چهارشنبه
Iraj Zohary

بخشی از نمایش‌نامه‌ی هینکه‌من
نوشته‌ی ارنست توللر (تراژی در 3 پرده)
برگردانِ ایرج زهری


«آن را که توان تخیل نیست، توان زندگی نیست.»

هینکه‌من (تراژدی در ٣ پرده)

سال تحریر: 1921-1922 در زندان "نیدِرشونن فِلد در ایالت "باویر" آلمان
نخستین اجرا  با عنوان "هینکه‌من آلمانی": ١٩آوریل ١٩٢٤ در"رزیدنتس تئاتر"برلن، با کارگردانی مشترک: امیل لیند و اروین 
بِرگِر، طرح دکور: پرفسور سزار کلاین، سال ١٩٢١ آلمان

پهنه‌ی نخست


آشپزخانه‌ی یک خانه‌ی کارگری که اتاق‌نشیمن هم هست. گِرِتِه هینکه‌من سرگرم اجاق است. هینکه‌من وارد می‌شود، روی صندلی می‌نشیند. در دست راست‌ش که روی میز گذاشته، چیز کوچکی را پنهان کرده است. پیوسته به آن نگاه می‌کند. او نه روان حرف می‌زند، نه احساساتی؛ حرف‌زدن برای‌ش سخت است، نمایش‌گرِ روح‌ش است.

گِرِتِه هینکه‌من: مادر به‌ِت زغال نداد؟

هینکه‌من سکوت می‌کند.

گِرِتِه هینکه‌من: اویگِن!... من فقط اَزَت پرسیدم، مادر به‌ِت زغال داد، یا نه؟ جواب بده دیگه... انگار تو اتاق نیست!... اویگن، حرف بزن دیگه!... دارم دیوونه می‌شم! یه تیکه هیزم هم نداریم. دریغ از یه تیکه هیزم... اویگن، می‌خوای بخاری رو با تختخواب‌مون گرم کنم؟
هینکه‌من : یه حیوون کوچولو... یه حیوون کوچولوی خوش‌رنگ. ببین قلبش چطور می‌زنه... دست، ضربان‌شو حس می‌کنه. زندگی‌ش شبه، همیشه شب.
گِرِتِه هینکه‌من: اویگن، اون چی‌یه تو دست‌ت گرفتی؟
هینکه‌من: می‌تونی کنار اجاق بی‌حرکت وایسی؟ ظرف‌ها از دستت نمی‌افتند؟ ظلمت بزرگی رو که روی سرت افتاده حس نمی‌کنی؟ یه حیوون کوچیک، یه مخلوق زمینی، مثل تو، مثل من... از این که زنده‌س، چه‌چه، چه‌چه، چه‌چه ... حال می‌کنه. هر روز صبح صداش رو نمی‌شنوی؟ چه‌چه، چه‌چه، چه‌چه... این شادی نوره. چه‌چه، چه‌چه، چه‌چه... و حالا، حالا، حالا! من به‌ِش اضافه شدم، که اون با یه سنجاق سوزن، چشم این حیوون رو کور کرده... (آه می‌کشد.) وای! وای! وای!
گِرِتِه هینکه‌من: کی؟ کی؟
هینکه‌من: مادر تو. مادر تنی تو. یه مادر! یه مادر چشم یه سهره‌ رو، با سنجاق داغ کور می‌کنه، برای این‌که تو یه روزنامه نوشته‌ن پرنده‌های کور خوشگل‌تر چه‌چه می‌زنن... من هیزم‌ها رو پرت کردم جلوش، به‌علاوه‌ی ده مارکی که به‌ِم داده بود. گِرِتِه، من مادرت رو ادب کردم، همون‌طور که آدم بچه‌ای رو که حیوونی رو آزار می‌ده ادب می‌کنه. ولی بعد ولش کردم... فکرش دیوونه‌م کرده بود. فکر وحشتناکی بود. یعنی اون‌وقت‌ها خود من هم همین کارها رو نمی‌کردم؟ بدون این که فکر عاقبت‌ش باشم؟ اون‌وقت‌ها درد یه پرنده چه تأثیری روی من می‌ذاشت؟ حیوونه دیگه. ما، آدم‌ها گردن‌شون رو می‌پیچونیم، سیخ توی تن‌شون فرو می‌کنیم، به‌ِشون شلیک می‌کنیم. اون‌وقت‌ها که سالم بودم، همه‌چیز به‌نظرم عادی می‌اومد، انگار باید این‌طور باشه. حالا که ناقص شدم، می‌فهمم، چه‌قدر وحشتناکه. انگار آدم داره به دست خودش، خودش رو مُثله می‌کنه!... ولی در گذشته!... این آدمی‌زاد صحیح و سالم، چرا تا این حد کوره!
گِرِتِه هینکه‌من: چی کار کردی؟ ... هیچ امیدی نیست.
هینکه‌من: فکرش رو بکن! مادر یه موجود زنده رو کور می‌کنه. توی مغزم فرو نمی‌ره.

گِرِتِه هینکه‌من خارج می‌شود.

هینکه‌من: مرغک بیچاره‌ی من. رفیق کوچولوی من... عجب بلایی سر ما دو تا آوردند. کار آدم‌ها بود. اگه می‌تونستی حرف بزنی، به این آدم‌ها می‌گفتی شیطان... گِرِتِه!... گِرِتِه!... رفته بیرون. از هم صحبتی ما حوصله‌ش سرمی‌ره. (دراتاق دنبال چیزی می‌گردد.) یه تیکه نون... یه قفس ... قفس؟ برای این‌که بدبختی‌مون رو به هم نشون بدیم؟... نه، نه، نمی‌خوام خشونت به خرج بدم. می‌خوام نقش سرنوشت‌ رو بازی‌ کنم. سرنوشتی که از سرنوشت من مهربون‌تره. چون من... چون دوست‌ِت... دوست‌ِت دارم.

از اتاق بیرون می‌رود و پس از لحظه‌ای چند، بازمی‌گردد.

هینکه‌من: تَرَق! یه لکه‌ی سرخ روی دیوار سنگی... چند تا پر که توی هوا چرخ می‌زنن... تموم!... یه فکر و همه‌چیز تَقُ‌ولَق می‌شه. اگر قبل از این‌ آدمی مثل من رو نشونم می‌دادند، نمی‌دونم چی‌کار می‌کردم. موقعیت‌هایی پیش می‌آد که آدم نمی‌دونه چی‌کار می‌کرد، اون‌قدر کم خودمون رو می‌شناسیم... شاید می‌زدم زیر خنده... شاید می‌خندیدم! گِرِتِه چی؟ ... مادرش یه سَهره رو کور کرده... می‌دونی خودش چی می‌کرد؟ (دیوانه‌وارمی‌خندد. خنده‌اش به زنجه‌مویه‌ای دهشتناک می‌ماند.) ها ها ها...

در همان حال که هینکه‌من آواز می‌خواند گِرِتِه وارد می‌شود، وحشت‌زده به او نگاه می‌کند. انگار حالت اشمئزار به او دست داده باشد، گوش‌هایش را می‌گیرد. ناگهان به هق‌هق می‌افتد.

گِرِتِه هینکه‌من: یا حضرت مسیح... یا حضرت مسیح!
هینکه‌من: (تا گِرِتِه را می‌بیند خشم می‌گیرد.) چی‌یه؟ ... منظورت چی‌یه، زن؟... جواب بده!... زیرزبونی چی داری می‌گی؟... حرف بزن ... حرف بزن دیگه؟  داری گریه می‌کنی، چون من... چون من به‌ِت... چون مردم من رو با انگشت نشون می‌دن؟ مثل یک دلقک می‌دونن چی بر من گذشته؟ که تیر قهرمانانه‌ی یه مخلوق لعنتی ناقص‌العضوم کرده؟... آلت دست جماعت مردم؟ تو به خاطر من خجالت می‌کشی؟... راست‌شو بگو!... راست‌شو بگو!... همه‌چیز در حال تعلیقه، در حال تعلیق. من باید حقیقت رو بدونم. (به تمنا، صمیمانه) چرا گریه می‌کنی؟
گِرِتِه هینکه‌من: من ... من دوست‌ِت دارم.
هینکه‌من: دوست‌َم داری، یا... وقتی دست‌َم رو می‌گیری، اون ترحم نیست که از زبون دست‌ِت حرف می‌زنه؟
گِرِتِه هینکه‌من: من دوست‌ِت دارم...
هینکه‌من: یه سگ که تموم زندگی‌ش با آدم‌ها بوده... که باهاش، عین بچه‌شون بازی می‌کردند، حیوون نازنین، حیوون وفادار، حیوونی که اگه کسی به آدم‌ها آزار می‌رسوند باهاشون رنج نمی‌کشید... حالا این سگ گََر شده، پشمش گُله گُله ریخته، چشم‌هاش قِی می‌کنه... دیگه نمی‌شه به‌ِش دست زد، آدم ازش عُق‌ِش می‌گیره... حالی‌ت هست، اگه خاطرات خوش سال‌های گذشته‌ش نبود، اون‌موقع که با نگاهی عین نگاه ما آدم‌ها، به‌ِمون نگاه نکرده بود... امکان داشت بتونیم اون رو ببریم بدیم خلاص‌ِش کنند؟... تحمل‌ِش ‌می‌کردیم، می‌ذاشتیم توی لونه‌ی خودش، رو تشک خودش نفس آخر رو بکشه. (داد می‌زند) گِرِتِه، من اون سگه نیستم؟
گِرِتِه هینکه‌من: (گوش‌َش را می‌گیرد، ناامید) دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. خودم رو دار می‌زنم. شیر گاز رو باز می‌کنم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
هینکه‌من: (ناتوان) آره. گِرِتِه‌ی عزیز. چِت شده؟ من که کاریت نکرد‌م. من کارم تمومه. من یه مرض ناشناخته‌م. من یه عروسک خیمه‌‌شب‌بازی‌ام. اون‌قدر نخ‌ش رو کشیده‌ن که از کار افتاده... مواجب بازنشستگی برای زندگی کردن کمه، برای مُردن زیاد... گِرِتِه، من به رفقای خودم خیانت می‌کردم. به نظرم، اعتصاب‌شکن می‌شدم، اگه می‌دونستم،... اگه یه‌بند این احساس خفگی رو نداشتم... این‌جا رو نگاه کن، این‌جا نشسته، مثل یه کیسه سوزن، همین‌جوری، دایمن داره فرو می‌ره توی تنم. می‌گه تو برای زنت، یه سگ گری... (آهسته، رازگونه) گِرِتِه، از امروز، از وقتی که اون واقعه رو توی خونه‌ی مادرت دیدم، از وقتی که این فکر به سرم افتاده، این فکر وحشتناک... ولم نمی‌کنه، هر جا می‌رم دنبالمه... صداهایی می‌شنوم، قیافه‌هایی می‌بینم که‌ به‌ِم خیره شده‌ن... پَسِ کله‌م یه گرامافونه که مثل یه حیوون مرموز، با موسیقی‌ش توی گوشم جیغ می‌کشه: اویگن بیچاره! اویگن بیچاره!... اون‌وقت یه‌دفعه تو رو می‌بینم... تو، تنهایی، توی یه مغازه‌ای، پشت پنجره وایسادی، من توی خیابونم، دارم می‌رم. تو خودت رو پشت پرده‌ مخفی می‌کنی. نفس عمیق می‌کشی، می‌خندی، از خنده دلت رو می‌گیری. (پس از یکی دو لحظه) گِرِتِه‌ی عزیز، تو که این کار رو با من نمی‌کنی؟ درست نمی‌گم، تو به ‌من نمی‌خندی، تو، نه.
گِرِتِه هینکه‌من: انتظار داری چی به‌ِت بگم، اویگن تو که حرف من رو باور نمی‌کنی.
هینکه‌من: آره، آره. باور می‌کنم. دارم از خوشحالی دیوونه می‌شم. باور می‌کنم. من کار گیر می‌آرم‌... حتی اگه مجبور باشم تا زانو خم بشم، مثل یه حیوون...

پاول گروسهان وارد می‌شود.

پاول گروسهان: سلام بر شما! شب شما خوش!
هینکه‌من: سلام!
گِرِتِه هینکه‌من: سلام!
پاول گروسهان: چه زن و شوهر سرحالی! خنده‌ رو از شما دو تا می‌شه یاد گرفت.
هینکه‌من: تو یکی که احتیاج نداری یاد بگیری، پاول. کارت رو داری و به‌زودی هم اوستاکار می‌شی.
پاول گروسهان: فکر کردی! دارند کارخونه‌ رو کوچیک می‌کنن. ملت بیچاره حال و روزش از گاو و گوسفند هم بدتره... دست‌ِکم، اون‌ها رو اول می‌ذارن چاق‌وُچله بشن بعد ذبح می‌کنن.
گِرِتِه هینکه‌من: دارن گناه می‌کنند.
پاول گروسهان: ملت بیچاره گناهش کجا بود؟ اولن، حتی اگر آخرتی وجود داشته باشه، باید به بهشت بره، چون به دلیل کار طاقت‌فرساش وقت گناه کردن رو نداره، دومن، برای این‌که اجازه می‌ده اون‌هایی که مثل خر، ازش کار می‌کشن رو زمین زندگی بهشتی داشته باشند. از این گذشته من اته‌ایستم، به خدا اعتقاد ندارم، به کدوم خدا باید معتقد باشم؟ به خدای یهودی‌ها، خدای کافرها، خدای مسیحی‌ها، خدای فرانسوی‌ها، خدای آلمانی‌ها؟
هینکه‌من: شاید همه‌ی اون‌ها تو یه حصار سیمی گیر کردن ؟ حصاری که آدم‌ها رو به‌جون هم می‌ندازه؟
گِرِتِه هینکه‌من: من یه عمر به خدای عدالت اعتقاد داشتم و دارم. هیچ‌کس نمی‌تونه اعتقادم رو ازم بگیره.
پاول گروسهان: اگه خدا عادله، باید عدالت‌ رو جاری ‌کنه. خب خدای عادل چه‌کار می‌کنه؟ لازمه براتون توضیح بدم؟ با خدا برای شاه و وطن، با خدا برای کشتار مردم، با خدا برای خدای بالاتر: پول. گفتی همه‌چیز، خواست خداست؟ این حضرات اگه روشون می‌شد به‌جای "من" می‌گفتند خدا. این‌جوری براشون راحت‌تربود، ملت هم که همیشه‌ی خدا برای تعظیم و تکریم در مقابل قدرت آماده‌ست... اعتقاد رو می‌ذارم در اختیار اون‌هایی که ازش برای خودشون نون‌دونی درست می‌کنن. ما به ‌خاطر اون دنیا نمی‌جنگیم، ما به ‌خاطر زمین می‌جنگیم، به ‌خاطر مردم.
هینکه‌من: برای مردم قبول. ولی برای ماشین جنگیدن چی؟... ماشین استخون‌های ما رو، پیش از این که قد راست کنیم خرد کرده. من از روزی که باید کار کنم می‌ترسم. صبح که از خواب پا می‌شم، شروع به کارمی‌کنم، نمی‌دونم چطور می‌تونم کارم رو تا آخر روز تحمل کنم. زنگ کارخونه که به صدا درمی‌آد، مثل دیوونه‌های زنجیری می‌زنم بیرون.
پاول گروسهان: ماشین‌ روی من فشار نمی‌آره، رئیس من‌َم نه ماشین. وقتی جلوی ماشین وامیستم عشق می‌کنم. باید به‌ِش حالی کنی که تو اربابی و اون رعیت‌ته. بعدش ناله و زوزه‌ش رو درمی‌آرم، حداکثر کار رو ازش می‌کشم، تا اون‌جا که به‌جای عرق از چاک‌وُچوله‌ش خون راه بیفته... وقتی می‌بینم چه رنجی می‌کشه خوش‌حال می‌شم. به‌ِش می‌گم حیوون جون، باید اطاعت کنی، اطاعت کنی. آخرین تیکه‌ی هیزم‌رو می‌ندازم تو گاله‌ش و می‌ذارم به فرمان من برام جون بکنه. اویگن، تو مرد باش، اون‌وقت ارباب ماشین می‌شی.
هینکه‌من: (آهسته) مواردی پیش می‌آد که خدا شدن ساده‌تر از مرد بودنه.
گِرِتِه هینکه‌من: (با تعجب به گروسهان نگاه می‌کند.) آقای گروسهان، نگاه‌تون خیلی خشن و بی‌رحمانه‌ست.
هینکه‌من: اون نگاه خشن‌ رو یاد گرفته، ولی نه از طریق ماشین.
گِرِتِه هینکه‌من: پس از کجا؟
هینکه‌من: از کجا می‌خوای یاد گرفته باشه؟ از طریق زن‌ها.
پاول گروسهان: آدمی که از طبقه‌ی پایین اجتماعه توی زندگیش چی داره؟ به دنیا که می‌آد، پدرش قُر می‌زنه که باز یه نون‌خور به زندگی‌مون اضافه شد. صبح گشنه می‌ره مدرسه، شب که به خونه می‌آد، باز هم از گشنگی دل‌پیچه می‌گیره. بعدش می‌ره سر کار. نیروی کارش رو به کارفرما، به ارباب می‌فروشه، چه‌قدر؟ به قیمت یه لیتر نفت. چی می‌گن؟ می‌شه یه چکش، یا یه صندلی، یا دست‌گیره‌ی ماشین بخار، یا یه خودنویس، یه اطو. این‌جوری‌یه دیگه. مگه نه؟ تنها لذتی که براش می‌مونه چی‌یه؟ عشق. این‌جا دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه براش تصمیم بگیره. عشق! این‌جا آزاده، می‌تونه به کارفرما و پلیس بگه: این‌جا ویلای منه، ورود غدغن! عشق. ببینید پولدارها امکانات زیادی برای تفریح دارند: سفر به کنار دریا، موسیقی، کتاب... ماها چی؟ خب بعضی وقت‌ها کتابی هم می‌خونیم ولی نه همیشه. نه توی مدرسه چیز زیادی یاد گرفتیم، نه کلّه‌شو داشتیم. اما موسیقی "لوهنگرین"، خب بد نیست ولی اگه بتونم به واریته و اپرت برم، مثلاً "گراف فُن لوکزامبورگ"،... یا "رؤیای والس"... یا "بیوه‌ی شاد"... این اپرت ‌رو می‌شناسید؟ (می‌خواند) "ویلیا! ویلیا! ای دختر جنگل!" ... یا وقتی موزیک آپارات، با ده فنیگ برات والس پخش می‌کنه و من و دوست دخترم می‌تونیم باهاش برقصیم... من این رو ترجیح می‌دم. عشق برای ما آدم‌های طبقه‌ی پایین با عشق توی طبقه‌ی سرمایه‌دارها کلّی تفاوت داره. عشق برای ما... چه‌جوری بگم اصل و اساس زندگی‌یه. اگه عشق فاسد شده باشه بهتره طناب برداریم و خودمون رو دار بزنیم. درست نمی‌گم، اویگن؟
هینکه‌من: باید درست باشه دیگه.
پاول گروسهان: با شما، خانم هینکه‌من می‌تونم رُک و صریح حرف بزنم؟ آدمی مثل من اگه نمی‌تونست دست‌ِکم روزی یه بار پیش دوست‌دخترش باشه، تو زندگی چه لذت دیگه‌ای داشت؟

هینکه‌من هیجان‌زده به همسرش نگاه می‌کند.

پاول گروسهان: نظرتون رو می‌خواستم بدونم، گِرِتِه هینکه‌من.
گِرِتِه هینکه‌من: نظر من؟... (با شرم)... همه‌ی زن‌ها یه‌جور نیستن.
هینکه‌من: (ازجا می‌پرد.) من کار گیر می‌آرم، گِرِتِه. مطمئن باش... من می‌خوام عید کریسمس که می‌آد برات یه هدیه‌ی حسابی بخرم.
پاول گروسهان: خیلی دلت رو صابون نزن!
هینکه‌من: حالا می‌بینی، پاول. خداحافظ، گِرِتِه.

از اتاق بیرون می‌رود. چند دقیقه سکوت.

پاول گروسهان: مردی با یال و کوپال یه کشتی‌گیر. حیف! که درها به روش بسته‌ست. روحیه رو باید حفظ کرد. شما که خوشبختید، گِرِتِه هینکه‌من؟
گِرِتِه هینکه‌من: (خیره می‌ماند.) بله.
پاول گروسهان: من همیشه وقتی شما دو تا رو با هم می‌بینم حسودیم می‌شه.

گِرِتِه هینکه‌من سَرِ خود را میان دست‌هایش می‌گیرد و می‌گرید.

پاول گروسهان: چی شده گِرِتِه هینکه‌من؟... حرف بدی زدم؟ دارید گریه می‌کنید، چی شده؟ می‌خواید برم دنبال اویگن؟ شاید به‌ش برسم...
گِرِتِه هینکه‌من: (بی‌اختیار گریه می‌کند.) سرم داره می‌ترکه. من رو می‌تونید ببرید به دیوونه‌خونه!... داد می‌زنم!... فریاد می‌کشم.
پاول گروسهان: (ناراحت شده) مریضید گِرِتِه هینکه‌من؟ از دست من کمکی برمی‌آد؟ شاید حامله‌این؟... بعضی از زن‌ها تو یه همچین وضعیتی حالت حمله به‌ِشون دست می‌ده.
گِرِتِه هینکه‌من: خدای بزرگ، حامله، حامله! (با تمسخر و تشنج) خوشحال می‌شدم اگه همین الآن قبرم رو می‌کندند.
پاول گروسهان: نکنه رفتار اویگن نسبت به شما خوب نیست؟ کتک‌تون می‌زنه؟
گِرِتِه هینکه‌من: از کجاش بگم؟ از کجاش بگم؟ من یه زن بدبخت‌َم دیگه... اویگن من... اون که... اصلن مرد نیست...
پاول گروسهان: گِرِتِه هینکه‌من، واقعن مریض نیستید؟ شاید تب دارید؟
گِرِتِه هینکه‌من: نه... اویگن من... این بلا رو توی جنگ سر اویگن من آورده‌ن... اون یه معلوله... از گفتن‌ِش شرم دارم... نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم... شما که می‌فهمید، آقای گروسهان... اون دیگه مرد نیست... (از گفتن حرف‌َش وحشت کرده، جلوی دهان خود را می‌گیرد.)

پاول گروسهان پِکّی می‌زند زیرِ خنده.

گِرِتِه هینکه‌من: وای، خدایا این چه غلطی بود کردم؟ مگه چی گفتم؟ اَه! اَه! که مسخره‌م می‌کنید، فکر اینجاش رو نکرده بودم... از شما چنین انتظاری نداشتم.
پاول گروسهان: ببخشید گِرِتِه هینکه‌من، نمی‌دونم، دست خودم نبود. می‌دونید وقتی یه مرد یه همچین چیزی می‌شنفه، بی‌اختیار خنده‌ش می‌گیره. (مُتحیر) ولی عجب آدم خودخواهی‌یه این اویگن! چرا شما رو اسیر و عبیر خودش کرده؟ اون دوست‌تون نداره، وگرنه می‌ذاشت برین زندگی خودتون رو بکنین.

پاول گروسهان او را نوازش می‌کند، گِرِتِه هینکه‌من به او تکیه می‌دهد.

گِرِتِه هینکه‌من: آقای گروسهان، موضوع خیلی سخت‌تر از اینه که شما فکر می‌کنید. ما نمی‌دونیم چه‌کار کنیم، بدجوری گیر کردیم. یه وقت به روشنایی روزیم، یه وقت به تاریکی شب... دل‌َم براش می‌سوزه... نمی‌تونید تصورش رو بکنید، این آدم پیش از جنگ چی بود. یه دنیا شور و زندگی! اون‌وقت امروز... همه‌ش فکر و غصه، فحش به زمین و آسمون... به من که نگاه می‌کنه حس می‌کنم به نظرش آدم نمی‌آم، یه تیکه سنگ‌َم. بعضی وقت‌ها ازش ترسم می‌گیره... اون‌وقت دوست‌ِش ندارم... (می‌زند زیر هِق‌هِق) از دیدن‌ِش حالت تهوع به‌ِم دست می‌ده!... یا حضرت مسیح، عاقبت ما چی می‌شه؟
پاول گروسهان: (پیوسته مهربان‌تر) گریه کنید، گِرِتِه، گریه کنید... مادر خدابیامرز من همیشه می‌گفت اگه جلوی اشک‌ِت رو بگیری به سنگ تبدیل می‌شه و روی قلب‌ِت می‌شینه.
گِرِتِه هینکه‌من: آقای گروسهان، شما که به‌ِش از این بابت چیزی نمی‌گین، نه؟ اگه بفهمه خودم رو دارمی‌زنم.
پاول گروسهان: هیچ‌چی نمی‌گم، گِرِتِه. هیچ‌چی، خیال‌ِت از طرف من راحت باشه. من در گذشته یه ماه زندانی کشیدم، چون نتونسته بودم جلوی دهنم رو بگیرم، بسه... راحت باش... تو زن جوونی هستی... به من نگاه کن... اگه به این وضع ادامه بدی یه سال هم نمی‌تونی زنده بمونی... عزیزم گِرِتِه... گِرِتِه... (او را می‌بوسد.)
گِرِتِه هینکه‌من: حالا من‌َم که بد شد‌م...
پاول گروسهان: بد؟ چطور ممکنه چیزی که از طبیعت برخاسته بد باشه؟... به عبارت دیگه ... از خون... این کشیش‌ها و سرمایه‌داران که با این کلمات بازی می‌کنن... تو، نسبت به خودت بد بودی، اگه به مردی که مرد نیست وفادار می‌موندی. از این گذشته، خدا برای ما مردم فلک‌زده خداست، خدا برای پولدارها افسانه‌ست. یکی از رفقای من با زن یکی از این کله‌گنده‌ها سرّوسری داشت...
گِرِتِه هینکه‌من: من از پله‌ها صدای پا شنیدم، نکنه اویگن باشه...
پاول گروسهان: پس بهتره من برم... گِرِتِه، دوست داری بیای پیش من؟ تو که می‌دونی من کجا می‌شینم... نترس، هیچ‌کس خونه‌ی من نمی‌آد. توی خونه‌ی من آزادی، می‌تونی سفره‌ی دل‌تو خالی کنی. می‌آی، گِرِتِه؟

گِرِتِه هینکه‌من به علامت نفی سر تکان می‌دهد.

پاول گروسهان: (ناگهان با خشونت) خودت رو لوس نکن!... گفتم، می‌آی؟...
گِرِتِه هینکه‌من: من...        
پاول گروسهان: تو، می‌آی!
گِرِتِه هینکه‌من: باشه...
پاول گروسهان: این شد حرف! خداحافظ.

پاول گروسهان می‌رود.

گِرِتِه هینکه‌من: (تنها) یه زن بیچاره چه‌کار کنه؟ تو این دنیای وانفسا.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!