پنجشنبه
Iraj Zohary
در عکس، از راست به چپ: ایرج زهری، محسن عظیمی، رضا کاظمی
 -
بزرگ بود. خیلی بزرگ بود. بزرگی‌اش را به چشم دیدم. 
(یادی از ایرج زهری)
محسن عظیمی

آخرین‌بار که دیدم‌ش فهمیدم جسم‌ش کم آورده... وگرنه ذهن‌ش هنوز هم که مرده، زنده است و به دربان هتلی که اصلن نمی‌شناسد سلام و خسته‌نباشید می‌گوید...
خواهرش که خیلی دوست‌ش می‌داشت ‌گفت: حال‌ش خوب نیست... هرچه اصرار کردیم در آلمان بماند گفت که باید به ایران بیاید و سری به جنوب و تخت‌جمشید و... بزند... اگر دراین‌باره چیزی گفت شما نگویید نمی‌تواند سفر کند چون حال‌ش بد می‌شود...
آخرین‌بار که دیدم‌ش... چشم‌های‌ش نیمه‌باز بود و مطمئنم فکر می‌کرد... چرا که هیچ‌وقت ندیدم بیکار باشد... حتی هنگام قدم‌زدن توی خیابان‌های تهران که همیشه از چاله‌چوله‌هایش گلایه داشت، تمام حواس‌ش به اطراف‌ش بود... به دربان هتلی که اصلن نمی‌شناخت‌ش سلام و خسته‌نباشید می‌گفت و با مردم خوش‌وبش می‌کرد... زیبایی دخترکان را با زبانی شیرین ستایش می‌کرد و صحبت‌هایش همیشه آکنده از طنزی طناز بود که به‌موقع خودش برنده و تیز هم می‌شد...
خواهرش که خیلی دوست‌ش می‌داشت ‌گفت: وقتی به او گفتم نمی‌توانی سفر کنی آشفته شد و حال‌ش بد شد...
آخرین‌بار که دیدم‌ش... لب‌خندی روی لب‌هاش جاری شد و سعی کرد بنشیند... نمی‌دانستم چه بگویم... همیشه در حضورش گوش می‌دادم و سعی می‌کردم بگوید... مثل کتابی بود بی‌پایان که هر صفحه‌اش پر بود از ناگفته‌هایی که دوست داشتم بخوانم‌ش... باوجود این‌که به جنگ سرطانی سخت رفته بود و دوره‌های شیمی درمانی را پشت‌سر گذاشته بود و از جسم نحیف‌ش دیگر چیزی نمانده بود، هم‌چنان ذهن‌ش پویا بود و فعال... جسم‌ش کم آورده بود... وگرنه ذهن‌ش هنوز هم که مرده، زنده است و به دربان هتلی که اصلا نمی‌شناسد سلام و خسته نباشید می‌گوید...
خواهرش که خیلی دوست‌ش می‌داشت گفت: توی بیمارستان طاقت‌ نمی‌آورد... یکسره گلایه می‌کرد چرا این‌جا کتاب و موسیقی نیست... مجبور بودیم دست‌وپایش را ببندیم...
آخرین‌بار که دیدم‌ش گیج مانده بودم... قبل از این‌که به عیادت‌ش بروم خواستم دسته‌گلی چیزی بگیرم... اما ناگزیر چون می‌دانستم عاشق کتاب است... یکی دو کتاب که می‌دانستم دوست دارد برداشتم و از آرشیو مجله تماشا گفت‌گوی او را که مربوط به سال 1349 بود برداشتم....  در هر شماره‌ی مجله تماشا یکی دو ترجمه نایاب از کوکتو... فالنتین  و... از او پیدا می‌کردم و هنوز هم پیدا می‌کنم... ترجمه‌هایی... (ببخشید استاد! برگردان) ... برگردان‌هایی نایاب و در امان‌مانده از تیغ سانسور که بعید می‌دانم دیگر هیچ‌وقت فرصت انتشار پیدا کنند...
خواهرش عکس‌ش را در مجله تماشا نشان‌ش داد و برگه‌ی چاپ‌شده را به او داد، لب‌خندش جاری‌تر شد... برگه را در دست گرفت... خواهرش رفت و ما را تنها گذاشت... لبخندش جاری شد و توی دریای اندیشه‌اش ریخت، سپس از ته دریا با لحنی ملتمسانه گفت: آقا جان! (همیشه می‌گفت آقاجان!) از شما خواهش می‌کنم این آرشیو مجله تماشا را برایم بیاوری و بعد شروع کرد به آلمانی حرف زدن... مکث کرد... گفت: آقاجان انگار آلمانی گفتم... مکث کرد... برگه از دست‌ش جدا شد؛ مثل برگ زردی که از شاخه‌های درختی هزارساله می‌افتد... مکثی کرد و گفت: نمی‌دانم آقاجان چرا صبح وقتی سرپا ایستادم یک‌دفعه افتادم!؟...
دیدم تن نحیف‌ش آزارش می‌دهد... وگرنه ذهن‌ش هم‌چنان پویا و جوان است... اگر در توانم بود یک تَنِ جوان که هم‌ترازش باشد، هدیه‌اش می‌کردم تا ذهن جوان‌ش را هم‌چنان یاری کند... جسم‌ش کم آورده بود... وگرنه ذهن‌ش هنوز هم که مرده، زنده است و به دربان هتلی که اصلن نمی‌شناسد سلام و خسته نباشید می‌گوید... سراغ یکی دو کار مانده و کتاب‌هایی که قرار بود چاپ شود گرفت و مثل همیشه از سانسور در ایران گلایه کرد...  
خواهرش که خیلی دوست‌ش می‌داشت، گفت: مجبوریم دوباره برای مراقب بیش‌تر او را به آلمان بفرستیم... نمی‌دانیم با این حال‌ش می‌شود یا نه؟
آخرین‌بار که دیدم‌ش بعد از این‌که بوسیدم‌ش و از او جدا شدم، گیج بودم... یکسره داشتم به این فکر می‌کردم که یعنی آخرش این است؟! این همه تلاش و پشتکار و خواندن و نوشتن برای این است که به مرگ برسی... یک‌سره آن حرف‌ش در گوشم می‌پیچید: نمی‌دانم چرا صبح وقتی سرپا ایستادم یک‌دفعه افتادم!؟...
دوستانم مشغول تمرین نمایش‌نامه‌ی آخرم «هاری» بودند و باید صحنه‌ای کوتاه را می‌نوشتم و سر تمرین می‌رفتم... صحنه درباره دخترکی بود شیمیایی که از زندگی گلایه می‌کرد و از این که زنده است شکایت داشت... به خیابان که رسیدم همان‌جا وسط بلوار، روی نیمکتی نشستم و صحنه‌ام را بدون این‌که فکر کنم نوشتم... کاملا صحنه‌ام عوض شد، دخترک را درحال خوابگردی نشان دادم که با سرفه‌هایش می‌جنگد...


به‌یاد دکتر ایرج زهری و پروازش در شام‌گاه چهارشنبه، 20 اردیبهشت 1391
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!