نشناختمش
مهری
یلفانی
Is she sorry for what will
happen, I don’t think so.
Silvia Plath
میهمانان
که رفتند، سحرهمان طور که کنار سپیده مینشست،
به اتاق به هم ریخته نگاه کرد؛ زیر دستیها و بشقابها و کارد و چنگالها و دستمالهای
مچاله شده روی میزهای کوچک و روی میز ناهار خوری بزرگ، لیوانهای خالی و نیمه پر،
صندلیهایی که گوشه و کنار گذاشته بودند، دیس های نیمه خالی غذا، ظرف سالاد نیمه
خالی روی میز به اتاق پذیرایی سپیده که همیشه تمیز و مرتب بود و مبلهای سنگین و
چرمیاش با میز ناهارخوری دوازده نفره و پردههای سنگین و گلدار و تور وسط بین
پردهها حالتی صممی تر داده بود.
انگار زندگی در آن جریان داشت و از نخوت و سردی اثاثیه و قفسه شیشهای پراز
کریستال و ظروف چینی میکاست. سپیده چهلچراغ
بالای میز ناهار خوری را خاموش کرده بود اما اتاق با نورهایی از چراغهای
روی میزهای کوچک روشنایی دلچسبی پیدا کرده بود و ریخت و پاشها کمتر به چشم میآمد.
سحر
گفت، عجب خودت را توی دردسر انداختی. اقلاً میگذاشتی کمی جمع و جور کنند.
سپیده
کنار سحر یله شد و گفت، ولش کن. همان طور میماند تا صبح. من که دست نمیزنم.
خواستم این یکی دوساعت را از دست ندهیم و با هم باشیم. فردا مهناز میآید و همه را
جمع و جور میکند. امشب دیرش شده بود. باید میرفت خانهاش. شوهرش نمیگذارد شب
اینجا بماند. دلم میخواست این چند ساعت را باهم باشیم. اما دیروز وقتی گفتی دوست
داری دوستان قدیمیات را ببینی، دلم نیامد این کار را نکنم. کاش زودتر گفته بودی. حالا
هم که داری میری. وقثی هم رفتی معلوم
نیست کی برگردی.
سحر
چشم از سپیده گرفت و به تابلوی روی دیوار چشم دوخت که نقاشی دخترکی بود، به سبک
کلاسیکها، با پیراهنی گلدار و کلاهی سفید بر سر و انگار با بی خیالی به گفتگوی دو
خواهر گوش میکرد.
دوباره
به سپیده نگاه کرد و گفت، اگر برگردم!
برگشت آسان نیست. یک جوری باید از آنجا دل بکنم و بعد هم دل بستن به اینجا و
دوباره دل کندن. مثل این که آدم...
ادامه
نداد.
اما
در دل ادامه داد، دلش را دو پاره کند، نیمی آنجا، نیمی اینجا. و لبخند زد.
سپیده
به سحرچشم دوخت. به نظر خسته و غم زده میآمد.و لبخندش چیزی را نشان نمیداد.
سپیده
گفت، با این حال فکر میکنم خیلی خوب شد که آمدی. یعنی میدونی خیلیها در باره تو
فکرهای دیگری داشتند. چطور بگویم، شاید خیال میکردند تو از همه کندهای. منطورم
را که میفهمی. شاید فکر میکردند، حالا که آنجا برای خودت جا و مقامی به دست
آوردی، گذشته خودت را فراموش کردی. فکر میکردند از ماها بریدی.
سحرسری
به علامت تعجب تکان داد و گفت، چه حرفها! من اصلاً این طور فکر نمیکنم. مگر میشود
آدم از گذشته خود جدا بشود؟ خوب، امکانش فراهم نبود. فرصت نبود. نمیشد. هرکس
نداند تو یکی میدانی. آُسان نبود. همیشه
دلم میخواست ببایم. گذشته داشت حالت مجازی برایم پیدا میکرد. خاطراتم کم رنگ میشدند.
دلم میخواست دوستان دوران بچگی و نوجوانیام را ببینم. میخواستم ببینم چقدر
تغییر کردند. زندگیشان چه طور میگذرد. کدامشان خوشبخت شدند، کدامشان نه. میدانی،
منظورم از خوشختی فقط ظاهر قضیه نیست. میخواستم بدانم چه جوری روزگار میگذرانند.
آره تو گاهی چیزهایی مینوشتی یا میگفتی اما دلم میخواست خودم از نزدیک ببینمشان
و باشان حرف بزنم و از زندگیشان بیشتر بدانم. برایم خیلی مهم بود که از زبان
خودشان حرف بشنوم.
سپیده
لختی به سحرچشم دوخت. انگار چیزی داشت که نمیخواست و یا نمیتوانست به زبان
بیاورد. پرسش از همان روزهای اول ورود سحربا او بود. سحر، سحرسابق نبود. گاه برایش
بیگانه میشد. گاه در سکوت بی دلیلی فرو میرفت و پرسشهای او را جواب نمیداد. اما اگر صحبت از زندگی میشد، میگفت،
زندگیاش بد نیست. لبخندی میزد و میگفت، خوشبخت است. سپیده نمیتوانست بفهمد
این چه جور خوشبختی است که آثارش در چهره
و وجنات سحرنشان داده نمیشود. سحربیشتر ساکت و گم و گیج یود تا خوشبخت و خوشحال. حتی
میشد گفت، افسرده است. گاه ساعتها گوشهای مینشست و انگار از دنیای اطراف خود
دور بود. اگر سپیده حالش را میپرسید، یا جواب نمیداد و یا میگفت، خوب است. اما
ظاهرش نشان نمیداد که خوب باشد. تو فکر بود یا افسرده، نمیتوانست بفهمد.
حال
که یکی دوساعت بیشتراز سفر سحرباقی نمانده بود، پرسش مثل نیش خاری روی زبان سپیده بود
و باید آن را از سحرمیپرسید اما انگار شهامتش را نداشت. سکوت که بینشان به درازا
کشید، سپیده دل به دریا زد و پرسید، سحرراستش را بگو، تو واقعاً خوشبختی؟ و از رک
و راست بودن خود تعجب کرد. سالهای دراز جدایی بیشان فاصله انداخته بود. از وقتی
برگشته بود، هیچ وقت بی پروا با او سخن نگفته بود. میدانست روح حساسی دارد. شاید
هم به خاطر همان روح حساسش به هنر پناه برده بود. شانس آورده بود و روزگار با او
خوب تا کرده بود و هنرش شناخته شده بود و از این راه نه فقط زندگیش تامین میشد که
نام و آوازهای هم برای خود به دست آورده بود. بیهوده نبود که امشب این همه آدم،
دوست و آشنا و کسانی که نه سپیده میشناخت و نه سحر به دیدارش آمده بودند، تحسینش
میکردند. کسانی با احترام و کسانی هم با حسرت به او نگاه میکردند. اما سپیده که
او را زیر نظر داشت، نه آثار شادی در او دیده بود، نه نخوت و غرور. انگار همه آن
سخنان تحسین آمیز را در باره کسی دیگر میشنید. تنها به لبخندی جواب میداد و گاه
میگفت، در بارهاش اغراق میشود.
سحرگفت،
چرا این سئوال را میکنی؟ من برای خوشبختی تعریفی ندارم. لزومی هم ندارد تعریفی
داشته باشم. اصولاً نمیدانم چطور میشود گفت کسی خوشبخت است و کسی خوشبخت نیست.
پس
خوشبخت نیستی؟
نمیدانم.
گفتم که من نمیدانم خوشبختی چیست و چه مفهومی دارد. فقط میخواستم یک چیز را
بگویم که این چیزی که تو نامش را خوشبختی میگذاری، برای من به قیمت گزافی تمام
شده است. من همه زندگیم را روی آن گذاشتهام. من هیچ وقت از آن چه که در غربت
کشیدم نه با تو و نه با کس دیگر چیزی نگفتم. اما خوب پشیمان نیستم. به نظر من زندگی
هیچ وقت آسان نبوده است. برای من هم سخت بوده است و هیچ وقت هم به خوشبختی فکر
نکردم.
و
پس از مکثی انگار که حرفها برای خودش هم سنگین و بی معنی بود، ادامه داد، تو چی
فکر میکنی؟ خوشبختی؟ و یا دوستانت؟ کدامشان خوشبختند؟
جواب
سحرسپیده را از پرسش خود پشیمان کرد. انتظار چنین پاسخی را نداشت. سحر راست میگفت.
او هم تعریف درستی از خوشبختی نداشت. اما مردم معمولاً در یک کلمه میگویند
خوشبختند یا نه. سحرهم میتوانست در یک کلمه بگوید، خوشبخت است یا نیست. آره پیدا
بود که خوشبخت نبود. پس چرا از همان روزهای اول همهاش میگفت، به همه آن چیزهایی
که میخواسته و در دل آرزو میکرده، رسیده است. اگر به آرزوهایش رسیده بود، چرا
خوشبخت نبود. برای آن که موضوع گفتگو را عوض کند، گفت، امیدوارم همه کسانی را که
میخواستی ببینی امشب اینجا بودند. دختر اختر خانم هم بود. دیدم که بااش صحبت میکردی.
گفته بودی خیلی دلت میخواهد ببینیاش.
سحرنگاهش
را از روی نقاشی دخترک که هم چنان با بی تفاوتی به او چشم دوخته بود، برداشت و با
تعجب به سپیده نگاه کرد و گفت، کدامشان بود؟ اختر خانم را نشناختم. کسی معرفیاش
نکرد.
سپیده
گفت، اختر خانم که نبود. دو سال پیش فوت کرد اما دخترش بود. خودم معرفیاش کردم،
خانم رساپور
خانم
رساپور؟ باید نام کوچکش را می گفتی.
فکر
کردم، به محض آن که ببینیاش، میشناسیش. در طول میهمانی یک بار دیدمت که بااش صحبت
میکردی. در باره چی حرف میزدید؟
در
باره چی؟ یادم نیست. از هر دری. بیشتر از غربت. همهاش میپرسید یعنی میخواست
بداند، غربت واقعاً غربت است. آره با هم حرف زدیم اما هیچ اشارهای به گذشته نشد.
به این که مرا میشناسد، منظورم این است که از گذشته میشناسد. نگفت که من شبهای
زیادی خانهشان خوابیده بودم. نگفت که وقتی میخواستم از کشور خارج شوم، در خانه
آنان پناه گرفته بودم تا مقدمات سفرم فراهم شود. اصلاً هیچ از گذشته نگفت. خانم رساپور
به دختری که من میشناختم، شباهت چندانی نداشت.
آره،
پیر شده است. خوب، طبیعی است.
آره
پیر شدن طبیعی است اما من چرا نشناختمش؟ نامش چی بود؟
ستاره.
ستاره؟
نه ستاره نبود. نام دیگری داشت. اگر اشتباه
نکنم نامش سمیه بود. با هم همکلاس بودیم. تمام روزها و شبهایی که خانه
آنان بودم، با من بود. مثل کنه به من چسبیده بود و پرسشهای جورواجور میکرد. بعضی
از پرسشهایش تا سالها با من بود. بعضی که یادم مانده اینها بود که میدانی کجا
داری میروی؟ تنهایی نمیترسی؟ گاهی مثل خانم بزرگها. به مادرش میگفت چه کار
بکند چه کار نکند. توی خانهشان فرمانروایی میکرد. مادرش هم مطیعش بود. هنوز شکل
و قیافه آن زمانش را به یاد دارم اما چرا
نشناختمش؟ هیچ چیز از آن دوران در او باقی نمانده بود.
و
پس از لختی انگار که فقط با خود حرف میزند، گفت، سمیه؟ اما چرا من نشناختمش؟
مادرش به من پناه داده بود.
شاید
هم تقصیر تو نبود
پس
تقصیر کی بود؟.
خوب،
خسته بودی. اضطراب داشتی. شب آخر سفرت بود. یکی دو ساعت دیگر باید فرودگاه میبودی.
او هم که دیر آمد و زود رفت. حتی برای شام هم نماند.
زود
رفت. شاید برای آن که من نشناختمش.
شاید.
اما تو...
اما
من چی؟
تو
نباید زیاد خودت را ناراحت کنی. تقصیر تو نبود. خودش باید بیشتر خودش را معرفی میکرد.
باید از گذشته میگفت.
از
گذشته نگفت شاید برای این که نخواست به رویم بیاورد که خانهشان پناه گرفته بودم.
من باید به یاد میآوردم. من باید سپاسگزار او و مادر و پدرش بودم که به من پناه
داده بودند. او که نباید به یاد من میآورد.
حالا چرا ناراحتی؟ تو هم از روی عمد فراموش نکرده
بودی. آدمیزاد...
آره،
آدمیزاد فراموش کار است. اما من چرا نشناختمش؟ دوست دوران کودکی من بود. آره فقط
کودکی. در دبیرستان دیگه با هم دوست نبودیم. او در همه چیز از من بهتر بود؛ در
درس، در ورزش. برای همین زیاد ازش خوشم نمیآمد. من فعال سیاسی بودم و او بی طرف.
در هیچ گروهی شرکت نداشت. فقط سرش توی کتابهای درسیاش بود. وقتی هم در خانهشان
پناه گرفته بودم، باز هم زیاد ازش خوشم نمیآمد. اما او با من مهربان بود. زیاد میپرسید.
شاید میخواست با هم حرف بزنیم. اما من او را داخل آدم نمیدانستم که باش حرف
بزنم. مادرش خیلی به من محبت میکرد. او هم همین طور اما من...
اما
تو چی؟
من
نمیدانم. من شاید هم به او حسادت میکردم. او خانه امن خودش را داشت و مادرش که
مطیعش بود و من بی خانمان و معلوم نبود کجا باید بروم و از کجا سردربیاروم. و شاید
هم چطور بگویم خودم را از او بالاتر، منظورم این است که فهمیده تر و دنیا دیده تر میدانستم.
او سرش فقط توی کتابهای درسی بود. اما بعدها...
و
پس از مکثی ادامه داد، بعدها که عاقلتر شدم. بعدها از رفتار خودم شرمنده بودم. به
خودم گفتم، هروقت دیدمش، یعنی اگر دیدمش، میدانی زیاد امیدوار نبودم دوباره
ببینمش. این همه سال نشد که دوباره او را ببینم و حالا که پس ازاین همه سال برگشتم
و تو کاری کردی که ببینمش میخواستم ازش
معذرت بخواهم. میخواستم به خاطر کمکی که به من کرده بودند، به خاطر مهربانیهای
مادرش، به خاطر همه آن شبها و روزهایی در خانهشان بودم و زندگی مرا نجات داده
بودند، ازش سپاسگزاری کنم. من...
و
تو چی؟
سحربا
نگاهی درمانده چشم در چشم سپیده دوخت. اما انگار او را هم نمیدید. ادامه داد، اما
من نشناختمش.
* * *
در
فرودگاه سپیده آنقدر ماند تا سحرچمدانهایش را رد کرد و کارت ورود به هواپیما را
گرفت. وقتی داشت وارد سالن ترانزیت می شد، سپیده را فرستاد که به خانه برود.
سپیده
که به خانه رسید، مثل کسی بود که باری سنگین را به مقصد رسانده است. از همان روزی
که سحرگفته بود، گذرنامهاش را گرفته است و خیال دارد به ایران بیاید، دل سپیده شور
افتاده بود که نکند اتفاقی برایش بیفتد. و حالا که کارت ورود به هواپیما را در دست
او دیده بود و او را از گمرک رد کرده بود، خیالش آسوده بود. گرچه از همین حالا جای
خالی او را احساس میکرد و اندوه مثل ابری کم رنگ بر دلش نشسته بود. فکر کرد یک
راست به اتاق خواب برود و کنار سهند دراز بکشد و بخوابد. بی اختیار گذارش از اتاق
نشیمن به آشپزخانه و بعد به ناهار خوری و پذیرایی افتاد. دیسهای نیمه خالی برنج و
کبابهایی که در ظرف بزرگ مانده بود، اتاق را از بوی برنج و کباب انباشته بود.
پردهها را کنار زد و پنجره را باز کرد. نسیم صبح به درون وزید. هوا هنوز ار بوی
دوده و گرد و خاک سنگین نبود. ابرهای پراکنده در آسمان پیش از صبح بوی باران
داشتند. بی آن که خود بخواهد به جمع و جور اتاق و خالی کردن باقی مانده غذاها در
قابلمههای کوچکتر و ظرفهای پلاستیکی در دار مشغول شد. چنان سرگرم کار شد که دلتنگیاش
آرام، آرام رنگ میباخت و تاریکی دم صبح بهاری پشت پنجره حضوری زنده داشت. وقتی
صدای زنگ در آپارتمان را شنید، فکر کرد، خیال کرده است. صدای زنگ دوم سهند را
بیدار کرد و به اتاق آورد. سپیده با شگفتی آمیخته به ترس به سهند نگاه کرد و گفت، کی میتواند باشد؟
و
برای لحظهای از خیالش گذشت که نکند به دنبال سحرآمده باشند و در دل خدا را شکر
کرد که "رفت." و از این فکر آرامشی یافت و به طرف آیفون رفت. وقتی گوشی
را برداشت، در کوچه تصویر زنی را دید که در نگاه اول و در روشنایی کم نور کوچه
نتوانست او را بشناسد. صدای سحررا که شنید، دوباره ترس به او هجوم آورد.
"حتماً گذرنامهاش را گرفتند و نگذاشتند سوار هواپیما شود." دکمه باز
شدن در ساختمان را زد. در آپارتمان را باز کرد و در راهرو منتظر بازشدن در آسانسور
ماند.
زمان
زیادی طول نکشید. سحر با کیف دستی و چمدان کوچکی که با خود به درون هواپیما میبرد،
از آسانسور بیرون آمد.
سپیده
گیج و جاخورده نمیدانست چه بگوید. سحرلبخندی زد و گفت، برگشتم. نرفتم.
سپیده
دم در آپارتمان ایستاده بود و زبانش به کلامی و پرسشی نمیچرخید. پشت سرش سهند بود
که گفت، چرا نمیآیید تو؟
سپیده
راه داد و سحربه درون آمد. چمدان کوچک را دم در گذاشت و کفش از پا کند و چند قدم
به درون رفت. سپیده در آپارتمان را بست و بی اختیار پرسید. پس چی شد؟ نگذاشتند...
سحرنگذاشت
ادامه دهد. گفت، نه. نگران نباش. خودم برگشتم.
خودت؟
چرا؟
برگشتم
که از سمیه، اوه نه ستاره، دختر اختر خانم، همانها که در گذشته، آن موقع که جانم
در خطر بود، به من پناه داده بودند، سپاسگزاری کنم.
سپیده
گفت، فقط برای همین؟
سحرگفت،
فقط برای همین.
سپیده
گفت، من میخواستم همین امروز بهاش زنگ بزنم و بگویم که تو چقدر ناراحت شدی که
نشناختیش...
سحر
گفته خواهر را قطع کرد و گفت، اما من خودم میخواهم بهاش بگویم. آره برگشتم که بهاش
بگویم چقدر مدیون پدر و مادرش هستم. در واقع همه زندگیام را. و من باید میشناختمش
و نشناختمش.
26
می -7 جون 2012