پنجشنبه
koochaki
چیز مهمی نیست، لطفن ادامه بدهید!

یدالله کوچکی

    نویسنده­ای پیش ­روویِ جمعیتی که روویِ صندلی در چندین ردیف جا گرفته­اند، پشت میزی نشسته و سرگرم خواندن داستانی از روویِ دفترش است. جمعیت دارند با میل و اشتیاق به او گوش می­دهند. خود او نیز گویی چون شنونده‌گانش غرق در داستانی است که در دفترش می­گذرد. در حین داستان‌خوانی گاهی صدای دردناک اما خفیفِ «آخ!» توجه او را برمی­انگیزد، در چنین مواقعی بی­اختیار سرش را از روویِ دفترش برمی­گیرد، اما قبل از آن‌که نگاه کنج‌کاوش روویِ جمعیت بنشیند، چند نفر هم‌صدا تشویق­کنان می‌گویند: ­«چیز مهمی نیست، لطفن ادامه بدهید! ادامه بدهید!» و او به خواست آنان به خواندنش ادامه می­دهد.
    داستان در مورد شخص خودبزرگ‌بینی است که فکر می­کند دانای­کل است و حقیقت هستی را به تمامی در انحصار خود دارد. البته او در مورد بعضی موضوعات چیزهایی می‌داند، اما نمی­داند و اصلن هم نمی­خواهد بداند که همه‌چیز را نمی­شود به تنهایی دانست. او قاطعانه مدعی است که از علت همه­ی حوادث و پدیده­ها بخوبی آگاه‌َست و در مورد همه­چیز راه­ حل و نظری درست، بجا و بی­نظیر دارد، بنابر این دیگران باید با او هم‌نظر باشند و از او اطاعت کنند. تعدادی آدم تنبل و راحت­طلب و دهن­بین که حوصله­ی تحقیق، مطالعه، به‌کارگیری مغز خود و اندیشدن را ندارند و از خداشان است که یکی به‌جای آن‌ها فکرکند و تصمیم ­بگیرد و راه و چاه زنده‌گی در این دنیای پیچیده و درک‌ناپذیر را نشان‌شان بدهد، طبق معمول دور او حلقه می­زنند و به تعریف و تمجید و اطاعت از او برمی­آیند. این مدعی مستبد بسیاری اوقات، برخلاف میلش، به آدم‌های ساده و  به زعم خود بی­ارزشی برمی­خورد که در مورد بعضی چیزها حتا بهتر از او اطلاع دارند، در این مواقع غرورش سخت خدشه­دار می­شود و در آتش حسادت با همه هوش و ذکاوتش در صدد نفی و نابودی آن‌ها برمی­آید؛ به این امید عبث که دانش و حقیقت تنها در انحصار وجود ویژه و استثنایی او قرار گیرد.
    به نظر می­رسد بین جمعیت و نویسنده تفاهم و رابطه­ی نزدیکی بوجود آمده است، شاید به این دلیل که آن‌ها در زنده‌گی روزمره­ی خود، مثلن در خانواده یا محل کار و یا به‌ویژه در عرصه‌ی دین و سیاست که کُنام و زیست‌گاهِ اصلی این­گونه موجودات است، کم و بیش با جلوه­هایی از افکار و اعمال و خصوصیات چنین موجود نامتعادل و خطرناکی مواجه بوده­اند، و یا شاید هم به این دلیل که می­بینند بالاخره نویسنده­ای روبه‌روی آن‌ها نشسته که برخلاف بسیاری از دست­به­قلمان دانای­کل نیست و داستانی می­خواند که در آن مطرح می­گردد که دانایی نزد هیچ‌کس به تنهایی نیست و هیچ‌کس نیز نمی­تواند نادان به تمام معنا باشد. صدای خفیف و دردناک «آخ!» این‌بار از جایی خیلی نزدیک به‌ گوش می­رسد. دوباره چند نفر هم‌صدا می­گویند:
«چیز مهمی نیست، لطفن ادامه بدهید! ادامه بدهید!»
    ادامه نمی­دهد. شنونده­ای روویِ نخستین صندلی ردیف اول سرش را روویِ شانه­ی همسایه­اش خم­کرده و  به نظر می­رسد از حال رفته باشد. متعحب می­شود، جز صندلی‌های ردیف اول سایر صندلی‌ها از جمعیت خالی است!
«آن‌همه جمعیت که با علاقه داشتند به من گوش می­دادند کی، چرا و چه‌طوری یکهو بیرون رفتند؟!»
    پریشان و دل‌سرد از خود می­پرسد. ناگهان متوجه می­شود که یکی درصدد است بدون جلب توجه دیگران شنونده­ی از حال­رفته را از سالن خارج کند. از جا برمی­خیزد و به طرفش می­شتابد.
    عرق سردی روویِ پیشانی شنونده­ی از حال­رفته نشسته و صورتش مثل گج سفید گشته است.
«ادامه بدهید لطفن، چیز مهمی نیست! ادامه بدهید!»
دوباره چند نفر هم‌صدا تکرار می­کنند.
«چه شده؟ ای وای...»
    در حال تکان­دادن سر شنونده می­گوید.
«از هوش رفته، یکی آمبولانس خبر کند!»
    در پی درخواست او چند نفر هم‌زمان دست به جیب‌شان می­برند، موبایل‌شان را برمی‌دارند و شماره می­گیرند.
    به کمک شنونده­ای که سر شنونده از حال­رفته روویِ دوش او افتاده، بیمار را روویِ زمین می­خواباند، شاید که به این ترتیب راه تنفس او باز شود و به‌هوش آید. در این هنگام حس می­کند که دستش خیس شده است. به دست خود خیره می­شود. دستش خونی است. با بررسی‌یی کوتاه در می­یابد که شنونده از پشت چاقو خورده­است. منقلب و هراسان به اطرافش می­نگرد. در کریدور همان کسی که قبلن قصد داشت بدون جلب توجه دیگران شنونده­ی مضروب را از سالن خارج کند، دارد عجله­کنان بسوی در می­دود. به طرفش می­شتابد.
   دیری نمی­گذرد که به او می­رسد:
«وایستا ببینم قاتل، کجا داری می­روی؟ دیگر هیچ خواننده­ای باقی نگذاشتی، حالا افتادی به جان شنونده­ها؟»
    مرد سرش را بسوی او برمی­گرداند. نویسنده با دیدن صورت او لحظه­ای بی‌حرکت می­ماند، بعد شتابان قلمش را برمی­دارد و به روویِ دفترش خم می­شود. مرد که خودبزرگ‌بینی و نادانی و وحشی‌گری از نگاهش جاریست، با چاقوی خونینی در دست پیش روویِ او می­ایستد.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!