چند شعر از امیرحسین افراسیابی
*
اینجا قدر سپیده را می دانند
من اما روزی سرانجام
تا لنگ ظهر خواهم خوابید
شب واسه کارای دیگه س
در بارسلون کافه ایست با جام های بزرگ شراب
سنگ فرش وسیعی با میزها و صندلی های راحت
چشم اندازی به درخت و فواره و اردک
آجان پست گفت راست برو
بپیچ دست چپ
تابلو هنوز همون جاس:
Funeral Service
مثل همیشه دیر رسیدم
که برده بودندم دیگر
گاهی عشقی آواره
در خانه ی سرهنگی بازنشسته پناه می گیرد
و از جام های کوچک شراب می نوشد
اصفهان، آذرماه 1386
*
به خانه که برگشتم
خیابان برگشته بود و
اتاق نشیمن نمی توانست بنشیند
آدرسها را از بر باشی
و اسم دربان ها را
تمام شوفاژهای دنیا
خوابم از سرما نمی برند
عشقی که آواره شد
همین کفشی است که خیابان در پنجه هایت می زند
همان دالانی است
که ترسش از تاریکی آواز می خواند
صدای کفشت
پابرهنه میان حرفم دوید و یادم رفت
مادر می گوید: این بچه رو نصف شبی نفرس بیرون
دنیا آخر می شه اگه یه ساعت سیگار نکشی؟
دالان دراز بود و سید دور
نمی آئی
شب مانده هایت را هنوز گرم می داری
و من هنوز هم
ته مانده ی صدایم را می خوانم
با این همه، تاریکی و ترس
دست کم در دوحرف مشترکند
آوارگی را عشق است
وگرنه می شمارندت
لپ تاپ را روی دامنت می گذارند و
عنکبوت هاشان را بازی می کنند[1]
و معتبرترین
هنوز هم انگشت است
از عنکبوت و آوارگی دلت که آشوب است
بزن همین جاها
روی امضای حجیم حساب داری
که جمعش همیشه به تفریق می رسد
و خانه اش همین خیابانی که مدام برمی گردد
همین نشیمنی که نمی تواند بنشیند
اصفهان، دی ماه 1386
-
---
*
مردنگی میراث گرانبهائی باشد
بر طاقچه بنشیند
مادر اینهمه نمرده باشد
دیگر رفته بودم که گفت: کجا؟
گفتم: سنه قوربان
باران
به بال پرنده های دریائی
زاینده رود
به بارانداز رتردام
دنیا پر از صدای "کجا" شد
دیگر رفته بود که برگشتم
حاجآقا گفت
بطری رو بیار زن!
پرده رو بکش خدا یه کم هوا بخوره
شاخهی زبون گنجیشگ
جون میداد واسه دوشاخه ی تیرکمون
مادر و من و مردنگی
تو این بلبشوی بارون ِ برشتهی بندر
چه فرقی می کنه؟
عین فیلم های کابوئی
بطری رو بشون رو پرچین گلی
خدای بادها!
چندشنبه ها نوبت وای وای من است
که این مادرمرده این همه بی قراری می کند؟
اصفهان، فروردین 1387
*
گوشی را بردارم
اتاقم دنیا شود
کوچک تر و کوچک تر کابین کند
غربتی های رتردام را
در بل هاوس پاکستانی اتاقم غربال کرده اند
زبان ها درهم می جوشند
بل که هجاهای دل تنگ
از مرزهای مانع گذر کنند
صدای ممنوع غربت من، اما
صاف است و بی پارازیت
چلچله ای که چند هفته پیش بیاید
چند هفته بعد می رود
تشخیص عشق آواره نمی کند دکتر
سوزش چشم هایم را
پرنده ی مهاجر تجویز می کند
نمی گویم ساعت های نگاهم هر ساعت
دستگاه تلفن را می فرسایند
خرداد 1387
*
خانهی ما کجاست
تا مهمانی نیامده را
حضور عشق آواره قهوه ای بگذاریم؟
خووان گفت
بچههایم اینجا بزرگ شده اند
چهطور برگردم
هنوز بدهی پدر را به پینوشه پرداخت نکرده ام
پس تو هم از من
دلخور مباش، خستهی خواب آلودم!
پشت دریچه های بی رؤیا
آهسته تر بی قرار خواهم بود
قرار قهوه را روی سیم تلفن مقرر کن
تا رؤیاها
کابوس ها را با شامپوی نخل بنارس
در هتل های جهان دوش گیرند و
ساعت را بر سر صبحانه ی اختلاف بنشینند
چه طور هم که باشد برمی گردد
با قطع برق و آب غنی شده ی کوهرنگ
شلوار پست مدرنش را اطو می کند
کنار زاینده رود دیروز قدم می زند
و کلاهش را به شاعران امروز
از سر برمی دارد
دل خور مباش اگر صفه دیگر پیدا نیست[2]تو هم کلاهت را بردار
اصفهان، خرداد 1387
*
از تشنگی بمیرد دنیا
اینجا حلبی آباد است
ناخ دم گبراخه بیته اشپولن[3]
حاشیه را به حواشی ببین
عاشق ترین هم که بخوانی
تره خردت نمی کند
آقای خصوصی
در انظار عمومی تنگش می گیرد
خانم عمومی
نظریه های خصوصی را گشاد می کند
می گویم:
خرمهره از کجا که گوهرتر نیست
رئیس قبیله جادوگرش را جا گذاشته
ریش موافقت می جنباند
اسیرانش را با گردن بند بدلی تاخت می زند
که سمور و سماور یک سانند
از تشنگی بمیرد دنیا
گودالها را با طلا و نقره بیارایند
اینجا حلبی آباد است
اصفهان خرداد 1387
*
نامه ای نرسد
نامه های قدیمی را از نو بخوان
بگو هنوز دوستم دارد
از دوردست می آید
بلند و به آغاز هیچ می رسد
میراثی گران بها
اندوه
تا سراغ گیرد
سراغ گیرد
هزارباره بپرسی از خود:
بهراستی هنوز دوستم دارد؟
اصفهان، خرداد 1387
*
این آوازهای سال گم کرده را
گوش نواده ام لالائی کنم
زیر پنجره ی مردم چه کار دارم
تابستان فصل بی ترحمی است
تنها عاشقان جوان را ییلاق می کند
به فکر خانه ی سالمندان باشم
پدر گفت سید جان
من و تو باید به فکر خانه ی آخرت باشیم
حالا نوبت این نورسیده هاست
در پارک ها و کنار خیابان ها
ردیف هم نشسته اند و
انتظار آخر را نوبت می کنند
تیک و تیک تند عصایت
در رؤیاهای وارونه شان حیرت شایعه می کند
جای خالی ات را میانشان نمی بینی
هی به ساعت نگاه می کنی
مبادا قرارت دیر کند
اصفهان، مرداد1387
[1] Spider Solitaire نوعی بازی ورق کمپیوتری
[2] کوه صفه در اصفهان، در اثر ساخت و سازهای بی رویه، دیگر مثل آن سالها از بسیاری جاهای شهر دیده نمی شود
[3] Nach dem Gebrauchen bitte spüllen! یعنی "لطفن پس از استفاده، سیفون را بکشید."
-
-