محمد رئوف مرادی
مادرم تعریف میکرد:
آدم گرسنه دین و ایمان ندارد. آدم بیدین و ایمان هم هیچی
ندارد. آدمی که هیچی نداشته باشد، حق دارد دین و ایمان هم نداشته باشد. مادرم
تعریف میکرد.
مادرم یک فیلسوف بیسواد است. هرچه از ذهنش بگذرد میگوید.
پیش همه میگوید.
نشسته بودیم. پاییز
سردی بود. مادرم که داشت تعریف میکرد با دست به من اشاره کرد و ادامه داد: همسن
و سال تو بودم. من نمیدانستم منظورش حالای من است و یا دورهای از بچهگی من.
مشخص نبود. مادرم حساب عمرش از دستش در رفته بود و معلوم نبود شناسنامهای که دارد
متعلق به کدام یک از خواهرهایش است که مردهاند.
مادرم تعریف میکرد:
من سن و سالی نداشتم. خبر آوردن خواهرم که رفته بوده هیزم جمع کند مار گزیدتش و
درجا مُرده. "کالی" یکی یک دانه بوده. دست به زلفاش میکشید و میگفت:
بافتهی گیسوانش به زیر باسنش میرسید.
باسن خالهام خدایی زیبا بود. گرد و خوشفُرم. زیر آن
پیراهن بلند گَل و گشاد، بازی بازی درمیآورد. چشمان سیاهِ کَلوَشش هر صیادی را
از دور نشانه میرفت. چشمش من را گرفته بود و هر روز با چشمانش اشاره میکرد که
کجا منتظرش باشم.
مادرم، چشمش را به دوردستها میدوخت و هیچی نمیدید. آهی
میکشید و میگفت: از تمام آنچه خدا بهش داده تنها زبانش بیعیب مانده. و در وصف
خواهر مردهاش میگفت: گردن بلندش به زردی طلاگونِ آفتاب گفته بود زکی! گردن
چروکیدهاش را میکشید و مانند کش تیرکمان کش میآمد. ول که میکرد ترق صدا میداد.
من از خواهر مادرم خوشم آمده بود. دیدم مادرم را دارد
نیشگون میگیرد که اینقدر تعریفش را نکند. ولی مادرم همهاش دستش را پس میزد.
مادرم که به گردن خواهرش رسیده بود، منهم حالیبهحالی شده بودَهم و داشتم نرم
نرمک ساقهای پای خواهر مادرم را میخاراندم، شاید میمالیدم. نمیدانم. مادرم
تعریف میکرد که گونههای خواهرم انگار انارِ نمیدانم کجاست. ولی گونههای خواهرش
کمی به مسی میزد و خالهام همهاش من را
پس میزد. مادرم که رسیده بود به لبهاش، خالهام شُل شده بود. لب داغش هُرمی
بهاری به تنم مینشاند و راحت دراز کشیده بود. هر گاه دندانهام به دندانش میساید
لذت بیشتری با هم میبردیم. مادرم که داشت نگاهمان میکرد حسودیاش شده بود
تعریف میکرد: تازه سناش به چارده رسیده بود و دو دستنبو در بُستانِ سینههایش
درآمده بودند که من داشتم دستنبوها را بو میکردم و زبانم را به زردی دستنبوها میکشیدم.
مادرم که داشت به ترتیب همهجای خالهام را تعریف میکرد و خالهام که داشت من را
از روی خودش کنار نمیکشید من به خودم آمدم و از روی خالهام پریدم و گفتم. و توو
ذهنم گفتم: کاش مادرم مرده بود و چنین مادر زیبایی مادر من میشد و یکی دیگر صاحبش
نمیشد و یا مادر کس دیگری نمیشد.
مادر صدای ذهنم را نشنیده بود و به خودش اشاره کرد: چانههای
من به او رفته. بعد مادرم خوب خواهرش را به یاد نمیآورد. مادرم تعریف میکرد که
مادرش گفته آنروزی که مار او را گزیده مادر من دو روز بعدش به دنیا آمده. در این
فاصله دو تا از خواهرهای مادرم مرده بودند. مادرم تعریف میکرد که اول شناسنامه
برای بزرگه گرفتن و بعدش او مرده، دادن به خواهر کوچیکه. خواهر کوچیکه هم میمیرد
و شناسنامهاش به این خواهرش که از زهر
مار مرده میرسد. اینهم که زهرخور میشود سِجِلّاش به مادر من میرسد، برای همین
معلوم نیست مادر من چند سال دارد و منظورش به من چند سالهگی من است.
کلن معلوم نیست که آیا مادر من مرده و یا خواهرهای مادر من.
من از روویِ خالهام پریده بودم. کار خالهام را ناتمام گذاشته بودم. همین را میدانستم
که مادرم با همهی خواهرهایش که من فقط یکی از آنها را دیدهام، یک شناسنامه
داشتند. ولی وقتی خودش میشمرد چند تایی بودند. شاید شش تا و جالبتر اینکه همهی
خواهرهای مادرم و خود مادرم یک اسم داشتند: "کالی".
مادرم تعریف میکرد: خوب اونوقتا یارانه نبود مثل حالا.
مادرم خودش نُه فرزند دارد و هرکدام شناسنامه مخصوص به خودشان را دارند و آی حرص
میخورد و میگفت اگر شناسنامهی همهیتان بود من با کول از این پلهها پول بالا
میبردم. پلههای خانهی مادرم قدیمی است. او هر روز به زور خودش را از این پلهها
پایین و بالا میکشد. آنوقتها که کمتر پیر بود، هر پنج وعده نماز برای وضو این
پلهها را سر و ته میکرد، ولی حالا فقط دو بار میرود و میآید. چای و آب کم میخورد
و تعریف میکند که حوصلهی شاشیدن ندارد.
آنوقتها که من زن داشتم و زنم شیعه بود هر روز به زنم
طعنه میزد که: شیعهها کون نشورند. بلد نیستن وضو بگیرند. کنار دریام باشند بازم
تَیمُم میکنند. ولی حالا هر وقت من را میبیند میگوید: صد رحمت به شما شیعهها
پسرم. فکر میکند حالا که زنم شیعه بوده منهم شیعه شدهام. میگویند هر پنج وقت
نماز را در یک وعده میخوانند. زن من توضیح میداد: نه اینطوریا نیست! ما در سه
وعده میخوانیم. مادرم میگفت: باز شما عاقلترید. مادرم باز هم به من روو کرد و
گفت: تو کار خوبی میکنی که میگویی خدا نیست، - مادرم تعریف میکرد که دوستان من
به او گفته بودند: پسرت رفته توو یه گروهی که میگن خدا نیست - بعد من که پیشش
بودم میگفتم: مادر این چه حرفیه میزنی! کی گفته که من گفتم خدا نیست. مادرم میگفت:
تو لازم نیست بگی. از خالهات بپرس. میگن اونایی که میگن خدا نیست با ... شبخوابی
میکنن. خالهام به من چشمکی زد که کجا بروم و منتظرش باشم. چانهی خالهام اصلن
شبیه مادرم نبود. چانهاش گرد و خوشفُرم بود، با لب پایینیاش که گوشتی بود تناسب
خوبی داشت.
مادرم تعریف میکرد: راستش خود منم دلخوش به بودنش نیستم.
اگر بود تا به حال گوشه چشمی نشان میداد. پدرم سر این کارهایش صدبار کتکش زده
بود. ولی مادرم خودش بود. تعریف میکرد بهار بود که ماه رمضان مثل جن پیداش شده
بود. تعریف میکرد: این پدر خدا نشناستم که حالیش نبود. خسته میآمد و غذایش را
میخورد و هنوز به نماز عشا مانده بود بیدارم میکرد که سحر شده. مادرم تعریف میکرد:
هرچه از ما گفتن بود از او نشنیدن. مادرم تعریف میکرد بعد از اینکه یکی دوبار
خیلی گرسنهاش میشود قبول میکند دارد سر شب سحری میکند. مادرم تعریف میکرد که
پدرم گفته دیگر من خودم سحری بیدارش کنم. پدرم میگفت مادرم خوابش به سنگینی گاو
بوده. مادرم تعریف میکرد چند بار که سحر بیدار میشدم و بیرون را نگاه میکردم میدیدم
سایهی آفتاب کوتاه شده. مادرم تعریف میکرد: زود هرچه کهنه و لباس دم دست بود میچپاندم
توو هرچه سوراخه و خانه را تاریک میکردم و بعد پدرت را بیدار میکردم و سیر غذاش
میکردم. بعد بهش میگفتم که یک چُرت دیگر بخوابد. مادرم تعریف میکرد: اینطوری
چند روزی رمضانِ خوبی داشتیم. مادرم تعریف میکرد قلخانیا از ما عاقل ترند. مادرم
تعریف میکرد: وقتی خدا ماه رمضان را پیشنهاد داده گفته سه روز. مادرم تعریف میکرد:
چون طرف ما گوشش سنگین بوده سی روز شنیده.
مادرم تعریف میکرد سردِ پاییز بود، و به من اشاره میکرد
که همسن و سال من بوده. من منظورش را نفهمیدم که چه سنی از سن و سال من را مدنظرش
است. تعریف میکرد که نیمهشب، مردی چندسرعائله داشته و آمده دست به دامن پدرم شده
( پدرِ مادرم ) و گفته: این دختر را با یک پیت گندم عوض میکنم... مادرم میگفت
آدم گرسنه دین و ایمان ندارد و آدم دین و ایماندار، دین میخواد چیکار. گفت دختر
را پدرم قبول کرده و به جایش گندم به پدر دختر داده... مادرم نگفت که آن دختر
شناسنامه داشته یا نه. ولی او هم کالی نام داشته. مادرم تعریف میکرد دختر خیلی
کوچک بوده و گفت با ما بزرگ شده و بزرگ شده و بزرگ شده. مادرم تعریف میکرد اینقدر
بزرگ شده و اینقدر خوشگل شده که هر وقت مردم از پدرم میپرسیدند دختری که با گندم
رد و بدلش کردی کدامه؟ مادرم دیگر اینجایش را تعریف نمیکرد.
مادرم تعریف میکرد: یه شب که از خواب بیدار شدیم دیدیم
دختر نیست. مادرم تعریف میکرد تا یک سال آزگار برادرش که نظری بهش داشته دنبالش
گشته و نیافته. مادرم تعریف میکرد منم گریه کردم، ولی مادر بزرگم که باور نمیکرد.
مادرم تعریف میکرد که مادرش تا آنروزی که زنده بوده برای آن دختر گریه و زاری
کرده. مادرم نگفت که مادرش برای بقیهی خواهرهای او که مادرم شناسنامهاش را دارد
گریه کرده یانه.
مادرم، نماز خیلی
سختش بود، ولی سعی داشت هرگز قضا نشود. تعریف میکرد و میگفت: خدا بیکار بوده و
کار برای بندههاش تراشیده. همهچی تمام میشه الا نماز. یه روز دو روز که نیست. مادرم
تعریف میکرد: "حسن آلی" تا آنروزی که زنده بود هیچ شیخ و ملایی
نتوانست نماز یادش بده. مادرم بعد سرش را تکان میداد و میگفت حالا پسرش شده
خلیفه. و میخندید مادرم. میگفت کاش منهم هرگز یاد نمیگرفتم، تا اینطور اسیر
خدا نمیشدم. مادرم تعریف میکرد: همسن و سال تو بودم. من که اکنون پنجاه سال
دارم نمیدانستم منظور مادرم چه سالی از سن و سال من بوده. تعریف میکرد: سالی را
کهگرگ "رنان" را خورده. تعریف میکرد که بچههایش گرسنه بودند و هیچی
نداشته به آنها بدهد. مادرم تعریف میکرد بعضیها دین و ایمان ندارند و همهچی
دارند و بعضیها حق دارند دین و ایمان نداشته باشند چون هیچی ندارند. مادرم تعریف
میکرد "رنان" درِ همهی خانهها را زد، کسی دین و ایمان نداشت تا به
رویش در بگشاید. مادرم تعریف میکرد "رنان" که هیچکس در به رویش نگشوده
بوده، گفته بوده: باشه. شما که آردی به من
ندادید تا نانی برای تولههام درست کنم، ولی شرط باشد نگذارم بچه گرگها از گرسنهگی
اینهمه زوزه بکشند. مادرم تعریف میکرد آنسال هرشب گرگهای کوهستان میآمدند و
روویِ کونِشان مینشستند و زوزه میکشیدند. مادرم تعریف میکرد، آنسال به قدر ده
زمستان برف به زمین ریخته بوده. مادرم تعریف میکرد که خدا در همان وضعیت دستبَردارِ
نماز نبود و میخواست دولا راستمان بکند. مادرم تعریف میکرد: میدانستم توو دهنی
میخورم، ولی باز یه کِرمی توویَم میلولید که باید چیزی بگویم تا پدرت پشت دستش به
کار بیفتد. مادرم تعریف میکرد: به پدرت گفتم در این وضعیت دوزخ باید جای مامانی
باشد. مادرم تعریف میکرد "رنان" توو آن برف سنگین به کوه زده بوده.
مادرم تعریف میکرد: همسن و سال تو بودم و خوب یادم میآید؛ و من نمیدانستم در
کدام سن من بوده چون مادرم خودش نمیدانست همسن کدام یکی از خواهرهایش است. مادرم
تعریف میکرد: هیچ ایماندار و بیایمانی به "رنان" یه کاسه آرد نداد تا
از زوزهی بچههاش خلاص بشود. مادرم تعریف میکرد وقتی "رنان" گفته بود
حالا که شما زوزهی بچههامو نمیخوابانی، ولی من زوزهی بچه گرگها را میخوابانم.
همه به ریش نداشتهاش خندیدند. مادرم تعریف میکرد همه، فردایش استخوانهای رنان
را همانجا که گرگها زوزه میکشیدند چال کردند. مادرم تعریف میکرد «حسن آلی» نه
به درد خدا خورد و نه به درد خودش و نه بچههایش. میخندید و میگفت حالا پسرش
خلیفه شده و مؤذن مسجد. مادرم تعریف میکرد «احمد یکلا» براش شعرساخته بود:
"حسن آلی، تنِ لَشَت برنگردد، خرت خسته و بارت خالی."
مادرم که خودش نمیدانست
همسن کی است و همهاَش به من اشاره میکرد و معلوم نبود منظورش چه سالی از سن
من است؛ تعریف میکرد: آدم بیدین و ایمان آدم گرسنه نیست. مادرم همهاش تعریف میکرد...
من که همسن و سال خودم بودم و بیشتر با خالهام اینوَر و
آنوَر میرفتم و لحظهای از خالهام جدا نمیشدم. یکروز تا شب گریه کردم که: الا
و بلا من لباسی میخوام به شکل پوست سگی که داشتیم. مادرم تعریف میکرد سگی داشتیم
که سیا و سفید و قرمز بوده. مادرم تعریف میکرد پدرم یک روز که از دست من اخلاقش
سگی شده رفته از توو سگدانی سگ را بیاورد بکشد تا من را توو جلد سگ بکند دیده من روو خالهام
افتادهاَم. مادرم تعریف میکرد...
.