با شالي مشكي بر سر، پشت ميز وسط رستوران نشسته بود و تندتند غذاهاي پس مانده را ميخورد. با لحني طلبكارانه از پيشخدمت ميپرسيد چرا در آوردن غذا درنگ ميكند. سير كه شد سرش را از توي ظرف غذا بالا آورد و به دور و برش نگاه كرد. همه هاج و واج نگاهاش ميكردند.
برچسبها: داستان, ژوئن ۲۰۰۷