفر از آنها جوراب پوشیده بودند. بعضی از آنها
همان لحظه از واگنهای پلیس پیاده شده بودند. من تنها آدم بدون جوراب بودم. میشد
به قعر اعماق بروی و تازه آنجا عمق دیگری پیدا کنی. گه اندر گه.
هر بار که آژانی میدیدم میپرسیدم که ممکن است اجازه بدهد که یک تلفن که حقم
است بکنم. نمیدانم به چند نفر تلفن کردم. بالاخره کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم همانجا
بپوسم. بعد در سلول باز شد و نام من را صدا زدند.
آژان گفت: «یه نفر ضامنت شده.»
گفتم: «یاحضرت مسیح»
در تمام طول پروسهی آزاد شدن با ضمانت که یک ساعت طول کشید از خودم میپرسیدم
که فرشتهی نجات از کجا رسیده است. به همه کس فکر کردم. به همهی کسانی که دوستم
بودند. وقتی بیرون رفتم متوجه شدم که یک مرد و همسرش بودند که فکر میکردم از من
نفرت دارند. آنها در پیادهرو منتظر بودند.
من را به خانهام رساندند و آنجا حق ضمانت را پرداختم. با آنها تا دم ماشینشان
رفتم و وقتی از در خانه وارد شدم تلفن زنگ زد. صدای زنی بود. صدای خوبی بود.
«بوک؟»
«بله عزیزم. کی هستی؟ من همین الان از زندان آزاد شدم.»
تلفن راه دور بود از یک زن حشری در ساکرامنتو. اما کیرم به آنجا نمیرسید و
هنوز هم بدون جوراب بودم.
«بعضی وقتا همهی کتابای شعرتو چند بار دوره میکنم بوک، و همه شعرا توی ذهنم
میمونن. بوک، من همیشه بهت فکر میکنم.»
«ممنون آن، ممنونم از تلفنت، تو بچهی شیرینی هستی اما من باید برم بیرون و
مشروب پیدا کنم.»
«عاشقتم بوک.»
«منم همینطور آن.»
بیرون رفتم و یک بستهی ۶ تایی آبجوی بزرگ گرفتم
و نیم بطر ویسکی. اولین گیلاس ویسکی را میریختم که تلفن دوباره زنگ زد. نصف گیلاس
را سر کشیدم، بعد جواب دادم.
«بوک؟»
«بله، بوکه. همین الان از زندان اومدم.»
«بله، میدونم. ورا هستم.»
«ای لگوری. تو پاسبان خبر کردی.»
«تو وحشتناک بودی. وحشتناک. اونا ازم پرسیدند که میخوام از تو به اتهام تجاوز
شکایت کنم. بهشون گفتم نه.»
درش قفلِ زنجیری داشت اما از درز در داخل را میدیدم. نیمی ویسکی و بستهی ۶ تایی آبجو فرمان میدادند. او ربدشامبری تنش بود که
جلویش باز بود و یکی از پستانهای شهوانیاش را دیدم که داشت زور میزد که به قصد
دهن من از لباسش بیرون بزند.
گفتم: «ورا عزیزم، فکر میکردم که میتونیم دوستای خوبی باشیم، دوستای خیلی
خوب. میبخشمت که به پاسبانا تلفن کردی. بذا بیام تو.»
«نه، نه، بوک، ما اصلن نمیتونیم با هم دوست باشیم! تو آدم وحشتناکی هستی.»
پستان همچنان به من التماس میکرد.
«ورا!»
«نه بوک، وسایلتو جمع کن و برو لطفن، خواهش میکنم!»
کیف و جورابهایم را قاپیدم. «خیله خب خِپِل، یه چیزی بچپون توو اون کون شل و
ولت!»
گفت: «اووه...» و در را به هم کوبید.
وقتی که کیفم را به قصد یافتن ۳۵ دلار وارسی میکردم
شنیدم که آرون کوپلند گوش میدهد. چهقدر چاخان!
اینبار بدون اسکورت پلیس راهم را تا خروجی رفتم. ماشینم را کمی پایینتر پیدا
کردم. سوار شدم. روشن شد. صبر کردم گرم شود. دوست نازنین قدیمی. کفشهایم را در
آوردم. جورابهایم را پوشیدم، دوباره کفشهایم را به پا کردم و یکبار دیگر تبدیل
شدم به یک شهروند نجیب، دنده عقب از بین دو تا اتومبیل بیرون آمدم، به خیابان
پیچیدم و از خیابان تاریک به سمت شمالِ شمالِ شمال راندم...
در جهت خودم، خانهام، در جهت چیزی، ماشین کهنه سوخت داشت، بعد خودم سوخت
داشتم و راهم را میشناختم و پشت یک چراغ ترافیک سیگاری نیمسوخته پیدا کردم،
روشنش کردم، کمی از بینیام را سوزاندم، چراغ رنگ عوض کرد، دود را فرو دادم، دود
آبی را بیرون دادم، هیچوقت کسی از آزمودن بخت، شکست خوردن و برگشتن به محل همیشهگیاش،
نمرده است.
عجیب: بعضی وقتها نگاییدن بهتر از گاییدن است.
هر چند ممکن است اشتباه کنم. گفته میشود که من اصولن اشتباه میکنم.
ترجمهی خیلی خوبی بود، من یکی دو سال پیش هم نقد کوچکی بر یکی از ترجمههای شما نوشتم و چند مورد را پیشنهاد دادم. در این داستان فقط یک نکته را خواستم بگویم و آن این که در فارسی هم تقریبن همه وقتی صحبت از اورال سکس یا همان بلوجاب میکنند از فعل «ساک زدن» استفاده میکنند و در این معنا به کار بردن «مک زدن» کاملن نامناسب و نابجاست.
سپاس از شما
باز هم از شما ممنونم
طاهر جام برسنگ