یکشنبه
Geravandi
بن در غروب قرمز
شهرام گراوندی

امروز باز هم چرمه اذیّتم کرد. اولِ‌ش كلی عرقَم رو در آوُرد تا شَلِه رو بستم رو گردهَ‌ش. بعد هم که از مازه می‌رفتیم پایین ، اونقدر ورجه و وُرجه کرد تا شله باز شد و مشک‌ها پلاس شدن رو زمین. اون قمقمه درماتیکی هم که اون سری آخر از شهر آوُردی ، باد زد زیرِش و من بدو، قمقمه بدو. دلم هي شور می‌زد که اگه محبوبه بیدار شد ، دنیا رو می‌ذاره رو سرش؛ اکبرو هم که طفلي بلد نیس کاری بکنه، ممکنه بلایی سر بچّه بیاره. از اون طرف چرمه‌ي نکبتی هم باهام راه نمی‌اومد. موقع برگشتن از چشمه هم اونقدر تند اومد که به پاش نرسیدم. یه گودیم هم سبز شد جلو پام، یه وجب! انگار هر چی مار و گودیمه سهم من سیابخته! بلانسبت ، پدرسگ ؛ موها پشتِ‌ش اندازه سبیلای نایب بودن!
اگه بدونی چقدر اذیتم می‌کنن ؛ ننه‌ت که اصلن حرفی نمی‌زنه. از صبح تا شب همه‌ش دستاش رو تاب می‌ده دور سر محبوبه و اکبرو ، هی از ته دل سیغ می‌کشه و گریه می‌کنه. ننه‌م، ننه‌م ولَ‌‌م نمی‌کنه! همه‌ش می‌گه نایب فلان ، نایب بهمان! امروز که ننه‌ت رفت پیش مش حیوه‌ا... پاش رو نشون بده، دوباره اومد سراغَم . هی نِق زد بجونم. از بس محبوبه رو بوسید صورت دخترم تُف تُفی شد. تا رفت، رفتم صورتشو شستم! به اکبرو یه بیس‌تومنی داد. یه کیسه گردو و یه دسته رازونه هم برامون آوُرد.
چند روز پیش با بچّه‌های خواهرم ، با پیکاب آبی اسد رفته بودن شازده عبدالله. اگه تو بودی لابُد با هم می‌رفتیم. الان چه کیفی داشت بری زیارت. ای قربون ضریحِ‌‌ت امامزداه! قربون سر بریدهَ‌‌ت که شوشتره. بدنِ‌ت اینجا ، سرت اونجا!
اشقیاء چه ظلمی کردن در حقِ‌ت! اَی امامزاده یه نگاهی هم به من بدبخت کن!
شاید باور نکنی. هنو اکبرو زل زده بود به گردوها و هی دِل دِل می‌کرد که ورداره یا نه که ننهَ‌م شروع کرد از نایب گفتن. هر چی گفتم جلو اکبرو حرف نزن ، مگه تو گوشِ‌ش رفت! طفلی بچّهَ‌م از اتاق زد بیرون ؛ رفت تو قاش که دیگه گوسفندي توش نداریم. بچّه‌م دیگه بزرگ شده. آقای مدیر گفت امسال دیگه بیاد مدرسه. چند ماه دیگه سرگرم می‌شه و اینقدر غصه نمی‌خوره. آروز به دل شدم باهام حرف بزنه و غم تو صداش نباشه. ننه‌م میگه آخرش می‌خوای چه کنی! میگم نمی‌دونم؛ آخر نداره! ؛ با بچّه‌هام زندگی می‌کنم. میگه آخه نه پدری؛ نه تکیه‌گاهی؛ تو جوونی؛ حیفی. میگم حیف سهراب بود که مار زدِش و زندگی‌مو آتیش زد . جوون سهراب بود که الان تو گور تاریک ، مورا رو تنِ‌ش سوارَن! میگه نفهمی؛ نمی‌فهمی! میگم باشه؛ دست از سرم وردار. آخرش امروز هم قهر کرد و از خونه رفت. انگار اکبرو غیرتِ‌ش میشه با ننه‌م حرف می‌زنم! بچّه‌م از تو قاش بیرون نیومد تا ننهَ‌ت از راه رسید. مش حیوه ا... گفته استخوون پاش جوش نمی‌خوره. رو پاش خُل نَمک و رونیاس و تخم کفتر نهاد. ننهَ‌ت خیلی درد می‌کشه. درد تو؛ درد بچّه‌ها؛ درد پاش؛ اکبرو شبا تو بغل ننهَ‌ت می‌خوابه. شب که محبوبه ونگ می‌زنه ننهَ‌ت بلند میشه‌، تو تخته تکونِ‌ش میده ؛ براش لالایي میگه؛ بیت می‌خونه؛ گریه می‌کنه، الان هشت ماهه که هر روزِمون قدِ یه سال می‌گذره. به خدا من راضی‌ام وقتی برادرِت از سربازی اومد ، به خاطر بچه‌ها ، به خاطر ننهَ‌ت به اون تکیه کنم. از روزی که ننهَ‌ت این حرف رو به بختیار زد ، مرخصی‌شو وِل کرد و رفت ؛ تا حالا هم نیومده! الان شیش ماهه! چقدر دور و ور قبرِت مور می‌چرخه! ای خدا لعنت کنه مورا رو!
خودت که می‌بینی، هر روز غروب می‌یام پيشِ‌ت. همین بن گواهی بده! راستی یادته اون موقع‌ها که هنو سّن و سالی نداشتیم می‌اومدیم پیش همین درخت، بریزه می‌کندیم! اکبرو از بریزه بدِش می‌یاد. تو رو خدا لااقل شبا به خوابم بیا. تو هم با من حرف بزن. بگو چکار کنم. نمی‌دونم به خواب اکبرو می‌یای یا نه! جان خودت لااقل به خواب اکبرو بیا . بچّه‌م خیلی بی‌قراره. می‌ترسم خدای نکرده بلایی سرِش بیاد. بچّهَ‌‌م شده یه مُشت پوست و استخوون. تماته‌ها دیگه دارَن تموم مي‌شن. الان هم یه شله چیدم که ببرم خونه. باز خدا پدر نایب رو بیامُرزه که هر چی تماته می‌مونه و همسایه‌ها دیگه نمی‌خوان، باقی‌شو یه جا می‌خره! دیگه داره شب میشه. حیف که نمی‌توني ماه رو ببینی. تا چرمه دوباره عاصی‌م نکرده پیداش کنم و برگردم خونه. فردا هم می‌یام سُراغِت. بذار شمع رو روشن کنم!
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
این داستان واقعی است برای خیلی ها اتفاق افتاده وبه ناچار زن بیجاره تسلیم سرنوشت شده.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!