45 دقیقه جنایت در
سعادتآباد
نمایشنامه
سامیصالحیثابت
1
ناشناس:
اینهایی که تا الان داشتم براتون میگفتم با همین جفت چشمهام دیدم. به نظرم این یه
شانسه که آدم همچین موقعیتی گیرش بیاد که چیزی رو ببینه که بقیه سعی به مخفی کردنش
دارند- درست گفتم؟ گیرش بیاد؟! به تورش بخوره؟!- از اول ماجرا نبودم، وقتی رسیدم که
یارو عزّ و التماس میکرد؛ نمیدونم شایدم نمیکرد. سرم گیج میرفت
اون چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم چطور ممکن بود؛ شایدم ممکن بود و این من
بودم که احمق بودم؛ چشمهام تار میدید؛ وقتی رسیدم که اون یارو بالاسر جنازه وایساده
بود. منم مثل خیلیها اعتقاد دارم آدم تا خودش رو جای طرف قرار نده - حالا تو هر
موقعیتی- حق نداره دربارهش اظهارنظر کنه و حکم ببره براش.
2
: با
تک تک شما هستم. هیچ کدومتون که این صحنه رو میبینید حق ندارید حق ندارید حتی تو
ذهنتون من رو متهم کنید. شما اصلن چه میدونید من کیام؟ چه میدونید اصل ماجرا چییه؟
پشت و روش چه فرقی داره؟ چه میدونید بین ما سه تا چه رابطهای بوده؟ شماها فقط این
چند لحظه رو میبینید همین الانی که کارد تو دست منه- آره اینجا بود درست همینجا
بود که کارد رو نشون داد- برگشتم به جنازه خیره موندم. میخواستم ببینم نفس میکشه
یا نه. تا همین چند لحظه پیش که نفسش قطع شده بود، یعنی اولینبار که رو به جمعیت
داد زدم دو سه دفعه صدای خِسِ خِسِ گلوش به گوشم رسید، گفتم نکنه هنوز تموم نکرده.
آره درست همین موقع بود که حس کردم سایههایی پشت سرم دارند جابهجا میشن. کیمیا! اون هم وسط سایهها بود؛ چرخیدم-
همه ی این وحشیبازیها به خاطر تو بود- دیگه از چشمم افتاده؛ دیگه نمیخوامش- میشنوی
نمیخوامت فقط یه هوس بودی واسه من؛ یه هوس کیمیا.
3
: نمیتونم
بگم شوکه نشده بودم. هرکی جای من بود، حتی شماها، وقتی موجود جانداری رو غرق خون
توی پیادهرو در حال نزع ببینه اونم در حالی که کشندهش بالاسرش ایستاده، شوکه میشه؛
نه! نمیدونم به این حس لعنتی چی میگند. هر چی هست عادی نیست. توی اون لحظات
علاوه بر اونچه که پیش روت داره اتفاق میافته تصاویر عجیب و غریب و حتی صداهای
شگفتآوری رو خیال و انگار میکنی؛ میتونم منظورم رو برسونم؟! خودم حالیم هست کلمات
رو اشتباه به کار میبرم اما حق بدید هنوز تمرکز ندارم. مدام تفسیرهای وحشتناک از
توی دل اون حادثه درمیآد- همون لحظه رو میگم ها- به خودت میلرزی که چرا؟ آخه
چرا اینطور شد؛ من که نمیخواستم اینجا باشم؛ چی منو کشوند اینجا چرا؟! من تحمل
این فضا رو ندارم، خیلی برام سنگینه، خفهست، از طاقتم بیرونه، من نمیخواستم بکشمش!
نمیخواستم بهترین رفیقم رو بکشم.
4
: سر
همه داد میزدم که اگه قدم از قدم بردارند کارد آشپزخونه رو همونطوری که توی شکم
رفیق خودم، بهترین رفیق خودم فرو کردم
فشار میدم تو شکم خودم؛ فشار نه، میزنم؛ با ضربههای سنگین- رگ گردنم رو میزنم-
دقیق یادم نیست که این جمله رو به کار بردم یا اون یکی رو– بُهتزده بودم. دیونه
شده بودم. همهجا رو سرخ میدیدم؛ میخواستم بترسونمش همین اما انگار هر ضربهای که
میزدم ترسش کمتر میشد ؛ کمتر، کمتر، کمتر- بـمیر!
5
آره
بُهتزده بودم. همهی ما میدیدیم این جنایت جلوی چشمهامون داره اتفاق میافته.
هم من هم اونها. آره فعل درستش همینه؛ داره میافته؛ مضارع ؛ حال استمراری همچین
صیغهای.
6
: میزد،
میزد، میزد – بمیر، بمیر، بمیر-
7
: چرا
هیچکی جلو نمیاومد؟
8
: چرا
هیچکی جلو نمیآد؟
9
: میترسیدند؟
شوکه شده بودند؟! از چی؟!
10
: میترسیدم؟
شوکه شده بودم؟! از چاقو؟!
11
: من
یا اونها؟ کی؟
12
:
آخه از چی ؟ یکی بگه از چی؟
13
: من
داشتم میمردم- نه از ترس، از درد- از چاقو میترسیدند؟ حق دارند چاقو خیلی ترس
داره خیلی هم درد! تا امروز اینو نمیدونستم. چشمم تار شده، ضعف دارم، جونم داره
بالا میآد، حسش میکنم- تا حالا به خیلیها به خیلی دخترها گفتم جونم برات میره
ولی هیچوقت مثل الان معنی این کلمه رو درک نکرده بودم. هیچوقت هم مثل الان به
این که بازی خوردم، رودست خوردم ایمان پیدا نکردم - دلََم پیچ میخوره همهجام
داره مدام خیس میشه. مثل اسفنجی که مچالهش کنی و باز فرو کنیش تو سطل آب مدام از
خون غلیظ پر و خالی میشم- چه بو گرفتم از
خون! دستهام، همه جونم! یه چیزی داره از سرم میپره- عقله که داره از سرم میپره!
نه هنوز هوشیارم. حافظه؟! کمیش مونده- پس
چی؟- صداها رو میشنوم اما نمیفهمم - کی منو به این روز انداخته؟ کیمیا ؟! یا این
که نقش زمین شده-
14
:کی
اینو به این روز انداخته؟! کدوم کثافتی؟!
15
: خشکش
زده بود. دیگه نمیتونستم قیافهش رو تشخیص بدم. باهام غریبه شده بود. اما خونش
خون چندشآورِ سرخش هنوز زنده بود. هنوز جاری بود. من فریاد زدم – نمیدونم چه
جملاتی به کار برد- تو اون شرایط ممکنه آدم هرچی از دهنش بیرون بیاد. چطور از من
انتظار دارید لحظه به لحظه اون روز توی سعادتآباد رو براتون تعریف کنم؟ اصلن چه
فایدهای واسه شما داره؟ دنبال چی میگردید؟ اون کشته شده. تموم. من نمیدونم چرا،
ولی این کارییه که شده، اونهم اینجا وسط سعادتآباد.
16
: جملاتی
رو مدام با فحش و بد وبیراه میگفت که من الان حضورذهن ندارم. دلََم میخواست بکشمش.
دلََم میخواست کارد آشپزخونه رو فرو کنم توی حلقش، توی شکمش، توی هرجایی از
بدنش که میتونستم. این کثافت لجن چطور میتونست به خودش اجازه بده همچین کاری رو مرتکب بشه.
تو روز روشن؛ با عزیزترین کس من؛ با کیمیای من- میخوام بکشمش؛ تیکهتیکهش کنم- همه این فکرها عرض یک ثانیه از سرم پیچید
و به همون سرعت ؛حتی نه؛ سریعتر از اون از سرم خارج شد- سرم لنگر میندازه اینور
و اونور؛ چقدر سنگین شده؛ کسی کـُدئین نداره؟ کـُدئین!
17
: هنوزم
ازش میترسم. تو این وضعیت هم ازش میترسم- چرا اسپری کورش نکرد؛ چطور تونست با
وجود اشک آور این کار رو بکنه؛ کی فرصت کرد؟!- از بغل دستی ام اینها رو فهمیدم. از
اول ماجرا بوده. این یکی اسپری خالی کرده تو چشم اون یکی؛ اون یکی کارد فرو کرده
تو شکم این یکی- حتمیداره با خودش میگه کاش
منم جای اسپری کارد آورده بودم با خودم. کارد آشپزخونه- حتمیداره با خودش این
حرفها رو میزنه- مطئمنم- کسی اینها را نمیشناخته کسی از سابقه شون اطلاع نداشته!
مگه میشه! حتمیداشته. پس چرا هیچکی نبوده جمعشون کنه- نمیدونم حالا وقت این حرفها هست یا نه ولی دست
خودم نیست همینطوری این فکرهای مبتذل از ذهنم میگذرند- دست خودم نبود- دست خودم
نبود-
18
: چطوری
کارد رو فرو کنم؛ چقدر؟! چندبار بزنم کافیه؟! اصلن مگه باید به این چیزها فکر کرد!
آدم وقتی عصبانیه فکر نمیکنه عمل میکنه؛ حالا من هم میخوام عمل کنم. کارد! به
من کارد بدید! یک کارد میخوام تا جواب این کفتار موذی رو بدم. ریزریز کنم این
حرمزاده رو- این جملهها ؛ استثنائان همین جملات هنوز تو گوشَم زنگ میزنه – میون
اون همه جمعیت اون یک نفر که اصلن بهش نمیاومد همچین جرأتی داشته باشه جیگرش رو
نشون داد و عربده کشید. فقط همون یک زن! اون زن رو به قاتل فریاد میزد- قاتل نه؟
پس چی؟ درسته که اون یکی هنوز نمرده بود ولی داشت میمرد نه! پس این یکی قاتل میشد؛
همه دیدیم همه اونهاییکه اونجا وایساده بودیم و تماشا میکردیم. زنه هم کاردی
دستش نبود. چرا هیچکس کاردی به دستِش نداد؟! اصلان چرا من که اونقدر هیجانزده
شده بودم خودم کارد رو نذاشتم کف دست اون زن. چرا؟!
19
: پنچ؛
پونزده؛ بیست و چند! حالا که شما میگید همه اینها برای من قابل قبوله. حتمی همین
تعداد هست که شما دیدید؛ هر چی هست ثبتِش کنید. نه کمتر نه بیشتر. تعداد جای
زخم چاقوها رو میگند تا نزدیکیهای عدد سی شمردند. باورش سخته آخه چهجور ممکنه. کاش
امروز نمیاومدم بنگاه- راستی- با چی اومدم؟- کی اومدم؟! اونها میخواستند منو بکشونند
اونجا؛ اون و کیمیا- هنوز عقلم ادامه داره قطع نشده اما هنوز چیزی داره ازم کم میشه.
اما انگار فقط من این حس رو ندارم بقیه رو نگاه؛ چشمهاشون صداهاشون- ای داد! یه
چیزی داره ازشون میره؛ نمیدونم چی فقط داره میره مثل خونی که از من میره.
20
: وقتی
پلیسها سر رسیدند- دقیقن دو تا افسر بودن یا تقریبن چهار تا- نمیدونم. لباسهاشون
و وسایلشون شبیه به افسرای پلیس بود. شوکه شده بودند. مدام تو بیسیم حرف میزدند
و دستور میگرفتند. مسلح بودند اما شوکه بودند- خوب یادم نیست- کی یادش هست؟- اونها
که اومدند همهچی بدتر شد. جمعیت هول گرفتـِشون: بابا یه کاری بکنید. جوان مردم
همهی خونِش رفت. به پاش به کتفِش به جاییش شلیک کنید بلکه کارد از دستِش بیفته
– اینجا داره چه اتفاقی میافته؟!
21
: افسره
داد میزد بیآیید اسلحهم رو از دستَم بگیرید و شما شلیک کنید. چرا هیچکدومتون
نمیآد؟ چرا هیچکدومتون نمیآد اسلحه رو از دستش بگیره منو خلاص کنه؟ منو از این
عذاب نجات بدید.
22
: من
گرفتم. بالاخره من تونستم اون روز یک کار مثبت انجام بدم؛ نمیدونم میشه بهِش
گفت کار مثبت یا نه؟ میگفت اسلحهش اندازه نُه هزار اسکناس هزار تومنی سنگینی داره.
نُه هزار کاغذ نیم گرمی هم حساب کنی میشه چهار کیلو و نیم!، وزن تفنگ ژ3! پس چرا
طوری وانمود میکرد انگار خیلی سنگینه، من دفعه پیش نه میلیون تومن دیه از جیب
دادم واسه شلیک به یه متهم، حالا از من چه انتظاری دارید شماها؟ این حرف افسر به
ماها بود، دستم افتاد، با همه سبکیش دستم افتاد. افتادنِش رو میفهمم معنی خوبی
نداره دارم میمیرم دیگه خونی برام نمونده.
23
: مثلث
یعنی سه ضلع. اما ما سه تا مثلث عشقی نبودیم؛ از حرفهاش اینطوری برداشت میشد که
جریان مثلث عشقیه، ما سه تا خط موازی هم نبودیم. من هم فکر میکنم قاتل و مقتول و
کیمیا بیشتر به سه خط متقاطع در یک نقطه شبیهند تا سه رأس یک مثلث، اینها رو
دارم میگم تا درست تحلیل کنید قضیه رو... پول و هوس... هر چی بیشتر بهتر... دعوا
و محل تلاقی این سه تا سر همین بود. مثل اون قسمت از کارتون پلنگ صورتی که تو عصر
حجر موجودات اولیه همراه خود پلنگ صورتی دنبال یک تیکه استخوون کرده بودند؛
استخوون دعوای ما پول و هوس بود... این رو هر سهتامون بهِش اعتراف داشتیم.
24
: من
همه اینها رو قبلن دیده بودم. همه اینها رو قبلن شنیده بودم. من همه این لحظات
رو قبلن زندگی کردم. تک تکِ نگاهاتون یادم میآد. تک تکِ جملاتتون. شماها رو میگم.
تک تکِ تون. کی منو آورده اینجا؟ شما مطمئنید اینجا سعادتآباده؟ توروخدا جوابَم
رو درست بدید. نه نزدیک نشید از همونجا داد بزنید بشنوم. دارم دیونه میشم. اگه اینجا
همونجایی باشه که من فکر میکنم خیلی بد میشه. توروخدا به من بگید اینجا کجاست؟
میدان کاج سعادتآباد هست یا نه؟ من امروز قرار نبود بیام بنگاه معاملات املاک؛
قرار نبود بیام سر کار... اما اون که کاری نداره. خیلی وقته دنبال کار میگرده. از
وقتی از زندان بیرون اومده؛ هفت ماهه که بیکاره... من تازه شناختمِش؛ آره من اینو
خوب میشناسمِش.
25
: میشنوم
حرفهاشون رو؛ میشنوم ضجهموره سوهان صداشون رو... تو این شرایطی که توش افتادم حاضر نیستم برم
زندان. زنده بودن به چه قیمتی؟! مرگ سریع! عرض چند ثانیه و همهچی تمام! پوستکلفت
نیستم؛ تجربه دارم! یعنی میشد من به اینجا نرسم! به این کاری که الان کردم؟- این
سؤالییه که همهی ما تو خیلی لحظات کم اهمیتتر از اینهم از خودمون میپرسیم. منهم
تو اون فشار جمعیت بیحواس و ناخودآگاه با صدای بلند مدام این سؤال رو از خودم و
هرکی دور و برم بود میپرسیدم: هنوز زنده است؟! نفس میکشه؟
26
: دیگه
نمیفهمید داره چی میگه؛ ما هم نمیفهمیدیم؛ میخواست منظوری رو به ما برسونه به
همه اونهایی که اونجا بودند و تماشا میکردند؛ به من که بالاسرش ایستاده بودم به
بقیه به پلیسها که تازه سررسیده بودند، به تماشاچیها اضافه شده بودند؛ ولی نمیتونست
شایدم ما نمیتونستیم بفهمیمِش. خِرخِر آخرش بود جونش داشت بالا میاومد. با
اینکه نصف تقصیر مال خودش بود و همه این رو تصدیق میکردند اما نمیتونستی براش دل
نسوزونی... دل من هم میسوخت واسه خودم که داشتم میمردم.
27
: ناموس!
چه سحر و جادویییه این کلمه! همه با این کلمه جادو شده بودند؛ دستهامون، ارادههامون
به خاطر ناموس یکی دیگه قفل شده بود. از کجا این کلمه به ذهنش رسیده بود؟! از ترس؟!
آره حتمی همین بوده ترس خلاقیت ذهن رو بیشتر میکنه. تنها شکلی که میتونست جلوی
جمعیت رو بگیره هجوم نیآرند طرفِش همین بوده... میزنم؛ هر کی جلو بیآد میزنم. به ناموسَم قسم
میزنم. این نامرد ناموسَم رو ازم دزدیده؛ این بچه خوشگل.
28
: اورژانس
- کدوم گوری بودید تا حالا؟ چرا هیچ غلطی نمیکنید؟ دارم میبینم؛ از همین کف زمین هم میشه فاصله اینجا
رو تا ورودی بیمارستان مدرس تشخیص داد. دویست متر نباید بیشتر باشه... دارم میبینم...
از میون این همه لخته خون روی چشمم هم میتونم ببینم؛ اشتباه نمیکنم.
29
: دویست
متر تا بیمارستان! چه دقیق! درست میگفت... چرا هیچکدوم از ما به این فاصله فکر
نکرده بودیم؟ باز هم یه فکر مبتذل میخواد از ذهنَم بگذره؛ نمیتونم جلوش مقاومت
کنم. اَ ه لعنتی باید به زبون بیارمِش وگرنه مغزم رو خط میندازه... این هم یه
سند ایدهآل برای جنبش ضدمدرنیته! اَه- حالم بِهَم میخوره از اینهمه خون خودم...
30
: منتظرید
خودش خودش رو بکشه. فقط این دلِتون رو میزنه از تماشا... شایدم حریصترتون کنه
به تماشا. چی تو کلههاتونه؟ شایدم تو کله من؟ شما؛ جناب سروان اگر واقعی هستی سوت
بزن! سوت بزن! سوت! به من کارد بدید! کارد!
31
: فکر
میکرد همه ما تو سر اونیم! جناب سروان سوت نزد. سوت نداشت که بزنه. حتی نتونست با
انگشت یا دهنش این کار رو بکنه! فقط تماشا میکرد؛ فقط تماشا.
32
: همهشون
تو سرم میلولیدند- میلولیدند. شماها تصورید؛ خیالید تو ذهن من نشستید به تماشای
من. من میمیرم هیچکی هم تو خیال من پا از پا برنمیداره تا نجاتَم بده. کافیه یک
نفر بیهوا بزنه زیر آرنجَم تا این کارد لعنتی... کارد؟ - نیست؟ نه هست؟ من رو
دچار توهم نبودنِش نکنید. هست؛ وجود داره چون این جنازه اینجاست... اینههاش...
جنازه دوستم؟ وای! نه! کو؟ کجاست؟ با من بازی نکنید.
33
: گفته
بودم که تو اون لحظات آدم به همهچیز متوهم میشه. وگرنه کی حاضر نیست یکنفر رو
از مرگ نجات بده وقتی فرصت و امکانش رو
داره؟ هان ؟ کی ؟! شاید اون داشت بازی میکرد ما هم اضافه شده بودیم به بازیش. ما
هم دوست داشتیم جنازه اونجا باشه. همه هماهنگ و بیاطلاع از نیت بغل دستیمون
داشتیم وانمود میکردیم اونجا
راستی راستی یه جنازه هست.
34
: اگه
من اینها رو خودم به زبون نمیآوردم، اقرار نمیکردم کی میفهمید؟ چرا سعی میکنید
واقعیت رو جور دیگه جلوه بدید؛ چرا؟! باید حقیقت روشن بشه ؛ باید بگذارید بگه چرا
من رو کشته!
35
: نه!
هرگز... همه حرفهاش دروغه! دروغ.
36
: من
خودم رو نمیکشم. من خودم با دستهای خودم خودم رو نمیکشم.
37
: خجالت
میکشم از اینکه بازهم بایستم و به این کار ادامه بدم... کدوم کار؟! نیاز به گفتن
داره؟!
38
: میزنم...
میزنم... اگه هیچکی این کار رو نکنه من میزنم.
39
: ترررررررق؛
تترررق... یا صدایی شبیه به این. اون هم بعد 45 دقیقه. آره درست 45 دقیقه طول کشید
تا همچین صدایی بالاخره انداختِش زمین. من هنوز زنده بودم.
40
: من
با چشمهای خودم دیدم هنوز زنده بود... شکمِش تکون نمیخورد؛ بالا پایین نمیرفت
ولی چشمهاش، پلکهاش کمیتکون میخورد. خدا کنه نمرده باشه... من دلََم میخواد
کاری بکنم براش. دلََم میخواد نجاتِش
بدم، دلََم میخواد به یه انسان کمک کنم. خدایا این فرصت رو از من نگیر... تو
روخدا!
41
: پلیسها
بالاخره جرأت کرده بودند و به پاش شلیک کرده بودند. نمیدونم شایدم بالاخره مافوقهاشون
تونسته بودن متقاعدشون کنند شلیک کنند. شایدم کسی پیدا شده بود و دستش رو گذاشته
بود زیر مچ اون افسر بیچاره... اونقدر عربده کشیده بود، اونقدر ترسیده بود که به
محض اصابت گلوله... ببینم اصن گلوله بهِش خورد یا اینکه از صداش ترسید... انگار که
منتظرش بوده باشه آروم رو زمین نشست... نه ؛ خوابید... بیحرف و صدا و حتی ناله...
پرسنل اورژانس که ربع ساعت محو همهچیز بودند از همون دور مرگ رو حتمی تشخیص
دادند. داشتند خودشون رو آماده میکردند تو مصاحبههای بعدی این رو بگند. عجلهای
واسه دور کردن جنازه از صحنه جرم نداشتند؛ اما من دلََم میخواست هرچی زودتر از پیش
چشمَم دورش کنند؛ چرا هنوز هم هیچ کاری نمیکنند؟ حالا که من دیگه افتادم رو زمین؛
چرا؟!
42
: سکوت
صدادار سرم رو سوراخ میکرد. مدام به تنم ضربه میخورد اما دردی حس نمیکردم. جز
یک خط سفید کمرنگ وسط اون همه سیاهی چیزی نمیدیدم. خدایا تا مرگ چقدر راهه؟! چرا
امروز همه چیز اینقدر کشدار و مسری شده؟!
43
: حالم
بد بود. خونریزی داشتم؛ شدید هم بود ولی نمیفهمیدم از کجا؛ پلیسها از زمین
بلندم کردند؛ کِشونکِشون من از صحنه دور کردند ولی جمعیت تازه جون گرفته بود؛
تازه بیدار شده بود؛ داشت هجوم میآورد؛ جمعیت خشمگین و غیرتی داشت غرش میکرد!
اگر منو نمیبردند معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد... تیکهتیکهم میکردند... با
همون کارد؟!
44
: راستی
پنجشنبه شش آبان بود. این رو خوب یادمه؛ چراش رو نمیدونم، ولی یادمه. موقعی که
من رو از اونجا دور میکردند، میشنیدم که میگفتند یارو با لگد زده تو صورت اونیکی
که درحال جون دادن بوده و از مردم کمک میخواسته ؛ من این رو ندیدم! آهان! ساعتِش؛
ساعتِش رو بگم؛ 9:56. هان؟! عجیبه که ساعتِش رو دقیق یادمه. خب من فقط بعضی چیزها
رو میدونم همهَش روکه نه! چه چیزها که تو این شهر اتفاق نمیافته، نه؟
45
: خدا
رو شکر n 90 همراهَم بود... همه بلوتوثهاتون رو روشن کنید! جا که دارید! یه چیز توپ دارم
واسهتون! اسم گوشیم: گیج!
پایان. 1389- 1390