سه‌شنبه
Nasim Tawasoli

بویِ کاغذ رنگی
نسیم توسلی

دَم‌دَمای نوروز است، مثل همه‌ی اسفندها بوویِ عید بیداد می‌کند. عید یعنی اسفند. هر سال اسفند که می‌شود با تمام وجود بوویِ کوچه‌ها را می‌بلعم بوویِ آدم‌هایی که سراسیمه از این مغازه به آن مغازه می‌روند و با دستِ پُر از آن خارج می‌شوند. برای من بیش‌تر از فروردین روزهای پیش از نوروز عید می‌شود و حال و هوایم را تازه می‌کند. این‌روزها دلم کم‌تر می‌گیرد، کم‌تر رنج را در لا‌به‌لای خطوط صورت‌های مردمی می‌بینم که کوچه‌های شهرم را پُر کرده‌اند.
نزدیک‌های عید همه انگار بعد از یک‌سال اسکناس‌های جیب‌شان چند تایی بیش‌تر می‌شود، همین چند تاها می‌شوند خرید عید و لب‌خند گوشه‌ی لب. این‌روزها بیش‌تر نفس می‌کشم، سرم را پایین می‌گیرم و آرام آرام قدم برمی‌دارم، حتا دست‌فروش‌ها هم کار و بارشان این شب‌ها سکه است. ته دلم شاد می‌شوم برای مردمی که این روزها می‌خندند، برای دندان‌هایی که یکی در میان افتاده‌اند و سال‌شمار روزهای رفته‌اند.
صبح‌های اسفند مثل روزهای دیگر کسالت‌بار نیست. سوار تاکسی‌ای که جلوی پایم ترمز می‌کند می‌شوم. در عقب را که باز می‌کنم می‌بینم قد یک قوطی کبریت هم مسافر عقبْ جا برای نشستنم نگذاشته است، به زور خودم را می‌چپانم روویِ صندلی و قد یک سر انگشت می‌شوم. راننده، سیگاری روشن می‌کند و به خیال خودش دودش را به بیرون فوت می‌کند. خاکه‌های سیگارش روویِ لباسم می‌نشیند و زمینه‌ی سیاه آن خال خال می‌شود. سرمای اسفند هنوز پوست را می‌سوزاند، شیشه‌های تاکسی بخار گرفته و تا آخر کیپ شده‌اند.
راننده دستگیره‌های شیشه‌ها را در آورده و من از این‌همه دود خفقان گرفته‌ام. هر چه‌قدر با خودم می‌جنگم جرأت درخواست دستگیره و پایین کشیدن شیشه را ندارم. روزنه‌ای از شیشه‌ی بخار گرفته باز می‌کنم و به پیاده‌روهای شلوغ و آدم‌هایی که کیپ در کیپِ هم راه می‌روند چشم می‌دوزم. روویِ شیشه‌ی اغلب فروشگاه‌ها "حراج آخر سال" به چشم می‌خورد، قدم به قدم طشت‌های ماهی قرمز روویِ زمین بساط شده‌اند، حالا که چند شبی به پایان سال بیش‌تر نمانده، ماهی قرمزها هم جزو حراج‌ها شده‌اند.دختر بچه‌ای هم‌راهِ مادرش روویِ یکی از طشت‌ها خم شده و سعی دارد با دو انگشتش ماهی‌ای را که پسندیده از آب بیرون بیاورد اما هر بار ماهی از دستش لیز می‌خورد و گوشه‌ی طشت، زیر ماهی قرمزهای دیگر خود را پنهان می‌کند.
ترافیک روان شده و ماشین‌های جلویی آرام آرام شروع به حرکت می‌کنند، دست راننده روویِ دنده می‌رود و پایش را تا ته روویِ کلاچ فشار می‌دهد.
اوقات راننده بدجووری تلخ است، انگار بوویِ عید هنوز به مشامش نرسیده. سبیل‌های خشن راننده بدجووری دست و پای آدم را جمع می‌کند.
جمع‌تر می‌شوم و می‌چسبم به شیشه، یک لایه بخار را با انگشتم پاک می‌کنم و زل می‌زنم به خیابان، به آدم‌ها و به درخت‌هایی که جوان می‌شوند و به شهر که دارد پوست می‌ترکاند. در افکار خودم غرق شده‌ام که با ترمز شدید راننده صورتم محکم به شیشه کوبیده می‌شود و دماغم شروع به گز گز می‌کند، راننده سرش را از شیشه بیرون کرده و دارد به پیکان وانت جلویی بد و بی‌راه می‌گوید. صدای ترمز دستی ماشین می‌آید و در یک لحظه اَلَم‌شنگه‌ای به پا می‌شود، مسافر صندلی جلو هم پیاده شده است و پا در میانی می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و وقتی باز می‌کنم قائله تمام شده است.
تا چند دقیقه، راننده غُر می‌زند و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گوید. قیافه‌اش از ساعت قبل خشن‌تر شده است، یک لحظه تجسم‌اش می‌کنم که دارد لب‌خند می‌زند، سبیل‌هایش از هم باز شده‌اند و گوشه‌ی لبَ‌ش بالا می‌پرد. خط‌های بین ابروهایش هم محو شده است، این‌جووری آدم را یاد کارتون‌های بچگی‌اش می‌اندازد، نمی‌دانم کدام‌شان، اما یکی که در آن لحظه حس نوستالوژیک عجیبی را در وجودم زنده می‌کند. نمی‌دانم چند دقیقه است که خانم بغل‌دستی با آرنج به پهلویم می‌زند، سراسیمه نگاهش می‌کنم و افکارم درهم برهم می‌شود. تصویر راننده بخار شده و همان مجسمه‌ی ابوالهول جایش را می‌گیرد.
مسافرِ چاق قصد پیاده شدن دارد، در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم، سر کرایه هزار تا چانه می‌زند و مسافر زن موفق می‌شود صد تومان کم‌تر کرایه داده و از ماشین پیاده شود، سر آخر هم یک لب‌خند گَل و گشاد تحویلم می‌دهد، شاید دارد پیروزی‌اش را با من قسمت می‌کند. فکر می‌کنم می‌خواهد با صد تومان اضافی چه‌کار کند که این‌همه ذوق کرده؟ پول یک نان سنگک هم می‌شود؟؟؟
ماشین راه می‌افتد و راننده باز هم غُر می‌زند. دوباره همان آدم بد اخلاق قبلی شده است، تمام خط‌های صورتش برگشته‌اند و تند و تند بوق می‌زند و یک‌لحظه هم به ماشین‌ها امان نمی‌دهد. گوینده‌ی رادیو، اخبار ترافیک را گزارش می‌دهد، به هر خیابانی که می‌رسد اعلام می‌کند ترافیک در این محدوده سنگین گزارش شده است. می‌گویم چرا این‌قدر به خودش زحمت می‌دهد؟ بگوید کل شهر از صبح تا بوقِ سگ در ترافیک سنگین به سر می‌برد.
مسافر جلویی پیاده می‌شود و یک‌نفر دیگر جای او را می‌گیرد. یک‌لحظه فضا را بوویِ عطر پر می‌کند، جلوی صورتم یک دسته موو، سیخ شده و به هوا رفته‌اند، جابه‌جا می‌شوم تا جلوی دیدم آزاد شود؛ دارم فکر می‌کنم چه‌قدر زحمت کشیده است برای‌شان...
پسرکی از قرمزی چراغ استفاده می‌کند و برگه‌های تبلیغات را از لای شیشه به داخل ماشین می‌اندازد. یکی از تراکت‌ها می‌چرخد و از روویِ سر راننده به روویِ پاهای من می‌افتد: اینترنت پُر سرعت، هفته‌ای دو شب رایگان...
کاغذ را مچاله می‌کنم و در مشتم فشار می‌دهم. به ساعتم نگاه می‌کنم، راه هزار برابر شده است‌، مسافری که آن‌طرف شیشه، منتها علیه سمت چپم نشسته است، ساعت‌هاست که خوابیده، شاید مقصدش ایستگاه آخر باشد.
دلم آشوب می‌شود، آدم‌ها مثلِ موور و ملخ از جلویم می‌گذرند، با انگشت روویِ شیشه دو خط می‌کشم و با کف دستم پاکِ‌شان می‌کنم، دوباره می‌کشم و دوباره پاک می‌کنم، شیشه خاصیت تخته سیاهی‌اَش را از دست می‌دهد و دیگر هرچه سعی می‌کنم که رویش یک خط دیگر بکشم نمی‌شود، به تک تک مسافرها نگاه می‌کنم، صورت‌های‌شان بیش‌تر کِسِلَم می‌کند، چشمانم را می‌بندم، سعی می‌کنم نیم‌چُرتی بزنم، اخبار ترافیکی تمام شده و راننده موج رادیو را عوض می‌کند، یک‌باره خیابان، ترافیک، ازدحام، همه و همه محو می‌شوند، یک‌نفر از رادیو می‌خواند: « بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی... بوی تند ماهی دودی وسط سفره‌ی نو... »، چشم‌هایم را باز و بسته می‌کنم، مسافر کنار دستم از خواب بیدار شده و صاف رووبه‌روو را نگاه می‌کند، پسرِ صندلیِ جلو دستش را در موهایش فرو کرده و ریتم ملایمی را با انگشتانش می‌نوازد، یادم می‌آید که باید پیاده شوم، دلم نمی‌آید حالِ خوش این‌همه آدم را خراب کنم اما چاره‌ای ندارم، یک‌نفر از رادیو می‌گوید: « با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم...»، آرام می‌گویم: «آقا من پیاده می‌شم.» راننده برمی‌گردد و برای بار اول لب‌خندی تحویلم می‌دهد، گوشه‌ی لب‌اَش دارد می‌پرد، کرایه را در دستش می‌گذارم و در را باز می‌کنم، پشت سرم یک‌نفر فریاد می‌زند: « با اینا زمستونو سر می‌کنم...» و یک‌نفر هم می‌گوید: « قابلی نداشت خانم... »
2 Comments:
Blogger Unknown said...
خوب. من منتقد حرفه ای نیستم.
چیزهایی که به ذهنم رسیده رو می نویسم.
اول از همه برداشتم از راوی این بود که تو چقدر خوب، مظلوم و احساساتی هستی (بر خلاف سایر آدم‌های داستان) این تفاوت تو چشم می زنه.
بعضی چیزها واقعی نیستن. حتی تصور واقعی شدن هم ندارن. از پشت شیشه ی ماشین، میون ترافیک، چطور دیدی دختر بچه سعی کرده با دو انگشت ماهی رو برداره و ماهی لیز خورده رفته گوشه ی تشت؟ این دید ناظر پیاده هست نه کسی که سواره. حتی اگر تاکسی از لبه ی پیاده رو حرکت کنه (که تو این شرایط طبعن نمی کنه. ماشین پره به قول خودت)
یا اینکه چطور بعد ترمز به جای اینکه به جلو هل بخوری خوردی به شیشه سمت راست. یا چطور کاغذ از روی سر راننده سر خورده و افتاده روی پای تو در منتها الیه سمت راست؟ یا چیزهای کمی غیر طبیعی. طبیعی تر بود پسر روی لبه ی پنجره یا داشبورد ضرب بگیره تا لابلای موهاش که به سختی سیخ شدن و به سختی هم دست می ره لاشون و چیزهای دیگه
تصویر کلیشه ای از راننده آزار دهنده است. راننده و مسافر و دعوای سر کرایه. و چرخش انتهای داستان به اندازه کافی طبیعی نیست
تصویری که از یه روز قبل عید دادی، حس و حالی که منتقل کردی خیلی خوبه. اصرارت برای دخیل کردن جزئیات بیشتر و ظاهر واقعی دادن (چه از طریق دخیل کردن کلیشه ها و چه توصیف های غیر ضروری) به داستان خسته کننده است. انگار اصول اصلی داستان رو گرفته باشی و چیز دیگه ای جا زده باشی.
شاید اگه داستان یکی دو پاراگراف کوتاه تر بود و ساده تر، هضم و ماندگاری بهتری داشت. حست رو بهتر منتقل می کرد اما به هر حال، می دونم که داستان داستانه و می شه هر طور نوشتش و در نهایت داستان باقی می مونه.

Anonymous ناشناس said...
قلمت جاری

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!