چهارشنبه
داستانی از رضا کاظمی
چشم هام را بستَ م، ماشه را چکاندم. مُخ اَش پُکید. افتاد. پخشِ زمین. به روو.اسلحه را گذاشته بودم روو شقیقه ش، فشار داده گفته بودم: راه بیفت.

برچسب‌ها: ,

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!