سه شعر از فریبا فیاضی
داخلی یک:
-
همیشه در این روال پیش نمی برد با این-- سرعت
لباسهایش تنش را می لرزاند
اصلا پیش نمی رود
مجروح جنگهای بین تنی برنمی گردد از خود
دست می نشاند در کودتای داخلی
دستهام انگشت شمارند
فصل زیادی پیش رو نیست
نه؟ نمی میری برای خود تا زنده ای
همیشه که کسی نیست برانکارد شود جمع کند توده های متلاشیم را از خود
نه ؟ لحنم زخمی ست و ادبیاتم ادبیات جنگ
تکه تکه و زوزه کش از درون خون آلود
جوراب سیاه سربازی بیرون میاید
با جوراب هام کاری نداشتم
چرا بند نمی ایم؟
از لیسیدن خود جمع نمی شود زبانی که به کلفتی جوراب رسیده وقتی به حاد لرزه می افتد
می گذارم با محتویات خود ارام بگیرد
آرامم کند
طاقت رگه های خون دور می شود
در خوابهای تو دیدم لخت می شوم و برای خودت-- تنهایی
نمی دانم برای مردن هم گریه داری یا نمی کنی؟
کارهام اخلاقی شده
ارتباط جنسی برقرار نمی شود خواهرانگی می کنم با خود
زمان، سگ نفس می زند
می خواهد دست نشانده ها را معرفی کند بزاقش را در من جا بگذارد
مجروحان را به بخش دیگری بدهد
به بیرون اعتماد ندارد به این جوراب سیاه که بوی کلفت خودش را دارد پابستگی بخصوصی پیدا می کنم.
خود را به کسی قرض نمی دهد
کبودیها چاک می خورند خون راه می پیماید
باید از پاهام کمک گرفت
دارم از دست می کشم ،-- رد می شوم
دستهام در لابه لاهام مخفی ست
بازی در می آورد
مسئله ی اخلاقی با خود ندارم وقتی دو ماه به خود دست نبری خود به خود مومن می شوی و دین خود را ترویج می کنی
ناخن هام جای من گاز می گیرد و اعصابم سگی ، برای استخوانهای لخت هار می شود
نه اینکه آدم های لخت را ترجیح بدهم
فقط به رفتار انسانی پایبندم
موهام را می کنم
خود را به بخش بعدی تحویل می دهم
ساعتها دست می کشد
ملافه خون بالا می آورد
کرم های صورتم از زیر پوست دماغم بیرون می زند
به مصرف بی رویه و دست خوردگی مربوط می شوم
-
-
بیست و هشت/اردی بهشت/هشتادو شش
-
-
-
داخلی دو:
-
جا برای کشیدن ندارد
وقتی پشت سر، جا بگیری-- به آرتروزم حمله می شود
آینه به چپ شدن چشمها کمک می کند
گربه به توحشم در بغلت دامن می زند
وقتی برای جای دیگر خرج می شود
می تواند پابگیر خود باشد
توی سوراخ های سرم پنبه می کنند
خون بیرون می زند
ترشحات مغزی خلاقیتت را محدود به کشیدن گوشت می کند
معلوم نیست کجام می سوزد کجام درد دارد که یعنی
بیماری مشکوک
شیر درمانی می کنم
تنم هی ماه گرفتگی می شود
بوی عرقم تند
ضربان قلبم-- باکومبا-- باکومبا
تخیل تمام تن های اطراف را سفت کشی می کند به خود
دستمالی به زمان دو نفره اشاره دارد
دهانم خشک
زیر پلنگ دو نفره-- خالی ام
وحشی تر از گربه در بخشهای بیرونی
گردن می گیرم کبودت بیاید
سفت می شود
داری خالی می کنی
جاها روی زمین خیس شده
خون ، تمام تنت را غافلگیر می کند
شدی؟
تعطیلیم پیش بینی شده بود فقط کمی کف باقی مانده
چیزی شبیه پیشاب که از همه جام بیرون می زند
عادتی که در تقویم وقتش بود
به هیچ وجه نمی خواستی مرا بکشی
وحشی نبودم تا این مرحله
دستهایم را به تنت نبند نمی خواهم آلت قتلت شوم
تو نر می مانی تا رازیانه هدر نشود.
ترتیب گربه ی حشری ات را به پلنگ زیر گیری می دهم
گردنش از کبود می گذرد
درد بدی دارد
وقتی تا شبکه های بسته ی هم لیز می خوریم
بالاتر از کبودی-- فقط ملافه ها چروک می شوند.
-
-
ششم/خرداد/هشتادو شش
-
-
-
داخلی سه:
-
آسمان پائین می افتد
بعد پرده ها
نفس
- -----نفس
حمله های سرخپوستی در تک روی های روح قدیمی
تمام منظره تخت می شود
روح قدیمی به دیده بانی ادامه می دهد
زخم می خورد
جادوگر قبیله روی موهایش زندگی می ریزد
.
.
.
نعل اسب روی تخت
طویله تخت
تن میخ کشیده به خود می پیچد و صداهای غیر ارادی از خودساطع می کند
نیمرخم طوری در زاویه ی تخت می افتد از مماس منفرجه
تا پاها که چسپیده به شیشه
تیر خلاص تخت
تخت به طور معجزه اسایی به دستها زنجیر شده
روح قدیمی به بیماری راه رفتن محکوم می شود
به هیچ جا وصل نیست
از تمام جهت ها به بیرون لیز می خورد
تمام افکارم حول تخت منفجره می شود
تخت روی من افقی ست
ن ف س هام بالا نمی آید
.
.
.
حالا از عهده ی نقش نفس نفس بر می گردد
میخهای استخوانی ته تخت همه را به تشکر وا می دارد
برای برداشتن گل روی صحنه خم می شود
لباسهایش چروک می شود
نفس نفس همه روی صورتم
دست لای موهام گیر می کند
سطح بالایی سرم تخت شده
نیمرخم از زاویه ی تخت
بعضی ها رسما تشکر می کنند
شخصا لذت می برند
شخصا نمی توانم لذت ببرم
به اتاق بر می گردم
توی اسمان چیزی باقی نمانده
فقط بدن درد و زخمها را که از لباس خارج می کردنددر یاد دارم.
-
-
هجدهم/ خرداد/ هشتاد دو شش
-
-
-