چیز
مهمی نیست، لطفن ادامه بدهید!
ی.ک.شالی
نویسندهای پیش روویِ جمعیتی که روویِ صندلی
در چندین ردیف جا گرفتهاند، پشت میزی نشسته و سرگرم خواندن داستانی از روویِ
دفترش است. جمعیت دارند با میل و اشتیاق به او گوش میدهند. خود او نیز گویی چون
شنوندهگانش غرق در داستانی است که در دفترش میگذرد. در حین داستانخوانی گاهی
صدای دردناک اما خفیفِ «آخ!» توجه او را برمیانگیزد، در چنین مواقعی بیاختیار
سرش را از روویِ دفترش برمیگیرد، اما قبل از آنکه نگاه کنجکاوش روویِ جمعیت
بنشیند، چند نفر همصدا تشویقکنان میگویند: «چیز مهمی نیست، لطفن ادامه بدهید!
ادامه بدهید!» و او به خواست آنان به خواندنش ادامه میدهد.
داستان در مورد شخص خودبزرگبینی است که فکر
میکند دانایکل است و حقیقت هستی را به تمامی در انحصار خود دارد. البته او در
مورد بعضی موضوعات چیزهایی میداند، اما نمیداند و اصلن هم نمیخواهد بداند که
همهچیز را نمیشود به تنهایی دانست. او قاطعانه مدعی است که از علت همهی حوادث و
پدیدهها بخوبی آگاهَست و در مورد همهچیز راه حل و نظری درست، بجا و بینظیر
دارد، بنابر این دیگران باید با او همنظر باشند و از او اطاعت کنند. تعدادی آدم
تنبل و راحتطلب و دهنبین که حوصلهی تحقیق، مطالعه، بهکارگیری مغز خود و
اندیشدن را ندارند و از خداشان است که یکی بهجای آنها فکرکند و تصمیم بگیرد و
راه و چاه زندهگی در این دنیای پیچیده و درکناپذیر را نشانشان بدهد، طبق معمول
دور او حلقه میزنند و به تعریف و تمجید و اطاعت از او برمیآیند. این مدعی مستبد
بسیاری اوقات، برخلاف میلش، به آدمهای ساده و
به زعم خود بیارزشی برمیخورد که در مورد بعضی چیزها حتا بهتر از او اطلاع
دارند، در این مواقع غرورش سخت خدشهدار میشود و در آتش حسادت با همه هوش و
ذکاوتش در صدد نفی و نابودی آنها برمیآید؛ به این امید عبث که دانش و حقیقت تنها
در انحصار وجود ویژه و استثنایی او قرار گیرد.
به نظر میرسد بین جمعیت و نویسنده تفاهم و
رابطهی نزدیکی بوجود آمده است، شاید به این دلیل که آنها در زندهگی روزمرهی
خود، مثلن در خانواده یا محل کار و یا بهویژه در عرصهی دین و سیاست که کُنام و
زیستگاهِ اصلی اینگونه موجودات است، کم و بیش با جلوههایی از افکار و اعمال و
خصوصیات چنین موجود نامتعادل و خطرناکی مواجه بودهاند، و یا شاید هم به این دلیل
که میبینند بالاخره نویسندهای روبهروی آنها نشسته که برخلاف بسیاری از دستبهقلمان
دانایکل نیست و داستانی میخواند که در آن مطرح میگردد که دانایی نزد هیچکس به
تنهایی نیست و هیچکس نیز نمیتواند نادان به تمام معنا باشد. صدای خفیف و دردناک
«آخ!» اینبار از جایی خیلی نزدیک به گوش میرسد. دوباره چند نفر همصدا میگویند:
«چیز مهمی
نیست، لطفن ادامه بدهید! ادامه بدهید!»
ادامه نمیدهد. شنوندهای روویِ نخستین صندلی
ردیف اول سرش را روویِ شانهی همسایهاش خمکرده و به نظر میرسد از حال رفته باشد. متعحب میشود،
جز صندلیهای ردیف اول سایر صندلیها از جمعیت خالی است!
«آنهمه
جمعیت که با علاقه داشتند به من گوش میدادند کی، چرا و چهطوری یکهو بیرون
رفتند؟!»
پریشان و دلسرد از خود میپرسد. ناگهان
متوجه میشود که یکی درصدد است بدون جلب توجه دیگران شنوندهی از حالرفته را از
سالن خارج کند. از جا برمیخیزد و به طرفش میشتابد.
عرق سردی روویِ پیشانی شنوندهی از حالرفته
نشسته و صورتش مثل گج سفید گشته است.
«ادامه
بدهید لطفن، چیز مهمی نیست! ادامه بدهید!»
دوباره چند
نفر همصدا تکرار میکنند.
«چه شده؟
ای وای...»
در حال تکاندادن سر شنونده میگوید.
«از هوش
رفته، یکی آمبولانس خبر کند!»
در پی درخواست او چند نفر همزمان دست به جیبشان
میبرند، موبایلشان را برمیدارند و شماره میگیرند.
به کمک شنوندهای که سر شنونده از حالرفته
روویِ دوش او افتاده، بیمار را روویِ زمین میخواباند، شاید که به این ترتیب راه
تنفس او باز شود و بههوش آید. در این هنگام حس میکند که دستش خیس شده است. به
دست خود خیره میشود. دستش خونی است. با بررسییی کوتاه در مییابد که شنونده از
پشت چاقو خوردهاست. منقلب و هراسان به اطرافش مینگرد. در کریدور همان کسی که قبلن
قصد داشت بدون جلب توجه دیگران شنوندهی مضروب را از سالن خارج کند، دارد عجلهکنان
بسوی در میدود. به طرفش میشتابد.
دیری نمیگذرد که به او میرسد:
«وایستا
ببینم قاتل، کجا داری میروی؟ دیگر هیچ خوانندهای باقی نگذاشتی، حالا افتادی به
جان شنوندهها؟»
مرد سرش را بسوی او برمیگرداند. نویسنده با
دیدن صورت او لحظهای بیحرکت میماند، بعد شتابان قلمش را برمیدارد و به روویِ
دفترش خم میشود. مرد که خودبزرگبینی و نادانی و وحشیگری از نگاهش جاریست، با
چاقوی خونینی در دست پیش روویِ او میایستد.
وبگاه نویسنده:
www.y-k-shali.com